رازق فانی
رازق فانی در سال
۱۳۲۲ خورشيدی در شهر کابل به دنيا آمد. تحصيلات عالی اش را در سال ۱۳۵۶ با
بدست آوردن درجه ماستری در رشته اقتصاد سياسی از بلغاريا به اتمام رسانيد .
فانی سرودن شعر را از سال ۱۳۴۰ آغاز کرد و در عرصه نشرات و کارکرد های
فرهنگی دست به فعاليت های ارزشمندی زد. فانی در سال ۱۳۶۷ همراه با خانواده
اش راه مهاجرت در پيش گرفت.وی تا هم اکنون در شهر سان دياگوی ايالت
کاليفرنيا زنده گی ميکند. آثار به نشر رسيده وی اينها اند :
۱- ارمغان جوانی ( مجموعه شعر ) کابل افغانستان۱۳۴۴
۲- بارانه ( داستان نيمه بلند ) کابل افغانستان ۱۳۶۲
۳- پيامبر باران ( مجموعه شعر ) کابل افغانستان ۱۳۶۵
۴- آمر بی صلاحيت ( گزينه طنز ها ) کابل افغانستان ۱۳۶۶
۵- ابر و آفتاب ( مجموعه شعر ) کاليفرنيا ۱۳۷۳
۶- شکست شب ( مجموعه شعر ) کاليفرنيا ۱۳۷۶
گذ ر گا ه شقا یق
چه خجالت زده صبحی ؟
چه دروغین شفقی !
آ سمان دامن خو نین دارد
کس نداند که در آ ن آ بی دور
در پس پردة ا بر
بر سر نور فروشا ن چه بلا آ مده ا ست
کس به مهتا ب تجاوز کرده ،
یا که خورشید به ا نبوه شهیدا ن پیوست
چه غم ا ندود فضایی؟!
چه مخنث فصلیست !
نه به منقا ر پرستو ز بهاران خبری
نه ز با را ن ا ثری
ا بر ها لکه ی بد نا می این فصل فلا کت با رند
مشک شا ن آ ب ندا رد
که به لب خشکی ا ین جنگل آ تش زده پا سخ گویند
تک سوا ری ز دل دشت فرا می آ ید
باش تا پرسم ا ز ا و
که به خورشید چه آ سیب رسید ؟
با مداد ا ز چه نیا مد ؟
صبحت ای مرد بخیر !
از کجا می آ یی ؟
خبر ا ز روز ندا ری ؟
هه ! ؟
روز را پرسیدی ؟
چقد ر بی خبری !
سا لها شد که درین شهر شب است
تو کجا خوا ب بُدی ؟
حملة را هزنا ن یا د ت نیست ؟
که به همد ستی چند تا نا مرد
هر کجا روزنة را د ید ند
که ا ز آ ن نور تصور می رفت
همه را بر بستند
و به هر خا نه که قند یل فروزا نی بود
همه را بشکستند
و ا ز آ ن روز به بعد
شهر در ظلمت جا وید نشست
با ل خورشید شکست
و د گر روز نیا مد
خیل خفا ش
هما ن لحظه که بر شهر هجوم آ ورد ند
جغد ها را سر منبر بر د ند
حکم ا عدا م قنا ری ها را
همه فتو ا دا د ند
و به شب
نامه نو شتند
که جا وید بما ن
ـ ما هوا دا ر تو ییم ـ
و ا ز آ ن لحظه به بعد
هر کجا جر قة نوری به نظر می آ مد
شب پرستان به لگد کو بید ند
ا ز شفا فیت با را ن بد شا ن می آ مد
زهر در آ ب زد ند
و چه معصو ما نه
ما هیا ن در هرم حوضچه ها پو سید ند
گر ازین د شت سفر می کر دی
به چپ و را ست نه پیچی
که وقیحا نه سرت می تا زند
هر قد م د ز د ا ن ا ند
رو برو گر بر وی
کوره را هیست ،
که تا خا نة خورشید ترا خوا هد برد
سر راهت ز گذر گاه شقا یق گذ ری کن
عرض تعظیم مرا خد مت شمشا د ببر !
به پتو نی برسا ن پیغا مم
بید مجنون شده را ا ز من گوی
که ازین وا دی خا کستر و خون
تا شما دور شد ید
هیچ کس نا م بها ران نبرد
با د ا ز کورة با روت فرا می خیزد
بر لبش آ تش و دود است
را ستی با ش
که پیغا م بزرگی دا رم :
تا هنوز ا ز دل خا ک
ریشة گل بته ها گم نشد ه
با غ وقتی که در آ تش می سو خت
نو نها لی چه دلا ور می خوا ند
سوختن مر حلة د یگر ی ا ز رویش ما ست
با ید ا ز سر رو ئید ........
از فـــراز نشیــب ها !
آيا خمـــيده قامتــــان !
آيا ز تـــرس محتسب بــــه ســجــده ســر نهــــاده گـــــان !
