|
اتوبان رازفضا گرفته و آغوش جاده دل تنگ است سكوت رهرو هر كوچهي پر از سنگ است تفنگ خالي فكر مرا نگاهي كن به بين كه تا بكجا دست آرزو تنگ است سياه كرده فضاي نگاه سبز مرا درفش سرخ كسان سنبل چه نيرنگ است چو ناگهان به اتوبان راز پيچيدم رقيب گفت عجب ساده و كج آهنگ است بيا كه از دل پسكوچهها خبر گيريم اشارههاي ترافيك شهر خونرنگ است وگر هواي تماشاي بيشتر داري به هوش باش كه در كنج سينهها سنگ است
درون سنگيبه سالنامهي ما فصل آرزويي نيست حقيقت است و در او جاي گفتگويي نيست مقيم كوچه بن بست آرزو گشتيم كجا روم به كه رو آورم كه رويي نيست مرا به تندي احساس باغ باور كو كه در حلاوت آغوش غنچه بويي نيست درون سنگي ما را چه ساده ميخواني كه گفته در دل آيينهها دورويي نيست بيا و آيينهات را بدين گذر مسپار كه غير سنگ ملامت به هر سبويي نيست
بوي شبچرا ز كوچه احساس بي خبر گذريم پي شكستن آيينهها زسرگذريم بيا و زخم كهن را دوباره تازه مكن دهان به دوز كه از ذكر نيشتر گذريم بشو لباس كدورت كه بوي شب ندهيم و از كنار افق همره سحر گذريم مگر نه تشنهي خون تبار پاييزيم در آفتاب بهاري به دشت و در گذريم دست نگاهدل هر سنگ را به درد آورد خبري را كه رهنورد آورد از فراي فضاي اقيانوس مژدگاني باد سرد آورد گل دست نگاه پرپر شد باغبان مژدههاي زرد آورد سايهي مرگ آرزو ها را روي ديوار ذهن مرد آورد v باور بيگانهوجدان شهر ما به تماشا نشسته استزرلشت روي خرمن خون سر نهاده است زرلشت آفتاب برخلوت خموش تو سر مي كشد كه هاي از جا بلند شو مينا كنار جاده به مثل هميشه باز با مهري و مهستي و مهناز در انتظار تست زرلشت! درس تو دير شد استاد آمده است ساعت دقيق هشت و دوازده دقيقه است امروز اي خدا زچه زرلشت دير كرد اما دريغ و درد مينا چه ساده است زرلشت روي خرمن خون سرنهاده است زرلشت! با دشمنان عاطفه در آخرين نگاه برگو چه گفتهاي من همزمان صحبت چشم تو مي شوم فوارههاي خون برگو چسان ز سينهي تو سر كشيده است سر نيزهها براي چه در خون شناور اند اين رهزنان هستي ما در چه باور اند چشم تو نيمه باز گويا هنوز منتظر باور من است زرلشت با خبر هر دل نه آهن است ما نيز پا به پاي صد ايت ستادهايم بر ناكسان بگوي بيگانه وار آنچه درين خانه كردهايد باور نميكنيد خود را اسير باور بيگانه كردهايد زرلشت بيگناه بود او همصداي قصهي بابا نبوده است او جز به فكر رويش فردا نبوده است تنها نبوده است وجدان شهر ما به تقلا فتاده است زرلشت روي خرمن خون سر نهاده است كابل نهم ارديبهشت 1357 قصر رياست جمهوري زرلشت – دختر سردار داود كه در فاجعه هفتم ثور كشته شد v جاده نازآمد به زير سايهي تنهايام نشستپيمانهي سكوت مرا بيصدا شكست پايي نهاد بر سر شور نگاه من بند سه تار زمزمه ها را از هم گسست بر من دو پلك غمزه تعارف نمود و گفت اي كوچهگي مزاحم مردم شدن بدست بيخود شدم فتادم و چشمي بهم زدم ديدم چه شاعرانه به پهلوي من نشست دست مرا گرفت وز جايم بلند كرد اين وقت شب كجا كه هوا سردسرد است؟ گفتا تو كيستي بكجا ميروي بگو؟ گفتم بسوي جاده ناز تو مست مست زد زير خنده و گفتا كه اي بچشم رفتيم و هر چه بود بخانه خدا وهست او بود و من و خانه پر از خلوت نگاه در را به روي هر چه بجز من گرفت و بست v پاي ضميراي رنگها زچشم شما آب رفته استاحساس تان به دامن مرداب رفته است از بس به روي عاطفهي ما نشستهايد پاي ضمير بستهي تان خواب رفته است در آسياب دشمن اگر خوب بنگريم هر آبرو كه رفته زاحباب رفته است اي سرنوشت تلخ كجا ميروي بگو پروندهي تو در كف گرداب رفته است آتش گرفتم آه زدردي كه جاي من قاتل سراغ خانهي ارباب رفته است
v ترانههاي ترنمبه خاك ناله فرور خفته آشيانهي عشق فتاده سايهي توفان به روي شانهي عشق ترانههاي ترنم بگو كجا رفتند كز انتظار تهي گشته آشيانهي عشق شب است و بوي تغافل ربوده رويا را مجوز رويت ما رنگ عارفانهي عشق دلي به سينهي آيينه ها كباب شده كشيده شعله حيرت سر از زبانهي عشق خدا كند كه به دست دعا نكو گردد ميانهي من دلمرده و ميانهي عشق
× تقديم به سالار شهيدان: v سفير سرفرازخدا قبالهي احساس را بنام تو كرد و عشق آمد و اول فقط سلام تو كرد چه رازها كه درين روزگار بي رنگ اند از آنچه بر سر خونخوارهها پيام تو كرد صداي رويش زن را زبان زينت عشق سفير هم سفر سرفراز شام تو كرد اگرچه روح بلند تو غرق لبخند است چه گريهها كه دل ما به انتقام تو كرد زمين تشنه صد كربلا بهاري شد و قصد بوسه بر انديشهي قيام تو كرد
×بياد مادرم و همه مادران از دست رفته v چارسوي خاطرهمن هستم و شناي نگاهم به جوي اشك غلتيده اشك روي من و من بروي اشك بسيار خسته چهرهي اشك از نگاه من زينسو نگاه خستهي من هم به سوي اشك چرخيده آسمان غمي روي چشم من وا كرده ابر ناله سر گفتگوي اشك من هستم و صداي پر از هق هق نگاه آنسان كه پاره مي شود از او گلوي اشك ديريست شوق ديدن رنگ صداي عشق ما را كشانده لحظه به لحظه به كوي اشك ياد فضاي قصهي نازش بخير باد كز او شنيدهايم زهر گوشه بوي اشك ياد فضاي قصهي نازش بخير باد كز او شنيدهايم زهر گوشه بوي اشك دادم هواي تازه ي او را اگر ز دست هستم به روي ديده پي آبروي اشك اي شهريار قصهي من اي كه پر شده است از چشم تو به خاطر من صد سبوي اشك اي زينت تمامي گلواژههاي عشق اي مادر اي سپيده نگاه تو قوي اشك در چار سوي خاطره حيران ستادهام با ياد هر نگاه تو روي سكوي اشك
v فراتر از گمانخود را هزار بار مكرر شكستهايم تا اوج آسمان و فاپر شكستهايم كمتر كسي زپهلوي ما دل شكسته رفت آيينهايم و اول و آخر شكستهايم خاك ره بهار و خزان زمانه ايم زانرو به چشم ناكس و كس سر شكسته ايم با رنگ و بار قامت دوران برابريم ما از گمان هر كه فراتر شكستهايم ما را به راستي كه درستي نمانده است در پيش پاي غصه مكرر شكستهايم
