زندگی

كارزبان و قدرت

بازخوانى كتاب «دانش و علائق بشرى» اثر يورگن هابرماس

ع.حسين

 

 

هابرماس طرح اصلى كتاب «دانش و علائق بشرى» را در سخنرانى افتتاحيه اش در دانشگاه فرانكفورت در سال ۱۹۶۵ مطرح كرد، اما آن را در سال ۱۹۶۸ به نشر رسانيد. اين كتاب در سال ۱۹۷۲ به انگليسى برگردانيده شد. اين اثر عمدتاً يك اثر معرفت شناختى محسوب مى شود و حول اين سؤال كليدى معرفت شناختى دور مى زند كه دانش معتبر چگونه دانشى است؟
اين كتاب به جرأت مهم ترين اثر هابرماس در نخستين دوره زندگى فكرى وى بوده و از جهتى مبناى همه آراى ديگر وى را تشكيل مى دهد. وى گرچه در اين كتاب به بررسى چگونگى افول عقلانيت (خرد) و رشد علم گرايى مى پردازد، اما به هيچ وجه علم را رد نمى نمايد و بدبينى هاى نوستالژيك را سرلوحه تحليل هاى خود قرار نمى دهد. در هر صورت، وى در اين تحليل بيشتر به خوشبينى متفكران اوليه نظريه ماركسيستى نزديك است تا بدبينى هاى هم عصران خودش در مكتب انتقادى.
هابرماس در يك تحليل تاريخى نظريه شلينگ را در باب تئورى مطرح مى سازد. شلينگ معتقد است كه تئورى بايد شناختى بدون منفعت را نشانه رود. وى كه نماينده بارزى از ايده آليسم آلمان بود، اعتقاد داشت كه تنها شناختى كه از علائق انسانى آزاد شده و بر مبناى ايده ها و نگرش هاى تئوريك محض بنا شده است ، مى تواند هادى كنش هاى انسانى باشد. به طور كلى واژه تئورى منشأيى مذهبى دارد. اين واژه كه در شهرهاى يونان و در جشن هاى عمومى به كار مى رود، از ريشه
theoria مشتق شده است. اين كلمه به معناى نگاه كردن به امور مقدس است و در فلسفه به صورت تأمل در مورد كيهان معنا مى يابد.
در ميان فيلسوفان بسيار قديمى نظير افلاطون نيز
theoria به معناى انديشه در امور ثابت، تغيير ناپذير و جاودانى است؛ فلاسفه بايد كه نظم و هارمونى نهفته در متن امور و اشيا را بازنمايى كنند و هادى زندگى باشند.
اما در دوران مدرن، علم و بطور خاص علوم تجربى- تحليلى به شيوه اى پوزيتيويستى فهم شده است. به طور خلاصه پوزيتيويسم به مثابه حكمى است كه به موجب آن ما بايد به توصيف امورى مشخص از خلال طريقى سازمان يافته و سيستماتيك بپردازيم، بطورى كه در دام متافيزيك و خداشناسى نيز نيفتيم. بنابراين هابرماس اگرچه منتقد علم اثباتى و علم گرايى، كه سعى در حذف فلسفه و يكسان پنداشتن علم و فلسفه دارد، است، اما با اين وصف همچنان از علم به عنوان يكى از شناخت هاى معتبر دفاع مى كند. هابر ماس معتقد است با وجود تمايزاتى كه ميان علم مدرن و مفهوم كلاسيك تئورى وجود دارد، ميان آنها اشتراكاتى نيز وجود دارد: نخستين اشتراك در اعتقاد به مشاهده و تأمل بى غرض و دومين اشتراك به پيش فرض هاى هستى شناسانه آنها در باب جهان باز مى گردد؛ اين كه جهانى منظم و مستقل از داننده وجود دارد.