چه سالـــها کـــه در اطاعـــت خدا و سایـــــــــــه خدا
کـــمان قامت شمــا خميده مانــد
و هـــای هــــای روح تــان
بـــه اوج آســـــمان رسیـــد و ناشنیــــده ماند
و از نمـــاز های بی حضــــور تـــان
چه غـــرفــه هــــا کـــه در بهـــشت نــا خزيده ماند.
نـــوای نـــای روح ســـر شکـــسته شما
ازآن بـــه گـــوش آسمـــانيان نمـــی رســــد
کزان فـــرشتـــه ســير تــان
کـــه در نــماز پيــش روی تــان ســتاده ميـــشوند
شــما فقـــط
فـــرايــض رکــوع و ســجده را فـــــرا گـــرفته ایـــد
ولـــی فـــریــــضه قــيام را از یــاد بـــرده ايـــد.
آيـــا خمیـــده قامتـــان !
آیـــا به چـــاه ســـر نوشت شـــوم بنـــده گــــی فتـــاده گـــان
شبـــی نمـــاز خـــويش را
به پشـــت کـــاج سبـــز جنـــگل امیـــد
اقتـــدا کنيد
و همچـــو رعــد
از فــراز منبـــر بلنـــد ابــــر
به گــوش هـــر نهـــال نورسیـــده ای صدا کنیــــد
کــه : زينهــــار
ای جوانــــه ها
سر بــلنــد و سبـــز تـــان
زتــند بــاد حـــادثــات خــم مبــاد
و از نمــاز های تـــان
فريـــضه قــيام کــم مبـــاد
اگر کـــه دست حـــادثه
شبـــی به پـــای تــان تبـــر زند
قــيام را بـــه همــديگــر سبــق دهیـــد
و چــــون صنـــوبر جـــوان
ستـــــــــاده جان به حـــق دهیــــد.
خزف و گهر
طعنه برخسته رهروان نزنيد
بوسه بر دست رهزنان نزنيد
چون کمان کهنه شد، کمانکش پير
به هدف تير ازآن کمان نزنيد
تکيه بر زنده گان کنيد ای قوم
تاج بر فرق مردگان نزنيد
هيچگاهی خزف گهر نشود
خاک در چشم مردمان نزنيد
چون خود ازهمرهان قافله ايد
همرهء دزد کاروان نزنيد
باده با دوست در عيان چو خوريد
لقمه با غير در نهان نزنيد
صدف
همه جا دکان رنگ است همه رنگ ميفروشند
دل من به شيشه سوزد همه سنگ ميفروشند
به کرشمه يی نگاهش دل ساده لوح ما را
چه به ناز ميربايد چه قشنگ ميفروشد
شرری بگير و آتش به جهان بزن تو ای آه
ز شراره يی که هر شب دل تنگ ميفروشد
به دکان بخت مردم کی نشسته است يارب
گل خنده ميستاند غم جنگ ميفروشد
دل کس به کس نسوزد به محيط ما به حدی
که غزال چوچه اش را به پلنگ ميفروشد
مدتيست کس نديده گهری به قلزم ما
که صدف هر آنچه دارد به نهنگ ميفروشد
ز تنور طبع فانی تو مجو سرود آرام
مطلب گل از دکانی که تفنگ ميفروشد
ميزان ۱۳۵۸ سمنگان
پرتو خورشيد بر ديوار
در بارگاه حضرت مـــولانـــا
مژده ای دل سوی جانان ميرويم سوی آن سرخيل خوبان ميرويم
در هوايش سالها پَر می زدی سر به هر ديوار و هر در ميزدی
اينک ای دل با من امشب يار باش سوی جانان ميروی بيدار باش
می خزم يا می دوم يا می پرم من ترا تا کوی جانان ميبرم
بال بکشا ای عقاب تيز پر تا ببوسيم آستانش تيز تر
بال بکشا تا به آن وادی رسيم از خرابی ها به آبادی رسيم
وادی عشق است آن زيبا مقام سنگ سنگش بوسه گاه خاص و عام
اندر آنجا خفته مولانای ما آبروی دين ما دنيای ما
آن سر و سرخيل عاشق پيشه گان آن چراغ محفل روحانيان
بزم او تصوير باغ معرفت نظم او نور چراغ معرفت
باز کن چشمانت ای دل ميرسيم آنک آنک ما به منزل ميرسيم
ما کجا و آن بهشتی بارگاه او فروزان مهر و ما چون خاک راه
ما کجا و آستان آفتاب اين به بيداريست ای دل يا به خواب
خانقاه عشق مولانا ببين در طوافش قدسيان بالا ببين
بر در و ديوار ميرقصد شعاع صوفيان در شور وجدند و سماع
عاشقان را بين ميان انجمن پابپای شان ملايک چرخ زن
شمس پوشيده يکی پشمين کلاه ميدرخشد اندران بالا چو ماه
با ضياالحق حسام الدين نگر ايستاده عارفی نزديک در
آنطرف تر حضرت ويس قرن صوفيانه خرقهی کرده به تن