v هسته هوا
آنرا كه برج و بارو و سنگر شكستهايم آخر به پاي فتنهي او سر شكستهايم جز كينه كس به لانه ما سر نميزند در سنگلاخ عاطفه ها پر شكستهايم اي شب در آسمان تو جاي ستاره نيست ما هستهي هواي تو راگر شكستهايم ميدان سينه جاي فراز اميد نيست با دست خويش بال كبوتر شكستهايم
v طلس آشوب
ايواي كه اين خانه از اين دل سنگ است سنگ است و هر آيينه به آيينه به جنگ است آهو بچهگان را همه فرياد غريو است صحرا و در و دشت هماواز پلنگ است از باغ دگر نام و نشاني نتوان يافت اينجا سخن از فصل بهارينه جفنگ است هر كس به طريقي به لبش مهر نهاده است خاموشي اين مرده دلان رنگ برنگ است بر نقشهي اين اطلس آشوب نگه كن زنهار كه اين قافله در كام نهنگ است
v سنگلاخ سينهدر كوچه باغ خلوت دلها كسي نماند از اهل بيت عشق درين جا كسي نمانداي لالهها به قصهي ديدار كيستيد حتي براي سيل و تماشا كسي نماند هم سنگ سربلندي داري كسي نشد در سنگر روايت فردا كسي نماند جز رود باور ديدهي باور اميد در سنگلاخ سينهي فردا كسي نماند در هفت آسمان دلم يك ستاره نيست رفتند و از قبيلهي بالا كسي نماند غير از هوس كه زينت بازار روز گشت در شهر عشق همدل ليلا كسي نماند به كودكان وامانده از همهي زمين لرزههاي جهان v موج گناهموج غزل زرنگ نگاه تو جاري است رازي ميدان چشم سياه تو جاري است درياي را به سينه چه خوش جا دادهايتا ناكجاي عاطفه راه تو جاري است در پاي را به سينه چه خوش جاي دادهاي تا نا كجاي عاطفه راه تو جاري است از سرگذشت سيل نصيحت و بعد ازين در ما هميشه موج گناه تو جاري است گفتني خداي را كه قيامت به پا مدار تا كي چگونه اين همه آه تو جاري است. تا ساعتي كه يورش عشق تو پا به جاست تا لحظهي كه شورش ماه توجاري است اي مستي غزل زنگاهت اشاراتي صدها غزل زرنگ نگاه توجاري است v پاي نور
اي كاروان راهي پندار ديگر اميد را چه پناهي درين ديار آيا شود كه عقدهي تان را كنند باز آيا شود كه غنچة احساس لبخند را دوباره كند آغاز آيا آو از پاي نور از بام آفتاب روزي به گوش مردم اين گوشه مي رسد آوازهي بهار در كوي بامداد از لابلاي اين همه ابر سياه شوم بر گوش جان مرغك بي تو شه مي رسد اين دشت خسته را از خرمن نسيم يك خوشه مي رسد v چشمان راهگفتم هزار بار بال شكسته خاطر پرواز را هشدار رنگ خستهي آواز را سيماي انتظارچشمان راه را بيچاره مي كند اين بالهاي بستة اميد آينده را به وسعت اندوه آواره مي كند گفتم هزار بار خشكيده باد ريشهي زنجير پيدا كنيد ساحةپرواز را از ياد بردهايد هان اين عقابها آن يورش صلابت آغاز را v رگهاي آرزونماز آيه ديگر باره باز بايد خواندو بر جنازهي ايمان نماز بايد خواند هزار سجدهي سهواركني هنوز كم است كه مهر سجدهما از تبار خاك غم است صداي خنده درين حول و حوش بيگانه است. به غير ناله صداها به گوش بيگانه است زصبح عيد چه پرسي هميشه غمگينم قسم به شام غريبان زر پيشه غمگينم و بر زيارت احساس ميخورم سوگند گسستهاند ز رگهاي آرزو پيوند من از بهار نگويم بهار پاييز است تمام زمزمه هايم زغصه لبريز است
v دست ديوگرچه اي نوزاد شهر ناله ها زنده در گور سياست مي شوي از نگاه و اپسينت يافتم بستر صدها قيامت مي شوي *** منكران سربلند آفتاب سايهات را تيرباران مي كنند قطرههاي واپسين اشك تو آه ميداني كه توفان مي كنند آسمان اي آسمان نو بهار خالي از خورشيد و مهتابي چرا دست ديو شب اسيرت مي كند سركشي هايت چه شد خوابي چرا
خاطرات دفتر چشمان تو آب ميسازد دل هر سنگ را رنگ بازيها نشويد از دلم لكةرسواي داغ ننگ را *** اي غريب دشت هجران با خبر كس به ياد اين دل آواره نيست من كه عمري سير غربت كردهام هيچكس مانند تو بيچاره نيست *** در تمام نيستي هاي بهار جاي پاي شيوني پيدا نشد بس كه اين ويرانه را آتش زدند نالهي جغدي از آن بالا نشد v بال فرشتهشهر ماتمسراي حيراني است وحشت از هر چه هوش مي بارد دستي از دور در دل باور تخم ننگين كينه مي كارد *** باز در دام فتنه ها افتاد مرغكي تازه از قفس رسته با صد افسوس باز مي بيند پروبالش به تار غم بسته *** ذره ذره غبار هيبت ما دشت جان را پر از گهر سازد برق سم براق اين وادي بهر بال فرشته پر سازد *** كوچه ها خواب جنگ مي بينند وشكست و گريز دشمن را كودكانش زسنگ پر كردند به نشاني ديو دامن را × چند رباعي
v رقص سياسي
يك عمر به ميدان هوس رقصيديمتا دمدم آخرين نفس رقصيديم در محفل بيگانه به نوبت همه مان با پاي زمانه پيش و پس رقصيديم v پهناي وفا
بر ريشه همدلي تير باز زديم آژير خطر به هر گذر باز زديم ما اردوي پهناي وفا را به يقين سرباز نبوديم و سرباز زديم v گل سپيده
خيزيد و هواي ديده را تازه كنيد ديدار گل سپيده را تازه كنيد اي همنفسان عاطفه دارد مي ميرد احساس نفس بريده را تازه كنيد
v هماغوشي
تاكي به صداي فتنهها يار شدن با هر هوسي جدا جدا يارشدن يك عمر هما غوشي بيگانه بس است بايد كه به فكر آشنا يار شدن v دزد سر گردنه
كس در پي پاي رهنوردم نرسد توفان به تماشاي نبردم نرسد من آبروي عالم وآدم را بردم دزد سر گردنه به گردم نرسد v دايره هوش
دردام هوس عجب زبون گرديديم وز دايرة هوش برون گرديديم ما سركش و مغرور و هوايي بوديم ديدي كه چگونه سر نگون گرديديم
v راه ورودي
سرلوحه ابروي من گم شده است وان راه ورودي به چمن گم شده است بن بست هوس مرا به دام افكنده است از كوچهي دل بوي وطن گم شده است
v بوي شعر
سخنت بوي شعر من دارد راه در هر چه انجمن دارد بگمانم اگر غلط نكنم عشق در سينهات وطن دارد
v حوالي عشق
ناز درديده ات وطن دارد وز گل و ياسمن چمن دارد دل من در حوالي عشقت فكر تاسيس انجمن دارد
v تن تنا
داغ در لهجهام وطن دارد شوق پر واز ازين چمن دارد وزن موسيقي صداي غمم تن تنا تن تنا تتن دارد v شير مادر