خلاصه اين كه در چنين بسترى بحث شناخت خالى از ارزش شكل گرفته و بى طرفى اخلاقى در نظريه علمى مورد توجه قرار گرفت. بدين ترتيب ديگر تئورى راهنماى كنش هاى انسانى در زندگى نبوده و نمى تواند مسير زندگى را تعيين كند.
هابرماس در مسير انتقاد از اين رويكرد علم گرايانه و پوزيتيويستى نظرات هوسرل را، بويژه از كتاب معروفش «بحران علوم اروپايى» پيش مى كشد.
اما هابرماس معتقد است هوسرل با همه خدماتى كه به نظريه شناخت كرد، باز هم در همان دامى گرفتار است كه پوزيتيويسم و بطور كلى فلسفه آگاهى در آن گرفتار آمده است؛ هوسرل هم معتقد است كه سوژه مى تواند از همه منافع پنهان و آشكارش با تحليل
پ
ديدار شناسانه زيست - جهان رها گردد. بنابراين وى نيز به دوگانگى سوژه و ابژه و اخلاق و علم كه ريشه در تحليل هاى كانتى دارد، دامن مى زند. در حالى كه هابرماس معتقد است تئورى لاجرم، هادى زندگى است. چرا كه در علائق ريشه دارد. به نظر وى، هوسرل در انتقاد از عينيت گرايى بر حق است، اما از اين جهت كه معتقد است آشكارسازى علائق و منافع پنهان ما، به ما اجازه گريز از آنها را مى دهد، برخطاست. به نظر هابرماس اين علائق و منافع، محدوده هاى استعلايى شناخت هستند و همواره بر آن مؤثر خواهند بود. هابرماس در بحث معرفت شناسى خود در صدد است تا پيوند ميان شناخت و علائق، يا منافع را صراحت بخشد و نشان دهد كه بر پايه هر علاقه و منفعتى چه نوع دانشى شكل مى گيرد. وى ۳ نوع تحقيق علمى را مشخص مى كند كه هر شكل آن منطبق با علاقه و منفعتى عام و مشخص است؛ علوم تجربى- تحليلى متناظر با علاقه شناختى تكنيكى و علوم تاريخى - هرمنوتيكى و علوم انتقادى نيز به ترتيب متناظر با علاقه عملى و علاقه رهايى بخش هستند.
در علوم تجربى- تحليلى، نظريات شامل گزاره هاى فرضى- قياسى به هم متصل و مرتبط هستند كه اعتبارشان به وسيله آزمايشات و مشاهدات كنترل شده تضمين مى شود. اين علوم كه علاقه به كنترل تكنيكى اشيا، پديده ها و امور عينى طبيعى منشأ پيدايش آنهاست، مدعى بازنمايى واقعيت آنچنان كه در نفس الامر وجود دارد، نيستند بلكه تنها ارزش پيش بينى و تبيين كنندگى داشته و بر مدار ارزش كاركردى شكل گرفته و بر اين مبنا نيز محك مى خورند. در اين حوزه، نگرش ما اساساً فايده گرايانه است. بنابراين نظريات در اين حوزه برخلاف ادعاى پوزيتيويست ها، بويژه پوزيتيويست هاى منطقى، طابق النعل با لنعل با واقعيت همراهى نمى كنند و آن را در اجزايش باز نمايى نمى كنند. در اين علوم ما فى الجمله يقين داريم كه واقعيت وجود دارد، اما نمى توانيم براى برساخته هاى ذهنى و نظرى خود به صورت جزء به جزء مصاديقى را يافت كنيم. اما در علوم تاريخى هر منوتيكى وضع به اين منوال نيست؛ اعتبار در اين علوم در ارجاع به كنترل تكنيكى تأمين

