زندگی

 

خـبــــر مـــرگ مــن

 

مژگان "ساغر شفا"

 

خبر مرگ

رو زگارانی میرسد از راه

روزگارانی سیاه

روزگارانی که در ان هنگام

می فتد پا از گام

روزگارانی که در  آن هنگام؛اسب چو بین سیاه

از پس کوه خم خم

همچو باران نم نم؛با خیالی ازغم

خبر مرگ مرا میارد

با گل غم از شرم

روی گلدان دلت میکارد

من چه میدانم آه

که به هنگام طلوع خو رشید

یا به هنگام غروب

خبر  مرگ مرا می آرد

آه؛ از دل به لبت می آرد

من چه میدانم آه

که چه فصلی باشد

شاید ایام بهار ؛یاکه در کو چ خزان

روزی پر از باران ؛یا که باشد طو فان

خبر مرگ مرا می آرد

روی دیوار و در ات عطر غم می پاشد

من اگر میمیرم ؛من اگر میپوسم

دست من خالی نیست؛غم من با قی نیست

بتو سو گند هیهات

بتو سو گند مادر ؛بتو سو گند خواهر ؛و بتو ای کو دک وا مانده من

یاد من خواهد مانددر دل تو غزل خاطره را

آنطرف دو رترک؛تو نظر خواهی کرد

و کمی دیر ترک؛از پس پرده اشک

عکس بیجان مرا خواهی دید

آری لبخند مرا خواهی دید

و نگاه سردم به نگاه تو گره خواهد خورد

غم دل خواهد گفت

پای ساعت ناگاه ؛سر ساعت آنگاه ازصدا خواهد ماند

از صدای تک تک

و بدهلیز دلت تک تک پای مرا خواهد کشت

آری لبخند مرا خواهد کشت!!!

انتظاری که تو داری امروز

تمام خواهد شد ؛تن من منتظر فصل خزان خواهد شد

آرزو میدارم؛تو بیائی  از راه  تو بیائی نا گاه

و تو آیی تنها

بر سر سنگ مزارم ایستی

و تو از روی نیاز آنجا ایستی به نماز

و تو آهسته در زیر لبت

بخدایم گو ئی

پس بده جان مرا

هم تو مژگان مرا

لحظاتی دیری منتظر میمانی

که تو گو ئی شاید پشت در  میمانی و بحالت افسوس

من نخواهم امد

من نخواهم آمد؛اری من نابودم

من نبودم ؟

بو دم....