زندگی

زبان زرگري

نمي دانم زبان زرگري را

حديث اين همه جن و پري را

بود حرف نخستين قامت يار

تماشا كن الفباي دري را

 

جادة احساس

وطن آب و گلم آتش گرفته

تمام حاصلم آتش گرفته

سري بر جادة احساس من زن

كه ماشين دلم آتش گرفته

 

دست دل

هزاران سربصحرا مي گذارند

مرا ياران چه تنها مي گذارند

غم اين دسته گلها را خدا را

بروي دست دل وا مي گذارند

 

تماشا

مگر آتش بكف دارد لب ما

چرا اين گونه تف دارد لب ما

ز دست اشتران مست مردم

تماشا كن كه كف دارد لب ما

 

خيال بيشه

بود از بيخ مستي ريشة ما

چسان داري خيال بيشة ما

كشيده نقشة دريايي از عشق

مداد آبي انديشة ما

 

رنگ خنده

زدست فتنة نيرنگ خنده

ندارد كس سر آهنگ خنده

زبس با موج ماتم خو گرفتيم

پريده از لب ما رنگ خنده

شركت اندوه

صفا را ميل ياري دارد اين دل

سر آيينة داري دارد اين دل

به بين در شركت اندوه شهري

وفا را سهم كاري دارد اين دل

 

ساقة سبز

چه خوش فكر بهاري دارد اين دل

چمن را بوي ياري دارد اين دل

بپاي ساقة سبز صدايت

هواي بوسه باري دارد اين دل

 

دشت ليلي

نشد هرگز بهاري همدم ما

دريغ از انتظار پيهم ما

به قدر دشت ليلي ناله دارد

قفسهاي قناري غم ما

حيراني

هواي ديده باراني شده باز

بهاري غرق حيراني شده باز

بيا كز انفجار موج هجران

دلم لعل بدخشاني شده باز

 

سفره نوروز

قد احساس دل فرش زمين است

بخون رنگين بهار نازنين است

مگر از سفره نوروز گيتي

تمام سهم شهر ما همين است

 

شير مادر

صدا كردي ربودي هوش جانم

شده شيداي شيدا گوش جانم

زشمشير خيالت بوسه چند

گرفتم شير مادر نوش جانم

صفاي مستي

شكوفا باد فصل آرزوتان

بهار خير و خوبي روبروتان

صفاي مستي صهباي نوروز

جهان تاباد بادا در سبوتان

 

باروت نگاه

كسي ياد تو را از سرگرفته

ميان سينه ام سنگر گرفته

زباروت نگاهت شهر فرياد

زمين و آسمانش درگرفته

 

چادرنشين

نمي گويم چنانم يا چنينم

بپاي چادرت فرش زمينم

نگاهت كرده ويران خانة دل

خرابم بي كسم چادرنشينم

بازي

كسي با سرنوشتم كرده بازي

به آب و خاك وخشتم كرده بازي

رقيب آنسان قدم زد بر خيالم

كه دوزخ در بهشتم كرده بازي

 

فضاي سبز

بهار ناي و نوش من كجا شد

فرايند خروش من كجا شد

بپرس از دلبران موطلايي

فضاي سبز هوش من كجا شد

 

آيينه دار

زمن دار و ندارم را گرفتي

دل آيينة دارم را گرفتي

بهاري در خيالم جاگزين بود

سر راه بهارم را گرفتي

آواره

دلم را پاره پاره پاره كردي

به دشت غربتم آواره كردي

نشان هر چه انگشتم شب و روز

مرا ظالم زدي بيچاره كردي

 

پاي عشق

گرفتم دست دل را پر كشيدم

جهان ديگري در بر كشيدم

به هر سويي كه بوي آرزو بود

بپاي عشق آنجا سركشيدم

 

