زندگی

قسمت سوم

 

        یک داستان کوتاه                                                    

    تابلوهاي ناتمام

 زینت نور

 ....چشمانم باور نميكرد. احساس ميكردم اينجا تاج محلي ست كه روي خشت،خشت آن من نقش شده ام زن ديوانه مويه ميكرد،فحش ميداد و فرياد ميزد من گيچ، منگ دلم ميخواست كر باشم و فقط ببينم و ببينم. دستان عزيز كه اينهمه مرا سروده بود و سروده بود، دستانی كه اين تاج محل را بنا كرده بود كجاست؟.............

 قسمت سوم:

 فراسوي يادها:

 درواز خروجی تعمير كارم رفته،رفته  قامت هميشه منتظر سیدال رااز ياد ميبرد. ولي براي من جاي خالي آن يكسال و نيم و چند روز هرگز پر نميشد. تمام راهی بين تعميركاروكتابخانه را به آن روزها فكر ميكردم در تداعي هرخاطره به كشف ديگري دست مي يافتم وسيدال آن طلسم شوم، آن معماي دست نيافتي برايم رنگ مي باخت و رنگ ميگرفت. هيچگاه نميتوانستم او را تمام دوست بدارم يا كاملا از او نفرت داشته باشم.

زمان ميگذشت، قدی اين خاطرات و تداعي هايش در پيراهن  كشف های گاه منصفانه و گاه بدبينانه ام بلند ترميشود و سايه ی ديدارهای ما كوتاه تر و دورتر. او از من بريده بود،او ميدانست كه من پا به پا همه گامهايش او را تعقيب كرده ام و خيلي چيزهارادرباره اش ميدانم. ولی باهمه ای اين يادها و آن داغها كم كم روي خط زندگي بي خط ام راست ميشدم و گامهايم دوباره ازجنس تيك تاك هاي معمولي ميشد. همان يك شكم نان، يك اطاق كوچك، يك كمپوتر كهنه، يك تلفن كم زنگ و چند تا دوست مثل خودم تنها و خاموش و منزوي که تمامیت زندگی من بود،مي آمد و جايي خالی آن دلگرمي هايكه با سيدال آمده بودند، پرميكرد

هشتم می – تابلو ها

 صبح روز هشتم می همه چيزبهاري بود.از جايم بلند شدم،باخودم فكركردم امروز يكسال از پارسال پيرترم. يك شمع ديگر از زندگيم آب شده و مرده و امروز زندگي شمع ديگري برايم روشن خواهد كرد و در مسير باد رهايش خواهدكرد شايد هم در اطاق كوچكي به ابعاد تنهايي ام روشنش كنديادرجاده چراغان كه كسي به شمع نگاه هم نميكند، شايدبرمزارآرزوهاي هميشه ناتمامم روشنش كند تاگور را بگريم و به زندگي نفرين بفرستم. 

دلم از فكر كردن به شمع و بهار و سال روز و تجليل از همه چيز گرفت.چشمم به قاب كوچك روي ميز افتاد،برداشتمش.قاب يك عكس كهنه و كمي بيرنگ را تنگ در آغوش گرفته بود. عكسی، از يگانه موجود زندگي ام.  بابا! ، شايد در اين عكس سي سال داشت،نگاهش كردم. احساس كردم كه چشمانش نگرانم است، دلش نگرانم است.چنانكه هميشه دلش نگرانم بود،چشمانش نگرانم بود. قاب كوچك شباهت زيادي به من داشت در تنهاي خاموش، چهره گرم و صمميي را مثل همه هستي اش به خود ميفشردو مي دانست كه در نبود او خالي و تمام است. لبان بابا در عكس فرياد ناتمامي داشت. يادم آمد صبح زود آن روز نامبارک كه فكر ميكردم بيست و پنج سالگي يعني فرار از هر رابطه و هر قيد. روزي كه پاسپورت برايم به اندازه همه دنيا ارزش داشت.روزيكه آپارتمان كوچكم را در شهر زيباي فرانكفورت ترك كردم تا از بزرگترين پناه گاهم فرار كنم. روزي كه او مثل هميشه برايم نان تازه و پنير خريده بود تا صبحانه ام دير نشود و با قدمهاي تند پشت اطاقم آمده بود. ولي روي تختم فقط يك يادداشت كوچك را يافته بود. مرا ببخش بابا! و بعد تمام سركهارا دويده بود آنقدر كه به زمين خورده بود و بيهوش شده بود. شايد هنوز لبانش در اين عكس كوچك آن فرياد را باسكوت ابديش تكرارميكند.

بابا با زن، سه دخترودو پسرش چندكوچه پايين ترزندگي ميكرداو براي راحت بودن  من يك  آپارتمان كوچك گرفته بود كه پول اجاره ی آنرا دولت المان ميداد من در يك دكان كوچك بوت فروشي كارميكردم و مصارف زندگيم را مي پرداختم ولي از همه چيز ناخوش و ناراضی بودم. هر وقت به خانه ي بابا ميرفتم. ميديدم دختران و پسرانش درس ميخوانند باهم قصه ميكنند، باهم گردش و تفريح ميروند ولي مرا دوست ندارند با آنكه من خيلي دوست شان داشتم.هروقت آنجا بودم مادرجان سعي ميكرد از زيادي كارهاي خانه شكايت كند و من تمام وقتم را صرف پاک كاري و شستشو ميكردم ولي باز ميديدم كه راضي نيست.تلاش بابا براي خوشحالي من هميشه ناكام ميشد و قلب مهربانش بار بار ميشكست و صبور مي ماند. تا آنکه ترکش کردم. ولی آنگاه که تركش ميكردم.تمام هستي ايم بود  واينك كه تن نازنينش خاك شده هنوز تمام هستي ام است. عكس را گذاشتم ....

و بلند شدم و يكبار ديگر سيدال آمد آنجا در روبروي خيالاتم نشست تا برايم تحفه بدهد و براي يكسال ديگر پير شدنم ، از ميان كتاب ها شعري را فال بگيرد.

