زندگی

بسيار کارآمد تر از رژيم هاي خودکامه


شستشوي مغزي در پيشگاه آزادي

گفتگو با نوام چامسکی

افتادن روزنامه هاي بزرگي مانند «وال استريت ژورنال» در ايالات متحده، «اکو» در فرانسه بدست ثروتمنداني که به بريدن قواره حقيقت به قامت منافع خود خو گرفته اند (مقاله ماري بنيلد را در همين شماره مطالعه فرمائيد)، بال وپر دادن اغراق آميز رسانه اي به آقاي نيکلا سارکوزي، ورزش و هواشناسي و حوادث متفرقه اي که اخبار و اطلاعات را بلعيده اند ، همه و همه خبر از يک هرزه درائي تبليغاتي مي دهد. «اطلاع رساني» به ابزاري در خدمت حکمراني پايدار رژيم هاي دموکراتيک مبدل شده است. اطلاع رساني براي اينها همان است که رژيم هاي ديکتاتوري از ارشاد تبليغي حکومتي در مي يابند. نوآم چامسکي روشنفکر آمريکائي در گفتگوئي که با دانيل مرمه گزارشگر راديوي فرانس انتر انجام داده است ساز و کارهاي سلطه يابي را مي شکافد و در بافت تاريخي آن جاي مي دهد. براي نمونه يادآوري مي کند که رژيم هاي خودکامه همواره بر محرک هاي اطلاع رساني ويژه اي متکي بوده اند که در فرداي جنگ جهاني اول در ايالات متحده تکميل شده اند. فراسوي آن وي چشم انداز دگرگوني هاي اجتماعي در دنياي کنوني را پيش مي کشد و شرح مي دهد که به رغم آموزش ناتواني بشر که رسانه ها مدام مي کوشند آنرا در اذهان حک کنند، آرمان شهر(اتوپي) به چشم کساني که هنوز از آرزوي درانداختن طرحي نو در جهان دست نکشيده اند به چه مي ماند.

  از موضوع رسانه ها آغاز کنيم. در فرانسه هنگام همه پرسي در باره طرح قانون اساسي اروپا در ماه مه ۲۰۰۵ اکثر ارکان مطبوعاتي هوادار پاسخ «آري» بودند و به رغم آن ۵۵ % فرانسويان به اين طرح «نه» گفتند. از اين رو به نظر نمي رسد که قدرت رسانه ها در بازي دادن [افکار عمومي] آنقدر ها هم مطلق باشد. آيا رأي شهروندان در اين باره به منزله پاسخي منفي به رسانه ها نيز هست؟

کار پژوهش درباره ترفندها و دسيسه هاي رسانه اي يا به عبارت ديگر کارگاه « خشنود سازي» اي که هدف آن پديد آوردن پذيرش همگاني وضع موجود است را که ادواد هرمن و من به انجام رسانديم، به موضوع تأثير رسانه ها بر مردم نمي پردازد (۱). اين مطلبي پيچيده است اما چند پژوهش ژرفي که در اين مضمون کرده اند حکايت از آن دارد که در حقيقت مهم ترين نفوذ رسانه ها را بايد نزد درسخوانده ترين لايه هاي مردم جست. چنين مي نمايد که افکار عمومي توده مردم به سخن پراکني هاي رسانه اي کمتر گوش فراداده باشد.

بيائيد امکان درگرفتن جنگي عليه ايران را مثال بزنيم. ۷۵% آمريکائيان معتقدند که ايالات متحده بايد دست از تهديدات نظامي خود بردارد و تکاپو جهت رسيدن به توافقي از طرق ديپلوماتيک را برتر بشمارد. نظر سنجي هائي که موسسه هاي غربي کرده اند هم نشان مي دهد که افکار عمومي ايرانيان و آمريکائيان در باره جنبه هاي چندي از مسئله هسته اي همگرائي دارند. اکثريت غالب مردم هر دو کشور بر اين باورند که ناحيه اي که از اسرائيل تا ايران گسترده است را مي بايد به طور کامل از جنگ افزارهاي هسته اي چنان پالود که سلاح هائي که سپاهيان آمريکائي در اين منطقه در دست دارند را نيز در برگيرد. اما براي دسترسي به چنين اطلاعاتي مدت زيادي بايد لابلاي رسانه ها گشت.

