زندگی


 
از لابلاي کتاب ها


خير، شر و«تروريسم»

نويسنده

Eric ROULEAU

روزنامه نگار باتجربه وکارشناس مسايل خاورميانه.وي در

 زمان رياست جمهوري ميتران،سفير فرانسه در تونس بود.

برگردان:

ب.عارفی

«جامعه بين المللي» تا کنون نتوانسته است تعريفي براي تروريسم ارائه دهد، به اين ترتيب، اين مقوله، يک انديشه تجريدي استنباطي باقي مانده است. از همان سال ١٩٣٧، جامعه ملل به دليل عدم وجود توافقي ميان دولت هاي عضو، موفق نشد کنوانسيوني جهت پيشگيري و سرکوب تروريسم تدوين نمايد. سازمان ملل متحد نيز به همان دليل و به زعم سازمان دهي مباحثه هاي فراوان نتوانست در طول شصت سال عمرش ماهيت تروريسم را تعريف کند. بعد ها، در جريان تاسيس دادگاه جنائي بين المللي در سال ١٩٩٨، اين دادگاه رسيدگي به تروريسم بين المللي را خارج از صلاحيت خود ارزيابي کرد. در حالي که مسئوليت رسيدگي ومجازات تعداد بزرگي از جنايات نظير نسل کشي به آن دادگاه سپرده شده بود. 

واقعيتي است که اين موضوع، مطبوعات و رسانه هاي سمعي و بصري را پر کرده است. در تعدادي از دولت ها، به بهانه مقاومت در برابر تهديدي که حياتي شناخته شده، رويه هاي سرکوبگرانه اي پيش بيني شده است. در طول تاريخ، به ندرت ديده ايم که در مورد پديده اي تا اين اندازه کتاب - صرف نظر از کيفيت درست يا غلط آن ها – اختصاص يافته باشد. اين پديده پس از سوءقصدهاي ١١ سپتامبر ٢٠٠١ به اعلام جنگ از سوي جورج دبليو بوش انجاميد.

بي جهت نيست که واشينگتن خشنود است. دولت هاي بيشماري ميثاق هاي «همکاري» با ايالات متحده بسته اند که حتي مقاومت در برابر «کمونيسم بين المللي» در زمان خود نتوانست انگيزه اي براي آن باشد. حتي فراتر از آن، آمريکا موفق شد در اوايل ٢٠٠٧، در بستر يک ائتلاف ضد تروريستي، اتحاديه اروپا و روسيه را تسليم اراده خود نمايد. اما منشاء اين همکاري ها انگيزه هاي پنهاني دارد و به آن صورتي که ميخواهند وانمود کنند، نتيجه يک اجماع نيست.

در گذشته نه چندان دور، در ايالات متحده، امکان داشت که سخنران ها از هراس متهم شدن به توجيه تروريسم، از تحليل ريشه هاي سياسي و اجتماعي خشونت پرهيز کنند. دستورات رسمي به اين صورت تحميل مي شد که همه بپذيرند خطر نفرت غيرعقلائي، دموکراسي را در جهان تهديد مي کند. سياست پژوهان و روزنامه نگاران از روي احتياط از شنا در جهت خلاف جريان خودداري مي کنند. با وجود اين، با راه افتادن موج تعرض در پي افتضاحاتي که موجب بدنامي دولت بوش گشته است، بتدريج تابوها و پيشداوري ها در هم شکسته ميشونند، همان طوري که چندين اثر جديد گواه آنست. اين آثار تروريسم را توجيه نکرده بلکه منشاء آن را تحليل کرده و چاره جوئي مي کند.