اي پادشه خوبان داد از غم تنهاي

دل بي تو به جان آمد وقتست كه باز آيي

پارسال هشت مي  را به ياد آوردم درست درچند قدمی محل کارم تصادفا ديدمش.

‌- لبخند زدم: اينجاچه ميكنيد ؟

‌- آمدم كافي بگيرم

‌- خوب ‌

‌- وقت داري ؟

‌به ساعتم نگاه ميكنم

‌- كمي

به قهوه خانه يي كوچك و آشنا ميرويم. روبروي هم نشستيم، نميدانم چرااحساس ميكنم كه اين ديدار تصادفي نيست. ولي خيلي نگرانم كه به كارم دير نرسم و ميخواهم زودتر قهوه ام را تمام کنم و بروم

سیدال میگوید:

‌- چه پيراهن زيباي، مثل كه بايد در دفتر هم بسيار گل و برگ دار باشيد

‌- نه ، فقط امروز ، فقط امروز

‌- امروز ؟ امروز چي

‌- امروز روز تولدم است و خواستم كمي گل وبرگدار باشم

‌- ووووووووووو ه

‌- چرا

از جايش بلند ميشود به طرف در ميرود، بعد مثل يك هنرمند حرفوی هاليوود مي چرخد،وميگويد:باشي، جاي نروي تا برگردم. بعدازده دقيقه با پاكت كوچكي بر ميگردد

پاكت را روبرويم ميگذارد و ميگويد: براي شما ست

‌- و او ، تشكر

يك زنجير گردن نقره یی رنگ با يك نگين كوچك كه روي شكل گل مانندي چيده شده.

‌- نهايت زيبا است

‌- خواهش، ازهمين (دالر ستور) پهلو گرفتم، فقط يك دالر و چهل پنج سنت قيمت دارد ولي گمش نكني چون تحفه يك دوست خوب است و زياد مواظبش باشي كه گم نشود.

‌- حتما، سپاس عزيز

رنگ كاغذ دالر ستور(دکان ارزان قیمت) و پاكت برايم آشناست. زنجير را در كاغذك مي پيچم و بلند ميشوم .در دنياي از ياد ها ي آن روز غرق،لباس گل و برگ دارم را از ميان لباسهايم برون ميكنم، يك پيراهن سرخ با گلهاي سرخ تر، يخن باز و آستين هاي پر،پركي .نميدانم چرا احساس ميكنم كه برگها و گلهاي آن پيراهن هم يكسال پيرتر شده اند و درخشش سال پار را ندارند. بعد همه جا را دنبال آن زنجير ميگردم. وقتي پيدایش ميكنم،آنقدر خسته ام که دلم نمي خواهد از آن پاكت آشنا برونش كنم دوباره سرجايش ميگذارمش.

 

صداي زنگ تلفن خيال هاي درهم ام را مي پاشد و باد ميكند.

‌- الو

‌- بهشت! سلام :روز تولدت مبارك

‌- تشكر عزيز

‌- بي چون و چرا حركت ميكني و ميايي كه امشب برايت مهماني گرفته ام بايد با همه دوستان نو ام آشنا شوي

‌- متشكرم :كجا استي سيما جان هنوز در دانمل زندگي ميكني؟

‌- نه جانم! خوب تو كه به عروسي ام نيامدي؟ من حالا در ميدحال با شوهرم زندگي ميكنم و اينجاخانه ي خريديم محل بسيار زيبا و آرامي است

میگویم:‌ ميدحال!!!

دلم ميگيرد. اين همان محلي است كه سيدال با زنش و بچه اش زندگي ميكند. دلم خواست بهانه بياورم ولي باز دلم خواست بروم

خانه سيما بسيار مفشن و لوكس بود. اصلا تمام خانه هاي آن قسمت شهر مفشن و لوكس بودند. مهماني و مهمان ها روي سرم مي چرخيد. احساس ميكردم درجهنم نفس ميكشم دوستان سيما و شوهرش  از سرشب و تا صبح نوشيدند و رقصيدند. مثل اينكه نيازی براي داشتن يك دليل موجه براي خنديدن اصلا احساس نميشد همه مي خنديدند. فكر كردم كه  اگر سيدال اينجا ميبود اينها را يك دهان خنده دريك گيلاس واين رقصان رسم ميكرد.

 

صبح زود بيدار شدم و بي سروصداخانهء سيما را ترك كردم. كتابچه ی يادداشتم را باز كردم و آدرس خانهء سيدال را يكبار ديگر نگاه كردم،موترم را كمي دور تر پارك كردم و پياده به سوي خانهء سيدال در حركت شدم. كنار در خانه اش كه رسيدم احساس كردم دستانم خشك شده، قدرت فشردن زنگ را نداشتم- از خودم مكرر مي پرسيدم آخر چه ميخواهي؟ چرا اينجا آمدي؟

بالاخره در باز شد.زن زشت باقدبلند، اندام بسیار لاغر، مويهاي كم،ابروان پر پشت، دهن كلان و لبهاي باريك روبه رويم سبز كرد. و با صداي خشك گفت : بفرما،

همان صدا، همان زنگ عصباني و خشن كه در آن روز شوم حتي در رنگ سرخ چراغ توقف دويده بود.

دلم تهي شد.

‌- بفرما،خانم! چه ميتوانم براي شما بكنم،

‌- سلام! عزيز، من آمدم  يكي از تصويرهاي را كه در سايت شما ديده ام- بخرم

‌- در سايت شوهرم شايد ديده باشید. من رسام نيستم ولي ما در خانهء شخصي خود كار خريد و فروش را نميكنيم كي به شما آدرس ما را داده.

‌- ميتوانم داخل شوم.

