زندگی

 متهم رديف سيزدهم!

 

 

نجيب الله دهزاد

 

اگر ارايهء شواهد دست داشن "عشق"، "آيينه"، "الماس"، "گوران"، "دهبان"، "زن همسايه"، "ايران فردا"، "پيک ايران"، "کيهان"، "حقوق بشر"، و دو "وغيره" ديگر در قتــل "دعا" ناممکن باشد، با رويت "فر"هاي سيـــزده گانهء سنگسار، داکتر سياه سنگ را ميتوان بي هيچ ترديدي، در رديف سيزدهم متهمان قرار داد.

 

اگر ميپنداريد اتهام وارد نيست، پس شما چرا بعد از "دعا" گريه ميکنيد؟ وقتي "دعا در همواري ميان درختهاي زيتون و روستاييان خشمگين ايستاد"، دنيا و عاشقانش اصلاً نميدانستند که لحظات بعد چه حادثه يي اتفاق خواهد افتاد.

 

آقاي سياه سنگ، اگر شما در "فر" نهم "سنگسار"ش نميکرديد، دعا هنوز زنده بود، يا دست کم ميتوانست در ديده اهالي انترنت زنده باشد!

 

يقين دارم آفتاب را حجرالاسود تحريک کرده است تا "يکراست بر نبودن دعا بتابد"، اجابت "مرواريد اشکهاي گوران" هم به تحريک او صورت گرفته است.

 

وقتي ميگويم شما متهم رديف سيزدهم هستيد، باور بفرماييد راست ميگويم. بهزاني ها فقط يکبار "دعا" را به سنگ بستند، ولي شما آقاي نويسنده، او، اسود سياه بخت را سيزده بار تمام سنگسار نموديد. زمانيکه جسد خونچکان "دعا" را دم دروازهء "کابل ناتهـ" ديدم، حدس زدم اين آقاي قلمسالار ميبايد دست کم با دوهزار واژهء ريز و درشت بر سر و صورتش کوبيده باشد، تا "قامت گراف نفتي" او، اينگونه در بشيقهء چشمان قوم انترنيت خم گردد!

 

همين که "دعا، ســنگها و ســي دقيقه همــزمان پايان يافتند"، همينکه "مــردم براي شـستن دسـتهاي خاک آلودشـان به ســوي چشــمه رفتند" و همين که "پدر لگدي بر گردهء خونين دختر زد، و خود راهش را کج کرد و رفت" همه چيز تمام شده بود. وقتي _به گفتهء خودتان_ "دعا"، عشق و نفسهاش همزمان پايان يافتند، و اين خبر در فرسنگسار دهم دفن شد، باز شما چرا جسد خون آلود او را سه فرسنگسار ديگر جلو کشيديد تا گبر و مسلمان و ترسا خبر شوند که در همواري ميان درختهاي زيتون چه گذشته است؟

 

"در بالا، خــداوند حــوا و آدم را به تالار "لوح محفوظ" فـراخواند و به آنها گفت: سوگند به خوشه هاي گندم و شاخه هاي زيتون که فرزندان تان کارهاي خوبي نميکنند." حوا و آدم در پاسخ فقط اشک ريختند و به خداوند التجا نمودند که خدايا! چرا قلب و قلم "اسود"ها را سرخ آفريدي، يکي به "جامهء سپيد بلند" راضي نيست و الماس را هم ميخواهد سرخ ببيند، ديگري، به پاس "خوشي دل ديگران" فرزند کردستاني مان _دعا_ را در آستان کابل ناتهـ در مقابل چشم عام قرباني ميکند!

 

آقاي حجرالاسود، همان ديروز يا پريروز (جناب) هاتف نوشته بود: "يک چيزي نوشته کن خير است که... ولي نگفته بود حتماً يکي را بکش، يا اين گونه سنگسارش کن تا سنگين ترين دل جهان را بگرياني!

 

جناب سياه سنگ،

چرا آنقدر "دعـــا" نموديد که خداوند آدم و حوا را به لوح المحفوظ فرا خواند، تا صحنهء زيتون خوردن "دعا خليل اسود"، و رانده شدنش از دوزخ (دنيا) را ببينند؟ اساساً چرا گذاشتيد، مادربزرگم به تجسم تصوير رابعه در چهرهء "دعا" بپردازد و دوباره به گريه افتد؟

 

مگر مومني را در زمين نيافتيد تا قصه اين درد را بشنود که خبر خفه شدن دعا در گلوي عشق را اين گونه به گوش عرشيان رسانديد؟

 

آقا، توبه کن، از نوشتن دعايي که "به خداوند نرسيد" توبه کن، اگر همين دعا به خداوند مهربان رسيده باشد چه؟ ميدانيد چه ميشود؟ جانم، از چشم آسمان آنقدر اشک ببارد که حتي گروه سبز هم آدرس کشتي نوح را در قلهء آرارات پيدا نخواهد کرد!

 

اگر همدياري محض کفايت ميکند، و آنقدرها هم روي قيد "نژادشناسي" تأکيد نداريد، ميتوانم برايتان بگوييم که حوا و آدم کجايي اند! آنچه در جغرافياي محاط ذهن من خطور ميکند، اينست که حضرات امريکايي نبودند، چونکه دختر شما، "عبير" را "بچه آدم" آتش نزده است، و کردستاني هم نيستند، آدميزاده نميتواند چون خليل اسود، بر گردهء جگرگوشه اش "لگد" بزند، و اميدوارم حضرت حوا و حضرت آدم هيچکدام افغانستاني نيز نباشند.

 

تصور ميکنم، واژهء "طويله خانه" يا که "باغ وحش" را از زبان شمپانزه انديشان سياست شنيده باشيد، بنابرين خدا شاهد است آدم و حوا خوش ندارند بشردوست ترين اولادشان در همچو جايي به نشخوار دموکراسي بپردازد!

 

***

با ارادت بي پايان

ن. دهزاد

کابل- جوزاي ۱۳۸۶