ماتيو کار که چندين اثر به کشمکش هاي جهاني اختصاص داده است، با کتاب خود «سربازان گمنام» برخلاف ادعاي نومحافظه کاران، نشان مي دهد که تروريسم چيز ديگري نيست مگر سياستي که بطور انحصاري يا غير انحصاري از خشونت بهره مند (پا از آن متضرر) شده باشد. او با اشاره به سوءقصدها و قتل هائي که سازمان هاي طرفدار انقلاب ١٧٨٩ فرانسه در قرن نوزدهم در روسيه و نيز آنارشيست ها در دوسوي اقيانوس اطلس از جمله در فرانسه و بدنبال کشتار کمونارها در ١٨٧٠ مرتکب شدند، اين پديده را معمولي قلمداد مي کند. جنون آدم کشي در قرن گذشته، بالکان (١٩١٣-١٩٠٠)، ايرلند شمالي را از سال ١٩١٩ و کشورهاي مستعمره را که بر ضد قدرت هاي اشغالگر قيام کرده بودند، به آتش کشيد.

استعمارگران اشغالگر با شيطاني جلوه دادن مبارزان راه آزادي، سرکوب خونين آنان را توجيه مي کردند. ماتيو کار يادآوري مي کند که سرکوب کنندگان، «اين تروريست» ها را راهزن، جاني، تبهکار، هيولا، اژدها و انگل مي ناميدند. براي مثال، يک نمونه آن مائومائوها در کنيا بودند که در سال هاي ١٩٥٠، دولت استعماري بريتانيا، آنان را اعضاي يک «فرقه شيطاني» معرفي مي کردند، زماني که روزنامه بسيار وزين نيويورک تايمز حکيمانه توضيح مي داد که قيام مردم کنيا «سرخوردگي مردمي وحشي (...) است که قادر به تطبيق خويش با پيشرفت و تمدن نيستند». پيرو آمار رسمي که بعدها منتشر شد، روشن گرديد که افرادي که «تشنه خون» معرفي شده بودند، در عمل و در طول هفت سال قيام، ٣٢ مامور استعماري و ١٦٧ نظامي را کشته اند که ١٠١ نفرشان آفريقائي بودند. در مقابل، نيروهاي امنيتي بيست و دو هزار مائومائو را قتل عام کرده و چندصد هزار کنيائي را زخمي و مثله کرده يا از خانه هايشان رانده بودند. ماتيو کار که در ميان نمونه هاي ديگر، از الجزاير هم ياد مي کند، اضافه مي کند که کليه مناقشه هاي استعماري با به قدرت رسيدن رهبران به اصطلاح «تروريست» به سر انجام رسيدند. جوموکنياتا در کنيا، نلسون ماندلا در آفريقاي جنوبي، احمد بن بلا در الجزاير، مناهم بگين در اسرائيل، انورسادات در مصر و غيره از آن جمله اند.

از نگاه هيئت هاي حاکمه، تروريست ها هرگز انگيزه هاي مشروع نداشتند؛ سرخوردگي آنان همچون مطالبات سياسي يا اجتماعي شان سزاوار توجه نيست ( به استثناي شرايط الزامي و اضطراري)، دست يازيدن آن ها به خشونت تنها بيان «تعصب» يا «جنون» شان است. در اين زمينه ماتيو کار يادآوري مي کند که در سال هاي ١٩٧٠، مقامات آلمان غربي، مغز افراد بادر ماينهوف را از جناره هايشان بيرون مي آوردند تا به منشاء طرز تفکر آنان پي ببرند. حتي يک روانپزشگ آلماني موفق شده بود که اختلالات کاربري يکي از اعضاي مورد آزمايش را از نظر آسيب شناسي «کشف» نمايد!

روشنفکران آمريکائي پر آوازه اي نظريه هاي ديگري پراکنده اند. براي مثال، ساموئل هانتينگتون، استاد علوم سياسي در دانشگاه هاروارد، از همان سال ١٩٩٣، «جدال تمدن ها» ميان «غرب» و اسلام را طرح مي کند، در همان زماني که برنارد لويس (تاريخدان انگليسي) از سال ١٩٦٤ توضيح ميداد که دليل درگيري هاي اعراب- اسرائيل در ناتواني اسلام به تطبيق خود با تجدد است. در اين صورت، جاي تعجبي نيست که لويس يکي از محبوب ترين مرشدان نومحافظه کاران و اولترا صهيونيست هاي آمريکائي شده است.