تا ناز وطن تو را ميسر نشود تا ديده تو به پاي او تر نشود از سينة بيگانه فقط فتنه بنوش هر شير كه شير پاك مادر نشود
v كوي هنر
راهي به سوي كوي هنر پيدا كن در شهر يكي مرد خطر پيدا كن مشمار تن مردة اين مردم را گر يار دلي بگرد و سر پيدا كن
v ديوار
از باد نگويمت كه سوسوداري توفاني و هزار و يك سو داري ديوار طبيعت بلندت را مي نازم اگرچه چين بر ابرو داري
v آيينه انتشار
كانون پژوهشي بنياد مني آيينه انتشار فرياد مني ماندم چه نهم نام دل آراي تو را ماني مني و يا كه بهزاد مني؟
v رود نگاه
از ترس دلت اگرچه پاپا كردي در رود نگاه من شناها كردي اعجاز تو را به چشم سر ميديدم كين رود مرا چگونه دريا كردي
v ستاد نگاه
آهنگ تار و پود صداي مرا شكست موسيقي سكوت هواي مرا شكست استاد روبه روي ستاد نگاه من با دست ناز قدرت پاي مرا شكست وحشت گرفته كوچه تنهايي مرا او رفت و انعكاس صداي مرا شكست يكبار سر به سينه احساس من زد و شور نشاط عرش خداي مرا شكست قلب اميد من مگر از كار اوفتاد كان تك تك دقيق دعاي مرا شكست يادش نهاد پا به سر جانماز من مهر بساط زمزمههاي مرا شكست از چارسو محاصرهي چشم او شدم از غمزة تمام نواي مرا شكست v آتش جنون
اين كيست كه قامتش نگون مي بينم پا تا به سرش غرقه به خون مي بينم سروي است سرافراز گمانم وطن است كاندر دل آتش جنون ميبينم v جنگ خواب
اي ديده به جنگ خواب بايد رفت شب تا دل اضطراب بايد رفت حرف دل خود به آب نتوان گفت تا چند پي سراب بايد رفت
v بمباردمان عشق
از كوچه نگاه من آخر عبور كرد خورشيد وار دلهره را غرق نور كردبا دست ناز خرمن فكر مرا درو وز ذهن خوشه خوشهي رنگش عبور كرد در زير ذرهبين نگاه دلش گذاشت چندين هزار بار بر آنها مرور كرد يك ذره داغ بر سر هر دانهي كه ديد از پيش چشم خويش به يك غمزه دور كرد اما وليك از پس بمباردمان عشق نعش شهيد زنده خود را به گور كرد
v يك تكه مرد
پاييز با بهار به رنگ نبرد بود بوي شكوفه در سبدي پر زدرد بود ديروز در هواي تو چشمم به ره فتاد اما دريغ از اينكه سلام تو سرد بود ما را كسي نديد و گر آنكه ديده ا ست تنها نصيب و قسمت ما رنگ زرد بود گردي به كار زار محبت نيافتيم يا رستم زمانهي ما دوره گرد بود اما كسي كه وسوسهها را شكست داد عشق است و باز عشق كه يك تكه مرد بود
v رگبار مسلسل
اي چادر نگاه تو بسيار سرفراز چشمت ززير چادري اي يار سرفراز هر گه به سوي كوچهي دل مي كني گذر يكباره مي شود سرديوار سرفراز من بستري چشم شفا خانهي توام پا را گذار بر سر ديدار سرفراز ديوار غصه گرچه مرا زير كرده است هستم به زير اين همه آوار سرفراز من كشتهي مسلسل ناز تو گشتهام اما شدم ازين همه رگبار سرفراز از بوي رنگ عشق تو دانم كه مي شود آخر ز خون من زبردار سرفراز
v تصوير يك زن
نقش هواي ناز تو را من كشيدهام صدآفرين به من كه چه احسن كشيدهام بين تمام مردم شهر قديم عشق تنها منم كه يك سر و گردن كشيدهام اول دو چشم ناز تو را اي بهار مست بالاتر از تصور گلشن كشيدهام اما درون سينه سنگ تو را سپس مشتي زخون لختهي آهن كشيدهام وزبهر خويش در دل اين ماجرا فقط رنگ طراوت دم مردن كشيدهام ديدم ميان جاده تو را با رقيب خويش بنگر چگونه دست به گردن كشيدهام مردم هزار بار زنامردمي از آن تصوير ناز نازي يك زن كشيدهام v دورمادرچهل روز از داغ مادر گذشت چهل سال هر روز مادر گذشت زمانه زبان دلت لال باد كه گفتي مرا دور مادر گذشت مرا تا به اقصاي امواج آه كشاني به دنبالت اي سر گذشت كنون غرق توفان غم كرديم كه آب دو چشم من از سر گذشت و هر لحظه گرمي احساس او زداغ دل من به هر سر گذشت نهاداي به هر گوشهي پاي دل صف خاطراتش مكرر گذشت حوت هشتاد و سه
v جاده احساس
ما مومن بهر نبوديم پيش از اين هم فكر انتظار نبوديم پيش از اين يك عمر هم صداي قطار هوس شديم بر خط دل سوار نبوديم پيش از اين بر تارك شكوفه تگرگ هلاك وهيچ ابر گهر نثار نبوديم پيش از اين در پيش پاي هر علمي سينه مي زديم همراز عشق يار نبوديم پيش از اين اي سوژههاي فتنه شما را درين ديار غير خبرنگار نبوديم پيش از اين ما از تبار باند تبهكار آتشيم بر شعلهها مهار نبوديم پيش از اين بااشهد زبان دل اقرار مي كنيم چيزي به جز شعار نبوديم پيش از اين ما سنگ راه جادهي احساس گشتهايم آيينه را نگارنبوديم پيش از اين بايد بهار را زنو ا يمان بياوريم ما مومن بهار نبوديم پيش از اين
v ميز گرديك موج نو ز جوش رويا كسي نگفت از عشق از تلاطم در يا كسي نگفت در محفل هوس همه زانو زدند و باز از ميزگرد محفل دلها كسي نگفت بر كشتگان سردي قطب شمال شب از صبح گرم آه دل ما كسي نگفت مثل قصيدهي قد رعناي عشق من يك قطعه ناز اين همه زيبا كسي نگفت
v نژاد بزرگواريك بغل عشق در كنار من است شب پايان انتظار من است هفت سين اميد را چيدم گاه آغاز نوبهار من است خانهي سينه را تكان دادم شادماني دل نثار من است سوز وساز سرود سبز سحر سنبل سوژهي سه تار من است از نژاد بزرگوار دلم عشق از ريشه و تبار من است قامت سرفراز نوروزي سايهي موج رنگ و بار من است v مستي سكوتشايد صداي گرم تو را باز بشنوميكبار مثل لحظهاي آغاز بشنوم بگشا دو باره دفتر قانون عشق را تا مبحثي زفلسفهي ناز بشنوم در كوه نور منتظر يك تجليم تا از زبان غيبت تو آواز بشنوم بر من حديث جعل قفس را دگر مخوان من تشنهام كه قصهي پرواز بشنوم دل را ز من بگير كه در مستي سكوت بي پرده از نگاه دلت راز بشنوم