‌- بفرما

‌هرقدر به زن نگاه ميكردم به نظرم زشت تر و ترسناك  و غیر عادی تر مي آمد. حالت بسيار خشن و عصباني داشت- فكر ميكردم به مشكل از فرياد زدن و دشنام دادن به من خوداري ميكند. پسرك پنج يا چهارسال ونيم ازيك اطاق برون شد و به طرف زن رفت چيزي خواست .زن، از زير بغل بچه گرفت و او راكشان كشان تا كنار در تشناب برد و گفت : برو دگه ، زود شو ، .......

و برگشت،

‌به من نگاه كرد و بعد مثل اینكه طاقتش تمام شده باشد گفت : خانم! شما بهتر است -برويد،ما اينجا تصوير فروشي نداريم.ببخشيد، شما ميتوانيد، برويد!

‌- من بايد با جناب سيدال گپ بزنم  درموردی يك تابلو كه براي من بسيار ارزش دارد. ميتوانم منتظرش بمانم

‌- زن پوزخندي زد. و با دقت نگاهم كرد

من روي يك كوچ  نزديك دروازه وردي نشستم

و گفتم: ميتوانم كمي آب بنوشم

زن گفت ‌- باشد

‌- پسر شما ست ؟ چه پسرك قشنگي

‌- پسر سيدال است ، اززن اولش ، اززن قشنگ و فريبكارش ، همه زنهاي قشنگ فريبكار استند.البته اين عقيده شوهرم ست و پوزخندي معني داري زد.

گفتم:نه ، فكر نميكنم شما خداي ناخواسته فريبكار باشيد
چهره اش كمي ملايم شد به نظرم آمد كه ديگر در برون انداختن من عجله اي ندارد  شروع كرد به گپ زدن و نگاه كردن به من.

‌- شماكدام تابلو را  انتخاب كرديد؟

‌دهانم خشك شد هيچ نفهميدم چه بگويم. گيلاس آب ميوه را برداشتم و چند جرعه نوشيدم.و درهمان حالا به زن نگاه كردم. گويا اين حالت من زن را تكان داد و چیزی را به خاطرش آورد. مثل آنكه يك بم زير پايش انفجاركرد ،يكجا با گرد و خاك آن انفجار از جايش بلند شد و مستقيما به طرف من آمد، لرزش محسوسي همه تنش را فرا گرفت. من با ترس از جايم بلند شدم. فكر كردم شايد دچار كدام حمله ی عصبي شده، خواستم فرار كنم، احساس خطر ميكردم شايد اين زن كدام ديوانه باشد.

زن درست روبرويم در فاصله هيچ استاد .

و فریاد زد :- بهشت ، بهشت 

‌‌- خانم! من بايد بروم 

‌- نه ، نه ، بهشت تازه آمده اي ، تازه آمده اي

بعد روي يكي از كوچها افتاد و شروع كرد به جيغ زدن.

‌- بهشت  تو آمدي، بالاخره آمدي

بعد از جايش بلند شد و گيلاس آب ميوه را گرفت و به سوي من آمد. تابلوي تو ، گيلاس به دستت، بلي ، تابلوي تو مويهايت را از پيشاني ات پس ميزني

تابلوي تو كتاب ميخواني ،  از سرك رد ميشي، لبخند ميزني، ميخندي ، 

بعد به طرفم دويد و دست نيرومندش را زير بغلم برد و مرا كشان كشان با خودش  به زيرزميني برد درد شديدي در بازویم احساس ميكردم. چهره زن زشت تر شده بود ، من خودم را ترور شده احساس ميكردم ،اصلا نمي دانستم چگونه فراركنم. زن جعبه كوچكی را از الماري برداشت با كليدي، جعبه را باز كرد و از داخل آن يك كليد ديگر را برون آورد.

بعد مرا كشان كشان با خودش به آخر دهليز برد دري يك اطاق را بازكرد. و مرا با فشار به داخل اطاق تيله كرد

 با فرياد گفت : بهشت ، بهشت

‌- اين تابلو ها را ببين،خو ب ببين

اطاق پربود ازكارگاه ها كه روي سه پايه ها گذاشته شده بودند وروي همه كارگاه ها ي خورد و بزرگ با پرده هاي بسيار خوشرنگ جالي پوشانيده شده بود.

زن يك ، يكي پرده ها را پس ميزد، فرياد ميزد و با خشم ميگفت ، لبخند، قهوه،عبور، میلاد، قهر، بيمار، كتاب، موناليز و بهشت ، ..........

چشمانم باور نميكرد. احساس ميكردم اينجا تاج محلي ست كه روي خشت،خشت آن من نقش شده ام.زن ديوانه مويه ميكرد،فحش ميداد و فرياد ميزد من گيچ، منگ دلم ميخواست كر باشم و فقط ببينم و ببينم. دستان عزيز كه اينهمه مرا سروده بود و سروده بود، دستانی كه اين تاج محل را بنا كرده بود كجاست؟

احساس ميكردم خواب استم خودم هم نميتوانستم صورت خود را در آن تابلوها باوركنم.

زن به طرفم آمد باز دستم را گرفت و به طرفي تابلو یی كشيد، گيچ بودم، مثل يك جسد سرد ومنجمد به تابلو نگاه كردم.

‌- اين گردن بند را ميشناسي؟ نام اين تابلو  میلاد است. بهشت!!! اين گردنبند الماس  چهارهزار دالر قيمت دارد. بهتر بود برايت يك پيراهن و يك بوت ميخريد و باتحقير به لباسهايم و بوت هاي کهنه ام  نگاه كرد. سراپايت همين حالا پنجاه دالر نيست.

‌من به تابلو خيره شدم پيراهن گل و برگدارم- مويهايم روي پيشاني ام ريخته بود و گردن بند درست همان زنجير بود كه هرگز ازلاي آن كاغَذ برون نكرده بودم.

 صداي سيدال در گوشم پيچيد : مواظب باش گمش نكني ؟

مواظب باش گمش نكني؟ .......

‌- چقدر برايت مصرف كرده؟ چقدر ديگر ميخواهي؟ كم پول شدي؟ آمدي پول بگيري؟ كثافت  .......

