زندگی

 نگاهى به سه مجموعه از چخوف، همينگوى و ماركز ترجمه احمد گلشيرى



دلتنگى و ترس

حسين ياغچى

 

نمى دانم انتخاب سه مجموعه برگزيده از چخوف، همينگوى و ماركز تا چه حد بر پايه استدلال بوده و چه مقدار از آن بر احساس استوار بوده است. بخشى از دلايل اين انتخاب درست را مى توان به سادگى دريافت. چه، هر سه نويسنده در شمار پرطرفدارترين نويسنده ها در ايران بوده اند. داستان هاى كوتاه چخوف كه به قول خودش بدون مقدمه و موخره نوشته شده اند بخشى از خاطرات دلنشين بسيارى از كتابخوانان ايرانى را تشكيل مى دهد كه از قرار اين روند ادامه دارد و نسل هاى جديد كتابخوان نيز دچار چنين افسونى مى شوند. در مورد همينگوى هم چنين وضعيتى حاكم است. با اين تفاوت كه ابتدا داستان هاى كمى بلندتر او نظير برف هاى كليمانجارو، وداع با اسلحه و پيرمرد و دريا گل كرده اند و بعد از آن داستان هاى كوتاه او مورد توجه قرار گرفته اند. بخشى از اين توجه هم از آن رو بوده كه تاثير آن بر داستان نويسان متاخر آمريكاى شمالى نظير كارور و سايرين پررنگ بوده است. در مورد ماركز كه اصلاً احتياج به چنين توضيحاتى نيست. كافى است به ذهنتان رجوع كنيد و ببينيد تا به حال چند بار هوس خواندن دوباره «صد سال تنهايى» به جانتان افتاده و ول تان نكرده است. در مورد خود من كه تعدادش سر به فلك مى زند و باور كنيد به هيچ وجه اغراق و غلوى در كار نيست.
اينها دلايلى است كه انتخاب داستان هاى اين سه نويسنده را توجيه مى كند. اما در حين خواندن اين داستان ها به دليل ديگرى هم برخوردم كه در اين نوشتار سعى در بيانش دارم. قبول كه چخوف، همينگوى و ماركز نويسندگانى هستند كه هنر داستان نويسى را به كمال نزديك كرده اند و تاثيرى گذاشته اند كه آدم بعضى وقت ها دچار اين احساس مى شود كه نكند ديگر چنين آدم هايى با چنين نبوغى پاى بر عرصه گيتى نگذارند و آن وقت بيشتر قدر آنها را مى داند. همين الان كافى است نگاهى به نقل قول هاى ترجمه شده از فيلمنامه نويسان معتبر هاليوود بيندازيد و ارجاع هايى كه آنان به داستان هاى اين سه نويسنده مى دهند بشماريد تا بخش كوچكى از تاثير آنها معلوم شود. تازه به نقل قول هاى نويسندگان امروز اشاره نمى كنيم كه حجم فهرست آنها سر به فلك مى زند با اين حال در داستان هاى اينان حس مشتركى وجود دارد كه انتخاب آنها را در يك قالب هوشمندانه جلوه مى دهد. داستان هاى چخوف، همينگوى و ماركز حديث مشترك دلتنگى و ترس است. دلتنگى براى روزگار گذشته و ترس از روزگارى كه دچارش شده ايم و هر روز چشم انداز رعب آورترى پيش رويمان مى گشايد، وجه مشترك اين سه نويسنده است و البته مى توان در مورد آثار ساير نويسندگان بزرگ عالم هم چنين حكمى را صادر كرد. منتها با اين تفاوت كه پيرامون محوريت اين ويژگى در آثار آنان بحث ها و ترديدهاى زيادى مطرح مى شود. «دلتنگى و ترس» نزد چخوف، همينگوى و ماركز اگرچه وجه اشتراك است اما با ديدگاه خاص خودشان روايت مى شود. پيگيرى تفاوت هاى اين حس مشترك است كه مبناى اصلى اين نوشتار را تشكيل مى دهد. اول سراغ چخوف مى رويم كه كارش را در همان سال هاى اوليه قرن ۲۰ پايان داد و بعد از آن همينگوى است كه در سال هاى ميانى قرن گذشته پيگير