لیبرالیسم در جهان امروز: محدودیتها، ارزشها و امکانها
محمدرفیع .م
• در صورتی که لیبرالیسم وفادار به گرایشی که در چند دهه اخیر بر آن حاکم
شده باقی بماند بر فاصله خود با زندگی خیل تودهها و گرایشات آنها خواهد
افزود و بیش از پیش بصورت نیرویی حاشیهای و گرایشی در خدمت تثبیت وضعیت
نابهنجار موجود در خواهد آمد. ظاهراً این سرنوشتی است که لیبرالیسم در دام
آن گرفتار آمده است. رهایی از این وضعیت گسستی رادیکال را میطلبد ...
۱- بسان اندیشهی ناب سیاسی، لیبرالیسم در اوج اعتبار و شکوفایی بسر می
برد. اصول بنیادین لیبرالیسمِ مدرن فردیت، حق، آزادیهای اساسی، رویکردی
رویهای و خرد رسانشی یا تعقل جمعی، همه، ارزشهای بنیادین عصر بشمار
میآیند. نقد لیبرالها به وضعیت موجود، افشای مجموعه عواملی که آزادی و
خودسامانی انسان را محدود می سازند نیز با روح زمانه سازگار است. نه تحول
بنیادی نظم موجود که اصلاح (گاه ریشهای) آن امروز غایتی معتبر بشمار
میآید و لیبرالها امروز در فرایند نقد خود به سرمایهداری، دموکراسی
پارلمانی و بنیادگرایی خواهان محدودیت عملکرد عواملی هستند که نابرابریها
را گسترش و تعمیق میبخشند، کوشندگی را از افراد باز میستاند و حوزه عمومی
را به قلمرو جولان منافع شخصی یا باورهای ایدئولوژیک تبدیل میسازد.
لیبرالها دفاع از دستاوردهای جامعه مدرن و تقویت آنها را مهم میشمرند و در
دورانی که این دستاوردها با تهدیدی جدی از سوی نیروهای مخالف آزادی، فردیت
و روشنگری روبرو هستند چنین اقدامی ارجمند بشمار می آید.
با اینهمه، در عرصه رقابتهای سیاسی، اداره امور اجتماعی و هدایت دستگاه
دولتی، لیبرالیسم امروز با مشکلاتی انبوه روبرو است و در حالتی کم و بیش
بحرانی بسر میبرد. دو ایدئولوژی اصلی عصر، محافظهکاری و سوسیال دموکراسی
در رقابتی تنگاتنگ با یکدیگر جای چندانی برای آن در عرصه عمومی باقی
نگذاشتهاند. لیبرالیسم به نولیبرالیسم فروکاسته شده است. هر چند
سوسیالیستها با بهرهگیری از مبانی لیبرالیسم سوسیالدموکراسی را
آفریدهاند و محافطهکاران با بهرهجویی از اصول اعتقادی لیبرالیسم احزاب
نولیبرال را پایه گذاشتهاند ولی هیچکدام از این دو گرایش مطرح سیاسی به
لیبرالیسم وفادار نیست. امروز، درعرصههای انضمامی سیاست، اصول مورد نظر
لیبرالها مسائلی مهم و مناقشه برانگیز نیستند. بسیاری از این اصول تا حد
مورد انتطار تحقق یافتهاند و در زمینه اصلیترین مسائل عصر یعنی محدودیت
ساختن بازار یا رهایی آن از قید و بندهای سیاسی و اجتماعی، اقتدار روزافزون
دیوانسالاری، رشد فوقالعاده دستگاههای نظارتی و رهایی از سنتهای فرهنگی
یا ارجگذاری آن، لیبرالها بدیلی مشخص همچون سوسیالدموکراتها و
محافطهکاران راهحلی نمیدهند. دفاع لیبرالها از بازار آزاد، رفابت آزاد و
آزادی فردی برای بسیاری دفاعی ایدئولوژیک از سرمایهداری و تمامی دردها و
مصیبتهایی است که این نظام برای آنها و دیگر تودههای مردم میافریند.
عملاً، لیبرالها امروز بیشتر بسان نیروئی فرسوده بنظر میرسند که در میدان
مبارزه بجای شرکت در نبرد ورد میخوانند و به یادآوری اهمیت اصول مهمی
همچون آزادی و فردیت میپردازند، غافل از آنکه امروز باید در دفاع از آنها
تقویت و تضعیف نهادهای معینی را در دستور کار خود قرار دهند و به این خاطر
گاه آزادی و حق برخی افراد و گاه رفاه و حرمت برخی دیگر را زیر پا گذارند.