‌- خانم ، بغض گلويم را بست ، چهره سيدال يك بار ديگر در ذهنم جان گرفت، نگاههايش ، مهرباني هايش، صداي پر از غرور و سخنان سنجيده اش.
يادم آمد كه او حتي يكبار براي دادن پول قهوه هم دست پيشي نكرده بود، او شخص خيلي مودبي بود. درشناخت هايش بسيار دقيق بود و ميدانست كه چنين كاري مرا ناراحت خواهد كرد. ولي اين زن با سيدال من زمين تا آسمان فاصله داشت. احساس كردم كه او هميشه مرا بيشتر از آنچه تصور كرده ام دوست داشته. دلم ميخواست تا زنده استم كنار آن تابلوها بمانم و هنر بي مانند و زيبا او را نگاه كنم.

ولي فرياد هاي آن زن ديوانه مجال نگاه كردن راازمن ميگرفت

‌- بهشت بگو ، چقدر ميخواهي؟ چقدر

‌- خانم خواهش ميكنم . من آن گردنبند را به شما میدهم تا مال شما باشد من از قيمت آن اطلاعی نداشتم، من از هيچ چيزي اطلاع نداشتم به خدا باور كنيد من با ثروت شما كاري ندارم. من نميخواهم مانع خوشبختي شما و خانواده تان شوم من.........

زن شروع كرد به خنده هاي قهقهه و ديوانه وار

‌- طفلك معصوم ، طفلك نمي دانست كه يك گردنبند چهار هزار دالري را براي يك شب همبستري صاحب شده ،من شما زنهاي هرزه را خوب مي شناسم

اشكهايم جاري شد. نفرت عجيبي جاي آن ندامتی چند لحظه پيش را در دلم گرفت

ناگهان احساس كردم که از آن زن ديوانه بسيارقوتتر استم به خشم به طرفش رفتم و گفتم :

‌- گوش کن ، من به پول تو احمق نيازي ندارم واگر خواسته باشم ديگر تو مرا خريده نميتواني و ميتوانم صاحب همه چيزت شوم فهميدي! ولي نميخواهم با مردي زندگي كنم كه شوهر تو است.

زن ناگهان در هم شكست روي زانوهاي خودش خم شد و به مويه افتاد.

-من ، من .... برايت هرچه بخواهي ميدهم.هرچه بخواهي بهشت. خدارا! كاري كن كه سيدال از تو نفرت كند. تو كه دوستش نداري؟ او ميدانست كه تو  دوستش نداري، ميداند كه دوستش نداري؟ بعد مثل كسي با خودش گپ بزند ادامه داد

زن اولش هم دوستش نداشت سيدال از كودكي اين زن را دوست ميداشت، فكر ميكرد كه بعد از ازدواج در دل آن زن جاي بزرگي خواهد يافت ولي آن زن، سيدال را با همه ثروت و شهرتش گذاشت و رفت زن يك فروشنده ي غريبكار بي گور و كفن شد.وبعد كه تو آمدي سيدال روز تا روز بيشتر عاشقت ميشد و روز تا روز ميدانست كه تو دوستش نداري، دوستش نداري. زن روي كلمه دوستش نداري چنان تاكيد ميكرد مثلكه با آن ايمان كامل داشت. براي همين نخواست تجربه ي گذشته اش را تكرار كند و ولي تو نگذاشتي، تو .... تو رفتني نبودي، نبودي ...

بهشت اين عشق او را ميكشد ، او را نابود ميكند

چشمم ميان تابلو ها تشنه و بيقرار دور ميزد گپها و مويه هاي زن مثل همهمه ی گنگ در گوشم می پیچید. سعي ميكردم به همه تابلوها نگاه كنم مثل كسي مي ماندم كه درلحظه مرگ، ميخواهد آخرين لحظه هاي زندگي را نفس بكشد.در آخرين رديف تابلوها- چند تابلو ی کم رنگ را مي بينم با پنسل نقاشي روي هر یک آنها نوشته شده -ناتمام

همه صورتهاي نيمه اي از منست ، احساس ميكنم او ازفاصله هاي دور  مرا ديده و نتوانسته صورتم را نقاشي كند. اشكهايم صورتم را مي شورد.

زن همچنان مويه و گريه ميكند

‌- بهشت ، خدا را كاري كند كه ترا فراموش كند، كه ترا دوست نداشته باشد، كه عاشقت نباشد، هرقدر پول بخواهي برايت مي فرستم هرماه تمام مخارجت را .......

بهشت ....

به تابلو ی تحفه نگاهي مي اندازم و دوان دوان ازپله ها بالا ميشوم. بچه گگ  كنار پله ها با رنگ پريده ای  استاده و باصداي خفه ی طوطي وار تكرارميكند: بهشت ، بهشت ........

برميگردم چشمان پسرك شباهت عجيبي به سيدال دارد، روشن اما مرموز، در طنين صداي بهشت ، بهشتش ، يادي از صداي است كه اين نام را مي سرود و مي سرود

درتمام راهي برگشتنم به خود مي انديشدم آخر اين پسرك را چرا پيش از زن ديوانه مانده، آخر كسي مثل سيدال چگونه با اين زن پول پرست و بي عاطفه زير يك سقف زندگي ميكند. چگونه؟

ولي اين سوالهای بی جواب نمي توانست سرنوشت رفتن مرا تغير بدهد. لباسها و كتابهايم را در بكس كوچكي چيدم. تصميم داشتم براي هميشه از اين شهر بروم جاي كه هزار فرسخ از اينجا دور باشد ،ميروم جاي كه هيچ چيز مرا به یاد سيدال نياندازد. جاي كه  ازهرچه تابلو، پيكاسو، كتاب،قهوه خانه و دروغ است، دور باشم.