فيل ريس، رونامه نگار تحقيقاتي مشهور که کتاب ها، فيلم هاي مستند و مقاله هايش در مطبوعات، بيش از دوازده جايزه بين المللي دريافت کرده اند، کتابي با عنوان «شام با تروريست ها» نوشته است. اين کتاب که در نوع خود بي نظير است، اوهام قالبي در مورد انگيزه هاي تروريست ها را با توانائي از پرده ابهام بيرون مي آورد. او سال هاي سال وقتش را به زيرپا گذاشتن کره خاک اختصاص داده است تا در ضمن اين سفر ها با مسئولان سازمان هائي که مبارزه خشونت آميز پيشه کرده اند، «شام بخورد ». قابليت او در اين نهفته است که در قلب جنبش هاي مخفي در کشورهاي مختلفي چون کلمبيا، الجزاير، سرزمين باسک اسپانيا، اندونزي، کامبوج، سريلانکا، افغانستان، لبنان، ايران، مصر، ايرلند، يوگوسلاوي، کشمير، پاکستان، فلسطين وارد شده يا نفوذ نمايد. نوآم چامسکي حاصل اين پژوهش ها را که با عکس هاي زياد همراهند، به حق «حيرت انگيز» ارزيابي کرده است. اين گزارش ها چهره انساني اين مبارزان و نيروي اعتقاد راسخ آنان را بازتاب مي دهد . لذا براي به زانو در آوردن خشونت آنان (هر قدر فجيع هم باشد)، مي بايست به روش هاي ديگري غير از زور متوسل شد.

فيل ريس راوي بي رقيبي است. او حکايت ماجراها و پيش آمدهاي ناگوارش ، و نيز تصاوير چشمگيري از مخاطبانش را به خواننده منتقل مي کند. هيچيک از مخاطبان وي، خود را تروريست نمي داند و معتقدند که آنان در مقابل خشونت ستمگران با خشونت مقابله به مثل مي کنند. در ميان آنان، به ندرت کسي به پيروزي نظامي اميدوار است؛ برخي اميدوارند که دشمن را وادار به مصالحه بکنند و برخي ديگر به انتشار «پيامي سياسي» اکتفا مي کنند. بدين نحو، ماتيو کار بخشي از فعاليت هاي فلسطيني ها در سال هاي ١٩٧٠ و از جمله هواپيما ربائي را در چارچوب عمليات تبليغاتي به حساب مي آورد.

از ديد فيل ريس، فلسطيني ها همانقدر مبارز مقاومت تلقي مي شوند که صهيونيست ها در زمان قيمومت بريتانيا (١٩٤٨- ١٩٢٢) و فرانسوي ها در زير اشغال نازي ها. در سال ١٩٩٧، او با يکي از بنيان گذاران حماس آشنا شد که روشنفکري تحصيل کرده دانشگاه هاي امريکا و استاد مهندسي در دانشگاه غزه و مولف چندين کتاب فني و سياسي بود. او که نامش اسماعيل ابو شناب بود به ريس گفته بود اگر فکر ميکرد که اسرائيل با ايجاد يک دولت فلسطيني که سزاوار نام دولت باشد، موافقت کند، او داوطلبانه به قراردادهاي اسلو مي پيو ندد. ريس از زبان او که بسيار غمگين است نقل ميکند که «در مقابل توپ و تانک ها، بمباران هاي هواپيماهاي اف ١٦، موشک هليکوپترهاي آپاچ ارتش اشغالگر، چه کار ديگري از دست ما ساخته است غير از اين که کودکان خود را براي کشته شدن روانه اسرائيل کنيم». به عقيده وي، اين کار ابزاري است براي هشدار به افکار جهاني در مورد وضع فلاکت بار آنان.