۲- وضعیت بحرانی لیبرالیسم بیش از هر جای دیگر در جهان سوم بطور کلی و در
آمریکای لاتین و خاورمیانه مشهود است. در آمریکای لاتین رقابت تنگاتنگ چپ
متآثر از مارکسیسم با نولیبرالیسم جایی برای مطرح شدن اصول مورد باور
لیبرالها باقی نگذاشته است و در خاورمیانه اصولگرایی تنها بدیل جدی
اقتدارگرایی و محافظهکاری بشمار میآید. در هر دو حوزه آرمانگرایی ِ
لیبرالیسم و اصول مورد باور آن یا مجالی برای طرح شدن نمی یابند یا اساساً
مورد اقبال قرار نمیگیرند. مشکلاتی که فرایند جهانیشدن، اقتصاد بازار و
سلطه امپریالیستی اقتصاد، فرهنگ و بینش غربی آفریدهاند جدیتر و گاه
وحشتناکتر از آن هستند که آرمانها و راه حلهای داده شده لیبرالها بدیلی را
در مقابل آنها ارائه دهند. از نظمی سرکوبگر انتظار برسمیت شناختن عملی و
حتی صوری حق را نمیتوان انتطار داشت، بگاه فقدان امکانات اساسی و شکاف هر
چه فزاینده طبقاتی آزادیهای بنیادین بیهوده و بیمعنا جلوه میکنند و در
پسزمینه سلطه اقتصاد بازار و ایدئولوژی مرتبط با آن فردیت بیشتر معنای
خودمحوری و توجه به موفقیت (در عرصه رقابت) میدهد تا استقلال و
خودسامانی. در این پسزمینه، لیبرالیسم نه باوری معطوف به آزادی، رهایی و
رفاه که باوری معطوف به تقویت نظم حاکم و تعمیق نابرابریها و شکافهای آن
پنداشته میشود.
بدون شک لیبرالها خود در شکلگیری چنین برداشتی مقصر هستند. شرایط تاریخی و
اجتماعی را نمیتوان بطور مستقیم و هدفمند متحول ساخت. باورهای خود را
همچنین نه میتوان و نه می بایست در جهت مطرح و جذاب شدن آنها تغییر داد.
ولی میتوان باورهای خود را به بهترین شکل، با شفافیت، برندگی و دقت کامل،
تبلیغ و مطرح کرد و به اینصورت به مصاف سوتفاهمهای احتمالی رفت. لیبرالها
در این زمینه گاه چنان سردرگم و ضعیف عمل کردهاند که فرصت کافی را برای
نولیبرالها بوجود آورده تا باورهای خود را بسان اصول مورد باور لیبرالیسم
جا زدهاند. بطور نمونه در ایران چهرههایی مانند موسی غنینژاد و بتازگی
مرتضی مردیها لیبرالیسم را مترادف با تمکین به نظم جهانی موجود، پذیرش
حقانیت بازار آزاد و اعتقاد به کارآیی تعمیق شکافهای طبقاتی در جهت گسترش
رفاه معرفی کردهاند. برای آنها تبلیغ لیبرالیسم از مجرای نقدِ باور به
سوسیالیسم، برابری، عدالت اجتماعی و همبستگی اجتماعی میگذرد. در دیدگاه
آنها در دنیای امروز شرط اساسی تحقق آزادی و فردیت وجود آزادی ِ انتخاب،
رقابت آزاد و فاصله طبقاتی است. در حالیکه دیگر گرایشهای رادیکال سیاسی
بطور مداوم به نقد چنین نگرشی میپردازند لیبرالها بیشتر سکوت را پیش
گرفتهاند. بنظر میرسد که در غیاب توجه عمومی و موضوعیت باورهایشان (در
گستره کشمکشها و مبارزات سیاسی و اجتماعی)، آنها به انفعال کشیده شدهاند.
با اینهمه امروز جای خالی لیبرالیسم و اصول و ارزشهای مورد باور آن بیش از
پیش احساس میشود. ارزشهایی مانند خودسامانی و آزادی فردی، برابری حقوقی و
سیاسی کلیه شهروندان و حوزه عمومی سرزنده، از چندین سوی، از سوی بازار،
سرمایه، دولت، دیوانسالاری و گرایشهای اقتدارگرا زیر فشار و حمله هستند.