بساط دل

مرا شور و نشاط دل نمانده

توان اختلاط دل نمانده

زدي آتش چنان بر جان عشق

كه آهي د ربساط دل نمانده

لب دل

بيا تا نينواز ناله گرديم

فغان ديده را دنباله گرديم

بيا با من نشين تا بر لب دل

حديث داغدار لاله گرديم

 

تصوير آه

غروب چشم دلبر همدم ماست

نگاهي كن كه عالم عالم ماست

چه خوش تصوير آه دل كشيديم

جهاني ماني رنگ غم ماست

 

جام ناله

من و ماني بهم همدست گشتيم

غروب غصه را پيوست گشتيم

زبس از درد و داغ دل كشيديم

زجام ناله ها سر مست گشتيم

قبله نشينان

به آرامي ارم را مي فروشند

بهشت مغتنم را مي فروشند

نگاهي كن بر اين قبله نشينان

طلاهاي حرم را مي فروشند

 

سودا

عسل گفتند و سم را مي فروشند

ره آورد الم را مي فروشند

بود سوداي عالم بر سر شان

عرب را و عجم را مي فروشند

 

كالاي غم

عجب ننگ ستم را مي فروشند

تمام بيش و كم را مي فروشند

سر سوداي ياران را نداريم

به ما كالاي غم را مي فروشند

هم بستر

سري از خواب نازت بر نكردي

مرا با عشق هم بستر نكردي

نگفتم دل گرفته در هوايت

چرا حرف مرا باور نكردي

 

غزال

به شيريني لبهايت عسل نيست

لبانت را به چشم من بدل نيست

دوبيتي مي سرايم در هوايت

كه ما را بي غزال تو غزل نيست

 

خوشة درد

نگاهي چهره زرد مرا يار

بكن گرم اين دل سرد مرا يار

منم پاييز و تو دست بهاري

دروكن خوشة درد مرا يار

آغشته با مهر

مرا از غم خبر ديگر مسازيد

برايم درد سر ديگر مسازيد

دل آغشته بامهر وطن را

زخون ديده تر ديگر مسازيد

 

مشك تر

كسي از دل خبر مي آورد باز

خبرهاي دگر مي آورد باز

نفسهاي بهار ناز دلبر

برايم مشك تر مي آورد باز

 

باغ بالا

بيا تا بوسه بر پاي تو چينم

گلي از باغ بالاي تو چينم

بر اين ويرانه سرزن تا جواهر

زكنج گنج لبهاي تو چينم

هواي تازه

نسيمي از دل دشت وطن خواست

هواي تازة از هر دمن خواست

براي فصل دلهاي بهاري

چمن هم آرزو هاي چومن خواست

 

گوشة چشم

سرود لاله ها را سر نكردند

بهاران را مگر باور نكردند

به پيش ديده شان گلشني سوخت

چرا يك گوشه چشمي تر نكردند

 

حريم سبز

دو رهبين را از مستي خيره كردند

به صبح ناز شب را چيره كردند

حرام اين حرامي ها كه از نو

حريم سبز ما را تيره كردند

سنگ تمام

نه در بند هواي ننگ و نامم

جنون عشق را سنگ تمامم

سلام من به سرداران احساس

كه من هم سنگر ابن السلامم

 

اطلس وار

زدرياي گهر پربار گويم

سخن از عشق از ايثار گويم

برايت نقشة بحر دلم را

بروي ديده اطلس وار گويم

 

آنسوي فردا

جهان آرزو را كهكشانيم

ضمير عاشقان و عارفانيم

بيا روزي درون كشتي دل

كه تا آنسوي فرداها برانيم

درد بي درمان

به درد فتنه درماني نيابي

براي ديو و دد جاني نيايي

درون سجده ي بيگانه خو يان

گمان من كه ايماني نيابي

 

به ياد نادپا انجمن:

دشت ليلي

نگاهي دشت ليلي سخن را

مزار لاله زار انجمن را

خدا هر گز چنين عيدي نيارد

كه غرق خون به بيني انجمن را 

 

