زندگی

گزارش جديدترين کتاب تري ايگلتون

 
مساله اي فلسفي به نام معناي زندگي

«احتمالاً بسياري از خوانندگان اين کتاب به اصطلاح «معناي زندگي» همان اندازه مشکوک اند که به سانتا کلاوس» (موجودي موهوم که به گمان کودکان در شب ميلاد مسيح خواهد آمد). اين يکي از جملات آغازين کتاب «معناي زندگي»، کتاب جديد تري ايگلتون است؛ نامي که براي فارسي زبانان نيز چندان ناآشنا نيست.

معناي زندگي چيست؟ اين سوال به گونه اي سهل و ممتنع است. در نظر اول ممکن است بسيار ساده به نظر برسد. اگر از مردم چنين سوالي بپرسيد هرکدام به سادگي جوابي خواهند داد؛ ميهن پرستي، خانواده، ورزش و...

به اعتقا
د ايگلتون بسياري از مفاهيمي که عامه مردم هنوز به عنوان معناي زندگي مي شناسند برمبناي قوميت بنا نهاده شده است، نظير ميهن پرستي و خانواده. اما چنين ارزش هايي توسط توفان گونه گوني مدرنيته

درهم نورديده شده است. از طرفي در نظر بسياري تحصيلکردگان هم «زندگي پديداري تکاملي و از روي تصادف است ... و اگر زندگي هاي ما معنايي داشته باشد، آن معنا چيزي است که به آن اعطا مي کنيم و نه امري که زندگي از پيش، آراسته به آن باشد.» مثلاً ممکن است کسي ارزش هاي خانوادگي، ديگري دموکراسي جهاني و ديگري انتظار براي بهشت را معناي زندگي بداند. اما اين تنها بسته به اوست و امري شخصي محسوب مي شود. چنين تعريف فردگرايانه اي مقبول ايگلتون نيست. او به خصوص تاکيد مي کند که امروز بيش از هر زماني محتاج يافتن معاني مشترک هستيم
و سوال از معناي زندگي، سوالي نيست که بتوان آن را ناديده گرفت. (به ويژه با توجه به مراد او از معناي زندگي چنان که خواهيم ديد، امري محقق در جامعه است و به صورتي سرنوشت و آينده بشر را رقم خواهد زد.) قسمت قابل توجهي از کتاب صرف بحث از اين نکته مي شود که اصولاً طرح چنين سوالي تا چه اندازه مفيد فايده است. به همين منظور او به سياحتي (هرچند مختصر) در متن آثار فلسفه و ادبيات مغرب زمين مي پردازد؛ آثار ارسطو، شکسپير، فرويد، مارکس، شوپنهاور، ويتگنشتاين، هايدگر و بکت و بدين ترتيب ديدگاهي کلي از مفهوم زندگي به دست مي دهد.

در نظر ايگلتون جوامع ماقبل مدرن توجه اندکي به مساله معناي زندگي دارند، از آن رو که چنين پرسشي براي آنها ضرورت ندارد. خداوند براي وجود انسان شالوده اي استوار فراهم آورده است. در اين تصور هرم وار از عالم جايگاه انسان، با توجه به جايگاه خداوند مشخص شده است و معناي زندگي او هم با توجه به همين مبدأ، کاملاً قابل تعريف است.

در فرهنگ هاي پسامدرن هم مباحث پيرامون معناي زندگي ناديده گرفته شده است. چرا که در اين فرهنگ ها مردم به «تصاوير بزرگ و راويان پرعظمت» که بخواهند چنين سوال هاي بزرگ و کلي را مطرح کنند و پاسخ گويند به ديده ترديد مي نگرند و «ترجيح مي دهند که به امور ريزتر بينديشند نه چيزهاي بزرگ».

به زعم ايگلتون هراس از معناي زندگي محصول مستقيم مدرنيسم است و در مدرنيسم است که پرسش از معناي زندگي اهميت حياتي پيدا مي کند. اما چرا اينگونه است؟ چون چيزي که مدرنيسم را

باز مي شناساند «اين عقيده است که وجود انسان تصادفي است ـ که هيچ اساس، جهت و ضرورتي ندارد... که هيچ مبناي قابل اعتمادي براي اطمينان از اينکه ما چه هستيم و چه بايد بکنيم وجود ندارد.» و چنين اعتقادي پيامدهايي هم در پي دارد. نتايج اين تصور از انسان «احساس وحشت، تشويش، تهوع، پوچي و مانند اينها به عنوان مشخصه وضعيت بشر است.» در اين وضعيت هيچ هدف مشترکي براي زندگي بشر متصور نيست. شوپنهاور مي نويسد؛ «سراسر نمايش بشري، همچون اشتباه هولناکي است که مي بايست مدت ها پيش از اين خاتمه مي يافت.» چنين ديدگاه نهيليستي اي از جهان از طرف ايگلتون مردود اعلام مي شود و اتفاقاً همان چيزي است که در برابرش مي بايست «سخت مبارزه کرد.»