روزينا، مالك خانه كه يك دوست قديمي و مهربان بود با چشمان اشكبار خداحافظ گفت من كليد را  به دستش دادم  

‌- بهشت جان كاش چيزهاي را برمیداشتي ، حتمي كارا ت ميشود

‌- نه جانم من كوچ و بار ندارم. ببين اگر چيزي خوشت آمد بردار و باقي را به هركي اينجا را اجاره كرد، بده. لطفا برايش نفروش ، فقط بگذار آنها را داشته باشد چيزیهای با ارزشي نيستند

‌- باشد جانم ، باشد

‌- به كجا سفر ميكني؟

‌- نميدانم روزينا ، باور كن نميدانم، به يك جاي ديگر شايد اتاوا ،

دراولين پستخانه مي ايستم و گردن بند چهارهزار دالري را در لاي همان كاغذ و پاكت ارزان قيمتش به آدرس صاحبش پست ميكنم. احساس ميكنم سيدال مثل يك هنرمند حرفوي هاليوود روبرویم مي ایستد،چرخ ميزند و ميگويد ‌- همين جا باشي ، جاي نروی،زود بر گردم ....پایان

 

   تابلوهاي ناتمام

 

فصل اول :قهوه و هوا

 نميدانم از كجا، باهم بودن را آغازكردم.شايد از ساده گي دو پيالهء قهوه،در فاصلهء يك ميز كوچك و در فضاي چند تا گپ معمولي. کافه كوچك نزديك محل كار من، ما را به هم وصل ميكرد، براي هوا ی سرد نگران بوديم. هوا اعتباري نداشت. زمستان ها، زياد سرد بودند و تابستانها زياد گرم. قهوه اش زياد شير داشت اين زن تازه كار بلد نبود که قهوه ی خوب  درست كند.مدير من  هميشه مرا ناراحت ميكردو اگر همیشه افسرده معلوم ميشدم همه - تقصير همان يك نفر بود .نميدانم تا چه وقت، از همين چيزها ميگفتيم تا آنكه  يك روز ديدم رنگ چشمانش روشن تر شده و خطوط چهره اش مانوس تر، يكروز ناگهان احساس کردم  زمستان ها زياد هم سرد نيستند و زن قهوه چي بلد شده، قهوه ي خوب بسازد.ديدم.

.كم كم قهوه خانه، كوچك، تاريك و تنگ ميشد و زمانی- يك پياله قهوه -براي ما به تندي چراغ سرخ روي جاده مي ايستاد و سبز ميشد تا سياه ما كند. يك بغل قصه هاي ناتمام را هر روز با خود خانه مي برديم.روزهاي بعد كه ازكار بيرون ميشدم با هم تا كتابخانه ای نزديك موزيم پياده مي رفتيم. من بايد تا ساعت هفت آنجا مي بودم و ساعت هفت به كلاس درسيم مي رفتم. او تا دم دروازه ی كتابخانه با من ميبود و برميگشت.  دردفترحافظه من جدول هويت او پر بود از چهارخانه هاي خالي و فقط  روي یک چهارخانهء كوچك نوشته شده بود ، سيدال.ولي روي آيينه چشمانم تصويراو بسيارروشن بود.او مردي بودبلند قامت، تنومند با مويهاي كمي خاكستري،چهره ساده و چشمان كلان،كلان ميشي،چشماني كه از پشت عينكهاي ذره بيني اش جهان را كوچكتر ميديد نه بزرگتر. دراين ميان  آنچه برقلبم ميگذشت جدا از ذهنم و چشمانم بود.قلبم هرروز جدول هاي خط خطي را براي او پر و خالي ميكرد. روزي چند بار او را مي نوشت و چند بار هم خط اش ميزد.

 فصل دوم :كتاب و نگاه

 فصل ديگري براي من و او ورق خورد و ما با كتابها گره خورديم تا يك فصل ديگر كتاب، كتاب كنيم. عصرها وقتي كارم را تمام ميكردم او را كنار در خروجي منتظرم مي يافتم او هميشه كنار دروازه خروجی  به رويم باز ميشد و درست مثل گلدان سنگي كنار دروازه كه هرگز سبز نكرده بود سبز ميكرد. گاهي فكر ميكردم كه او با آن دروازه و آن گلدان خويشاوند است. و هر سه از يك تبار - بودن، ايستادن و ماندن استند.
 شايد او نميتوانست جاي ديگر منتظربماند،كم كم بي آنكه در باره ای او زياد بدانم. در باره اش  زياد ميدانستم او به طوري وحشناكي  پروفكشنيست بود. شايد  حتي قدم هايش را مي شمارد و طول آنرا اندازه ميكرد. او ميدانست كه دستمال گردن من بايد يكمتر باشد نه یک سانتي كم ، نه يك سانتي زياد. او باورداشت كه رنگ كريمي در تابلو موناليزا Mona Lisa ).اثرلئوناردو داوینچی Leonardo da Vinci مي توانست رازلبخند نامانوس اورا كشف كند، او فكر ميكرد كه جان ايشتين بك John Steinbeck,در موشها و آدمها،Of Mice and Men) جورج نه بلكه ليني است. گاهي احساس ميكردم كه او يك فاشيست است و من يك يهودي. فكر ميكردم گودال بزرگي بين انديشه هاي ما باز شده و من با او هيچ وجهه مشتركي ندارم. اينجا كه مي رسیدم او را ازهمه دفترهايم خط ميزدم حتي از جنتري فردا صبحم و باخود ميگفتم كه فردا برايش يك بهانه ميكنم، ميگويم كه ميروم سفر. و وقتي برگشتم يك كار ديگر برايم پيدا ميكنم.چندين بهانه را لست ميكردم و لي فردا وقتيكه كناردركتابخانه ازپشت عينكهاي سپيد تار،تار مژگانم را شمارميكرد، احساس ميكردم  که به اندازه ی همه مويهاي سرم به  او نيازدارم. بعد دستم را ميان دستش براي خداحافظي رها ميكردم و قتی که میرفت، از پشت شيشه كلان دهليز كتابخانه گامهاي شمرده و حسابي او  را دنبال ميكردم. گاهي فكرميكردم كه  هنوز ذهنا مرا در کنار خود احساس میکند و ازينسو به آنسو  هم با خيالي  من گپ ميزد. جدول هویت او هنوز خالي بود و فقط يك خانه ی پر داشت. سيدال.