v دستان دلدلسوارخدايا برويان بهاري در اين شب بمان از خودت يادگاري در اين شب مكن دلدل و باغ دل را گشادي به دستان دلدل سواري در اين شب بهاران اين باغ را سوختاندند برويان زنو گلبهاري در اين شب به درگاه تو دست حاجت بلند است زسوي دلي داغداري در اين شب دل شهرم از تشنگيها هلاك است نشان ده به او چشمه ساري در اين شب به جز چشم باز شهيد نگاهت نه چشمان شب زنده داري در اين شب براي رضاي دل عاشقانت بزن اي خدا شاهكاري در اين شب v مريد بهاراناز ما به ا بر و باد و بهاران سلام باد بر قوم و بر قبيلهي باران سلام باد بر شبنم و شكوفه و بر شاهد نشاط بر سر دبير خيل هزاران سلام باد نو روز اين بهينه سخنگوي نو بهار بر اين سفير سلسله داران سلام باد بر همسفر نسيم سحر سرو سر فراز بر آن بلند قامت دوران سلام باد بر هر كه دل زدور بهاران بريده است بر هر كه شد مريد بهاران سلام باد
v قبيله خوشرنگهمچون گذشته همدل و همرنگ سبزهايم پيوسته هم صدا و هم آهنگ سبزهايم اي دختران سبز بهاري كجا شديد مثل هميشه عاشق دلتنگ سبزهايم اي دل بگوش باش كه امشب تمام شب در انتظار زمزمهي زنگ سبزهايم بر ما هزار باد خزاني دميدهاند زيرا شنيدهاند كه هم سنگ سبزهايم پاييز را بگوي كه چشم تو كورباد ما همچنان قبيلهي خوشرنگ سبزهايم
v راه و چاهجادهها خاكي است ياران آشناي راه كوعاشق سرگشتهاي از گرد ره آگاه كو از سر شب من به دنبال سحر سرگشتهام خستهام وا ماندهام يك همدل همراه كو ما ندانستيم فرق چاه را از راه و باز راه اگر اين است اي رهروو بگو پس چاه كو آه دل را خواستم راه نفس را بستهاند در ميان اين همه آتش خدايا اه كو
v آخر خطجريان انتظار مرا تازه مي كني وقتي نگاه تازه به در وازه مي كني اي يار من به آخر خط كي رسيده ام آخر تو از دروغ چه آوازه مي كني چشم تو ناز دارد و اينگونه وانمود كردي كه خواب داري و خيمازه مي كني خشكيده رود جاري اشكم ولي تو باز آن را به وقت مردن من تازه مي كني اين دل هنوز وسعت دريا شدن در اوست او را هزار بار چه اندازه مي كني
v تقسيم – تفريق – ضريبزنگي زره رسيد و پيامي عجيب خواند برنا اميد عشق عجب دلفريب خواند كامشب هواي قبلهي نازش بهاري است بايد هزارمرتبه امن يجيب خواندماه گذشته بي خبري از خدا و خلق ما راز ارث عاطفهها بي نصيب خواند يك هفته قبل هستي من داغ كرده بود زان آيه هاي ياس كه بر من رقيب خواند دو روز پيش هيكل شيطاني هوس بالا نشست و قسمت ما را نشيب خواند امشب ولي به عكس تمام گذشتهها گوشي زنگ خانه پيامي عجيب خواند تقسيم لطف يار به تفريق تن نداد از جمع كل شهر مرا با ضريب خواند v تمدن ويرانگرياز بس كه روي در ره باطل نهادهايمما از دروغ نام تو را از دل نهادهايم يك ره گره زكار كسي وا نكردهايم يعني بناي كار به مشكل نهادهايم اقرار ميكنم كه دو رويي قرار ماست آيينه را اگرچه مقابل نهادهايم زنجيري از تمدن ويرانگري به دست بر پاي فكر عاقل و جاهل نهادهايم تو سنگ راه بودي و ما همصداي تو اي همنفس كه نام تو را دل نهادهايم حق را به تيغ وسوسه ها سربريدهايم بنگر چگونه روي به باطل نهادهايم
v قالي احساس امشب دلم گرفته بياد نگاه تان وان لحظههاي آخر فصل تباه تان آوارها بر روي شما بوسه مي زنند افتادهاند روي سر بي پناه تان مثل دلم پريده به آنسوي زندگي رنگ بهار تازهي آواز ماهتان مادر به لرزهاز برتان دل بريده است گم گشته در دو ديدهي بابا نگاهتان آري زمين زريشه درو كرده عشق را وان چشمكان غرق مصيبت گواه تان دادند آسمان و زمين دست را بهم دستان شان فكنده به اعماق چاه تان با صدهزار زلزله ميپرسم از دلم يارب چه كس نشانده به روز سياهتان مشق نگاهتان همه را مهر مينوشت در دفتر زمانه چه بود اشتباهتان گلبوتههاي قالي احساس مي شود هر سو به دست ديدهي من فرش راهتان v انفجار هوس به دار ميزني اي شب صداي هوشم را كه نشنوي خبر خيزش خروشم را چرا ز رنگ نگاهم به وحشت افتادي مگر شنيدهي آوازهي سروشم را درون پردهي چشمم نمايش عشق است چه سادهمي نگري ديدهي خموشم را به غير بار صلابت نمي كشم بر دوش ببين شكستگي انحناي دوشم را چه خوش به برج غرورت نشستهي اي شب بگوش باش و شنو افنجار هوشم را v بمب عاطفه گمان مكن كه هوس آستان موعود است نفس مكش كه هوا تيره و غم اندود است به ساز با لب خشكيدهاي طراوت عشق كه چشمه سار نگاه زمان گل آلود است تمام پنجرهها را به روي دل بستند فضا گرفته و آيينهها پر از دود است به آسمان وفا غير ناله راهي نيست فراز ساحهي پرواز خنده محدود است دگر به هرزه چه گيري سراغ ايمان را كه پرده پردهي تصوير او شك آلود است خيال خام شب خيره را ولي بر گوي كه بمب عاطفه را لحظههاي موعود است به ياري كه در انتظار اويم
v زنخ دلخواه من شك نمي كنم كه تو از راه مي رسي اما چه عاشقانه و دلخواه مي رسي همپاي كاروان خيال مني در پاي تخت عاطفهها شاه ميرسي با عاشقان رنگ سحر دست مي دهي بر ضد چشم شب زدگان ماه مي رسي زير بغل كتاب محبت به دست تو مستانه مي رسي نه به اكراه مي رسي ما با تبار كينه زنخها شكستهايم دلخواه مي رسي چو تو از راه مي رسي در كوچه باغ خاطرهها ايستادهايم جاييكه چون هميشه به ناگاه مي رسي
v جدول زمانه اي كوچه باغ خاطره تنها شدي چرا همسايهي نگاه دل ما شدي چرا از غنچههاي ياد تو بويي بجا نماند خالي ز آب و تاب تماشا شدي چرا اينجا مگر دگر خبري از بهار نيست بيگانه با ترنم دنيا شدي چرا چون جدول زمانه چرا حل نمي شوي در ذهن ما به رنگ معما شدي چرا اي كوچه باغ خاطره با من نگفتهي آيينهي تو هم دنيا شدي چرا
v كهكشان وسوسه اي آسمان ديده چه دلتنگ گشتهي زنداني تسلسل نيرنگ گشتهي چون عشق در نگاه پر از رنگ ناكسان يك داستان ساده و بيرنگ گشتهي در غربت زمانه عجب گير كردهي با صد هزار صاعقه هم سنگ گشتهي چون ابر نوبهار تو هم لحظهي ببار دانم اگر چه خسته و دلتنگ گشتهي از كهكشان وسوسه جاي دگر برو اي آسمان ديده مگر لنگ گشتهي بخروش بر سلالهي نيرنگ اين ديار در حيرتم چگونه چسان منگ گشتهي