گريز

به بين آهوي آه انجمن را

گريز بي پناه انجمن را

پريده رنگ و روي لهجه‌ي او

تماشا كن نگاه انجمن را

تصوير جنون

نمايي از تصاوير جنون بين

ميان سنگر دل موج خون بين

چو من يك لحظه دندان بر جگر نه

درفش انجمن را واژگون بين

 

جاي پا

به كوي دل صفاي انجمن كو

يكي درد آشناي انجمن كو

كجا گيرم سراغ ناله اش را

خدايا جاي پاي  انجمن كو

 

نيستان

درين ويرانه ابادت گذر به

بسوي دشت فريادم سفر به

براي سوز و ساز عاشقي ها

نيستان دل ما را شرر به

پاي درد

سواري در دل دشت و دمن نيست

كسي هم سنگ پاي درد من نيست

نسيمي برنخيزد از نگاهي

مگر بويي به دامان چمن نيست

 

دو آتشگون

دو آتشگون لبان ارغوانت

زده آتش  بجان من بجانت

زبانت گشته شمشير بخون تر

دل من كشتة دست زبانت

 

لبريز درد

كتاب عشق من لبريز درد است

ضمير برگ برگش زرد زرد است

هواي خط خط هر صفحه او

بجان عاشقان پاييز سرد است

كوچة دريا

كسي از كوچة دريا نيامد

دلي همدوش ذوق ما نيامد

بهار آمد ولي ياران چه حاصل

كه بوي خندة دلها نيامد

 

پر ناز

كجا شد شوكت و شانم كجا شد

بهاران گل افشانم كجا شد

تب شهر دل من رفته بالا

پر ناز سياوشانم كجا شد

 

بزم طرب

بيا و يادي از بزم طرب كن

بيا تاب و تبي از نو طلب كن

به روي كينه ها آتش برافروز

بيا و روز شانرا مثل شب كن

رنگ آميز

دلت پيوسته رنگ آميز درد است

ز خامي جام تو لبريز درد است

سحر را آنچنان از ياد بردي

كه روياي تو دست آويز درد است

 

مرز جفا

در شادي بروي ديده بسته

به دشت غم نشسته دسته دسته

به بين آو ارگان ارزو را

كه تا مرز جفا در خون نشسته

 

پا بست

خدايا تا بكي پا بست آهيم

بسوي آسمان هم دست آهيم

دل آوارة ما را پناهي

اسير كشتي در بست آهيم

هواي خنده

كسي با ما بجز غم هم نفس نيست

هواي خندة ما را هوس نيست

من و تو بس كه زندان ديده گانيم

به چشم ما جهاني جز قفس نيست

 

اذان

گلي از لاله زار باوري تو

صداي لاله‌هاي پرپري تو

قيامت كن زفريادت جهان را

اذان سر بلند محشري تو

 

آغوش نگاه

تماشا كن گل افشاني دل را

به پايت خانه تكاني دل را

به آغوش نگاه مست خود گير

به بين آشوب عرياني دل را

يك قطره نوش

اگر چه چشمة نوشت خموش است

زبانم تشنة يك قطره نوش است

گرفتم آتش از موج نگاهت

به چشمانت كه درياي خروش است

 

رود فا

چرا رود جفا سركرده اينجا

جهاني را بخون تر كرده اينجا

شغاد هرگز نديده آنچه امروز

برادر با برادر كرده اينجا

 

گمان

چه خورشيدي زخاور مي زند سر

كه احساسم به هر در مي زند سر

گمان من كه شب را با نگاهي

كسي پيدا شده سر مي زند سر

براي مادرم :

بوي وفا

اگر بوي وفايي در برم بود

اگر سوز درون پيكرم بود

اگر دستي مرا مهري نشان داد

همان دست دعاي مادرم بود

 