بايزيد اندر سر سجاده است در کنارش بوسعيد ايستاده است
خواجهء انصار مصروف دعاست قامتش خم در حضور کبرياست
از نشاپور آمده عطار نيز از گل وحدت وجودش مشک بيز
با حکيم غزنه اندر گفتگوست قصه های دوست ميگويد به دوست
رودکی زانسوی آمو آمده مرغ جانش در هياهو آمده
بسته پُل بر روی جوی موليان تا بيايد نزد يار مهربان
مهربان يارش جناب مولويست در کنار او کتاب مثنويست
مولوی در مجمع فرزانگان چون چراغی دور او پروانگان
چرخ چرخان می فشاند آستين حلقه دورش صوفيان راستين
خشت خشت خانقه در جنب و جوش مطرب و چنگ و دف و نی در خروش
«نی حديث راه پُر خون ميکند قصه های عشق مجنون ميکند»
دف زن استادانه ميکوبد به دف پيرِ چنگی چنگ را دارد به کف
مطرب از ديوان آن مست ازل همصدا با ساز خواند اين غزل
«روز وصل دوستداران ياد باد ياد باد آن روزگاران ياد باد»
«کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران ياد باد»
من کنار در نشسته بر زمين تا بخاک پای شان مالم جبين
سينه پر غم، ديده پر نم، لب خموش گشته ام از پای تا سر چشم و گوش
گرچه امشب يار از من دور نيست ليک چشم و گوش را آن نور نيست
تا ببيند ديده ام ديدار دوست تا نيوشد گوش من گفتار دوست
****
مرحبا ای عارفان ای عاشقان مرحبا ای مجمع روحانيان
مرحبا ای قونيه ای کوی دوست تا هنوز از خاکت آيد بوی دوست
در زمينت آفتابی خفته است بحر در چشم حبابی خفته است
مرحبا از بحر پُر آشوب عشق ای کتابت قصهء مکتوب عشق
مرحبا ای ماه مهر آيين ما ای تو مولانا جلال الدين ما
مرحبا از نازنين فرزند بلخ مرحبا فرزند بی مانند بلخ
از ديارت شهروندی آمده بينوای دردمندی آمده
حلقه بر در ميزند مردی غريب ديده اش مشتاق و جانش بی شکيب
ديده مشتاق تو و ديدار توست گوش جانم تشنهء گفتار توست
پرده را بردار ای پرده نشين جای در دل گير و بی پرده نشين
وانگر غم سينه ام غمخانه کرد غربتم در دست و پا زولانه کرد
وانگر گرمی به آوازم نماند در قفس نيروی پروازم نماند
مدتی سر بُرده بودم زير پَر تا که فارغ باشم از هر خير و شر
ليک مرغ دل بسويت پَر کشيد ذره ام را مهر تو در بر کشيد
کعبة العشاق باشد منزلت پُخته گردد خام ها در محفلت
پُخته ام گردان که من خامم هنوز باز کن پايم که در دامم هنوز
« بی عنايات حق و خاصان حق گر ملک باشد سياهستش ورق»
پس عنايت کن که دل بينا شود از نگاهت سنگ من مينا شود
از پريشان خاطری دورم بساز با نشاط عشق محشورم بساز
تا پريشانم به سودا اندرم پيش چشم خلق چون خاکسترم
جمع کن ای خواجه اجزايم به عشق تا عيار خويش بنمايم به عشق
جمع کن تا باز گردم زاشتبا عشق بردارد مرا از خاک راه
پس بگيرد در تن و جانم مقام از دلم سازد يکی زرينه جام
پُر شود آن جام از صهبای او بشنوم با گوش جان آوای او
گفته بودم چون رسم در محضرت تر کنم از گريه ام خاک درت
قصه گويم يک بيک از حال خويش از شب و از روز و ماه و سال خويش
قصه های دربدر گرديدنم قصه های نيمه شب ناليدنم
گفته بودم شرح هجران گويمت آنچه از غربت کشم آن گويمت
ليک دل ميگويدم: بربند لب محضر شاهست اين ای بی ادب
«شرح اين هجران و اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقتی ديگر»
راست گويد اين دل غم ديده ام همچو خود ديوانه يی کم ديده ام
ژاژخايی در حضور پادشاه بر جنون من بود روشن گواه
ليک ای خورشيد عالمتاب من ای گرامی گوهر ناياب من
با لب دمساز جفتم ساختی خود مرا در تاب و تب انداختی
من نتابم تو بمن تابيده يی پرتوی بر خاک من پاشيده يی
«پرتو خورشيد بر ديوار تافت تابش عاريتی ديوار يافت»
من همان ديوار سرد خاکيم
آفتابا! گر نتابی من کيم...
رازق فانی
شهر قونيه / جمعه 15 عقرب 1383
از سایت فردا