v چار راه مولوي دردا كه ما هواي خدا را نداشتيم عادت به اين خجسته هوا را نداشتيم عمري به جادههاي هوس ره سپردهايم يك لحظه هم نشان وفا را نداشتيم گرآيهي زسورهي دل را شنيدهايم تصويري از صداي خدا را نداشتيم در كوي معرفت به غلط سر كشيدهايم خط درستي از ردپا را نداشتيم تا چا راه مولوي و شمس رفتهايم و انجا نشان جاده و جا را نداشتيم آدينه ها به ندبه توسل نكردهايم؟ يا ما كليد رمز دعا را نداشتيمدل را چگونه اين همه ارزان فروختيم اي واي ما كه نرخ نوا را نداشتيم در عشق در تلاطم درياي ناز يار يك فرد آشنا به شتا را نداشتيم v فتواي ناروا اي يار همصداي قفس مي شوي چرا بال و پري براي قفس مي شوي چرا فتواي نارواي هوس ناشنيدني است بانوي با وفاي قفس مي شوي چرا سرمايهي فضاي دل انگيز باوري وابستهي هواي قفس مي شوي چرا خود را ز هر چه رنگ تعلق رهاندهي دوباره آشناي قفس مي شوي چرا پرواز را هميشه ز سر ميتوان گرفت زنداني سراي قفس ميشوي چرا همدست سرفرازي پاميري اي عقاب همسوي پنجههاي فقس ميشوي چرا
v دوش خطر آيينهي ما رنگ نگاه دگران داشت هر جا سر تعظيم كلاه دگران داشت آيينهي ما بر سر دو راهي ترديد يك عمر به دل پويش راه دگران داشت ايواي بر او كز سر پيمان تعلق بر تن همه جا رخت سياه ديگران داشت زان مزرعه جز كينهي ديرينه نزد سر تا ريشهي او بوي هواي دگران داشت ديدي كه چسان در سفر دشت هوس خيز آيينه ما بوي گناه دگران داشت
v دوش ناله به خانه مي روم و دست خاليم امشب بسان هر شب ديگر خياليم امشب چه قصه مي كني اي دل زشادي شهري نمي شود به جز از غصه حاليم امشب كباب گشتم و هرگز نمي رسد به مشام به غير بوي جفا زين حواليم امشب به چشم خيرهي ناكس كمال من اين است كه من مجسمهي بي كماليم امشب به دوش ناله ي من لحظهي نگاهي كن كه بار اوج ستم را جوالييم امشب نشستهام به عزاي بهار رفريادم صداي حنجرهي خشك ساليم امشب زبس ميان قفس بال و پر زدم ياران شكسته بال ترين اهاليم امشب v بهار سترون اينجا چگونه وسوسه ها عام مي شوند آيينههاي عاطفه بد نام مي شوند ايابهار گشته سترون كه هر طرف پاييزيان برنده به فرجام مي شوند و ان لاله هاي زخمي دير آشناي ما در دست باد ها زچه اعدام مي شوند آن شيشه ها كه ساغر صبح زمانهاند تاكي گروه شبزده را جام مي شوند از درههاي زمزمه چيزي بجا نماند كم كم تمام حنجرهها رام مي شوند
v سيماي صدا برگرد نگاه يار گشتيم همسايهي نو بهار گشتيم پنداشتي اي حريف بي راه مانند تو بي بخار گشتيم گفتي كه مگر درين ميانه بازندهي اين قمار گشتيم ما بر سر چار راهي عشق ديدي كه چگونه جار گشتيم در دشت خيال يار سرمست بر رخش وفا سوار گشتيم بنگر كه چگونه در كمينش افتادهايم و شكار گشتيم آخر به قرار خود رسيديم مستانه و بي قرار گشتيم ماييم و شراب ناز چشمي هر چند اگر خمار گشتيم ما دايرهي و فا و مهريم بر همسفران مدار گشتيم كرديم طواف قبلهي دل تا گرد نگاه يار گشتيم v دشت ليلي ما زاده قبلهي بهاريم تسليم اذان سبز ياريم مستيم و نماز عاشقي را بر قبلهي عشق مي گذاريم از خون دل بهاري خود بر كشتهي لاله آبياريم ما در دل دشت ليلي ناز راهي جنون بي شماريم ما ميل به ميلهي گل عشق داريم و به اسب دل سواريم خيزيد و زعاشقان به پرسيد كابينهي فصل انتظاريم
v لنز سياهي ناباوران خوشگلي شيك ابرها ماييم و باز پوشش انتيك ابرها خورشيد را به چنگ اسارت سپردهاند بايد كه رفت از پي تبريك ابرها در هر چه ديده لنز سياهي نشاندهاند صد آفرين به اين همه تكنيك ابرها پارا به پاي مستي همسايه سودهاند ياران انتحاري تحريك ابرها همداستان وسوسهي عشوه گشتهاند بنگر به دست و پنجهي شليك ابرها
v كيف دستي عشق از پي او به جستجو مي خيزد مستي نگاه باز او مي خيزد در سر هوس بوسهي او را دارد كيفي كه زمستي سبو مي خيزد v محكمهي شور زنداني چشم مي پرستي شدهايم يعني كه اسير دست مستي شدهايم در محكمهي شور نگاهش وادردا ماييم كه محكوم شكستي شدهايم v شلاق تند چشمم به دو چشم يار مستم خورده تيري به نهاد بود و هستم خورده شلاق نگاه تند او را خوردم بر شانهي او مگر كه دستم خورده v كار سياه دزد يده به سوي او نگه مي كردم دانم كه ندانسته گنه مي كردم ديدم كه چه خوش فتادهام در دامش ديدي كه چسان كار سيه مي كردم v ديدي دلا عشقش چنان به سينه سرازير گشته است كز هر چه ديده ديدهي ما سير گشته است با عشق او به هر دو جهان پنجه افكند ديدي دلا كه ديدهي ما شير گشته است v دوروي سكه چشم من از هوا و هوس سير گشته است آيينهي تجسم تدبير گشته است اي ديده در قمار غمش جاي غصه نيست زيرا دو روي سكهي دل شير گشته است v صداي پر پر غم آمد و باز بر درم زد آتش به صداي پرپرم زد رفتم كه برم تو را از خاطر ياد تو دوباره بر سرم زد v سبك سنگين به حرف ارچه كه مرد ژرف بودي ولي دردا كه اهل حرف بودي دو صد بارت سبك سنگين نمودم بجان جفت ما كم ظرف بودي v بست احساس عاشقم عاشق نگاه شما دل سر گشته فرش راه شما به گمانم كه بست احساس است گاهگاهي پناهگاه شما
v نسخه ناز آه اي چشمكان سحرآميز جام ناز نگاه تان لبريز رنگ ايمان پرد ز پلك شما نرسد سامري به كلك شما با كليدي كه رمز او ناز است قفل شادي به دست تان باز است سالها تان هميشه نوروزي هر نفس يادتان دل افروزي دل تنگم شهيد احساس است در قفس نااميد احساس است شدم آب از نگاه گرم شما شور شهري شراب شرم شما بكشيد اضطراب هجران را پايداري و صبر دوران را بي شما نوبهار يعني چه ياد شهر و ديار يعني چه غافل از مستي دل پايم محو آرامشي تماشايم اي طبيبان كه نسخهي نازيد با همه دلبري هوس بازديد مطلع هجرتان غروب دلم وزش غصه تا جذوب دلم ما هوايي يك شمالك ناز تا شود باغ باغ دلها باز موج چشم شما تماشايي است تا كه ما را نگاه دريايي است