از احزاب عمده سياسي دو کشور نيز بگوئيم که هيچکدام از چنين نظري دفاع نمي کنند. اگر ايران و ايالات متحده دموکراسي هاي راستيني مي بودند که در درون آنها اکثريت مردم به واقع مي توانستند سياست هاي عمومي را برگزينند اختلاف کنوني بر سر انرژي هسته اي بي ترديد تا به حال سامان يافته بود. موارد ديگري نظير آنچه گفته شد را نيز مي توان برشمرد.

نمونه آن بودجه دولت فدرال ايالات متحده است. بيشتر آمريکائيان ميل دارند هزينه هاي نظامي کاهش يابد و در عوض وجوهي که بايد صرف امور اجتماعي و اعتبارات تخصيص يافته به سازمان ملل متحد و کمک هاي بين المللي اقتصادي و بشر دوستانه شود افزايش يابد و سرانجام مي خواهند که کاهش هاي مالياتي که رئيس جمهور جورج دبليو بوش به نفع ثروتمندترين ماليات دهندگان وضع کرده است از ميان برداشته شود.

در همه اين زمينه ها سياست کاخ سفيد کاملا در جهت مخالف خواسته هاي افکار عمومي است. اما به ندرت نظر سنجي هائي که از اين مخالفت عمومي پايدار پرده بر مي دارند بازتابي در رسانه ها مي يابند. تا بدان حد که نه فقط شهروندان را از کانون هاي تصميم گيري سياسي پس رانده بلکه آنان را در نا آگاهي از وضعيت واقعي همين افکار عمومي نيز نگه داشته اند.

درباره شکاف بي انتهاي «کسري دوگانه» تراز بازرگاني و بودجه ايالات متحده يک نگراني بين المللي به وجود آمده است. اما ايندو فقط توانسته اند در ارتباطي تنگاتنگ با کسري سومي که نارسائي دموکراتيک است هستي يابند که نه تنها در ايالات متحده بلکه بطور کلي تر در مجموعه جهان غرب از ژرف تر شدن باز نمي ايستد.

هر بار که از يک روزنامه نگار سرشناس و يا از گوينده بخش اخبار تلويزيوني پر بيننده اي مي پرسيم که آيا تحت فشارهائي قرار گرفته و آيا شده است که کارش را سانسور کرده باشد ، پاسخ مي دهد که کاملا آزاد است و تنها باور هاي خويش را بر زبان مي آورد. کارکرد مهار انديشه در يک جامعه مردمسالار چگونه است؟ آنجا که سخن از نظام هاي ديکتاتوري در ميان باشد ما خود مي دانيم چگونه عمل مي کنند.

هنگامي که انگشت اتهام به سوي روزنامه نگاران نشانه رود، بي درنگ برائت مي جويند که «هيچ کس به من زوري نيآورده، آنچه را که دلم بخواهد مي نويسم». درست هم مي گويند. فقط چيزي که هست چنانچه مخالف هنجار مسلط موضعي بگيرند شايد ديگر هرگز سرمقاله اي ننويسند. البته اين قاعده اي مطلق نيست. براي خود من هم پيش آمده که مطبوعات آمريکائي مقاله هايم را چاپ کنند. نبايد پنداشت که ايالات متحده هم کشوري خودکامه است. اما هرکس که برخي خواسته هاي حداقلي را برنياورد، هيچ بختي به وي روي نخواهد کرد که به رده گزارشگري دست يابد که در مسند بزرگان جايگاهي براي وي در نظر گيرند.

وانگهي يکي از تفاوت هاي بزرگ ميان نظام تبليغات دولتي خودکامه و طرز انجام کار در جوامع مردمسالار همين است. با اندکي گزافه مي توان گفت که در کشورهاي خودکامه، دولت تصميم مي گيرد چه مسيري را بايد پيمود و آنگاه هرکس ناگزير به رعايت آن است. جوامع مردمسالار به شيوه ديگري عمل مي کنند.

در اين جوامع هرگز بدان مفهوم «خطي» داده نمي شود، بلکه همه پوشيده به آن گردن مي گذارند. به يک معني گونه اي «شستشوي مغزي در آزادي» را پيش مي برند. حتي گفت و شنود هاي «پرشور» در رسانه هاي بزرگ نيز در درون چهارچوبي از شاخص هاي تلويحي جاي مي گيرد که همه بدان رضا داده اند و همين شاخص ها هستند که موجب دست به عصا راه رفتن بسياري از نطرهاي مخالف اند.