ابو شناب با ٤٧ سال عمر و باوجود گذراندن ٨ سال در سياه چال هاي اسرائيل (که دو سال آن را در سلول انفرادي کوچکي سپري کرده بود) همچنان رزمجو باقي مانده بود. شش سال بعد، در سال ٢٠٠٣، در اثر اصابت موشک يک هليکوپتر اسرائيل به خودروئي که رانندگي اش را به عهده داشت، پيکر او متلاشي شد. ريس که بطور اتفاقي گزارش تلويزيوني يک کانال ماهواره اي را تماشا مي کرد، متاثر و مبهوت شاهد اين صحنه دلخراش بود.

گزارشگر تلويزيون، بدون تفسير ديگري يادآوري مي کند که با اين همه، ابوشناب صد و سي و هشتمين قرباني سياست اسرائيلي موسوم به «قتل هاي هدف مند» در دو سال گذشته است. او مي توانست بيافزايد که قتل هاي هدف مند (اعدام هاي فرا قضائي) پيرو قوانين بين المللي، جنايت جنگي بشمار مي آيند. در حالي که حماس که در ضمن حزب سياسي با نفوذي است و اکثريت مجلس شوراي فلسطين را در يک انتخابات دموکراتيک کسب کرده – اغلب به مثابه «سازماني تروريستي» از سوي آمريکا و اتحاديه اروپا تحريم شده و حتي پس از پيروزي حماس در انتخاباتي کاملا دموکراتيک، کمک به حکومت فلسطين قطع شده است.

نيت اسلام ستيزي ، ملغمه اسلام، اسلاميسم، بنيادگرائي، جهاديسم و تروريسم است.

ريس بي واهمه سراسر کلمبيا را زير پا گذاشته و به ترتيب با شورشيان مارکسيست منسوب به نيروهاي مسلح انقلابي کلمبيا (فارک) و ميليشياي ضدانقلابي ملاقات کرده است. هر دو گروه مرتبا به آدم ربائي و قتل نه تنها افراد اردوگاه مقابل، بلکه خارجيان عبوري نيز دست مي زنند. اين حوادث او را تکان داده است ولي وي فکر مي کند که زدن برچسب توهين آميز «تروريست» به آنان نتيجه عکس مي دهد. او براي آرام کردن، تاکيد مي کند که از ناسزاگوئي پرهيز کرده و بايد منافع طرف هاي درگير در مناقشه و موارد مورد کشمکش را درنظر گرفت. از سوي ديگر، او اضافه مي کند که آيا سياست واشينگتن در اين حياط خلوت ايالات متحده در امريکاي لاتين، کمتر «تروريستي» است ؟ و به عنوان شاهد مدعا، به گفته هاي سفراي سابق آمريکا در اين منطقه استناد مي کند .

در مورد سرزمين باسک، ريس جنايات جنبش استقلال طلب اوسکادي آسکاتاسونا (اتا) را فراموش نمي کند و البته از حکومت مادريد (و بطور ضمني ايالات متحده و اتحاديه اروپا) نيز انتقاد مي کند که اين تروريسم را «تقبيح » مي کنند اما از سرگيري گفتگوي جدي با افرادي که خود را وابسته به تاريخ، فرهنگ و هويت باسک مي دانند، خودداري کرده مي کنند. او يادآوري مي کند که در ايرلند شمالي، کشمکشي با سابقه چندين دهه که به خاطر خوش خدمتي براي آن ريشه مذهبي قائل شده بودند و در نتيجه آشتي ناپذير تلقي مي کردند، به برکت مذاکرات – البته بسيار طولاني و خسته کننده- با ارتش جمهورخواهان ايرلند (ايرا) حل شد.

