زینت
نور
گوشی
در این فضا که گرد هوا میشود مریض
در ذهن خسته چون و چرا میشود مریض
ویروس شک به گرد دلم چاق میرسد
لاغر ترین یاد شما میشود مریض
آری شما! تو که نشد...این صمیمیت
بی میم خود شکسته به یا میشود مریض
گوشی به گوشِ باورِ من تب گرفته است
از دست توست؛ سیم و صدا می شود مریض
.....
بیچاره این صدا ... چه شدی؟ حرف زن کمی
قطعش مکن، دگر، به خدا می شوم مریض
صبحانه
کورم، بگیر دست مرا گوشه کن خطر
چشمم به جیب
پیرهنت رفته بی خبر
چشمم دوتا ستاره شده رفته پیش ماه
تا خنده های چشمک
آبی شود سحر
تک تک بزن به پنجره تا صبح گل کند
ازپلک های چشم سیاه ام به
سمت در
....
بعدش لبان قند و نبات مرا بنوش
صبحانه ات بخور کمکی شیر
با شکر
کاغذی
دنیاست پر ز عشق دو پهلوی کاغذی
گلهای
روی میز پُر از بوی کاغذی
کالای واژه ها ست که تولید میشود
عرضه شده
غزل به هیاهوی کاغذی
فرقی نمیکند که چی حس میکنی درون
بیرون فگن تورم
پُر روی کاغذی
برمتن جنگلی درختان ز حاشیه ست
پَرهای پَر، پَری ،
پَرستوی کاغذی
ازعشق فلسفیِ دیگر حرف هم نزن
مرده هزار بار ارسطوی
کاغذی
تضمین بکن روایت حس نگفته را
ارنی" عشق تازه الکتو ی
کاغذی
حالا که "بئاتریس ِ" ترا خاک برده است
فالی بزن به قرعه ی
بانوی
کاغذی
2011
ای بیوفا
مقروض لحظه های توالیِ عشق من!
ای
بیوفا؛ عقاب خیالیِ عشق من!
ای بیوفا! شکسته زبازو ز شانه ها
دستان
کودکانه ی خالیِ عشق من
دستانِ کودکانه ی معصومِ بی جنون
بی پای مانده
گانِ حوالیِ عشق من
دیگر نگاه باز نخواهند به روی تو
چشمان خون نشسته
به شالیِ عشق من
تا باغِ عاشقانه ی من سوخت در دمی
آتش زدی به تاک و
شمالیِ عشق من
اهدا به روستای دلِ کی کنم ترا
شهری شده نصیبِ وبالیِ عشق
من
دیگر چه طعنه میزنی کوچیِ رفته را
خالیست جای تان زاهالی عشق
من
سالی گذشت از عشق فراموش مرده اش
نذر شراب کرده به سالیِ عشق
من
2009
مرداب
نمیدانم کدامین لحظه در مرداب شد
جاری
که بوی فاجعه در حومه ی گرداب شد جاری
نمیدانم کی بود آن آمده
ازسینه ی مرداب
کشیده دست و پا با قامت سیلاب شد جاری
من از خود گله
دارم بدتر از تصویر های شوم
که دست شور من در نقش تان بیتاب شد جاری
شکستن در خودم فریاد گیجی داشت، دانستم
صدای دردِ شیرین در دل تلخاب
شدجاری
غزل، آیینه ها، مهتاب،عشق، اما تو، امامن
سحر از چشم تان افتاد
خون ناب شد جاری
دیر
هوای آمدنت شاد،
راه خانه سپید
تمام شهر طلایی شب و شبانه سپید
هوای آمدنت مثل برف
تازه و تر
..
به شهرقطبی ما برف دانه دانه سپید
به شهر قطبی ما هشت
شام آمدنت
چو هفتِ صبحِ نگاهِ تو عاشقانه سپید
قسم! که آمدنت راست
میشود اینبار
زدم دو فال همه خوب و بی بهانه سپید
گزارش است برایت
کمی ز حال خودم
که دست پیر زمان است ظالمانه سپید
فسون چشم سیاه ام
شده فدای سرت
و شام زلف سیاهم به روی شانه سپید
......