این ارزشها نه فقط غیر قابل تحقق که فاقد اهمیت و اعتبار معرفی میشوند. از
آنجا که لیبرالیسم اصلیترین باور مدافع این ارزشها بوده نیاز بوجود آن
شدیداً محسوس است. بدون شک در وضعیت کنونی خود، لیبرالیسم از عهده ایفای
نقشی جدی برنمیآید. این باور باید بطور اساسی بازسازی شود تا بتواند
جایگاه واقعی و مورد انتظار خود را بیابد. در این زمینه لیبرالیسم باید به
سه مسئله جدی عصر توجه لازم را نشان دهد، سه مسئلهای که در جهان امروز، چه
بصورت مثبت و چه بصورت منفی، اهمیتی روزافزون یافتهاند. این سه مسئله
عبارتند از: آرمانگرایی، رادیکالیسم و اصولگرایی. در هر سه مورد لیبرالیسم
باید در عین وفاداری به اصول بنیادین خود از آموزههای دیگر، آموزههای
رقیب و مخالف، بیاموزد تا بتواند صلابت و سرزندگی کافی بدست آورد.
۳-آرمانگرایی: از چشمانداز آرمانگرایی لیبرالیسم نه تنها دچار کمبودی نیست
که باوری پرمایه و سرزنده است. دو خواست یا بعبارت دیگر اصل اعتقادی آن،
آزادی و فردیتِ متکی بر خودسامانی، آرمانهای مهم دوران مدرن بشمار میآیند.
از آنجا که هنوز این دو اصل تحقق نیافتهاند و ساز و کار اقتصاد و سیاستِ
جامعه مدرن پی در پی، به شیوههای گوناگون، آزادی و اقتدار فرد را محدود می
سازند، تأکید بر اهمیت و تلاش در زمینه تحقق آنها نشان از آرمانگرایی دارد.
با اینهمه لییرالها باور خود را بصورت باوری آرمانگرا معرفی نمیکنند و از
آزادی و فردیت تصویری چنان ابزاری و بیمایه ارائه میدهند که وجه آرمانی
آنها تا حد زیادی از دید پنهان میماند. آنها آزادی و فردیت را نه بصورت
غایتهایی در خود، عرصه تجلی وجود انسان به بهترین شکل خود، که بصورت ابزاری
برای رسیدن به اهدافی دیگر، اهدافی برآمده از و سازگار با ساختار جامعه
معاصر، معرفی میکنند. در دیدگاه آنها آزادی، در هیأت آزادی بیان، آزادی
انتخاب حرفه و شغل، آزادی تشکل و اجتماعی و آزادی گزینش شیوه تفکر و زندگی،
به انسان اجازه میدهد تا اهداف خود را آنگونه که خود میخواهد دنبال کند.
اهداف اینجا پیشاپیش مشخص شدهاند و بطور عمده چیزی جز رسیدن به وضعیت مادی
و اجتماعی مناسبی نیستند. این در حالی است که در یک بینش آرمانی میتوان
آزادی را بمعنای رسیدن به درکی واقعی از خود و دست یافتن به موقعیتی مناسب
برای عینیت بخشیدن به این درک، به بیان عملی آن، تفسیر کرد. در مورد فردیت
نیز درکی ابزاری آنرا همچون وسیلهای برای حفظ استقلال در مقابل نظم حاکم
اجتماعی و سیاسی می بیند. در این درک فردیت بمعنای برخورداری از یک شیوه
زندگی، دیدگاها و رویکردهای خاص خود و همچنین استقلال عمل و نظر است.
لیبرالها امروز بیش از پیش دلبسته چنین درکی شدهاند و بنوبت خود بر دو
جنبه تاریخی آن یعنی انظباط و استقلال تأکید میگذارند. بر مبنای دریافت
آنها انسان از یکسو به اتکای هدفمندی، هوشیاری و تمرکز توان و امکانات خود
و از سوی دیگر به لطف برخورداری از آزادی و استقلال شخصیتی به فردیت دست می
یابد. نکته مهم برای آنها در این زمینه آن است که فردیت به انسان اجازه می
دهد تا آنگونه که خود میخواهد زندگی و عمل کند. در مقایسه، در درکی آرمانی
از فردیت میتوان بر خودآمایی، توانمندی و آمادگی انسان برای ابراز وجود و
ایفای نقش بسان موجودی سرزنده و پویا، با احساسات و شور خاص خود تأکید
ورزید. در چنین درکی، فردیت نه بمعنای اقتدار و استقلال در رسیدن به اهداف
خود که بمعنای توانمندی درایفای نقشی پویا و سرزنده در زمینه رسیدن به
غایتهای زندگی است.