نمى گردد و تئورى در آن به صورت استقرايى ساخته نشده و به وسيله مشاهده و آزمايش تست نمى شود. علاقه دوم و شناختى كه بر مبناى آن شكل مى گيرد، بنيادى را براى هابرماس در تفكيك علوم طبيعى و علوم اجتماعى فراهم نموده و وى را در انتقادى ازتحليل هاى پوزيتيويستى در حوزه علوم اجتماعى مجهز مى سازد. به نظر هابرماس در علوم تاريخى- هرمنوتيكى شناخت و پذيرش واقعيت از خلال فهم معانى از طريق تفسير متون صورت مى گيرد. بنابراين بديهى است كه پيش فهم مفسر كه ريشه در موقعيت وى دارد، در چنين دانشى مداخله خواهد كرد. بنابراين اين فهم به صورت خالص نخواهد بود. به عنوان مثال، در شناخت و فهم سنت، به بيان گادامرى، ما همواره در افق معنايى خويش به خوانش آن مبادرت مى كنيم و به شدت متأثر از موقعيت كنونى خود هستيم. با اين حال چنين فهم و تفسيرى غير ممكن نيست و همين امر سبب مى شود كه اجماعى ميان ما و ديگر انسان ها [ در گذشته و حال] صورت بگيرد. بنابراين همه اين علوم به وسيله علاقه شناختى علمى كه از خلال آن در صدد بهبود بخشيدن همبستگى و ارتباطات ميان ذهنى هستيم به پيش مى روند. در اين حوزه هرگونه نگرش اثباتى برخاسته از علاقه به كنترل فنى موجب مخدوش شدن حيات اجتماعى خواهد شد. همچنين هابرماس تصريح مى كند كه در حوزه اين علوم جهان تجربى به اين معنا عينيت دارد كه در ميان اذهان مختلف مشترك است. هابرماس علاقه سومى را نيز مشخص مى كند كه بسيار رنگ و بوى ماركسيستى دارد؛ علاقه رهايى بخش. علومى كه بر مبناى اين علاقه شكل مى گيرند، علوم انتقادى كنش اجتماعى يا بطور خلاصه علوم انتقادى است و شامل جامعه شناسى، علوم سياسى، روانكاوى و ... مى شود. اين علوم بر مبناى گرايش بنيادى به تمايز نهادن ميان قدرت و حقيقت شكل مى گيرند و در صددند انحرافاتى را كه به وسيله ايدئولوژى در عقايد ماشكل گرفته بر ملا ساخته و ما را از آنها رها سازند. بنابراين اين علوم به نقد ايدئولوژى و ساختار قدرت موجود مى پردازند. روش شناسى اين علوم خود- تأملى است؛ تأمل در خود و بر ملا نمودن نيروهايى كه از جانب جامعه ما را شكل مى دهد. همچنان كه پيشتر بيان شد، علاقه شناختى اى كه اين دسته از علوم را تحريك مى كند، رهايى است؛ به معناى علاقه به كسب خودمختارى و مسئوليت پذيرى.
بدين ترتيب، هابرماس ميان منافع و دانش پيوند وثيقى ترسيم مى كند. اين علائق و منافع،محدوديت هاى استعلايى شناخت انسانى را تشكيل مى دهند. اين علائق در همه گونه هاى انسانى وجود داشته و دارد و شناخت هاى متفاوتى را شكل مى دهند. بنابراين علم گرايى كه شناخت را همان علم تجربى مى داند سخت در اشتباه است. همچنين هر يك از اين علائق سه گانه و هر يك از علوم سه گانه واسطه يا رسانه خاص خود را دارا هستند: كار، زبان و قدرت. به نظر هابرماس در دوران پيشين كار و زبان به شدت با يكديگر آميخته بودند؛ علاقه به كنترل تكنيكى كه به صورت خاص در كار متبلور مى شد، نيازمند بهبود روابط و پيوستگى ها بود. بدين طريق انسان قادر بود كه با وجود فقدان تجهيزات ارگانيك خود در دفاع از خود در برابر طبيعت فائق آيد. اما اجتماع ، فقط سيستمى براى حفاظت از خود نيست، بلكه در جوامع پيشرفته علاقه شناختى اى كه حامل رهايى است نيز مطرح مى شود و البته بسيار جدى تر از مسأله دفاع از خود است.
اين علاقه به خود مختارى و مسئوليت پذيرى در هر ساختار زبانى اى مطرح مى شود. خود - تأملى روش واقعيت بخشى به علاقه رهايى بخش است. علاقه به استدلال عقلانى نيز در متن همين علاقه مستتر است. نمونه اعلاى علم خود- تأملى روانكاوى است. نظريه انتقادى به وسيله روانكاوى ما را در هرمنوتيك عميق يارى مى رساند و به اين طريق به ما توانايى رخنه كردن در پس و پشت سخن و رفتار را مى دهد. به نظر هابرماس افراد به طور مستقيم نمى توانند علائق واقعى خود را تشخيص دهند، بلكه ما بايد آنها را به خود- اظهارى (يا خود- تأملى) ترغيب نماييم تا بدين صورت بتوانند علائق واقعى خود را بيان كرده و آن را در فرايند ديالوگى از نوع سقراطى با ديگران بازيابند. چرا كه فرايندهاى اجتماعى- اقتصادى و ايدئولوژيك مى توانند زبان و تفكر را منحرف يا سركوب سازند. چنين خود- اظهارى اى سبب مى شود كه رهايى فراهم گردد. بنابراين حقيقت از اين منظر در آنچه ما را رها مى سازد متجلى مى شود.