نظام به مهار درآوردن در جوامع دموکراتيک سخت کارآمد است؛ اين نظام خط هادي را همانند هوائي که تنفس مي کنيم ذره ذره [در پيکر اجتماع] مي چکاند. کسي متوجه آن نمي شود، و گاه مي پنداريم که گفتگوئي محکم و استوار پيش روي ما جريان دارد. خوب که بنگريم اين شيوه از روش نظام هاي خودکامه بي نهايت کارآتر است.

نمونه آلمان در سال هاي آغازين دهه ۱۹۳۰ را در نظر آوريم. از ياد نبريم که آلمان در آن عصر پبشرفته ترين کشور اروپا بود که در قلمرو هنر و دانش و فنون و ادبيات و فلسفه به والاترين مرتبه رسيده بود، هرچند گرايش داشته ايم که اين حقيقت را به دست فراموشي بسپاريم. سپس در مدت زماني کوتاه، چرخشي کامل پديدار و به آدمکش ترين و ددمنش ترين کشور تاريخ بشر مبدل شد.

تمام اينها با تراوش ترس و بيم به انجام رسيد. ترس از بلشويک ها، ترس از يهوديان، ترس از آمريکائي ها، ترس از کولي ها، سخن کوتاه بيم دادن از همه کساني که به زعم نازيان قلب تمدن اروپائي يعني «وارثان بي واسطه تمدن يوناني» را تهديد مي کردند. بهر رو اين همان چيزي بود که مارتين هايدگر فيلسوف در سال ۱۹۳۵ مي نوشت. اما بيشتر رسانه هاي آلمان که مردم را تحت بمباران پيام هائي از اينگونه گرفته بودند همان فنون بازاريابي اي را به وام گرفتند که... کارشناسان تبليغاتي آمريکائي به کمال رسانده بودند.

فراموش نکنيم که چگونه يک ايدئولوژي همواره جاي خود را باز مي کند. خشونت به تنهائي براي چيرگي يافتن کافي نيست، توجيهي از سرشتي ديگر بايد. بدينگونه هنگامي که کسي قدرت خويش را براي تسلط بر ديگري به کار مي بندد نياز به ايدئولوژي توجيه گري دارد که هميشه هم همان است و فرقي نمي کند که چيره گر يک خودکامه يا يک اشغالگر يا يک ديوانسالار يا يک شوهر يا يک کارفرما باشد: وانمود مي کند که اين سلطه جوئي «براي خير» کسي است که بر وي چيرگي يافته. به عبارت ديگر قدرت خود را همواره خيرخواه و بي غرض و بخشنده جلوه گر مي سازد.

هنگامي که خشونت حکومتي ديگر کافي نيست

براي نمونه در سال هاي دهه ۱۹۳۰ قواعد تبليغات دولتي نازي ها را گزينش واژه هاي ساده، تکرار بدون وقفه واژه هاي برگزيده و پيوند دادن آنها به هيجانات رواني و احساسات و واهمه ها [به منظور تداعي معاني] تشکيل مي داد. وقتي هيتلر [در سال ۱۹۳۸] سرزمين سودت ها [در چکسلواکي] را تصرف کرد، کشور گشائي خويش را با پيش کشيدن والاترين و نيکوکار ترين هدف ها آراست، يعني لزوم «دخالت انسان دوستانه» براي پيشگيري از «قوم زدائي» که آلماني زبانان آن سرزمين در چنگش گرفتار بودند و ضرورت فراهم ساختن امکان آنکه هرکس بتواند در زنهار «پشت و پناه» آلمان، به حمايت پيشرفته ترين قدرت جهاني در زمينه فرهنگ و هنر آسوده به سر برد.

هرچند به نوعي هيچ چيزي در زمينه ارشاد و تبليعات دولتي از عصر [تمدن] آتن دگرگون نگشته با اينهمه اصلاح و بهبودهاي چندي هم به خود ديده است. ابزارها را به خصوص و به نحوي تعارض آميز در آزاد ترين کشور هاي جهان يعني بريتانيا و ايالات متحده به ظرايف بسيار برکشيده اند. در اين دو سرزمين و نه در جاي ديگر است که در سال هاي دهه ۱۹۲۰ صنعت مدرن روابط عمومي يا بهتر بگوئيم کارگاه عقيده سازي يا تبليغات دولتي زائيده شد.