در حالیکه آزادی و فردیت برای بسیاری مفاهیمی مرتبط با توانمندی و سرزندگی،
برخوداری از توان ابراز وجود و دستیابی به غایتهای خاص خود است لیبرالها
آنرا به مثابه رسیدن به موقعیتی مرحلهای، وضعیتی ابزارگونه می فهمند.
برای لیبرالها آزادی و فردیت نه غایتهایی مهم در خود که ابزاری هستند که به
انسان اجازه میدهند بتواند در دنیای پیچیده و پرتلاطم معاصر به دفاع از
منافع خود و پیشبرد اهداف خویش همت گمارد. به اینصورت لیبرالها نه فقط
وضعیت موجود را آنگونه که هست میپذیرند بلکه استفاده از امکانات و فرصتهای
پیش آمده در این وضعیت را بسان ارزش معرفی میکنند.
آنچه انسانها امروز از سیاست بسان بدیلی در مقابل کارکرد ایدئولوژیک نظم
انتظار دارند نه تبیین فرصتها و فراخوان به استفاده از فرصتها، که گشایش
افقی یکسره متفاوت، افقی از توانمندیها و امکاناتی است که بطور معمول از
آنها دریغ داشته میشوند. اساساً، در وضعیت موجود فرصت چندی برای تودهها
وجود ندارد و آنها از توان چندانی برخوردار نیستند که بخواهند یا بتوانند
از فرصتها بهره بجویند. ساختار اقتصادی-اجتماعی نیز بستهتر آن است که با
اصلاحات مورد نظر لیبرالها تحولی اساسی پیدا کند و زمینهساز شکلگیری
فرصتهای جدی شود. در پی تحولی جدی تودههای ناراضی به بدیلهای دیگر روی می
آورند. بنیادگرایی بطور نمونه کوشندگی و سرزندگی و امکان خودآمایی در
چارچوب سنت فرهنگی را وعده میدهد. آنها نیز که خواهان حفظ وضعیت داده
شده هستند بدیلهای خاص خود، نولیبرالها، محافظهکاران و گاه
سوسیالدموکراتها، را در دسترس دارند.
شاید امروز آرمانگرایی جایی در سیاست بشکلی که دولت، احزاب و نهادهای
انتخابی آنرا پیش می برند نداشته باشد. از دیدی واقعگرایانه، سیاست نه
گستره جستجوی تحولاتی که هیچ مشخص نیست راه به کجا می برند بلکه عرصه رقابت
و کاربرد راهکارهای فنی برای رفع مشکلات موجود است اما نباید فراموش کرد
که هنوز در عرصه سیاست آرمانهایی همچون همبستگی، سرزندگی، برابری، آزادی و
رفاه مهم بشمار میآیند. برخی نیروهای سیاسی نیز قدرت و اعتبار خود را از
بازتعریف عرصه سیاست و طراحی افقی آرمانی بر مبنای بازتعریف خواستهای
سازگار با نظم حاکم کسب کرده و میکنند. در چند دهه اخیر بنیادگرایان و
نو-لیبرالها با موفقیت چنین طرحهایی را چه در جهان سوم و چه در غرب پیش
بردهاند. لیبرالیسم نیز در اصل اندیشهای آرمانگرا با غایت بازتعریف و
بازآفرینی حوزههای کنش اجتماعی بوده است - هر چند که امروز از آن
آرمانگرایی فاصله گرفته است.
۴- رادیکالیسم: در یک، دو دهه اخیر رادیکالیسم معنایی یکسره منفی پیدا کرده
است. کافی است تا اندیشه و نیرویی به رادیکالیسم شهرت یابد تا اعتبار خود
را از دست بدهد. خواست تحول اساسی و بنیادین ساختارها، نهادها و عملکردها
خواستی خطرناک بشمار میآید. همه در هراس از ان هستند که درفرایند متحقق
ساختن چنین خواستی شیرازه امور از هم بپاشد و در هرج و مرجی که در این
ارتباط پیش میآید نیروهایی مخوف و تمامیتگرا بر ارکان جامعه مسلط شوند.