فصل كتاب ها و تابلوها تمامي نداشت. هرروز می پرسيد  چه خواندي و هر روز از تابلو ها ميگفت - از تابلو ها اندیشه می بافد ، از رنگها. موناليزا، پيكاسو، Pablo Picasso   . سبز، سرخ ،زرد و سفيد. همه را از بر كرده بودم. او ميتوانست در باره رنگها تا آخر دنيا گپ بزند. كم،كم رنگها خسته ام ميكرد،كتابها خسته ام ميكرد، و سيدال  خسته ام  ميكرد.

با خودم فكرميكردم رابطه ي ما چه نام دارد. او براي من كي است، من براي او كي استم. شايد من برايش يك دوست ساده باشم، شايد يك كتابخانه متحرك باشم كه ميتوانم در باره كتابها و انديشه هايم بگويم ويا شايد لكچرهاي را که  به شاگردانش بايد بگويد با من ميگويد تا وردشود، شايد من يك كلاس بشنوی آمادگي براي  لكچرهاي زنده او باشم. او درپهلوي كار در استديوي كوچك تابلوهايش كه محل فروش آنها نيز بوددريك كالج خصوصي درس نقاشي ميدادو من دريك كمپني اتوكت، گرافيك كاري ميكردم.

 فصل اول دوستي ما هوا،قهوه، مدير،خنك، شير،ازدحام و ترافيك بود كه شايد شش ماه بهاركرد،بعد خزان شد و بي آنكه زمستان شود مرد و رفت. شايد آن وقتها او را كمتر خط ميزدم و دلواپس بودنش بودم. فصل دوم آشنايي ما كتاب،كتاب، كتاب تابلو،سبز،سرخ،نگاه،نگاه،نگاه،جوشيدن و پيوستن ، پيوستن و شكستن، دانستن و ترسيدن،موناليزا،موشهاوادمها،كميدي انساني، بلزاك، اگزيستانسيالسيم،سارتر وهمين ها بودند.كه اين فصل برايم معجوني ازبهارها، زمستانها، خزانهاوخزانها بود و هيچ هم تابستان نداشت. او نميگذاشت به تابستان برسيم.او همه ورق هاي تابستاني را پشت دستگاه نقاشي اش زير تابلوي يك خاموشي گنگ پنهان كرده بود.

كم كم كله نا مرتب و پراگنده ام ميرفت براي اين فصل كتاب يك جلد پشتي درست كند،يك مقدمه و پايان. گاهي  كله نا مرتب و پراگنده ام ميگفت خوب: ببين جانم،وجود او پرابلمی را برايت خلق نكرده آخرزير این  آسمان دو نفر نميتوانند بي آنكه ازهويت يكديگر به صورت كامل و تمام  اگاه باشند، بي نشاني خانه و بي شماره تلفن،فارغ از قصه هاي خانواده من و خانواده تو باهم دوست باشند؟ همفكرباشند؟همكلام باشند؟ ولي اين چيزها قانع ام  نميكرد. او هرروز ساعت پنج وپنج كناردر خروجی كارم،كنارگلدان او هرروز ساعت پنج وپنج كناردر خروجی كارم،كنارگلدان سنگي با آن قامت بلند، موهاي شسته،دستان آويخته مثل تا بلو ی  چگوارا با نگاههاي مشكوك و مو شگافش مي استاد .گاهي نگاه هايش سوهانم ميكرد فكرميكردم كه در ذهنش مرا هزاربارنقاشي كرده سبز، زرد، سرخ،كريمي، آسماني و سياه. من  هم او را گاهي سياه نقاشي كرده بودم هروقت بيشتر فكر ميكردم بيشتر خاكستري، سياه و تيره اش نقاشي ميكردم و هروقت احساس تنهاي ميكردم ميگفتم او را بايد سبز كشید فقط سبز.

سرانجام يك سال و نيم گذشت من براي كتاب، ببخشيد فصل كتاب يك پشتي با تصوير موناليزا جوركردم،مقدمه را تا كتابخانه عبوركردم و فصل  تمام را ننوشته نوشتم و روي طاق درست كنارتصويرموناليزا گذاشتم.

روزبعد اولين حمله انتحاري من  براي نابودي هلتري كه  ضمير ناخوداگاهم به دلايل نامعلومي به او و فرمانهايش انس گرفته بود و ضمير خود آگاهم شديدا ازاو فراري بود،شروع كردم. بايد تا شش جان هم كه ميشد اين حمله ها را انجام ميدادم.