پس معناي زندگي چيست؟ در نظر او پاسخ به پرسش معناي زندگي همانند پيدا کردن راه حلي براي يک مشکل نيست، بلکه «صرفاً زيستن به گونه اي مشخص است.» پس پاسخ آن مطمئناً متافيزيکي نخواهد بود بلکه اخلاقي است. معنا چيزي نيست که «آن بيرون» کشف شود بلکه «همين جا» در جامعه يافت مي شود و از طريق آن تحقق پيدا مي کند. اينکه زندگي من معنا دارد خود تنها هنگامي معنادار است که انسان هاي ديگر نيز همين گونه بينديشند و زندگي خود را به طريق مشابه بسنجند. بنابراين معنا تنها در حوزه عمل اجتماعي است که نمودار مي شود. براي بازگرداندن معنا به زندگي مان، بايد آن را در جامعه به کار ببنديم. به چه طريق ايگلتون مي گويد با پيگيري شادکامي و خوشبختي. اما او نيز مانند ارسطو مي داند که شادکامي از راه هاي مختلفي فراهم مي شود. شادکامي که به واسطه برخورداري از ثروت و قدرت و طول عمر به وجود آيد مطمئناً آن خوشبختي نخواهد بود که ايگلتون در پي آن است. سعادت در نظر او رهايي از خودخواهي و عشق است؛ عشق به بشريت. (او براي عشق کلمه
agape را به کار مي برد که در الهيات مسيحي به معناي عشقي است که ورا و متمايز از عشق شهواني است).

معناي زندگي به سادگي رفتار با ديگران است همانگونه که انتظار داريم با خودمان رفتار کنند، توجه به نزديکان و کمک کردن به افراد غريبه است.

او مي گويد؛ «عشق به معني فراهم آوردن فضا براي شکوفايي ديگري است، در همان هنگام که ديگري نيز براي شما چنين مي کند.» اين عشق دوسره به نوعي چيره شدن بر آن مبناي بدبينانه فراهم آمده از زندگي مدرن است.

کينان ماليک به طعنه مي نويسد؛ «تمام آنچه نياز داري عشق است (
All you need is love نام يکي از آهنگ هاي معروف بيتلز) از موضع يک نظريه پرداز فرهنگ امروز سفرمان را به همراهي ارسطو و شوپنهاور، مارکس و ويتگنشتاين آغاز مي کنيم و با همخواني با جان، پل، جورج و رينگو (نام کوچک اعضاي گروه بيتلز) به پايان مي بريم.»

 

***
 

مباحثي تحت عنوان معناي زندگي و دقيقاً به همين عبارت تا چندي پيش در ميان فيلسوفان وجود نداشته است. بسياري از بزرگان فلسفه خواه ناخواه به اين پرسش پاسخ گفته اند. مثلاً کانت تحت عنوان خير اعلي يا آکويناس در باب مکاشفه سعادت و... مباحث فيلسوفان بسياري از مواقع پيرامون اين موضوع بوده است که انسان چگونه عمل کند، که به عنوان يک انسان اخلاقي زيسته باشد؟ سعادت و شادکامي در زندگي به چه معني است؟ انسان چه چيزي را هدف غايي قرار دهد تا معني بخش زندگي او باشد؟ اما تنها در همين پنجاه سال اخير است که شاخه اي مجزا و با عنوان «معناي زندگي» مورد توجه قرار گرفته است و تنها بيست وپنج سال است که اين مباحث از عمق و غناي کافي برخوردار شده اند. اين مبحث بيشتر در ميان فيلسوفان تحليلي و سنت انگلوساکسون جريان دارد و رفته رفته فيلسوفان اين شاخه را همچون ديگر رشته هاي مشابه هنجاري (Normatire) نظير عدالت توزيعي، عمل صحيح و... پذيرفته اند. اين مباحث هم به پيروي از سنت فلسفه تحليلي، با تحميل در زبان و موشکافي در مفاهيم، پيش رفته است. براي مثال از همان ابتدا به بررسي معناي «معنا» در عبارت «معناي زندگي» پرداخته اند. يعني واضح کردن اين نکته که مردم هنگامي که مي گويند چه چيزي زندگي را معنا دار مي سازد؟ دقيقاً چه چيز را مدنظر دارند يا چگونه مي توان گفت که زندگي کسي معنادارتر از زندگي ديگري است؟ به اين منظور ناچار بايد بيشتر به عمق رفت و به بررسي اصول و زيربناهاي ديدگاه هاي اخلاقي نيز پرداخت. به عنوان نمونه اگر شما يک نتيجه گرا باشيد، هرچه نتايج بهتري به دست آوريد زندگي پرمعناتري خواهيد داشت و الخ. به اين شکل گستره تحقيقات در باب معناي زندگي هر روز وسيع تر شده و کتاب ها و مقالات فراواني در اين زمينه به رشته تحرير درآمده است. کتاب تري ايگلتون در فوريه سال جاري ميلادي توسط انتشارات آکسفورد در 200 صفحه منتشر شده و شامل چهار فصل است؛ «پرسش ها و پاسخ ها»، «مساله معنا»، «کسوف معنا» و «آيا زندگي آن چيزي است که شما مي سازيد؟» اين کتاب از همان ابتدا مورد توجه قرار گرفته است و به عقيده بعضي از کارهاي مهم او به شمار مي آيد.

ايگلتون متفکر و منتقد ادبي انگليسي متولد 1943 در سالفورد لانکشاير است. او دکتراي خود را از ترينيتي کالج اخذ کرده و هم اکنون استاد نظريه هاي فرهنگي در دانشگاه منچستر است. ايگلتون مدتي در محضر منتقد ادبي مارکسيست ريموند ويليامز دانشجو بود و پس از آن تحت تاثير ويليامز به نظريه ادبي مارکسيستي گرايش پيدا کرد.

از نظريه هاي ديگري که بر او تاثيرگذار بوده نظريه «تحليل رواني» (
Psychoanalysis) است. او از طرفداران مهم کارهاي «اسلاوي ژيژک» در انگلستان محسوب مي شود.

از ايگلتون کتاب هايي نيز به فارسي ترجمه شده است. از جمله «مارکسيسم و نقد ادبي» و «درآمدي بر ايدئولوژي» همچنين او در سال جاري کتاب ديگري هم تحت عنوان «چگونه شعر بخوانيم؟» به چاپ رسانده است.