بطور کلی امروز رادیکالیسم نه امری مرتبط با شور دامن زدن به تحولی بنیادین
و جستجوی دنیایی یکسره متفاوت که امری مرتبط با شوریدگی محض و روانپریشی
بشمار میآید.
بدون شک چنین دریافتی از رادیکالیسم برای کسانی که از یک زندگی اجتماعی
تثبیت یافته و رفاهی نسبی برخوردارند استوار بر برداشتی کم و بیش
واقعبینانه از اوضاع جهان است. در صورت وجود پیش شرطهای اولیه یک زندگی
خوب واقعاً چه نیازی به دامن زدن به تحولاتی اساسی و پذیرش خطر هرج و مرج
هست؟ رادیکالیسم اما برداشت و گرایش مورد توجه کسانی است که تحولات جهانی
در پیامد گسترش سرمایهداری و فرایند جهانی شدن زندگی اجتماعی و شخصی آنها
را زیر و رو ساخته است. خواست تحول بنیادین بسیاری از اوقات خواست کسانی
است که مجبور به مصاف با نیروهایی قدرتمند و یکسره برانداز در جهت رسیدن به
حدی معینی از ثبات و رفاه هستند. پذیرش خطر هرج و مرج و تن در دادن به
اقتدار نیروهایی مخوف از آنجا برای آنها توجیهپذیر است که احتمال شکلگیری
وضعیت یکسره بدتری از آنچه که آنها مجبور به تحمل آن هستند کم است.
هر چند میانهروی و محافظهکاری به گفتمان اصلی سیاسی عصر تبدیل شده است
اما هنوز رادیکالیسم اعتبار خود را در برخی از مناطق جهان و برای اقشار
خاصی حفظ کرده است. توجه به رادیکالیسم بسیاری از اوقات شکلی انحرافی پیدا
کرده و جذابیت گروههایی با گرایشات فاشیستی، نژادپرستی و نو-لیبرال را
افزایش داده است. چنین گروههایی، بدون واهمه از برخوردهای ایدئولوژیک یا
مادی نظم حاکم، خواست تحولی بنیادین بر مبنای ممانعت از پیشروی سیر تحولات
و استقرار عدالتی بظاهر طبیعی را غایت اصلی خود معرفی میکنند. در غیاب
برنامه و راهکاری رادیکال از سوی سوسیالیستها (و سوسیال دموکراتها) و
لیبرالها این گروهها توانستهاند بسهولت بخشهای معینی از جامعه را بسوی
خود حذب کنند. ظاهراً لیبرالها عاجز از ارائه برنامه یا مجموعه خواستهایی
رادیکال هستند. تأکید بر خواستهایی همانند آزادیهای اساسی، فردیت،
خودسامانی و حقوق مدنی و سیاسی گاه چنان در تطابق با ساختار نظم حاکم و سیر
جاری تحولات قرار دارد که جایی برای طرح خواستهایی رادیکال باقی نمیگذارد.
با اینهمه لیبرالها میتوانند بدون کوتاه آمدن از اصول اعتقادی خود به
رادیکالیسم روی آورند. آنها می توانند از یکسو خواستهای خود را مبتنی بر
آزادی، فردیت و حقوق مدنی و سیاسی به صورتی رادیکال مطرح سازند و از سوی
دیگر بشکلی رادیکال خواهان استقرار یا شکلگیری پیششرطهای تحقق آن خواستها
شوند. حتی آن خواستهائی که امروز لیبرالها مطرح می کنند میتوانند بصورتی
رادیکال مطرح شوند. آزادی را میتوان در وسیعترین حد ممکن، در رهائی از
هرگونه قید وبند اقتصادی و سیاسی و در وضعیتی آکنده از ثبات، عدالت اجتماعی
و همبستگی خواست؛ فردیت را میتوان بصورت خودسامانی نسبت به مجموعه عوامل
اقتصادی و اجتماعی و هنجارهای از پیش داده شده اخلاقی و اجتماعی دید؛ حق را
نیز نه تنها میتوان دربرگیرنده حق اجتماعی که در برگیرنده حق نسبت به
تمامی امکاناتی دانست که ضروری یک زندگی خوب هستند.