2008- 16-1
زینت نور
آنسوی باختر
تک لحظه های ساعت کوکی ست پرخطر
تکرار سرخ
حادثه ،غم کوچه های شهر
تکرار سرخ حادثه ، صد انفجار گنگ
هم مرگ و
میر و فاجعه پهلوی همدیگر
لیکن مسیر چرخش ما روی استوا ست
از شرق و
غرب عشق به آنسوی باختر
دستان ما قیام سپیده، قیام صبح
در پشت هر
شکست تلاشی بود ز سر
سبزینه های باغ دل ما شگفتنی ست
گلخانه از
سخاوت باران شود خبر
ای مرد باختر! نفسی با شفق بدم
شب کله هاست
خفته- به بام بلندشهر
شب کله های پیر و گندیده های شب
خفته همه به
مرگ شب آلود یکدیگر
.....
خفته همه چه بی خبر از صبح
آگهی
ازشرق و غرب عشق به آنسوی باختر
٢٠٠٧
خانه
حس میکنم که پنجره بی خانه میشود
سقفی که
چترماست زبیگانه میشود
حس میکنم که قامت دیوارمیچکد
دروازه هاشکسته و
بی شانه میشود
عکسی جدا میشود از قاب بر زمین
فریاد های وحشی و
دیوانه میشود
قالی ز جسمِ خویش به هر گوشه می دود
پرپیچ و تار تار
غریبانه میشود
در دست پیر طاقچه ناگه عروسکی
خسته ز رقص کوکی مستانه
میشود
گل های سبز باغچه را خار میخورد
خسته دو بال آبیی پروانه
میشود
ازسمت وعده های تو غم خنده میزند
قحطی خنده های صمیمانه
میشود
حس میکنم که دست کسی میبردترا
زخمی زانفجار همه خانه
میشود
2008
روی صفر
هر لحظه ممکن است بیایی به دیدنم
تضمین کنی شکوه ی دو بالِ پریدنم
تضمین کنی گراف هوا را به روی
صفر
راهی شود عبور کرختی تپیدنم
راهی شود دو بالِ رها مانده روی یخ
در اوجِ قوس بازی ی رنگِ رمیدنم
در اوجِ رنگ بازی تکرارِ چرخ
چرخ
با هم پرد سیاه و سپیدی چمیدنم
.
هرلحظه ممکن است
نویسی تو نامه ا ی
پایان دهی به تنگدلی ها چکیدنم
هرلحظه ممکن است
خدا مهربان شود
گل بوسه های سیب بیاید به چیدنم
دندان زنم بهشت و
زمین تحفه آورم
پوسیده پهلو های دو پهلو لمیدنم
نام مرا حوای بهشتی
چه مانده اند
هی هی سلا... سلام زمین رهیدنم
.
