"دعــا به خـداوند نرســيد" امـا زاهـــدان ريايي روز پنج بار به خــداوند ميرسـند "ماريا سـاحل"
خشـــــم پاکيزه
صبورالله سياه سنگ hajarulaswad@yahoo.com
از ميان چـندين نامه و يادداشت ارجناکـي کـه در واکـنش به نوشــتهء "دعــا به خـداوند نرســيد" در وبلاگها گذاشــته شده يا به خــودم رســيده اند، پيام مــژگان ســاغـر شــفا را دگـرگـونه يافتم. گـرچه نامبرده آن را به همين سـادگي "نامه" خـوانده، ولي کار او در چشــم من بيشـتر به مارش شـکوهنده در امتداد "راه ابريشـم" ميماند.
ســروده ها و سـخنهاي مژگان شــفا آميزه يي است از اشک و آتش فــراجهيده از چشــم، چشــمي کـه سنگســار شــدن دختر جــواني به گناه "دل دادن" در آن نقش بســته و خـواب و بيداريش را يکسان آشــفته ساخته است.
درست همانگونه که ســه ســال پيش، بانو Karen Ethelsdattar ســرودپرداز فـرزانهء امريکايي با شعــر "من بيگناه نيســتم"، تهداب انديشــه ام را تکان داده بود، سنگســار "دعــا خليل اسود" و نامهء پيشـگفته نيز کاخ دندان پيلي بيگناه انگاريهايم را يکســره فـروپاشــاندند.
در بخشــي از "مـن بيگناه نيســتم" آمده بود: "مــردان همديارم، زنهاي همديارم/ ســرگرم اند به کار هراســناکترين شـکنجه هاي آنهايي/ که "گناه" شـان پاســداري از خانه ها/ پاســـداري از نيايشـگاهها/ و پاســـداري از کشـور شـان اسـت/ در گمگوشـهء گـوانتانامو/ در افغانســـتان/ و در عـــــراق/ زندانيان را شـکنجه ميکنيم/ و هواي بخشـوده شـدن داريم/ اگر به عکسهاي اين تبهکاريها نگاه کنم/ يا نگاه نکنم/ کـردار شــان بر سـراسـر قلمــرو وجـدانم ســـايه مي اندازد/ من تکس ميپردازم/ نميتوانم آوازم را بلندتر کنم/ بيگناه نيســتم/ همدسـت مجــرمم"
وقتي بانوي هنــرمند شهــروند امــريکا، به خاطــر پرداختن "تکس" به دســتگاهي که گردانندهء بمباران، کشــتار و شـکنجهء مردمـان افغانســتان و عـــــراق است، خود را گنهکار ميشــمارد، من چگونه ميتوانم پس از کشــته شــدن "دعــا" از ســوي مردان بهـــزان گنهکار نباشــم؟
مــژگان از زبان مــادري که ميبيند فــرزندش در نخســتين روز به جهان آمدن، "به چهــره آدم بود"، با فــرياد چنين مي آغازد: "اينهمه ديو را نه من زادم".
راســتي، مادر گيتي چه ســخن برتر از آنچه در همين ســرنامه برايش سروده شــده، ميتواند بر زبان آرد؟ کـدام وجيزه ميتواند جانشين اين دو مصــراع ساده ولي ژرف گــردد: "مگرش زاده ام براي همين/ که چو دشــمن مرا بود به کمين"؟
کاش ميشــد جهــان را از مردمک ديدگان زنان ديد. کاش ميشــد دانست زنها هنگامي که جنگ افروزان، تفنگپرســتان، بم افگنان و ارتشــمردان را ميبينند، چگونه مي انديشند. کاش هـر مــرد، دسـتکم نيم روز "مــادر" ميشــد و ميدانست که گلوله پراکندن و آتش گشـودن بر روي زنان، کودکان و مـردان چه دلگزاست. کاش آفريدگار جهــان ديگري مــي آفريد با آدمهاي بهتر؛ جهاني که در آن نفت جنجال برانگيزتر از گندم بهشت نگردد؛ جهــاني که در آن عــروض "آزادي" با تيشــه و تبر تقطيع نشــود، و جهــاني که در آن اشــک بزرگتر از چشــم، نهنگ بزرگتر از اقيانوس و ســرمايه گـرانتر از ســر نباشد.
انگار نفــرين مـان کـرده باشند. چـه ياوه ميبافم! نه! مــا را کـه نفرين ميکند؟ ما نفرين شــدگان سرنوشت نگاشـته شده با ســرانگشتان جـادويي خويشــيم. زندگي ميکنيم، ميکشــيم؛ زندگي ميکنيم، ميکشــيم؛ اگـر کشــته نشـويم، باز هم زندگي ميکنيم و باز هم ميکشــيم، بدون آنکه خســته شــويم و بدون آنکه بدانيم با چنين رســوا زيســتن، بدترين ســزا و شــکنجه را بي آزرم شــکيبيده ايم.
وه! چـه پرتگاه بزرگي ميان دختر و پســر حـوا و آدم دهان باز کـرده است! مــرد حتا اگر مست و شــادمان هم باشــد، با هزار دلخوشــي ميتواند بزند، بکوبد، بگســلد، در هم شـکند، سنگســار کند و بکشــد؛ ولي زن اگــر از خشــم بجوشــد، نفـرين و دشــنام از گلويش برنمي آيد، چه رســد به واژه هاي "مرگ" و "کشتن".
چه رشک انگيز است زندگي زن که از همان روزگار کودکي در آرامـش مــادرانه
ميزيد و در هــر گام، حتا در گــدي بازي و جشن عـروســکها به
"زندگي ساختن" مي انديشــد. و چــه ملال انگيز است زندگي مــا که
از همــان کودکي فشــرده و فســرده ميشويم در بازي لگد و مشت، در آشــتي
سنگ و شـيشه، و سپس در گــره ماشــه و انگشت! هــرگز نميتوانســتم بخش پاياني نامهء مژگان ســاغر شفا را پيشــبيني کنم. اين سطــرها که هم نثر اند و هــم شعــر، گفتنيهاي فــراتر از آنچه به چشــم ميخورند، دارند:
"زير ســقف خـانه مـا مــردي از تبار شــما آنطرف آرام و بيصدا خوابيده است. او بهترين مــوجـود اين دنيا و خوبترين حــامي من و دو دخترم است. اما امشب دلــم ميخواهــد از او نيز فــــرار کنم. پس از امشب از او نيز ميترســم. او مــردي از تبار شــماست. از تبار آناني که با بيحيائي و قباحت، نيم تنهء دعــا را برهنه کــردند. دلــم ميخواهد دست دخـترانم را که حالا به نرمــي نســيمي آن گوشــه خوابيده اند و با فرشــته ها همبازي اند بگيرم و به ناکجاترين گوشــهء جهان فرار کنم."
*** گفته بودم: از آيينه ميگــريزم. ميگويم: کاش ميشــد از خـود گـريخت.
مـژگان ســــاغر شــفاي گــرامي! گل چهـاربرگ خـانوادهء خوشبخت تان دور از سـايهء پاييز و تندباد روزگار و نگاه اهـريمن باد!
[][]
کانادا، ســيزدهم جـون 2007
|