مسئله در مورد القاعده، از قماش ديگري است. اين سازمان در هم آوازي کامل با پرزيدنت بوش، رودرروئي غرب «يهود-مسيحي» را با اسلام حياتي مي شمرد. هيچ مذاکره اي، هيچ مصالحه اي و هيچ نوع همزيستي مسالمت آميز، نظير آن چه با «امپراطوري شر» شوروي ممکن بود، در اين مورد خاص قابل تصور نيست. «جنگ مقدس» (جهاد) اوسامه بن لادن همان قدر سرسخت است که «جنگ صليبي» که بوش پس از سوءقصدهاي ١١ سپتامبر به پيش مي برد. از طرف ديگر، چگونه ميتوان با منظومه اي که در کوهستانهاي افغانستان و پاکستان لانه گرفته اند و طرفداران خود را به خشونت مطلق عليه امپراطوري آمريکا و سرسپردگان محلي اش تشويق و تحريک مي کنند، بدون داشتن ساختاري کلي و ريشه بومي کنار آمد؟ چگونه ميتوان با شبکه هاي رزمجويان مخفي پراکنده در سراسر جهان که بطور مستقل بمانند الکترون هاي آزاد و با انگيزه هاي مختلف در کشورهاي مختلف عمل مي کنند، رفتار کرد؟

پاسخ اين سوالات و بسياري پرسش ديگر را ميتوان در يکي از غني ترين آثاري که در مورد القاعده نوشته شده است، يافت. عنوان اين کتاب «برجي در شرف فاجعه» است . نويسنده آن، لارنس رايت استاد دانشگاه و مقاله نويس در مجله نيويورکر است که اخيرا جايزه پوليتزر دريافت کرده و چندين اثرش نيز جايزه کسب نموده اند. کتاب رايت بر اسناد منتشر نشده که رهبران القاعده تهيه کرده و نيزمصاحبه هاي خود وي با چهارصد وهشتاد و سه شاهد (که فهرست آن در کتاب موجود است) و از جمله نزديکان بن لادن، تروريست هاي پشيمان، کارشناسان اسلام،اعضاي سابق سيا و اف بي آي تکيه مي کند. او براي انجام بررسي هايش ٥ سال در عربستان سعودي، مصر، افغانستان، پاکستان، سودان، يمن و چند کشور غربي گذرانده است. او به طور دقيق منشا سازمان فراملتي، ايدئولوژي و مبارزات دروني آن، تصورات غلط و سرخوردگي هاي آن را نقل کرده است.

تصويري که او از رهبران و محيط اجتماعي و خانوادگي آنان مي دهد، نشان دهنده نيروي محرکه روانشناختي رفتار آن ها است. کساني که بن لادن را خوب مي شناختند، وي را داراي شخصيتي ناهماهنگ مي دانند: منزوي در ميان خانواده اي ميلياردر، فوق العاده متواضع، مبادي زندگي زاهدانه در ته غارها، با ملاحظه نسبت به چهار همسرش (که دو نفرشان دکترا دارند – در رشته روانشناسي کودک و زبان شناسي)، پدري خوب براي پانزده فرزندش. بن لادن، ناسيوناليستي سعودي بود که سپس کاملا ضدآمريکائي شده و به داشتن هوشمندي محدود معروف است و به همين جهت، آيمان الظواهري معاون او و مغز متفکر گروه، بر او نفوذ کامل دارد. اصول اعتقادي مشترک آنان، متعلق به رهبر فکري شان، سيد قطب است که در زمان حکومت جمال عبدالناصر به دار آويخته شد. او معتقد بود که «سفيد پوست آمريکائي و اروپائي، خلق هاي مستعمره را له مي کند». از نگاه قطب، جهان به دو اردوگاه متخاصم تقسيم مي شود: اسلام و جاهليت (دوران پيش از اسلام ، مشرک ، منحط و بت پرست)، که کنايه اي ست به رژيم هاي «مرتد» و وابسته به امپرياليسم.