عصرروزي پنجصدو چهل و هشتمين روزي آشناي ما بود و من كنارشيشه در منزل پنجم تعميركارم استاده بودم . و او را که كناردروازه، نزديك گلدان سنگي درست در جاي هميشگي اش نه يك سانتي اينطرف و نه آن طرف استاده نگاه ميكردم . از ساعت پنج وپنج تا همين حالا كه ساعت پنج كم شش است آنجا استاده و نميدانم چه را نقاشي دارد. صورتش خاموش است، چشمانش معلوم نيست دقيقاكجا را نگاه ميكند. دستانش در دو طرف  بدنش  مثل دو برس نقاشی آويخته بود. من نزديك بود از تماشاكردن او و استادن خودم ديوانه شوم تاحالا: از پنج و پنج تا پنج كم شش هزاربار جاي عوض كردم،قدم زدم، اينجا و آنجا رفتم، كافي گرفتم و پس آمدم، ديدم او همانجا استاده نه يك سانتي اينطرف تر و آن طرف تر.  اين مرد هلتراست در مهات دومش، او مرا به ياد فلم مرد پروفكشنيست مي انداخت كه هر شام به مجردی  رسيدن به خانه بوت هايش را مي شست و خشك ميكرد و به خريطه پلاستيكي مي ماند، دريشي اش را برس ميزد و در  خريطه مخصوص لباسها ميگذاشت و مي  آويخت، كتابهاي  روي طاقچه با قد ازكوتاه تا دراز رديف ميكردو وقتي ميخوابيد از زيرلحاف دستش را درازميكرد و پاپوشهايش را که كنار تخت خوابش بود جفت ميكرد و بعد مي خوابيد. او ، سيدال شباهت گنگي با همان مرد داشت. او به خيلي چيزها مشكوك بود گاهي  فكر ميكرد كه شايد زن قهوه خانه سعي دارد وقتي او رمز بانك كارتش را كليد ميكند.شماره را حدس بزند وفكر ميكرد كه پيدا كردن يك عدد چهاررقمي بسيار آسان است. يا فكرميكرد كه كلچه هاي رديف اول بايد باسي و شب زده باشند،او باورداشت كه وقتي من دستم را روي ميله ي زينه ها مي مانم يك مقدارزياد ويروس را داخل بدنم ميكنم. با خودم فكر ميكردم بايد به هر گونه ي شده ازاو فرار كنم. خدا را شكرميكردم  كه چيزي در باره ای من نميداند و چيزي درباره اش  نميدانم. درهمين فكر غرق بودم كه ديدم موبايلش را از جيب برون كرد يك دكمه را فشارداد چيزي هاي گفت، نميدانم چرابه تلفن  به روي ميز كارم نگاه ميكردم ازجايکه  من ايستاده بودم.صورتش ازيك كناركمي روشن،كمي تاريك معلوم ميشد، نميدانم چرا از عذاب كشيدن او لذت ميبردم ولي از وضع خودم ناراحت بودم و كم، كم خسته ميشدم. باردوم موبايلش را برون كرد، اينبارباز چشمم به طرف تلفن رفت. صداي زنگ- دلم را پاره كرد. آه و دودم را بلند كرد. دستم لرزید گوشي را برداشتم. صدايش كمي خسته و هيجاني بود، 

- بهشت  بهشت

-بلي؟

-ساعت شش و پانزده است من بايد برگردم استديو.

دلم ميلرزيد: ميخواستم بهانه كنم، يك بهانه ازقبل آماده كرده بودم ولي هيچ يادم نمي آمد. ميخواستم بگويم شماره ی تلفن دفتر م را چطور پيداكردي، اما نگفتم.هيچ نپرسيد. هيچ فقط گفت ، باي .

 

    تابلوهاي ناتمام

 

"رابطه من با او چيزيست از جنس دويدن در تاريكي، به سوي چشم كابوسي يك خفاش كوركه از دور مي تابد، آنهم در فاصله به بزرگي فاصله من واو. آري فاصله من و او. حالا خوب اين فاصله ها را لمس ميكنم."

 

قسمت دوم ....

 

فاصله ها و كوبيزم :

 

احساس كنجكاوي همه وجودم را فرا گرفت براي چند لحظه خواستم همه چيز را در باره اي سيدال بدانم، همه چيز را.

به عجله به بخش امنيت تعميركارم  زنگ زدم و گفتم مي خواهم آخرين شماره  تلفن تماس را برايم بدهيد. شماره را گرفتم. همينکه به خانه رسيدم براي دوستم که سالها در اداره امنيت شهري سابقه ی كار داشت، زنگ زدم. نمبر سیدال را دادم و گفتم :لطفا برايم همه معلومات اين شخص را ايميل كن. دوستم وعده كرد، كه تا فردا عصر همه معلومات را برايم خواهد فرستاد. فردا صبح همه چيز رنگ ديگر گرفته بود دلم تهي از هرحسی بود فكرميكردم. به شكل مسخره اي داخل يك بازي خسته كننده و بي معني شده ام خيال اينكه او همه چيز را در باره من بداند و من تا هنوز نميدانم آن  استديوي لعنتي كه فقط نيم ساعت از دفتر كارم فاصله دارد در كدام جهنم است. آزارم ميداد، حس ميكردم كه با چشمان بسته راه رفته ام و حالا مي روم در چاه ء هولناكي سقوط كنم. به جستجوي آدرس استديوي نقاشي او در حوالي محل كارم بر آمدم. هيچ استديوي به جز وركشاپ كوچك هنر ها ي  زییا در آن حوالي نيافتم.درراه برگشت ازاولين سكه انداز، شماره ی سيدال را دايل كردم.  بچه گگ اي موبايلش را برداشت. و با  لهجه بچگانه چيزي هاي گفت كه برايم مفهوم نداشت.بعد صداي عصباني يك زن  صداي بچه گگ را بريد ،

‌-آلو، آلو ...

گوشي را گذاشتم. گوشهايم زنگ صداي زن را داشت. همه چيز با صداي آن زن آميخته بود حتي چراغ سرخ روي جاده حس عصباني آن زنگ را در من بيدارترميكرد. آخر من ازين مرد چه گلايه اي داشتم؟ خودم هم نميدانستم شايد مقصر اصلي من سيدال نه، بلكه زبان نگاههايش بود، نگاه هاي كه يك دنيا عشق را هديه ميكرد و لبهاي كه خاموش مي ماند نگاههاي كه منتظرم نگه ميداشت. نگاههاي كه بهار گل صد آرزو را مي شگفت و خاموشي كه حس گرم تابستاني را آنسوي باد هاي شمال مي برد و خاك ميكرد. آيا؟ دوستش داشتم،نميدانستم! هرگز جوابي براي اين سوال نداشتم. از كودكي تا نو جواني ، از جواني تا امروز. هميشه جواب اين سوال برايم يك معادله و دو مجعول بود. نمي توانستم عاشق بمانم، نميتوانستم بي عشق باشم.  من از ين حس در خودم فرارميكردم واز آنكس كه اين حس را در من ايجاد ميكرد هم .

همينکه به دروازه آپارتمان قديمي ما رسيدم زن صاحبخانه رو به رويم قد كشید

 و گفت: سلام بهشت ،

‌- سلام روزيانا

‌- مشكلي به اداره  امنيت داري؟

‌- نه ، نه هرگز

‌- صبح برايم زنگ  زده بودند

‌- هو ، راستي ؟ چه گفتند ، چيزي خاصي نه فقط گفتند ميخواستند بدانند كه هنوز اينجا استي و معلومات درج شده، صحت دارد.