v رنگ تخيل چشمان تنگ وسوسههابي تميز بود ديدي كه باز قاتل ما پشت ميز بود گفتي كه روز جاي شبي تيره را گرفت رنگ تخيل نگهت وه چه تيز بود در ذهن باغ گوشهي آرامشي نماند فصل بهار خاطرهها برگ ريز بود در كارزار اين همه بيهودگي مرا نه دستي از ستيز نه پاي گريز بود v خودرو خطر ديدي كه گرد باد خروشان زره رسيد حيراني به پهنهي دوران زره رسيد اي مشرق طلوع اهورا كجاستي كاهريمني زمغرب ايمان زره رسيد چرخ شكستهي دلم از دور اوفتاد تا سنگلاخ جادهي پيچان زره رسيد كس از كبوتران خبري تازهي نداد تنها صداي رويش زاغان زره رسيد در زير پاي حيله اتومات له شديم اين خودرو خطر چه شتابان زره رسيد پا از گليم خويش برون ناورد كسي تا حرف پاي مردي و ميدان زره رسيد
v دورهي چرخ زدي به جان من اي روزگار اي نامرد و مي كشم ز تو روزي دمار اي نامرد مرا هميشه زفصل شكوفه مي گفتي دروغ بوده از اول بهار اي نامرد چرا به روز سياهم نشاندهي آخر نبوده با تو مرا اين قرار اي نامرد شناسنامهي من ثبت دفتر عشق است تو بودهي زكدامين تبار اي نامرد تو را به دست اجل مي سپارم و اين بار شروع ميكنم از اول به كار اي نامرد و من درست بگويم تو را غلط كردي به دكتههاي خودت بي شمار اي نامرد منم كه دورهي چرخ تو را بگردانم و آنچه خواست دلم بر مدار اي نامرد v منارة احساس اينجا هواي خلوت ديدار يخ زده است چشم به ره كشيدهي تبدار يخ زده است تابوت خندههاي مرا باد برده است پاي نگاه خسته به تكرار يخ زده است از ذهن باغ جلوهي ناز شكوفه رفت اعصاب در گرفتهي گلزار يخ زده است آواز گرم دخترك گلفروش كو آغوش ناز نازي بازار يخ زده است فريادي از منارهي احساس برنخواست گلدستههاي خطهي ايثار يخ زده است مرديم و در خطوط دل انگيز ياد ما نقش هزار شوخ پريوار يخ زده است
v پشتاره دروغ از دشت فتنه بوي غباري دگر رسيد بر گرده هاي شهر سواري دگر رسيد بر كشتزارزندگي پرملال ما ابر سياه فاجعه باري دگر رسيد گخاك ره بهار و خزان زمانه ايم زانرو به چشم ناكس و كس سر شكسته ايم گفتي كه مرگ لشكر پاييز مي رسد ناگاه از كرانه قراري دگر رسيد برخواست موج فتنه و در گوش باد گفت هنگام گيرو دار تتاري دگر رسيد بر شانههاي وسوسه پشتارهي دروغ كاين بار صاف و ساده بهاري دگر رسيد دردا نگاه آيينهها را اميد نيست گاه شكفتن گل خاري دگر رسيد v دامان كوير نگاهش دشت دل را سبزه مي كاشت هوايش باغ جان را تازه مي كرد و فرياد خموشي لبانش محبت را بلند آوازه ميكرد چو بر گردي به باغ خاطراتم زهر برگش دو صدا آهنگ رويد زدامان كوير تشنهي عشق هزاران چشمه موج رنگ رويد نگه كن قامت اميد ما را كه با بالاي ايمان همطراز است فقط در قحطي باران احساس به سوي عشق دست ما دراز است و با چشمان سرگردان رويا سرشب تا سحر هم داستانم
نمي گنجد دلم در خلوت شب كه من همدوش صبح جاودانم نمي يابم درون آتش دل به غير از غربت خاكسترينم بجز پرواز تا آنسوي خورشيد نمي گردد هوايي دل نشينم من از خورشيد مي پرسم خدا را نسيم و ابر و باران را چه كردي درين صحراي سوزان درگرفتيم رفيق ما بهاران را چه كردي
v سفرهي ارديبهشت براي آيينهها گرچه همزبانانيم چگونه باور آنان نشد نميدانيم اگرچه سفرهي ارديبهشت مان پهن است شنيدهايم كسي گفته ما زمستانيم سخن بلي زنسيم از سرسبكساري است و ما نمونهي از رنگ تلخ تو فانيم هنوز زمزمهها بر زبانة دارند كه باز طالب سرسخت سنگسارانيم درون سينهي ما همچنان همان سنگ است سرود آيينه را گرچه باز مي خوانيم زمين حادثه را تخم فتنه مي كاريم بدان گمان كه بدين گونه زنده مي مانيم و باز پنجه ما هست و ماشة نيرنگ به هوش باش كه در انتظار توفانيم v دست عاطفه ها شكسته آيينهي انتظار بر دستم بيا و دست دلت را سپار بر دستم گرفته سينه تنگ من از جراحت آه و مرده بوي هواي بهار بر دستم خداي را قسمت ميدهم به حضرت عشق كه دست عاطفهها را سپار بر دستم زبس كه حاصل هجر تو را درو كردم نشان آبله شد ماندگار بر دستم بيا ودر دل غمها مرا بگور سپار كه مانده سنگ سواد مزار بر دستم
v دست خار تو باز مي دهي اي ديده كار بر دستم كه باز خيره شود چشم دار بر دستم به سال قحطي احساس كاش ميافتاد دو قطره عاطفه از سال پار بر دستم به اوج شاخة هوشم مپر شكوفه مجوي چرا كه مانده فقط دست خار بر دستم نگفتمت كه دگر موسم خيال گذشت تو باز مي دهي اي ديده كار بر دستم و رنگ فتنة انگشت شان نخواهد رفت كه برگ راي بود ماندگار بر دستم به رنگهايي كه از پنجهها رفتند :
v صداي فريب هاي اي رنگها كجا رفتيد بي خدا حافظي كجا رفتيد به دروغ آمديد و خنديديد راستي را چه بي صدا رفتيد عرق پاي تان كجا خشكيد كه چنين داغ جابجا رفتيد اول صبح پاي مردي بود كه به دنبال شب شما رفتيد آشناي كدام نيرنگيد كه ز سر پنجهي صفا رفتيد شانه بر شانه صداي فريب باز از دست ما خطا رفتيد راي آيينهها فقط اينست كه در آغوش فتنه ها رفتيد مثل صدها هزار رنگ دگر پي پابوس كد خدا رفتيد به گمانم اگر غلط نكنم در بدر پشت آشنا رفتيد v بازار روز من و تو از تبار زندانيم به زبان اشاره مي دانيم در دل ما بهار مي روييد عطش انتظار ميروييد خويش را مرد راه ميخوانديم خامشي را گناه ميخوانديم گرچه يك عمر با وضو گشتيم عاقبت مست رنگ و بو گشتيم ديدي آخر كه دست ما رو شد قبلهي ما هزار و يك سو شد روز اوج بروز ما آمد چه بلايي بروز ما آمد دست ما دستيارهي باد است در مسيري كه عشق بر باد است روز اگر اين و شب اگر آن بود كاش دنيا هميشه زندان بود سنگ پاي بهار اميديم دشمن برگ و بار اميديم دشمن برگ و بار اميديم آبرو را زريشه بركنديم چاله بر هر چه رهگذر كنديم بوف كور هزار دستانيم نغمهي مرگ عشق ميخوانيم هر چه تصوير اوج پستي بود نقش موج دراز ردستي بود روي چشم شهيد جا داديم ودرين راه دست و پا داديم پروبال نگاه نيرنگيم واي بر ما كه همدل سنگيم باغ بگشوده غنچهي لب را كه هزاران درود مرشب را ما زبازار روز برگشتيم با شب خيره همسفر گشتيم در شب زار انتظاري بود سخن از فكر نو بهاري بود صبح ناز بهار اگر اينست به بهاران هزار نفرين است