ماجراجويى و داستان نويسى بوده و سرانجام ماركز است كه همچنان اين دلتنگى و ترس را با شدت بيشترى دنبال مى كند و اخيراً آن را در خاطرات زندگى اش مى بيند و مى خواهد تا زنده است راوى آن باشد. سه داستانى كه از سه كتاب برگزيده ايم يكى «همسر» است از چخوف و ديگرى زندگى خوش و كوتاه فرانس مكومبر از همينگوى و دست آخر به داستان فقط اومدم يه تلفن بكنم از ماركز مى پردازيم، كه در هر سه داستان موقعيت سه زوج با همان دلتنگى و ترس كه گفتيم روايت شده است.
داستان «همسر» كه متعلق به دوران متاخر كار چخوف است ۱۲ ساعت از زندگى مردى روس را روايت مى كند كه دچار بدبينى است و بر پايه آن مى خواهد كل زندگى مشترك را به نابودى بكشاند. چخوف راوى طناز ماجرا است و انتخاب لحن طنازانه از سوى او، بحث اصلى ما است. زندگى خانواده داستان ما اصلاً شرايط مساعدى ندارد و مرد و زن خود به آن وقوف دارند. اما گويى راوى ماجرا مى خواهد هرطور شده، مشكلات آنها را خفيف جلوه دهد و كارى كند كه قضيه، خيلى پيچيده نشود. خواننده داستان بر موقعيت هراس آور خانواده داستان «همسر» وقوف دارد اما گويى حرف چخوف را هم باور مى كند كه نبايد قضيه را جدى گرفت و بنابراين از كشمكش هاى لفظى كه ميان زن و شوهر درمى گيرد خرسند مى شود و لبخند به لب مى گيرد. وقتى پيگيرى يك نامه پيش مى آيد از نوع واكنش هاى دوطرف مى توان دريافت كه راوى به طرز استادانه اى ديالوگ هايى را بر زبان شخصيت هايش جارى كرده است كه خواننده را به اين نتيجه مى رساند كه نبايد توقع فرجامى تراژيك از چنين بحث هايى داشته باشد. در واقع، چخوف موقعيت هراس آور اين خانواده را درك مى كند و وقتى مرد را در حين بازبينى عكس هاى گذشته نشان مى دهد، با دلتنگى او همدردى مى كند. اما انگار مى خواهد به دوطرف بگويد كه اين «دلتنگى» و «ترس» را در جهت اقدامى تراژيك به كار نگيرند و بگذارند روند اصلى زندگى شان جريان يابد. كما اينكه جمله آخر داستان هم بر چنين ديدگاهى تاكيد مى كند. آنجا كه مرد در تدارك اقدامى اساسى براى زندگى اش است و ناگهان با پيغام زنش مواجه مى شود كه گفته خسارت پولى كه شب قبل از دست داده است را هرچه زودتر بپردازد. اين ديالوگ بر وجود نوعى بازى بچگانه در كشمكش هاى ميان زن و مرد تاكيد دارد و البته كاملاً مشخص است كه چنين رويكردى از جانب نويسنده به شخصيت ها تحميل شده است. او مى پندارد كه همچنان زندگى خانوادگى ارزش تحمل دارد و بنابراين بايد ناملايمات آن را به مثابه امرى طبيعى و حتى كميك درنظر گرفت و هضمش كرد.
اما همينگوى در مورد زوج داستان «زندگى خوش و كوتاه» فرانك مكومبر چنين نظرى ندارد. مرد و زن اين داستان روابط خصمانه آشكارترى دارند و راوى هم هيچ تلاشى براى پنهان كردن اين خصم به خرج نمى دهد. شايد لزومى به اين كار نمى بيند و مى پندارد كه كار از كار گذشته است. زندگى اين زوج به اوج «قرارداد» رسيده است و هيچ عشقى را نمى توان در گفتار و رفتارشان جست وجو كرد. در چنين شرايطى تنها يك عمل قهرمانانه است كه مى تواند شخصيت اصلى داستان را از منجلابى كه گرفتارش شده نجات دهد. اگر چخوف شخصيت مرد داستان «همسر» را از اعمال قهرمانانه برحذر مى داشت و مى خواست مشكلاتش را ساده