تصادفي نيست که اين سازمان فرا ملي جهش خود را در اوايل سال هاي ١٩٩٠ آغاز کرد، در حالي که اغلب جنبش هاي اسلاميست (در سطح ملي) با مشاهده اثرات منفي خشونت به آن پشت مي کردند و در زندگي سياسي کشورهاي مربوطه جاي مي گرفتند. شکافي که ميان دو جريان وجود دارد، به هنگام وقوع سوءقصدهاي نيويورک و پنتاگون آشکار شد. تقريبا مجموعه جنبش هاي اسلاميست، قانوني يا مخفي، کليه مسئولان مذهبي مسلمان جنايت هاي کور جهاديست ها را محکوم و ايدئولوژي آنان را به مثابه مخالفت با آموزش هاي قران تقبيح کردند. به اين دليل که رسانه ها انشقاق مذهبي را بسيار ناديده گرفته بودند، درواقع نتوانستند مانع نشر ضديت با اسلام در ميان افکار عمومي گردند. افکار عمومي غرب در صدد مخلوط کردن اسلام، اسلاميسم، بنيادگرائي، جهاديسم و تروريسم است. واژه هاي رايج در رسانه ها و نيز پيشداوري هاي قديمي به اين زمينه کمک مي کند.

کاريکاتور روزنامه دانمارکي که پيغمبر اسلام را با بمبي بر روي سر نشان ميداد، نمونه گوياي چنين ملغمه اي است. مباحثات برحقي که پس از آن در مورد «حق انتقاد از اسلام» در گرفت (٢)، از بحث جدي که قاعدتا مي بايست در مورد علل متعدد تروريسم ، ياس و خشم ناشي از سلطه آمريکا و رژيم هاي استبدادي که آزادي بيان را ممنوع مي سارند، و همچنين در مورد فساد و بي عدالتي اجتماعي و بحران هويت در ميان مهاجران در گيرد، جلوگيري کرد. نخبگان «يهود-مسيحي» بخوبي آگاهند که اسلام مانند هر دين ديگري اجزاء سازنده اي در بطن خود دارد که ممکن است براي توجيه شر يا خير از منظر سياسي مورد بهره برداري قرار گيرند.

براي دولت بوش، هر جنبشي که در برابر سلطه آمريکا ايستادگي کند، محکوم است.

نظريه پردازان جنگي آمريکائي کاملا پيش بيني کرده بودند که در دوران پسا شوروي، اسلام به مثابه تهديد اصلي جايگزين کمونيسم خواهد شد. آدريان گلک استاد مرکز آموزش کشمکش هاي قومي در بلفاست، در کتاب خود « تروريسم و بي نظمي عمومي»، بعد ژئوپوليتيک واقعه را ارزيابي کرده است. او معتقد است که دولت آمريکا و به تبع آن شماري از سياست پژوهان به نادرست سوءقصد هاي نيويورک و پنتاگون را به عنوان نقطه عطف در تاريخ معاصر تلقي کرده اند. به ديده وي فروپاشي شوروي راه را براي شکل جديدي از مقاومت در برابر سلطه قدرقدرت ايالات متحده يعني تروريسم فراملتي باز کرد. آيا عامدانه اهميت حوادث ١١ سپتامبر را بزرگ جلوه دادند تا «جنگ هاي» فرامليتي جورج بوش را توجيه کنند؟ فراموش نکرده ايم که بوش القاعده را متهم کرد که بدنبال «برقراري امپراطوري اسلامي از اسپانيا تا اندونزي» است.

سوءقصدهاي ١١ سپتامبر براي نومحافظه کاران حکم « موهبت الهي» راداشت و اين حوادث به آنان امکان داد که برنامه امپراطوري شان را در افغانستان و عراق پياده کنند تا بعد نوبت ايران هم برسد. اين وقايع همچنين موجب شد که آنان حضور نظامي خود را در آسياي مرکزي و خليج فارس تقويت کرده و منابع نفتي را تحت سرپرستي خود در آورده و رژيم هائي را که در مقابل «نظم نوين جهاني» سرکشي ميکنند، يا «دموکراتيزه» يا جايگزين نمايد. همه اين اعمال با نام «جنگ با تروريسم» در سطح کره زمين و بصورتي کامل و به مدتي نامحدود به اجرا در مي آيد. شخص جورج بوش به اين امر اعتراف کرده است.