v نردبان آيينه امروز را بگو خيالي فردا چه مي شوي با ما چگونه هستي و بي ما چه مي شوي همدست عكس رويت احساس ما مشو تصوير گنگ باور رويا چه مي شوي سرتا به پا حواس دل ما شكسته است از نردبان آيينه بالا چه مي شوي ديريست حال همت ما را گرفتهاند چندين مگوي اين همه حالا چه مي شوي دنياي غصههاي مرا بيش ازين مبوي اي هم نفس به قصهي دنيا چه ميشوي شيرينترين حكايت فرهاد بردگي است يوسف به فكر تلخ زليخا چه مي شوي؟
v اين گرگها بيگانه بوده اند و به ما خويش گفتهاند بر زخم كهنهي دل ما ريش گشتهاند اي ميشها زچه بي خار ميرويد اين گرگها درنده تر از پيش گشتهاند امر و زها به چشم شبانان نگاه كن فارغ زغصة شب تشويش گشتهاند قارونيان به محفل موسي نشسته اند يعني مخل صحبت درويش گشتهاند با گرگ همنوا به سر سفرهي هوس در ناله باز هم نفس ميش گشتهاند بيگانگي ز ديدهي شان پر كشيده است خوش بين مشو كه خويشتر از پيش گشتهاند
v قلهي آه بشكن سكوت را كه نگاهي به پيش روست مثل دلت خجسته گواهي به پيش روست شب را بگو براي مهار زبانهات آتفشفشان قلهي آهي به پيش روست قرني اگرچه همسفري ناله بودهايم امسال روز محشر ماهي به پيش روست دوران شب مداري آتش گذشته است چندمين مخوان كه روز سياهي به پيش روست از خامي هواي خيالت عبور كن بن بست غم مجوي كه راهي به پيش روست اي تهمتن بگوي شغاد زمانه را ما را دگر نه غصهي چاهي به پيش روست
v دست خيال بر اين دل شكستهي ما نيز سر بزن بر نعش پارهي پاييز سربزن خواهي كه شمس مثنوي آرزو شوي چون مولوي به آيهي تبريز سر بزن چشم غزل نشانهتيرنگاه تست آهوي من به دشت صفا خيز سربزن بر گير و دار معركهي ناز خود ببين بر عاشق به فتنه در آويز سر بزن
v نشاني اي سوارهي سراچهي سرودم سرآهنگي شو تمرين داغي كن آيينهها را شوري باش تا آنسوي قارهي عشق بالاتراز مهتاب نشاني كوچهي خورشيد را در باب سرچار راهي عشق دست چپ را به پيچ شمارهي هزاروسه صد و هشتاد و هفت دروازهي ورودي ايمان را بكوب چنگ انديشه را به صدا درآر ناهيد را صدا كن با توام با تو با تو سال سال خورشيدي است با من آ اگر تو را ترديدي است v صداي پر پر غم آمد و باز بر درم زد آتش به صداي پرپرم زد رفتم كه برم تو را از خاطر ياد تو دوباره بر سرم زد به جاي چاي صبحانه : ماندن در سياهي همصدايي با شبزدگان است زنهار اذان سپيدي را سر بايد داد سحر را بايد بيدار كرد دست فلق را بايد گرفت و به جاي چاي صبحانه شعر بايد نوشيد مست بايدگشت روي هر جادهي شعار بايد نوشت و شايد روزي روزگاري آيينهي پيدا شد و جام تنهايي ما را با غل غلي از شراب نور شرشري بخشيد
v جنگل اندوه احساس پاي خستهي خود را بر روي انتظار نگاهم بيهوده مي كشيد دل در درون سينهي حيرت رنگش پريده بود پيوسته ميتپيد اشك از دو چشم عاطفه بر گونهياميد زمان هر لحظه مي چكيد عشقي ميان جنگل اندوه دنبال بوي زمزمهها سرگشته مي دويد سياه مشقهاي دوران جواني : v تبار نجابت اگر هواي سفر جانب سحر داريد خمار مستي شب راز راه برداريد مگر نه محشر آزدگان سراي شماست بپا شويد كه آيينه همسفر داريد كنيد ريشهي اين خيل ارتجالي را كه از تبار نجابت به كف تبر داريد ميان سينه اين كوچه تا نفس جاريست هزار رستم دستان به هرگذر داريد v فال آيينه از هر سحر سراغ شما را گرفتهايم دامان سركشي صبا را گرفتهايم در چشم اين ديار اگرچه غريبهايم دنبال آشناي وفا را گرفتهايم چشمان انتظار غريق سراب و ما پيچ عبور موج خطا را گرفته ا يم اي اختران زمان تبسم رسيده است آيينهايم و فال شما را گرفتهايم × شعاري به جاي شعر : v سوداگران هر دل كه نيست در غم ملت شكسته باد عهدي كه نيست ضامن وحدت گسسته باد بر گوبه دوستان سخني از زبان دل دشمن به روز جنگ پريشان و خسته باد هر در كه گشت لانهي سوداگران خون بر آبروي خون شهيدان كه بسته باد هر سبزهي كه از گف بيگانه آب خورد آي آشنا به گلشن ميهن نرسته باد از اختلاف ما و تو جز فتنه بر نخواست از اتفاق فتنه ي دوران نشسته بود هر دستهي كه طالب وحدت نمي شود در دست انتقام شما دسته دسته باد هرات – بهار پنجاه و نه v سايه و همسايه هر چند سالهاست ترسيدهام ز سايه واماندهام ولي تنها و در سكوت آواز خوانده ام گفتم به سايهام هشيار باش همسايه در كمين نگاهت نشسته است راه عبور ما هر سو كه رونهيم اي سايه بسته است v موجي گاهگاهي رويش احساس من مي كشد سر از دل بام اميد بوي اندام هوسباز سحر ميوزد از دور در شام اميد دل كجا و ذوق آغوش هوس اين مسافر آشناي غربت است مرز و بوم او كهن ميراث عشق عشق همسوي صداي غربت است موجي عشقم به فريادم رسيد چهرهي آه مرا باور كنيد در دل امواج درياهاي نور خاطر آيينه را بستر كنيدبا صداي هر نگاهي آشنا گشتهام خنياگر آيينهام دشمن دل را نشاني كردهام بعد ازين همسنگر آيينهام v گوش انتظار خط مي كشي به لوح دل ما تو از دروغ تا پركني سپيدهدل را تو از دروغ استادهاي و فكر تو هلوي ديگري است ما را كشاندهاي به تماشا تو از دروغ بر روي كشتي نگه ما ستادهاي گويي هزار قصه به دريا تو از دروغ نام تو ثبت دفتر احساس كي شود باشي چنانچه همدل فردا تو از دروغ دست من است و زنگ در و گوش انتظار دادي اگرچه وعدهاي ربيجار تو از دروغ امروز باز به مثل تمامي روزها كردي مرا حولاه به صد جا تو از دروغ