لیبرالها حتی میتوانند در زمینه خواست ثبات و قوام زندگی اجتماعی برخوردی
رادیکال داشته باشند. هر چند آزادی و فردیت همهجانبه بخودی خود بی ثباتی و
از همگسیختگی را بر زندگی اجتماعی و شخصی افراد حاکم می سازد اما میتوان
بوسیله فعال ساختن ساز و کارهای معینی حد خاصی از ثبات و قوام زندگی
اجتماعی را حفظ کرد. بوسیله برسمیت شناختن حقوق اجتماعی و فرهنگی شهروندان،
تأسیس صندوق بیمه همه جانبه عمومی و تعمیم رفاه به تمامی لایههای اجتماعی
می توان بنیادی از ثبات و قوام را برای زندگی اجتماعی پیافکند. طرح چنین
خواستهایی تناقضی با دیدگاههای عمومی لیبرالها ندارد که آنها نتوانند آنها
را مطرح سازند. اصلاً اهمیت آزادی، فردیت و حق برای آنها، آنها را باید
متوجه این نکته سازد که ثبات و قوام زندگی اجتماعی امر مهمی برای انسانهایی
است که میخواهند در جهان پیچیده و متلاطمِ معاصر آزاد و خودسامان زندگی
کنند.
۵- اصولگرایی: ظاهراً لیبرالیسم در نقطه مقابل اصولگرایی قرار دارد. در
حالیکه اصولگرایی در متن ِ اعتقاد قرص و محکم به اصولی معین و باور به درکی
معین از امور معنا پیدا میکند، لیبرالیسم معتقد به آزادی انسان در انتخاب
شیوه تفکر و زندگی و ابطالپذیری درک و عقاید است. یکی از اهداف اصلی
لیبرالیسم همواره نقد باورهای ترافرازنده و انتقاد به اعتقاد به وجودِ عامل
یا پدیدهای ترافرازنده راهنمای زندگی و عمل، از باور دینی گرفته تا باوری
ایدئولوژیک همچون سوسیالیسم، بوده است. لیبرالها به تبعیت از کانت انسان را
در خود غایت میشمرند و هر باوری که حاضر باشد باوری معین را والاتر از آن
بشمارد خطرناک میدانند. اصولگرایان نیز، چه بنیادگرایان دینی و چه
معتقدین به باورهایی ترافرازنده همانند آزادی و رهایی نوع بشر، همواره به
لیبرالها مشکوک بودهاند. در دیدگاه آنها لیبرالیسم مبلغ نوعی
لاابالیگری، بی اعتقادی و سهلانگاری ایدئولوژیک و در نتیجه مدافع وضعیت
موجود و اتخاذ رویکردی انفعالی است.
نقد لیبرالها به اصولگرایی و عدم توجه آنها به بنیادهای فکری آن ضربهای
جدی به صلابت و اعتبار آنها وارد آورده است. لیبرالها امروز گروهی
بیاعتقاد به مبانی فکری خود، یا گروهی بی توجه به مبانی اعتقادی خود جلوه
میکنند. در حالیکه مشخص است که لیبرالها به اصولی معین معتقد هستند حرکتی
چندانی از آنها در دفاع از این اصول بچشم نمیخورد. گاه چنین بنظر میآید
که گویی لیبرالها به مبانی فکری خود همچون اصول اعتقادی نگاه نمیکنند بلکه
آنها را همچون ضرورتهای زندگی یا بخشی از واقعیت زندگی میبینند. آزادی،
فردیت و حق گاه برای آنها راهکاری برای سازگاری با شیوه زندگی مدرن و تفوق
بر مشکلات است و گاه اموری مربوط به هویت فردی و اجتماعی انسان. نه فقط
لیبرالها که بسیاری دیگر امروز نمیتوانند جهانی را تصور کنند که در
سازگاری با آزادی، فردیت و حق قرار نداشته باشد. در دیدگاه آنها نظم حاکم
بر جهان و شکل حضور انسان در آن در نهایت زمینه را برای استقرار این سه اصل
فراهم میآورند. از اینرو امروز در حالیکه آزادی محدودیت زیادی پیدا کرده،
فردیت شکلی کژیده پیدا کرده و حق در چنبر دستگاه دولتی گرفتار آمده،
لیبرالها نقد رادیکالی را متوجه این محدودیتها و ساز و کارهای برپایدارنده
آن نمیکنند.
امروز بیش از پیش مشخص شده که آزادی، فردیت و حق چنان محدود و منحط شدهاند
که در معرض خطر بیمعنایی قرار دارند. آزادی بیان و تشکل چنان در پسزمینه
شکلگیری امپراطوریهای رسانهای و موسسات عظیم اقتصادی و سیاسی محدود
شدهاند که دیگر وجود یا عدم وجود آنها برای کسی تفاوت معناداری ندارد.