سرانجام وزارت خارجه انگلستان با آگاهي به تاثير منفي اين نام گذاري، در بخشنامه اي در ماه آوريل جاري به ديپلمات هاي بريتانيائي توصيه کرد که از آن استفاده نکنند. بدون ترديد، گستاخي باورنکردني هواپيماربايان، کثرت هولناک تعداد قربانيان آن، تاثرات ناشي از آن در سراسر جهان دست کم در ابتدا «جامعه بين المللي» را نسبت به وضعيت متزلزلي که ايالات متحده در آن قرار داشت، آگاه کرد. همگي نتيجه نهائي اين وضع را مي دانيم.

فروپاشي دولت عراق، هرج و مرجي که موفقيت هاي نظامي طالبان در افغانستان به همراه داشت ، شکست ارتش آمريکا در دوکشور، بخشي از نتايج چشمگير ماجراجوئي هاي نومحافظه کاران است. ترازنامه واقعي از اين هم سنگين تر است. دولت بوش از مقطع کنوني براي افزايش قوانين سرکوبگرانه اي استفاده مي کند که تداعي کننده جو حاکم در دوره مک کارتيسم است. اين امر رفتار دولت هاي پليسي را به هنگام سرکوب مخالفين يا اقليت هاي تحت ستم تاييد مي کند. در ديدگاه واشينگتن، جنبش هائي که در برابر سلطه امريکا مقاومت مي کنند، تروريستي اند. آن هائي که اين سلطه را مي پذيرند چنين نيستند. آنان بر تروريسم دولتي چشم مي بندند و حتي اگر در جهت منافع امريکا اعمال شود، تقويتش نيز مي کنند. رقباي القاعده (که ده سال پيش کمتر از صد عضو فعال داشت) با تکيه بر قهر در عراق ريشه دوانده اند و در بيشتر کشورها از جمله آفريقاي شمالي و اروپا چند برابر شده اند.

با مطالعه کتاب هاي يادشده ميتوان نتيجه گرفت که در جهان تک قطبي، تروريسم هنوز تنها اسلحه ضعيف ها براي به ستوه آوردن قدرت هاي بزرگ در مناقشات غير متقارن است. تنها راهي که مي تواند ميزان برد آن را کاهش دهد، چاره جوئي سياسي است


عنوان اصلي مقاله: Le bien, le mal et le "terrorisme"


پاورقي ها

١ آخرين نمونه آن، آزادي لوئيس پوسادا کاريلس کوبائي ضد کايترو در مقابل وديعه در١١ آوريل در آمريکا است. او که مدت هاي طولاني مامور سيا بود علاوه بر شرکت در عمليات تهاجمي نافرجام در خليج خوک ها (١٦ آوريل ١٩٦١)، مغز متفکر عمليات انفجار بمب در يک هواپيماي «کوبانا د آويياسيون» بود که هنگام پرواز موجب مرگ ٧٣ نفر گرديده بود. او که در سال ٢٠٠٥ بطور غيرقانوني وارد آمريکا شده بود، تنها بخاطر نقض قوانين مهاجرت آمريکا محاکمه شد و بدين ترتيب از امکان تحويل به کوبا و ونزوئلا (مبدا پرواز هواپيماي مزبور) در امان ماند.

٢ به مقاله«آنيس کالامار»، آيا ميتوان هر چيزي را گفت؟، لوموند ديپلماتيک آوريل ٢٠٠٧، مراجعه نمائيد.

فهرست کتاب ها:

Matthew CARR Unknown Soldiers. How Terrorism Transformed the Modern World Profile Books, London, 2006, 400 pages, 20£

Phil REES Dining with Terrorists, Meeting With the World’s Most Wanted Militants Macmillan, London, 2005, 432 pages, 7,99£

Lawrence WRIGHT The Looming Tower, Al-Qaeda and the Road to 9/11 Knopf, New York, 2006, 480 pages, 27,95$

Adrian Guelke Terrorism and Global Disorder, Political Violence in the Contemporary World I.B.Tauris, London, 2006, 288 pages,12;99£

ضميمه ها:

فيل ريس

چگونه سربازان آمريکائي از دست عدالت فرار مي کنند.