در واقع اين دو کشور در زمينه حقوق دموکراتيک (مانند دادن حق راي به زنان، آزادي بيان و غيره) به چنان پيشرفت هائي رسيده بودند که آمال دستيابي به آزادي را ديگر نمي شد فقط با دست يازي به خشونت حکومتي مهار کرد. از اينرو به فناوري «کارگاه خشنود سازي» روي آوردند (۲). صنعت روابط عمومي به معني واقعي کلمه رضامندي و پذيرش و تسليم توليد مي کند و ايده ها و انديشه ها و ذهنيت ها را به مهار درمي آورد. در سنجش با [روش رسيدن به همان نتيجه در نظام] خودکامگي، چنين شيوه اي پبشرفت بزرگي به شمار مي رود زيرا رنج يک آگهي تبليعاتي را برخود هموار ساختن بسيار خوشتر از خويشتن را در يک اطاق شکنجه يافتن است.

در ايالات متحده صيانت از آزادي بيان به درجه اي است که گمان مي کنم در هيچ کشور ديگري در جهان نظير آنرا نتوان يافت. اين نسبتا تازگي دارد. از سال هاي دهه ۱۹۶۰ به اين سو ديوان عالي کشور در حوزه احترام به آزادي گفتار معيار را در رفيع ترين جايگاه آن قرار داده، يعني آنچه به عقيده من مظهر اصل بنياديني است که از قرن هجدهم با ارزش هاي عصر روشنائي رواج يافته. رأي ديوان آن بود که گفتار آزاد است و تنها محدويتي که مي توان بر آن روا دانست مشارکت در عملي جنايتکارانه است. مثلا اگر به قصد دستبرد وارد مغازه اي بشوم و يکي از همدستانم اسلحه اي در دست بگيرد و من به او بگويم «شليک کن»، قانون اساسي از چنين آزادي کلامي حمايت نمي کند. در ديگر موارد پيش از آنکه ترديدي در آزادي بيان روا داشته شود انگيزه بخصوص سخت وخيمي بايد در ميان باشد. ديوان عالي حتي همين اصل [آزادي گفتار] را به نفع اعضاء فرقه کوکلوکس کلان هم باز شناخته است.

در فرانسه و بريتانيا و به گمانم در ديگر جاهاي اروپا آزادي بيان را به شيوه اي بسيار دست و پا گير تعريف کرده اند. به چشم من پرسش اساسي اين است که آيا هيچ دولتي حق دارد حقيقت تاريخي را تعيين و تعريف کند و باز آيا حق دارد که کجروي هرکس از آن را تنبيه کند؟ اينگونه انديشيدن را بايد به منزله تن دادن به کرداري خاص راه و رسم استاليني دانست.

براي برخي روشنفکران فرانسوي سخت است بپذيرند که ميل آنها درست در همين جهت است. با اينهمه سربرتافتن از چنين رويکردي نبايد استثنائي بردارد. هيچ وسيله اي نبايد در دست دولتي باشد که بخواهد کسي را که وانمود مي کند خورشيد بدور کره زمين مي چرخد مجازات کند. اصل آزادي بيان گسستي بسيار بديهي با خود دارد. يا از آزادي بيان عقايد و افکاري که از آنها متنفريم دفاع مي کنيم و يا اينکه اصلا از هيچگونه آزادي بياني دفاع نمي کنيم. حتي هيتلر و استالين هم آزادي بيان کساني را که در ديدگاه هاي خود شريک ايندو بودند مي پذيرفتند...

براين بيافزايم که آزار دهنده و حتي ننگ آور است که ناگزير باشيم اين مسائل را دو قرن پس از ولتر به بحث و گفتگو بگذاريم که چنانکه مي دانيم مي گفت «از افکارتان بيزارم اما جانم را سر آن مي گذارم تا شما بتوانيد آنها را بيان کنيد». پذيرفتن يکي از آموزه هاي بنيادين دژخيمان قرباينان نسل کشي يهود خدمتي سخت اندوهبار به خاطره اين قربانيان است.

شما در يکي از کتاب هاي خود جمله ميلتن فريدمن را تفسير مي کنيد که گفته بود «سود جوئي خود جوهر دموکراسي است».