بگيرد و با آنها كنار بيايد، همينگوى اصلاً چنين اعتقادى ندارد و اميدش را به شيرينى هاى احتمالى زندگى شخصيت هايش از دست داده است و تنها كارى كه از آنها انتظار دارد انجام عملى قهرمانانه است كه در مقام نوعى تسكين عمل مى كند و زندگى آنها را تا حدودى قابل دفاع مى سازد. وقتى مكومبر در صفحات پايانى داستان، احساس مى كند آدم ديگرى شده و ديگر ترسى در دل ندارد و مى خواهد به كام شير برود و برگردد، مشخص است كه به همين نتيجه رسيده است و مى خواهد هر طور شده با عملى شجاعانه جبران مافات كند. با اين حال اعتراض راوى به شكل گيرى چنين رابطه اى بيش از آنكه متوجه شرايط بيرونى باشد، بر برخوردهاى شخصى اين زوج استوار است. اگر آنها قائل به قيد بيشترى بر رفتارهايشان بودند، شايد وضعيت شان به گونه اى ديگر مى شد و به نااميدى محض از نگاه راوى نمى رسيد. شرايط محيطى حاكم بر داستان بيشتر همدلانه و دلسوزانه به نظر مى رسد تا خصمانه و تشديدكننده اختلافات. در داستان ماركز با نام «فقط اومدم يه تلفن بكنم» ارتباط مشكل ساز شخصيت هاى اصلى و همچنين محيط خصمانه حاكم بر زندگى آنها به اوج خود مى رسد و نااميدى مطلق نويسنده از چنين وضعيتى را در پى دارد. ديگر نويسنده، حتى به دنبال اعمال قهرمانانه شخصيت هايش نيست تا مگر بدين طريق بتواند پوچى حاكم بر وضعيت آنها را تخفيف دهد. در داستان، حتى فضاى خصمانه حاكم بر زندگى شخصيت ها است كه سوءتفاهمات حاكم بر زندگى آنها را عيان مى كند و خانه را از پاى بست ويران نشان مى دهد. زن، به خاطر يك تلفن ساده، اسير يك آسايشگاه روانى مى شود و اين وضعيت مضحك با سوءتفاهم هايى كه در زندگى مشتركش پيش مى آيد به تدريج تراژيك مى شود. نويسنده براى بيان اين وضعيت تراژيك همچون چخوف، لحنى طنازانه را برگزيده است. مشخصاً تفاوت لحن طنازانه ماركز در داستان «فقط اومدم يه تلفن بكنم» با لحن طنازانه چخوف در داستان «همسر» در اين است كه ماركز برخلاف چخوف، چنين لحنى را براى توجيه و پوشاندن اوضاع تراژيك شخصيت هايش به كار نبرده بلكه كاركردى معكوس به آن داده است.
به اين معنى كه لحن طنازانه ماركز، فضاى تراژيك حاكم بر داستان را تشديد مى كند. خواننده منتظر است كه شورشى عليه وضعيت مضحك به وجود آمده صورت گيرد اما گويى نويسنده در پى شوخى هاى خودش است و قصد ندارد زوج داستانش را از وضعيت پوچى كه گرفتارش شده اند نجات دهد. دلتنگى و ترس اين بار به گونه اى ديگر در داستان ماركز مجال بروز يافته است. بر اين اساس مى توان مدعى شد سه نويسنده اى كه در سه دوره مختلف راوى داستان هاى زوج هاى جوان بوده اند به تدريج ديدگاه اميدوارانه خود به تعامل انسان ها را از دست داده اند و تكروى و فرجامى تراژيك بر اين نوع تعامل رقم زده اند. چخوف در داستان همسر ارتباط شخصى و فضاى بيرونى زندگى شخصيت هايش را در جهت همدلى با زندگى مشترك آنها نشان مى دهد. همينگوى با حذف همدلى در ارتباط شخصى، يك ركن مهم در شكل گيرى چنين رابطه اى را از كار افتاده اعلام مى كند و در نهايت اين ماركز است كه از كار افتادگى هر دو ركن را در داستانش روايت مى كند و وضعيتى جديد از روزگار امروز ما ارائه مى دهد. روزگارى كه بر پايه ترس و دلتنگى مى چرخد.