زندگی

مرثیه ای بر رویای انسانیت

حسین اعتمادی

  

 

اشاره:

مخاطب اين نوشتار كساني نيستند كه مدعي‏اند با من فرهنگ مشترك دارند. آن‌هايي كه گمان ريشه‌هاي مشترك مي‌برند، نيز نيستند. روي سخن من با بازماند‌گان و ميراث‌خواران حوزه فرهنگ فارسي هم نيستند. با كساني كه ادعاي هم‌كيشي مرا دارند، نيز سخن نمي‌گويم. چرا كه اگر از يك ريشه‌ايم، اگر بر يك آيين گرد آمده‌ايم و اگر حوزه مشتركي هست كه هست، آن ريشه و آيين و حوزه مشترك انسانيت است. مخاطب من پيش از مسلمان يا كافر بودن، فارسي يا عرب زبان بودن، آسيايي يا اروپايي بودن، «انسان» است. نگارنده بر اين باور است كه فقط و فقط انسان بودن، براي شنيدن و رنج كشيدن و تصديق گفته‌هايش كافي است، چه رسد به ريشه و آيين و حوزه مشترك داشتن! از اين رو من با نام انسان و براي انسان و بر اساس عزت و كرامت انساني سخن مي‌گويم. چرا كه خداوند سبحان عزت و كرامت انساني را در يكايك ما به وديعه گذاشته است.

زماني كه مشغول گذراندن دوره پيش‌دانشگاهي بودم، معلم روان‏شناسي چند جلسه‌اي را در مورد روش‌هاي شكنجه سخن مي‌گفت. روزي وارد كلاس شد و با خط درشت كلمه «تحقير» را روي تابلو نوشت. سپس رو به كلاس كرد و گفت ”در كلاس دانش‌آموز افغانی داريم؟“ من دست خود را بلند كردم. 

و ادامه داد ”علي‏رغم مشكلات زيادي كه مهاجرين افغانی در ايران دارند، در مقايسه با افغانستان به‌ نظر مي‌رسد شرايط بهتري را داشته باشند، دست كم در زمينه ادامه تحصيل، علاوه بر آن مجبور نشدند كه در اردوگاه‌ها ساكن شوند، ولي چرا از لحاظ  روحي و رواني وضعيت نامناسبي دارند؟ “

و خود معلم جواب داد ”در زندان‌ها و شكنجه‌گاه‌ها آخرين و بدترين راه آزار و اذيت مجرمين براي اعتراف گرفتن از آن‌ها، تحقير و توهين است. تا شخصيت آن‌ها را خورد كرده و غرور آن‌ها را جريحه‌دار بسازند و از اين راه مقاومت آن‌ها را بشكنند! و متاسفانه ما سال‌هاست كه در رسانه‌ها و ... دست به تحقير و توهين مهاجرين افغانی مي‌زنيم.“... و من در جايي زندگي مي‌كنم كه كلمه افغانی يك ناسزاست، يك فحش است. در دايرة المعارف اين مردم افغانی به‌ معني كارگر پست، گرسنه فقير و در بهترين حالت، پركار كم ‌توقع ـ از سر ترحم ـ ترجمه شده است.

اينجا و شايد هركجاي اين ناكجاآباد گيتي، من به جرم افغانی بودن محكوم شده‌ام! ساده‌تر بگويم من محكومم نه به ‌خاطر آنچه انجام داده‌ام، بلكه به خاطر آنچه كه هستم! مردم من، نه پاي رفتن دارند و نه جاي ماندن، آنها حيران از بودن خويش‌اند. زندگي و حق حيات كه موهبتي الهي است، براي اين مردم حكم كالاي قاچاق را دارد، نفس كشيدن اين مردم غيرقانوني است. نفسِ بودن‏ براي آنها مسئله است.

شايد مردم مرا و مرا، در نقطه صفر مرزي ايران و افغانستان و يا هر نقطه صفر ديگري ديده باشيد! دسته‌اي خوشحال به سوي ايران مي‌آيند و دسته‌اي خوشحال‌تر سوي افغانستان مي‌روند. اين خوش‏حالي صد بار غمناك‌تر از غم، حكايت از اين دارد كه نه در افغانستان جاي ماندن است و نه در ايران فرصت بودن! گروهي به اميد رهايي از تحقير و توهين از ايران به آنسوي مرز مي‌روند و گروهي به اميد رهايي از فقر و فلاكت رنجبار افغانستان، به اينسوي مرز مي‌آيند و هر دو گروه خوب مي‌دانند كه در اين دور باطل تسلسل، بر سراب فرداي بهتر مي‌خندند!

شايد مردم مرا و مرا در نفس گرم جاده ديده باشيد! بدون جايي براي بازگشت، با چشماني كم سو و موهايي ژوليده، گونه‌هايي برآ‌مده و دستاني زمخت و پينه‌ بسته.

من افغانی‌ام، محكوم جبر تاريخ! نمي‏خواهم به افغانی بودن خود افتخار كنم، چرا كه به گمانم هيچ افتخاري ندارد، همانطور كه اروپايي، آمريكايي يا از هر كجاي ديگر بودن، افتخاري ندارد. افغانی بودن من يك اتفاق ساده است، به همان ساد‌گي كه مي‌توانستم يك آمريكايي باشم، يا يك عرب يا يك ايراني كه معده‌اش از نفت لبريز است، امكان داشت چاه نفت آنها در حياط خانه من باشد، يا حياط خانه من كنار چاه نفت آنها!

ولي همين اتفاق ساده آنقدر مهم است كه من حالا افغانی‌ام و او افغانی نيست! من آواره‌ام و او صاحب‏خانه، زمين ارث پدري اوست و آسمان هم سهم هميشگي اش. و در يك جمله، حالا او هست و من نيستم!

خواستم بگويم پس انسانيت چه مي‌شود؟ مگر نه‌ اينكه ما نيز انسانيم؟ (بماند اينكه، آيا شما نيز انسانيد؟) به ياد سال ۱۹۹۴ ميلادي افتادم و صحراي گرم سودان:

”كودكي نحيف و گرسنه سعي دارد خود را به كيلومتري آن‏ طرفتر كه محل كمپ سازمان ملل است، برساند و غذايي براي نمردن، بيابد! در چند قدمي او لاشخوري قدم مي‏زند و منتظر مرگ طعمه خويش است.“

هيچ‌كس از سرنوشت آن كودك آگاه نشد، چرا كه پوليتزر ـ عكاس آن صحنه دلخراش ـ از شدت افسردگي محل را ترك كرد و مدتي بعد خودكشي كرد! به‌گمانم آن ‏روز انسانيت در زير آفتاب سوزان سودان  با مرگ آن كودك كه شكمي گرسنه جان داد، طعمه يك لاشخور شد. و باز خواستم سخني از جنس ديگر بگويم، ديدم نوري عزيز در «شهرياران بي‌مدرك» گفته است و كسي نشنيده است!