حقيقت آنست که اين دو مقوله چنان در تضاد با يکديگرند که حتي تفسيري پذيرفتني [در باره پيوند ميان آن دو] نيز نمي تواند وجود داشته باشد... غايت دموکراسي آن است که مردم بتوانند در باره زندگي خويش و گزينه هاي سياسي که با آنها سر و کار دارند تصميم بگيرند. ميل دستيابي به سود آسيب زدگي جوامع ماست که بر ساختارهاي ويژه اي تکيه دارد. در جامعه اي آبرومند که بر مباني اخلاقي پايه گذاري شده باشد تکاپو براي سود بردن يک دلمشغولي فرعي است. نمونه بخش دانشگاهي من [موسسه تکنولوژي ماساچوست] را در نظر آوريد، چندين دانشور سخت مي کوشند تا به پول زيادي دست يابند، اما آنها را اندکي مانند حاشيه راندگاني مي بينند که پريشان حال و تقريبا بيمارگونه اند. بر عکس ذهنيتي که جامعه دانشگاهي را به جنب و جوش وا مي دارد بيش از هر چيز تلاش براي رازگشودن هائي است که هم علائق روشنفکري بر مي انگيزند و هم خير عام.

در اثري که انتشارات هرن به شما اختصاص داده، ژان زيگلر نوشته است: «سه گونه خود کامگي وجود داشته است، خود کامگي استاليني، خود کامگي نازي و اکنون خود کامگي مفهوم «هيچ بديل ديگري يافت نمي شود» (۲)». آيا اين سه نوع خودگامگي را مي توان با يکديگر مقايسه کرد؟

من اين هرسه گونه را در يک نما نمي گنجانم. به نبرد عليه [شعار] «هيچ بديل ديگري يافت نمي شود» برخاستن به منزله روياروئي با يک سلطه روشنفکري است که نمي توان آنرا با اردوگاه هاي کار اجباري نازيان و گولاگ استاليني يکسان دانست. و در عمل هم سياست ايالات متحده مخالفت انبوهي را در سرتاسر کره خاک برانگيخته است. آرژانتين و ونزوئلا صندوق بين المللي پول را به بيرون رانده اند. ايالات متحده ناگزير شده است از انجام کودتا هاي نظامي در آمريکاي لاتين دست بردارد که تا همين بيست يا سي سال پيش هنوز هنجاري به شمار مي رفت. امروزه برنامه اقتصادي نوليبرالي را که در دهه هاي ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰به زور به تمام آمريکاي لاتين تحميل کرده بودند از اين قاره به دور انداخته اند. و همين مخالفت را عليه جهاني کردن اقتصاد در مقياس جهاني نيز باز مي يابيم.

جنبش براي عدالت که در هر همايش اجتماعي جهاني پرتو نورافکن هاي رسانه ها را به سوي خود مي کشد در واقع در تمام طول سال همواره در تکاپو است. اين پديده بسيار تازه اي در تاريخ است که شايد آغاز انترناسيونال راستيني را رقم زند. اما حجت اصلي آن در وجود راه حلي جايگزين شونده نهفته است. وانگهي چه نمونه اي را ميتوان بهتر از همين همايش اجتماعي جهاني براي جهاني شدني ديگرگونه سراغ گرفت؟ رسانه هائي که با مفهوم اجتماعي جهاني شدن عناد مي ورزند کساني را که با جهاني کردن به سبک نوليبرالي مخالفت اند «ضد جهاني شدن» مي نامند گو اينکه اينان به نبردي در راه جهاني کردن متفاوتي برخاسته اند که همان جهاني ساختن خلق هاست.

مي توان تمايز ميان دو رويکرد را مشاهده کرد زيرا که در همان زمان مجمع جهاني اقتصاد در داووس [سوئيس] گرد آمده بود که هرچند در راه انسجام اقتصادي در پهنه کره خاک مي کوشد اما يگانه منفعت بورس بازان و بانک ها و صندوق هاي بازنشستگي را پيش رو دارد. همان قدرت هائي که رسانه ها را نيز به مهار خود درآورده اند. دريافت آنها از انسجام جهاني همين است که در خدمت سرمايه گذاران باشد. رسانه هاي فائق عقيده دارند که تنها همين انسجام است که مي بايد به نوعي سزوار برخورداري از نامگذاري رسمي جهاني شدن دانست.