باید ز خاک خشک زمین
ریشه یی کشم
تا گل کند بهشت نو از سر رسیدنم
باهم، به زندگی زمینی
کنیم خو
آدم اگر شوی و بیایی به دیدنم
2010
سیاه
بیتو تمامِ متنِ غزل میشود سیاه
طعمِ سپیدِ شیر و
عسل میشود سیاه
ارچند خوابهای تو سرخ است وآتشی
تعبیر من به سطرِ اول
میشود سیاه
دم دم میان گرمی و سردی مرا نُکش
گلپونه ها به برجِ حمل میشود
سیاه
بی من عبای سوگ سپیدت به تن شود
بی تو فضای تاج و محل می شود
سیاه
بیتو ترانه های مرا باد میبرد
بازارِ واژه های بدل میشود
سیاه
2009
شاعر
زیربغل بگیر سرت را برو بمیر
بعد
از ادای فاتحه در شهرِ بی ضمیر
تا پیش از آن که جمجمه ات کاه پر شود
در
گیر و دار هلهله های نمان بگیر
جانا! حریر پیرهنت می تکد چو پوست
جان می
کند تموز تنت زیر نیشِ تیر
هرگز مگو پلنگی ام و چنگ زاده ام
با پنجه های
مخملی نرم چون خمیر
این جا ترا به نرخ ملخ می کند درو
روی تبنگ سبز تره و
خر بگیری سیر
شاعر! بلند و پست قدت را نگاه کن
یکسو خرابه سنگ و دگر سو
سفال و قیر
افسوس که هنوز سراپا نشسته ایی
روی گلیم کهنه ی این خاطرات
پیر
2010
کوچه گی
چه اضطرابِ روشنی به چشم ماه
کوچه تان
ز پلکِ عشق می پرد مگر نگاه کوچه تان
زپلکِ عاشقانه یی پریده تا
شگونِ سبز
کسی به خانه می رسد ز گوشه گاه کوچه تان
سرش به سنگ می خورد
بسان لیلیِ چرده ها
زنی که پا درون بَرد به اشتباه کوچه تان
نوشته ام
برای تو نکرده پُست نامه ای
که بوی گرگ می دهد سگِ سیاه کوچه تان
ترانه،
نامه می شود و نامه ها سلامِ سرد
و پاسخی نمی رسد ز نیمه راه کوچه
تان
برای تشنه گی من تبسم ات روایتی ست
دوباره آب می دمد ز چشمه چاه کوچه
تان
2007
هیچ دگر
در این دل شکسته کسی جا نمی
شود
آیینه ها به صورت من وا نمی شود
آنسوی صورتیست که خالی شده ز خود
قد می کشد درون خودش پا نمی شود
از برگه های چون و چرا زیر بار
هیچ
می ماند و به هیچ رقم ما نمی شود
آری درست گفته کسی این غرور
زشت
با دست های مهر و وفا تا نمی شود
می مانم و برای خودم گریه می
کنم
این بی تو بی تو هیچ دگر با... نمی شود
....
حتا اگر هزار و دو صد
ساله هم شوم
در این دل شکسته کسی جا نمی شود
زینت
نور
باران بوسه
نوشیدم از لبانِ تو باران بوسه
را
آن قطره های تازه و لغزانِ بوسه را
پیچیده دُور پیکرم احساس تازه
ای
حس می کنم نوازشِ پنهانِ بوسه را
حوا منم بلوغِ تنم میوه ی
بهشت
آدم مکید از دهنم جانِ بوسه را
حوا ربود ازلب آدم، دو سیبِ
مست
دندان زده ست لذت سوزانِ بوسه را
شیطان که با من از دهنت عشق را
چشید
با من سروده شعر پریشانِ بوسه را
آری منم حوا و گناهت بهشت
من
از من بخواه سوره ی ایمانِ بوسه را
اینک برای آمدنت می شوم
بهار
ره توشه آورم به تو بارانِ بوسه
را
2007-08-07
امضاء
افیون نویس زمزمه ها،کوکنارِ تلخ
ای شهر بیگناهِ دلم، قندهار تلخ
ای بیصدا نشسته به زخم و شکسته پا
ای
بی کجا روانه ی من ،ای دیارِ تلخ
آماج می شوی به هزار اتهام سرخ
ای گُل
نکرده پُرگُل من،ای انارِتلخ
قرمز شده ست خواب طلایی بیشه ها...
آهو
گرفته چشمِ مرا، انتحارتلخ
..........
پروانه های خاکی و هی ی ی ی شمعِ
منهدم
سمبولِ عکس کهنه ی غم، زیرِ بارِ تلخ
گرچه به گوشه های ردیفم
نوشته ای
پر میکنم فضای ترا، در کنارِ تلخ
برخوان ترانه ای که تمامم کند
تمام
روی هجای عشق و جنون، انتظارِ تلخ
کهنه ست تازه ، زنگ خطر تیز تر
بکش
با یک فشارِ واژه ی "نه" ،انفجارتلخ
..............
!اینگونه
انتهای غزل می شود، ببخش
امضاء... خدا پناه... همان کوکنارِتلخ