v آسمان عشق صدكهكشان ستاره به پايت كشيدهام تا عرش انتظار جغايت كشيدهام كاخ بلند عاطفه را نقش ديده شد رسمي كه من زناز صدايت كشيدهام تا آسمان عشق تو پرواز كردهام صدا بال آرزو به هوايت كشيدهام از هر سري به روز سياهم كشاندهاي بنگر چها كه باز به پايت كشيدهام تو هر چه طعنه بود برويم كشيدهاي من هر چه ناله بود برايت كشيدهام v بيمه ي سودا نگاه من زچه پيدا نكردهاي خود را رها به دامن دريا نكردهاي خود را و لرزههاي تب اضطارب را ديدي فضيحت است كه رسوا نكردهاي خود را به ميز گرد شب خيره باز مهماني هم ا ستقامت فردا نكردهاي خود را اگرچه راهي كنكور دور احساسي تو آزمون دل اما نكردهاي خود را اگر زحمله ويروس عشق مي ترسي چگونه بيمه ي سودا نكردهاي خودر ا ؟ v بازار داغ آتش گشود و برج غرور مرا شكست با يك شمار مرز عبور مرا شكست در پشت ديدگاه خيام كمين گرفت آن خلوت ثبات حضور مرا شكست ديگر ميان سينه من كس نمانده است ديدي دلا كه سنگ صبور مرا شكست مردم و عشق از سر من دست بر نداشت حتي چنانچه لوحهي گورز مرا شكست پايي نهاد بر لحد انتظار من بازار داغ شور ونشور مرا شكست
v پيشكش به حضور حضرت عشق : اي حضرت شورش آيينهها ريشه بر انداز قصر كينهها اي نگاهت نقش اندام خيال رنگ او آهنگ فرجام خيال جادههاي ناز را هنگامهاي آخر و آغاز را هنگامهاي اي تو اقيانوس پر آشوب ما پرتوي از جلوهي محبوب ما ديده همدست خيالت بوده است با ورزش مست خيالت بوده است باغها خواب هوايت ديدهاند مژدهي سبز صدايت ديدهاند آرزوها آشناي هنگ تو بارور از ريشهي فرهنگ تو من در امواج نگاهت غوطهور در ضمير جلوهگاهت غوطهور اي سپهر آرزوهاي بهار روشني انداز فرداي بهار اي غبار غصههاي مژده ساز رنگ روياي نگاهت نوش ما خيزش امواج بحر هوش ما بي تو ما آوارهي شام هوس فكر ما هم بستر خام هوس رگ رگ ما در مسير ياد تو مي شود همگام هر فرياد تو سايهي هر آفتابي دوش ما آشناي زنگ فطرت گوش ما تازه از بويت دماغ غنچهها باغ مستي ها بيادت كرده است غنچه با ناز تو عادت كرده است من ضمير آرزوهاي توام راوي سرسبز روياي تو ام اي تپشهاي دل من ياد تو پرتوي از جلوههاي فرياد تو غصهها اينك سراغت ميكنند همصداي درد و داغت ميكنند از چه رو تنها گذاري خويش را ره دهي بر خاطرات تشويش را من تو را همداستاني مي كنم گرنداري آه دمسازي سراغ سينهي پر سوز دمسازي سراغ من هماواز صميمي توام آشنايي پي به بويت برده است هر نگاهش ره به سويت برده است خانهي فكرم مقام ناز تو ديدهي آيينه پا انداز تو جلوه كن بر هر نگاه خيرهام سبز شو بر سرخ راه خيره ام جاي پايت را هوس اشغال كرد هر چه آنجا ديدهي پامال كرد خيز و پا بر شانهي رويا گذار بر بلنداي دل ما پا گذار قبلهي دل را نمازي مي كنيم ديدهها را بازسازي مي كنيم ما وتو همبازي ديرينهايم هر دوي ما همدل آيينهايم هر دو ما همدل آيينهايم بر تپشهايم نگاهي گرم كن بزم دل را گاهگاهي گرم كن بس كه آتش در نهايت رفته است نام من حتي زيادت رفته است اي منم احساس اما نااميد بي تو از امروز و فردا نااميد نامت اي عشق همچنان ياد من است روز و شب سرمشق فرياد من است
v دخيل من رو به آسمان غرور تو كرده ام يعني كه التجا به حضور تو كردهام آتش گرفته پا و سر اشتياق را تا لحظهي خيال مرور تو كرده ام تا عمق انتظار فرو رفتهام و باز پرواز در حالي نور تو كردهام شيريني مذاق جنون را نيافتم خود را دخيل مستي شور تو كردهام بال نگاه خستهام از تيرگي بريد ميل فضاي سبز عبور تو كرده ام
v دو راهي هوس گل مي دهد بهار كسان متنظر بمان تا انتهاي راي خزان منتظر بمان ديگر نويد مرگ غم انگيز عشق را گرداندهي زبان به زبان منتظر بمان با سرنوشت فتنه هما غوش گشتهي گوشت به زنگ رنگ كسان منتظر بمان از مرز ناز عاطفهها پا كشيدهاي در دشت داغ فتنه گران منتظر بمان از سينهات تنفس احساس گم شده است اي بي خبر زرفتن جان منتظر بمان دستي زدور بر سر دو راهي هوس خط مي كشد به روي نشان منتظر بمان
v آتش بس تا كي هجوم دغدغهي بي شمار ما ايواي از تخيل بي رنگ وبار ما حرف از تسليم و لاله و باران گذشته است ما و سرشك و آة دل داغدار ما سهم من از تجارت بازار اين ديار يك كوله بار ماتم وپاي فرار ما آتش بس است و شعلهي شب تا كرانهها چندين مجوي هستي صبح بهار ما نوشيدن صداي تبسم از آن غير توفان اضطراب از آن ديار ما اين ها همه درست و ليكن برادرم بشكن سكوت صحبت ناپايدار ما بر گو تبار وسوسهها را كه بعد از اين ماييم و باز نعرهي منصور دار ما باشد هزار قصهي ناگفتني هنوز ورد زبان زخمي اندام دار ما v نقش آرامش ندانم به آيينه سر خورده باشي واشكي زچشمان تو خورده باشي هر آيينه همراز آيينههايي دمي رنگ دردي اگر خورده باشي تويي آشناي غم ما چنانچه به هر سو كه رفتي به سر خورده باشي به بخشي دلت را به هر چه اميد است اگر مرد عشقي و زر خورده باشي شوي نقش آرايش هر چه آهست اگر آب دست هنر خورده باشي چه شيرين شدي مثنوي نگاهم مگر از نيستان شكر خورده باشي؟ تو اي ديده ديشب كجا رفته بودي نباشد كه چشم نظر خورده باشي v رنگ تبسم ديگر نمي به ديدهي باران نمانده است آهي به كنج سينه توفان نمانده است در چهرهي ملامت اين شهر ديدهايم رويي براي ديدن ايمان نمانده است حتي براي رويش يك لحظه فصل عشق حتي براي رويش يك لحظه فصل عشق جايي و لو به وسعت زندان نمانده است روياي من ضمير تو را سر بريدهاند ديگر براي عاطفهات جان نمانده است v كاسه زندگي نام ما ورد زبان سيه شب شده است متكلم شب و آيينه مخاطب شده است دير گاهي است كه از ديدن خود منفعليم كاسهي زندگي از غصه لبالب شده است نيش مي رويد ازين شهر و ما بيخبريم به گمانم كه زبان همه عقرب شده است من به صحن هوس وسوسهها سر زدهام هر كه را عاطفهي نيست مقرب شده است آه ما گرچه معقر شده ياران چه غم است قامت شب زدگان نيز محدب شده است v جعبهي سياه يك لحظه ديدهي خجلم را نديدهاي شرح زبان منفعليم را نديدهاي جان مرا از خاك ملامت سرشتهاند تو سرنوشت آب وگلم رانديدهاي بر هر كرانه آتش اهم زيانهي است درپاي درد مشتعلم را نديدهاي ديگر نشاط آيينهها را زمن مجوي رنگ پريدهي كسلم را نديدهاي ديدي سقوط عشق مرا از فراز شهر تو جعبهي سياه دلم را نديدهاي
|
|