همين نمونه خوبي از نحوه کارکرد تبليغات آرماني جوامع دموکراتيک بدست مي دهد که کارائي آن به اندازه اي است که حتي شرکت کنندگان در همايش اجتماعي جهان گاه صفت آميخته با سؤ نيت «مخالفان جهاني شدن» را بر خود مي پذيرند. در پورتو الگره، به بحث و گفتگو در چهارچوب همايش [اجتماعي جهاني] پيوستم و درکنفرانس جهاني کشاورزان مشارکت جستم. خود کشاورزان به تنهائي اکثريت جمعيت کره زمين را تشکيل مي دهند...

شما را در رديف آنارشيست ها يا سوسيياليست هاي آزادي طلب مي گنجانند. در تلقي شما از نظام مردمسالار، جايگاه حکومت در کجاست؟

ما در اين گيتي به سر مي بريم و نه در جهاني رويائي. در همين جهان نهاد هاي جباري وجود دارد که همان شرکت هاي عظيم اند. نزديکترين همساني با نهاد هاي خود کامه را نزد همين ها مي توان جست. مي توان گفت که آنها خود را موظف نمي دانند هيچگونه حسابي به مردم و به جامعه پس بدهند و به شيوه درندگاني رفتار مي کنند که گوئي بنگاه هاي اقتصادي ديگر طعمه هاي ايشانند. مردم براي دفاع از خويش در برابر آنها جز يک وسيله يعني نهاد دولت چيز ديگري به کف ندارند. لکن اين نهاد سپر بسيار مؤثري نيست زيرا عموما با پيوندي تنگاتنگ به همان درندگان وابسته است. تنها يک فرق ميان آندو هست که نمي توان به سادگي ناديده گرفت. در حالي که مثلا شرکت ژنرال الکتريک ناگزير به پس دادن هيچ حسابي به کسي نيست، دولت گاه نزد مردم به تشريح موقعيت خويش مي پردازد.

هنگامي که دموکراسي به آن اندازه گسترش يابد که شهروندان وسائل توليد و داد وستد را در مهار خود گيرند و به جائي برسد که همين مردم در کارکرد و مديريت چهارچوب عمومي که در آن به سر مي برند مشارکت جويند آنگاه دولت مي تواند اندک اندک از ميان برخيزد. جاي آنرا انجمن هاي داوطلبي خواهد گرفت که در محل کار و هرجا که مردم زندگي کنند برپا خواهد شد.

آيا اين همان نظام شوراهاست (سويت)؟

شوراها بودند. اما نخستين چيزي که لنين و تروتسکي درست بعد از انقلاب اکتبر ويران ساختند شوراها و انجمن هاي رايزني کارگري و تمام نهاد هاي دموکراتيک بود. اين دو تن در اين خصوص بدترين دشمن سوسياليزم در قرن بيستم به شمار مي آيند. آنها در هيبت مارکسيست هاي جزم انديش، باور داشتند که جامعه عقب افتاده اي مانند روسيه عصر آنها پيش از آنکه به زور به سوي صنعتي شدن سوق داده شود نمي توانسته است بي واسطه به سوسياليسم گذر کند.

در سال ۱۹۸۹ در لحظه فروپاشي نظام کمونيستي، مي انديشيدم که شايد اين فروپاشي، هرچند به صورتي متناقض، باز مظهر يک پيروزي براي سوسياليزم باشد. زيرا سوسياليزم آنچنان که من درمي يابم، تکرار مي کنم، دست کم متضمن در مهار خود گرفتن دموکراتيک توليد و داد و ستد و ابعاد ديگر هستي آدميان است.

با اينهمه هر دو نظام اصلي تبليغات [سرمايه داري و کمونيستي] به همنوائي با يکديگر رسيدند تا بگويند که نظام جباري که لنين و تروتسکي پايه ريزي کردند و سپس استالين آنرا به دهشتي سياسي مبدل ساخت «سوسياليزم» بوده است. رهبران کشورهاي غربي از کاربرد پوچ و ننگين اين واژه دلشادتر از اين نمي بودند که در طول دهه ها فرصتي براي آنها فراهم آورده بود که سوسياليزم اصيل را تخطئه کنند و بدنام سازند.

با شور وشوقي يکسان اما در جهتي مخالف، دستگاه تبليغاتي شوروي کوشيد همدلي و تعهدي را که آمال سوسياليزم اصيل نزد بسياري از کارگران بر مي انگيخت به نفع خويش بهره برداري کند.