‌- نميدانم ؟ شايد يك پروگرام معمول باشد. هيچ نميدانم اگر چيزي تازه یی كشف كردي خبرم كن عزيز.

‌- خوب ، خوب

داخل اطاق پراگنده و نا مرتبم شدم. روي كوچ نشستم.

يعني چه؟ شايد تصادفا اين بررسي و  جستجوي من همزمان صورت گرفته

به طرف كمپوترم رفتم.

با تعجب ديدم كه دوستم از دفتر امنيت براي ارسال معلومات در مورد سيدال از ايميل شخصي خودش استفاده كرده.

ايميل را پرنت كردم. بعد از يك  سال و نيم و سه روز. جدول هويت سيدال هشت خانه ي پر داشت

 پنجصدوپنجاه وپنج روز بعد از آشنايم با سيدال حال ميدانستم كه :او در شهرك كوچك كه دو ساعت با خانه من فاصله داشت درويلايي بسيارقشنگ با زن دومش و پسرك چهارساله اش زندگي ميكند. دو بار عروسي كرده. از ازدواج دومش فقط شش ماه سپري ميشود. استديوي نقاشي او هم نيم ساعت نه با كارمن بلكه با خانه خودش فاصله دارد. اويكي از معروفترين نقاشان فارسي تبار در جامعه امریکایی شمالی ست كه دو جايزه (پورتريت) را در اروپا نصيب شده و استاد آرت شناسي در يونيورستي سنت جوننا است. درميان اينهمه آنچه مرا تا سرحد مرگ شكنجه  داد. شش ماه، فقط شش ماه از دومين ازدواج او سپري ميشد. ولي اوهرروز دو ساعت  راه را مي پيمود تا يك دوست نا آشنايش را تا كتابخانه بدرقه كند و دقايق نا معلومي به چشمانش خيره شود و .... .

نميدانستم چه پيوندي مرا با او مي بست، چه دردي جدايم ميكرد و چه چيزي مرا در او  با خود مي پيچيد كه شبهي وهم نبود،اندوه نبود، شادي نبود،چيزي بود از همه اينها و آنها. مثل سيدال مرموز و ناگفتني ، خاموش و گويا. مثل او موذي و آزاردهنده ، مثل او ديرپا و ثابت. يك جدول متقاطع در رنگهاي آبي و كريمي و مثل خط زير چشم تابلوی  موناليزا براي ليونارد، مثل كوبيزم پابلو پيكاسو بوي اندوهي  فقير ترين مرد پاريس  را داشت. مردی  كه شب ها روي چپركت شكسته مي خوابيد و فردا روي تابلوهايش. مقواهاي در هم  فرورفته ي ميكشيد،ديوارهاي با ميخ های سوراخ شده،رسم میکرد  او اندامهاي نا مشخص، آدمها در آميزش رنگها، رنگهاي كه پول خريد شان را قرض كرده بود، میکشید. شايد  رابطه من با سيدال درست شبهي رابطه ي ذهن مغشوش پيكاسو و تابلوهايش بود. آميزشي از شادي ، غم، دانستن و نداستن، گنگ با سايه روشن هاي نامانوس، وقيح و برهنه ولي در هاله ي از مقواهاي پيچیده درهم و آميخته با شكل هاي بي شكل وهمشكل.  رابطه من با او چيزي شبهی تكرارهاي بيهوده زندگي بود مثل روزها و شبها درپيهم، روزهاي مسخره آبي، شبهاي مسخره ی سياه، يك معده حريص در پي لقمه ناني، يك دل غمزده تنها كه نميداند چرا مي تپيد.رابطه من با او چيزيست از جنس دويدن در تاريكي، به سوي چشم كابوسي يك خفاش كوركه از دور مي تابد، آنهم در فاصله به بزرگي فاصله من و او. آري فاصله من و او. حالا خوب اين فاصله ها را لمس ميكنم.او يك مرد ثروتمند،مشهور، مالك يك ويلايي سر به آسمان كشيده، يك معده حريص پراز يكصدويكصد نوع غذا، يك فضای اجتماعي در پرواز ي از بالا به بالا،از اوج به اوج، و من، يك دختر تنها و فقير كه در متروك ترين گوشه شهر در ميان يك عده  آدمهاي مثل خودم. آدمهاي  كه روز دو تا همبرگر و سه پياله قهوه چند تا ميوه از ارزانترين ماركيت شهر همه هستي معده حريص شان است و يك تلويزويون كوچك ، يك كمپوتر كهنه و يك تلفن همه هستي اجتماعي شان. اينجا كه رسیدم بغض گلويم  را شكست. نميدانم چقدر گريستم.

براي همه چيزيهاي كه درين سه روز ناراحتم كرده بود براي زنگ صداي عصباني زن، براي خاموشي هاي سيدال، براي نگاههاي عاشقش، براي فاصله ها ، براي شش ماهه گي عروسي اش، براي دوساله گی آشنايي ما، براي همه ماندنهايش و دروغهايش. براي همه تنهايي ام.

بعد ازجايم بلند شدم روي آيينه يي كلان اطاق كوچكم را با آستنيم كمي پاك كردم. چشمان كلان كلان عسلي ام مثل آسمان  بعد باران صاف و روشن بود. به خودم نگاه كردم. ناگهان سنگيني نگاه هاي سيدال رااحساس كردم.چقدر نگاههايش را دوست داشتم. آري ، داشتم او برايم تمام شد، پيكاسو تمام شد، رنگها تمام شد، تابلوها، تابلوها تمام شد. تابلوها؟ باز به خودم نگاه كردم آيا هيچگاهي به فكر كشيدن تصويرمن شده بود. از آيينه فراركردم، از خيال تابلوها. ...

ادامه دارد