زندگی

از مجموعه ای «کومه در کولاک»:

فرياد

 

من از فضای يائس از سبزه و بهار

از اندرون کلبه ای بی سقف و درب و قفل

من از ورای پنجره های بدون نور

از شهر بی درخت و گل و شادی و سرور

فرياد می کشم.

من از ديار بی هنران از سرير ها

از مغز های نابغه آماج تير ها

من از محله های، که سرداب گشته اند

دريا که از تراکم اجساد کشته ها

مرداب گشته است –

فرياد می کشم.

زانجا که ميخ ها بر تارک بشر، کوبيده می شوند

زانجا که گوشت و مغز جوانان و کودکان

از سنگفرش های خيابان و رهگذر

روبيده می شوند

زآنجا که گور ها به سر انگشت مادران

کاويده می شوند

فرياد می کشم.

از دست های غاصب نا آشنا پرست

از انجماد قامت مردان به داربست

از غرش هراس برانگيز بمب ها

از دخمه های تيره و تاريک بی هوا

فرياد می کشم.

زآنجا که سال هاست

تابوت نعش نهضت و آزاده پروری

اندر فراز شانه ای جادوگران قرن

بيرون کشيده شد

من از گلوی زخمی مادر، به نام زن

زير فشار پنجه ای بيداد اهريمن

فرياد می کشم.

فرياد بيصدا

آوای نارسا.

هما آذر محتسب زاده

****************************

از مجموعه ای «کومه در کولاک»:

پــرســــش

کجاست فرصت ديگری؟

تا با اين ظوابط نامتجانس به آشوب برخيزم

قدرت را با مظلوميت و زيبايی را

با زشتی درهم آميزم

کجاست فرصت ديگری؟

تا همچون سالار گردنکشان نگذارم

در مسلخ غرور،

شوکت احساسم را

قطره قطره بر خاکی نا مطبوع

فرو ريزند

کجاست فرصت ديگری؟

تا صليب عشق را بر سجاده ای

تزوير و ريا بکوبم

و آدمک ها با دريافت من خويشتن

به دنبال محرابی، سرگردان هر باديه نگردند

کجاست فرصت ديگری؟

تا نفرت و خشم که با خود بردند

خوشی و شادمانی ام را

از شبم را،

از روزم را،

از هنوزم را

به اعدامگاه خشونت آويزم

تا گاهنامه ای آيندگان

مملو از مهر و صفا و صداقت گردد

کجاست فرصت ديگری؟

تا با خود آگاهی

گلون زندان واژه ها را بشکنم

آزاد شدگان

در کوچه های متروک ذهن

به رقص و پايکوبی پردازند.

و از آميزش شبانه شان

هر بامداد

مولود سروده ای تازه را

به شادمانی نشينم

و کجاست فرصت ديگری؟

تا دوست داشتن را

با همان عظمتی که در من نهفته است

در جاده های بی دردی جار بزنم

و مردم بدانند که چقدر

دوست شان دارم

کجاست فرصت ديگری؟

کجاست ...؟

 

هما آذر محتسب زاده

جولای 2005 آلمان