آيا درست نيست بگوئيم که تمام شکل هاي سامان يابي خودبخودي به موجب اصول آنارشيستي سرانجام فروريخته اند؟

«اصول انارشيستي» ثابتي وجود ندارد که گونه اي فقه آزادي طلبانه اي باشد که بايد با آن بيعت کرد. آنارشيسم يا دست کم آنگونه که من آن را در مي يابم يک نهضت انديشه و اقدام انساني است که در پي مشخص ساختن ساختارهاي اقتدار و استيلاست و از آنان مي خواهد که توجيهي براي [بقاي] خود ارائه دهند و درست هنگامي که اين ساختارها ديگر ناتوان و بي مصرف شوند، چيزي که به کرات پيش مي آيد، بکوشد که از آنها پيشي گيرد.

آنارشيسم يعني انديشه آزادي خواهي نه فقط با «فروريختن» بسيار فاصله دارد بلکه از بنيه بسيار خوبي هم برخوردار است. اين مکتب منشاء بسياري از پيشرفت هاي واقعي بوده است. شکل هائي از سرکوبي و بي عدالتي کمتر شناخته شده اي را که کمتر از آنهم به نبرد با آنها برخاسته بودند ديگر کسي نمي پذيرد. اين يک موفقيت، گامي به جلو براي مچموعه نوع بشر و نه يک شکست است.

(گفته هاي نوام چامسکي را دانيل مرمه به رشته تحرير درآورده و نويسنده خود بازخواني و تصحيح کرده است)

پاورقي ها

۱- ادوارد هرمن و نوآم چامسکي، خشنود سازي، انتشارات پانتئون، نيويورک، ۲۰۰۲. «کارگاه خشنود سازي» اصطلاح والتر ليپمن رساله نويس آمريکائي است که از دهه ۱۹۲۰ قابليت مردم عادي را در تعيين خردمندانه سرنوشت خويش در سايه ترديد قرار داده و پيشنهاد کرده بود که نخبگان دانشور آگاهي ها را پيش از آنکه به توده ها برسد «بپالايند».

۲- حرف اول عبارت «هيچ راه حل بديلي نيست» به انگليسي را که کنار يکديگر بگذاريم به واژه «تينا»، مي رسيم [که ژان زيگلر نوع سوم خودکامگي را به همين واژه ساختگي ناميده است]، اما خود عبارت سخن خانم مارگارت تاچر بود که ماهيت گزيرناپذير سرمايه داري نوليبرالي را پيش کشيده که خود چيزي جز شکلي ممکن از «جهاني شدن» نيست.

نوام چامسکي – کتابشناسي

• «سال ۵۰۱، کشورگشائي ادامه دارد»، ۴۱۳ صفحه. انتشارات هرن، پاريس، ۲۰۰۷ در باره استراژي هاي سيطره جوئي که پس از تسخير دنياي جديد [کشف قاره آمريکا] به اجرا درآمده است.

• « درک قدرت»، انتشارات آدن، بروکسل، ۲۰۰۶.اين اثر سه جلدي گزارشي از دريافت چامسکي از قدرت، سازو کارهاي آن و مفرهائي که برآن تکيه دارد را بدست مي دهد

کارگاه افکار عمومي سازي: سياست اقتصادي رسانه هاي آمريکائي (با همکاري ادوارد هرمن)، ۵۵۰ صفحه انتشارات سرپان ا پلوم، پاريس، ۲۰۰۳،. اين کتاب به رد سخنان کساني مي پردازد که «نظريه توطئه بيني» را به چامسکي نسبت مي دهند. نويسندگان کتاب برعکس شرح مي دهند که « مدعاي اغلب پيشداوري هاي رسانه اي، بيرون کشيدن چهره اي از پيش برگزيده است که با حسن ظن ايده هاي پيش ساخته را بدرون خويش فرو کشد و با تنگناهائي که مالکان، بازار و قدرت سياسي اعمال مي کنند از در سازگاري برآيد

• «مسئوليت هاي روشنفکران»، ۱۶۵صفحه، انتشارات اگون، مارسي، ۱۹۹۸. چامسکي در اين کتاب گزينشي بودن«تعهدات» روشنفکران غربي را به باد انتقاد مي گيرد. گناه اصلي قربانيان کشتارها گويا آن بوده باشد که « با توجه به هويت مسئولان حقيقي [جنايات] استفاده عقيدتي از آن قربانيان ميسر نبوده است».

 


 

لوموند