از شهر سپیـد برف به باغستان سبز نرگس ونارنج وفرداهای بی آخر...
همایون مجید جلا ل آباد ٬ آبادم! بهارستان جاوید ٬ همیشه پُرگل سرشارو زیبایم بهشت شاد و معمورم ٬ زمین پاک و والایم ؛ تن هر کوچه ات ازموج نرگس ٬ عطر وبویی داشـت لب هر جاده از توفان شـب بـو ٬ گفتـگویی داشــت کمـا ن نســــترن بر درگهـــت ٬ زیب نکویی داشت غرور سرووشمشادت به باغستان شکوهی داشت ثبات کوه سپین غر ٬ شکوه خیبرت نازم ٬ کنام شیر ــ شمشاد تهمــتن پرورت نازم .
گرامی شهر ٬ نام آور ! جلا ل آباد جان پرور ٬ بهارساز وسامانت اگر اکنون دگرگون شد ؛ بهاران شـگوفا نت به کام آتش وخون شد ؛ سترون نیستد هستی ! دل هر ذره ات ٬ آبستن مهر درخشان است وفرداهای بی آخر ׃ جلا ل آباد من ! هر گوشه ات رشک بهارانست .
همایون « مجید » 13.03.1989
هــرا س امروز ٬ گلوله نیست ٬ صدا نیست ٬ نعره نیست خمپاره یی نیامده ٬ … نه هیاهوی انفجار ؛ امروز ٬ خاموشیست ٬ روزی هـــراسناک ! شاید ! که خواب ناز طفلکی را ٬ با زخمه می دَرند . شاید ! پستان پهن مادری را می افشرند به خشم وجنون ٬ خشک میکنند . یا آخرین نگاه پدر را زکودکش ٬ با برچه می برند .
٭ ٭ ٭
امروز٬ فیر نیست ٬ صدا نیست ٬ جنگ نیست ٬ راکت نیامده ٬ نه هیاهوی انفجار سوزد مرا هــراس … شاید ٬ گلوی مرد کهنسال دهکده در بین پنجه های « قومندان» شده اسیــــر وان دیگران « موی دراز برهنه پا » چرکین وبی حیا ٬ دستان پاک معلم دهکده از پشت بسته اند . شاید !... به پیشواز شماری دگر ٬ کز دشت می رسند گرد آمدند همه ٬ به میدان دهکده شاید ! انبوه خسته ی برگشته ازجنون برروی سینه ی دَم کرده ی زمین افسار اسپِ خسته ی خود میخ می کنند . شاید ! … شاید … .
همایون « مجید » 18.04.90 جبل السراج
برمزار خاطرا تای شما ، خاطره ها !بین ما فاصله هاییست دراز ومن اکنون به سرگورشما آمده ام . آخرین بارو همین نوحه ی پایان منست . آخرین دسته ی گل ، ز آخرین گلبن سرخ به سر گور شما می کا رم .
٭ ٭ ٭ رفت ؟ ... افسوس ! مگر ، رفتنش افسوس نداشت . سالها شد که زمن دور وزمن بی خبر است . رفت ، بگذار رود رفتنش حادثه نیست ؛ که بسوزد دل من ، پاره سازد جگرم .
٭ ٭ ٭ هرچه از عشق برو گفتم ، . . . رفت هرچه از شعر برو خواندم ، . . . رفت او زعشق و سخن عشق بمن هیچ نگفت او تب و تاب من دلشده نا دیده گرفت راندم از خویش وبه بازار بتان رفت و شگفت
٭ ٭ ٭ اشک لغزید چو خونابه زچشم ریخت ! لرزان ، فراتربت این خاطره ها .
٭ ٭ ٭ تو هم ، ای اشک تب آلود جگرسوز ، زمن ببریدی ؟ بی سبب ، چشم غمالود مرا بِدریدی ! وه ، چه بیهوده فرو غلطیدی ‹!›
٭ ٭ ٭ تو که زاعماق دل غمزده بر میخیزی ، چون شرار دل شوریده برون میتازی ! هیچ دانی که چنین ، سینه وچشم کی را می سوزی ؟
٭ ٭ ٭ آخرای اشک چرا ؟ جگرم آب کنی ، خون زدلم می باری سینه ام سوختی وآتش غم بر دلم افروخته ای . توازین بوالهوس حادثه جو ، تو ازین پیکر لولیده به هر آغوشی ، تو ازین کامسپاری، که به هر مدهوشی ، شهوت آلود وهوسباز ، لب وسینه سپرد تن سیمین به گنه پنجه ی هرمرد فشرد . مست ورقصان وغزلخوان همه جا ، جا مه درید لخت وبی پرده دوید . کام دل داد به هر ناکس وکس ٬ از سر شوق و به هر بستر ، بیگانه ی شبهای سیاه ٬ تن و عطر گنه آلود تنش رابخشید .
٭ ٭ ٭ آخرای دیده چرا ؟ اشک چرا ؟ سینه چرا ؟ چه وفایی وچه مهری ، چه محبت دیدید ؟ او به یک لحظه برویت در امید گشود ؟ پای شمشاد سخاوتگر عشق تو غنود ؟ یا که آن پاکی وشوریده گی وصدق تو ستود ؟
٭ ٭ ٭ هرچه ازعشق به او گفتی . . . گفتی ورمید هر چه از مهر برو بردی . . . بیچاره ندید ، هرچه از شعر براوخواندی . . .گویی نه شنید ‹!›
٭ ٭ ٭ آه ٬ ای اشک من ٬ ای اختر زرین دل غمناکم آه ٬ ای اشک من ٬ ای مظهر پاکی دل بیباکم آه ٬ ای اشک من ٬ ای گوهر زیبای نهان درخاکم !
باری یک لحظه بمان نزد من ٬ دردل این دیده ی غمدیده بمان پشت دیواره ی سنگین غم وغصه بمان هیچ ، . . . بیهوده مریز .
٭ ٭ ٭ رفت ! بگذار ، رود . رفتنش ٬ حادثه نیست سالها شد که زمن ببریده تن به گنداب گنه ٬ آلوده . . . سر به محراب زرو سیم وتباهی سوده ‹!›
همایون ‹ مجید › 28.11.06 آلمان
غصه
شب از شمار قصه هاست ٬ شب از شمار غصه هاست . من از گذشته های دور ! ... من از زمان کودکی خویش ٬ خو گرفته ام ׃ که شب بدون قصه یی ٬ وشب بدون غصـه یی ٬ نخوابم ٬ از زمان کودکی .
همایون « مجید » 03.11.89 کابل
|