« در ١٩٩٨، نمايندگان دولت هاي عضو سازمان ملل متحد در يک گردهم آئي در رم، با عقد پيماني يک مرجع قضائي جهاني براي محاکمه جنايات جنگي بنا نهادند. تنها دولتي که از پذيرش اين عهدنامه خودداري کرد، ايالات متحده آمريکا بود. (...) قوانين اين کشور (L’American Service-Members’ Protection Act ٢٠٠١) ، آمريکائيان را از همکاري با دادگاه ممنوع ساخته و رئيس جمهوري [آمريکا] را مجاز مي سازد تا « با استفاده از هر وسيله لازم ومناسب جهت کسب آزادي افراد وابسته به ايالات متحده که بالاجبار توسط ديوان جنائي بين المللي زنداني شده اند، اقدام نمايد». آمريکا دوازده کشور را که مصونيت سربازان آمريکائي متهم به جنايت جنگي را نپذيرفتند، از اعطاي هر کمکي محروم کرد. در مقابل، واشينگتن با تقريبا صد کشور، قرارداد دوجانبه امضا کرده که سربازان آمريکائي و يا مشابه را از تعقيب قضائي مصون مي سازد.

«جنگ با تروريسم» چشم انداز قضائي بين المللي را تغيير داده و استفاده از دادگاه هاي نظامي را به جاي دادگاه هاي مدني با رسالت بين المللي جهت قضاوت مشروع ساخته است. از اين پس، ما با يک ژاندارم بين المللي مسئول برقراري عدالت سروکار نداشته بلکه با يک ارتش «جهاني» به رهبري آمريکا روبرو هستيم که با شر مبارزه مي کند

از کتاب «شام با تروريست ها»، صفحه ١٧٦.

لاورنس رايت

القاعده ا ز ميان چه کساني عضوگيري ميکند؟

«در آغاز، در سال هاي ١٩٩٠، همه داوطلبان عضويت در القاعده، از طبقات متوسط يا بالا و تقريبا همگي از خانواده هاي يکدست بودند. آنان داراي تحصيلات عالي بوده و عمدتا به رشته هاي علوم طبيعي و مهندسي گرايش داشتند. اقليتي از آنان در مدارس مذهبي تحصيل کرده بودند ولي شمار زيادي از آن ها در اروپا و آمريکا آموزش ديده و به پنج يا شش زبان آشنا بودند. هيچکدام کوچکترين نشاني از اختلالات رواني نشان نميدادند. هنگامي که وارد جهاد مي شدند، حتي بيشتر آنان خيلي مذهبي هم نبودند.(...) در ميان اين نسل، شاغلان کسب آزاد و وابسته به طبقه متوسط- پزشک، معلم حسابدار، امام جمعه – ديده مي شدند که همراه با خانواده شان به افغانستان رفته بودند. در ميان جهاديست هاي جديد، عمدتا جوان و مجرد، تبهکاران آشنا به توليد مدارک تقلبي، استفاده تقلبي از کارت هاي اعتباري، قاچاق مواد مخدر، خلاصه هر مهارتي که براي هدف مفيد باشد، ديده مي شدند. (...) يادداشت هاي برخي از اعضاي جديد از هدف هاي رجعت به هزارسال پيش سازمان خبر مي دهد. نظير استقرار حکومت الهي بر روي زمين، موهبت شهادت در راه خدا، پاک کردن صفوف اسلام از عوامل فساد و انحطاط (...) سربازان آمريکائي و وسائل نقليه آن هاهدف هاي هميشگي بودند ولي از ديگر«دشمنان اسلام» نيز ياد مي شد. از جمله مرتدان («مبارک هاي اين جهان»)، شيعيان، امريکا، اسرائيل

«برجي در شرف فاجعه»، صفحات ٣٠١ تا ٣٠٣.



 

 

 لوموند ديپلوماتيک