فردیت چنان بار خود-محوری و خود-مداری پیدا کرده و از خودآمایی و سرزندگی
دور شده که دیگر بنظر میرسد برای همه تحقق یافته است. برسمیت شناخته شدن
حقوق، بنوبت خود، چنان قدرت دولت را افزایش بخشیده که هر گونه حرکتی در
زمینه تحقق آزادی و فردیت وداع با مقوله حق و آزادی ِ استوار بر توانمندی
را میطلبد. از این لحاظ دفاع از این مقولهها بمثابه اصولی ارزشمند اهمیتی
روزافزون یافته است. آنها غایتهایی آرمانی هستند. در این نکته شکی نیست.
اما ارزش آنها فقط از وجه آرمانیشان نشأت نمیگیرد، بلکه بطور عمده ریشه در
اعتقاد انسانها به آنها دارد. بسیاری بر آن باورند که نمیتوانند بدون
برخورداری از آزادی، فردیت و حق به زندگی ادامه دهند نه به آن خاطر که بدون
آنها نمیتوانند از لحاظ زیستی به زندگی ادامه دهند بلکه به آن خاطر که
بدون آنها زندگی را بی معنا می یابند. اگر در این میان لیبرالها دارای چنین
اعتقادی هستند باید به دفاع از آنها همچون اصولی ارزشی دست زنند. لیبرالها
باید به همه نشان دهند که به این اصول همچون اصولی ترافرازنده و آرمانی، و
نه بسان رویکردهایی مناسب برای زیست در دوران مدرن و کسب موفقیت، اعتقاد
دارند. در غیر اینصورت کمتر کسی ادعای لیبرالها در مورد اهمیت ازادی، فردیت
و حق را جدی میگیرد.
۶- در جستجوی آرمانگرایی، رادیکالیسم و اصولگرایی، تودههای مردم به
بنیادگرایی، محافظهکاری و گرایشات افراطی روی میآورند. وضعیت موجود و
وعده اصلاحات جزئی افق روشنی را برای کسی نوید نمیدهد. استثمار،
دیوانسالاری، شتاب لجام گسیخته تحولات و از هم گسیختگی قوام جامعه و زندگی
اجتماعی فقط فزونی یافته است. آنچه که از آن بسان وعدههای مدرنیته یاد
میشود، آزادی، خودسامانی و سرزندگی، برای بخش مهمی از شهروندان جوامع غربی
هم دارای موضوعیت است و هم افقی است گشوده در مقابل آنها. اما برای بقیه
جهانیان چنین افقی وجود ندارد. سرمایه داری و فرایند جهانی شدن مشقت، شتاب
و هرج و مرج را بر زندگی آنها حاکم ساخته است. در این وضعیت برنامه سیاسی
لیبرالها افقی متفاوت را عرضه نمیکند. در آن نه از وضعیتی متفاوت و آرمانی
نشان چندانی هست، نه از تحولی ساختاری در وضعیت خُرد و خراب جهان، و نه از
اصولی که بتوان بر مبنای آن معنایی به زندگی و جهان یا تلاش خود برای ایجاد
شرایطی متفاوت بخشید.
در صورتی که لیبرالیسم وفادار به گرایشی که در چند دهه اخیر بر آن حاکم شده
باقی بماند بر فاصله خود با زندگی خیل تودهها و گرایشات آنها خواهد افزود
و بیش از پیش بصورت نیرویی حاشیهای و گرایشی در خدمت تثبیت وضعیت نابهنجار
موجود در خواهد آمد. ظاهراً این سرنوشتی است که لیبرالیسم در دام آن گرفتار
آمده است. رهایی از این وضعیت گسستی رادیکال را میطلبد. لیبرالیسم باید از
نیروهایی که آنها را دشمن قسم خورده خود میداند بیاموزد و به اصولی توجه
نشان دهد که تا کنون نقد آنها را مسئله اساسی خود پنداشته است. در این
رابطه هیچ ضرورتی وجود ندارد که لیبرالیسم به باورهای خود پشت کند و از
برنامه یا اصولی متناقض با دیدگاهای خود دفاع کند، بلکه برعکس کافی است که
به باورهای بنیادین و اولیه خود بیش از پیش وفاداری نشان دهد.
|