عقد صفا

به آيينه مرا عقد صفا بست

زخون دل به دست من حنا بست

برايم داد درس بيقراري

قراري راكه مادر با خدا بست

 

كعبه دل

به دهليز نگاهم جاي پايي است

هنوز آنجا هواي آشنايي است

من و خاك ره احساس مادر

كه گردش كعبه دل را بنايي است

غرق خواب

به خاك ار چه رخ او در نقاب است

براي من دل او آب آب است

بياد من بود بيدار بيدار

اگر چه مادر من غرق خواب است

 

رنگ بي ريايي

نگاهش غرق رنگ بي ريايي است

تجلي نگاه كبريايي است

زمهر مادر مان سر نه پيچيم

خدايي عشق او ما را خدايي است

 

همسال سپهر

نپويم ياد روز هر چه مهر است

به چز يادت كه همسال سپهر است

تو اي افرشته خو اي مادر من

ترا از جوهر آيينه چهر است

خوب خوب

تو ماه مهري و بالانشيني

تو خوب خوب خوبي نازنيني

ميان باغ مهرت جاي من باد

كه زيباتر زفردوس بريني

 

نشاني صفا

نشاني صفاي اين جهان را

به پرس از من كه ميدانم نشان را

بيا و خاك پاي مادرت شو

اگر جويي بهشت جاودانرا

 

هواي ناز

بهشتي گر برايم جاودان است

هواي ناز ما در را نشان است

سر ما خاك راه آن بهشتي

كه در زير قدوم مادران است

باد صرصر

اگر در دشت اگر در در بگردم

مثال باد صرصر گر بگردم

نمي بينم صفايي بهتر از اين

كه بر گرد سر ما در بگردم

 

طرح كينه :‌

رويش آواز

دريغا پرپر پرواز ما سوخت

صدايش رويش آواز ما سوخت

زطرح كينه ويروس دوران

سراپا آشيان ناز ما سوخت

 

سراي آشنا

دل مهروصفا آتش گرفته

سراي آشنا آتش گرفته

حريم آرزوي هر چه عشق است

به دست كينه ها آتش گرفته

صداي فتنه

صداي فتنه را سنگر بسوزد

نگاهش را در و پيكر بسوزد

نمي داني كه ويروس هوس را

همان بهتر كه بال و پر بسوزد

 

فرياد جدايي

دو چشم هم صدايي خسته گشته

نگاه آشنايي خسته گشته

دگر گوش دل شهر محبت

زفرياد جدايي خسته گشته

 

بام ايمان

زسرعقل پريشانم پريده

ز تن از عشق تو  جانم پريده

چه مي گيري سراغ مرغ دل را

ز پشت بام ايمانم پريده

روز انتخابات

دل ما را به خود مايل نمودي

ميان كوچه‌اش منزل نمودي

به روز انتخابات نگاهت

چرا راي مرا باطل نمودي

 

معبد دلخواه

دو چشم تو زيارتگاه عشق است

نگاهت معبد دلخواه عشق است

پناه من به چشم نازنينت

پناگاه دلم درگاه عشق است

 

مزد شست

تو بستي بند و بستت را به دريا

نديدم جز نشستت را به دريا

رها كردم دل بارانيم را

سپردم مزد شستت را به دريا

ويروس جفا

عقابان وا دريغا سر بزير اند

زرنگ زندگاني سير سيراند

به ويروس جفا آلوده گشتند

به اوج آسمان غم اسيرند

 

كبوتر خانه

نشان زادگاه بوي درديم

سراپا همدل و همسوي درديم

صداي داغ ما پيچيده هر سوي

كبوتر خانة قوقوي درديم

 

هما واي وفا

نگاه آشنا را خسته كرديد

هما واي وفا را خسته كرديد

شما با فتنه ها هم داستانيد

ازان مهر و صفا را خسته كرديد

سلطة نيرنگ

به شهر ما هوس ايينه دار است

بهار عاشقان بي برگ و بار است

به دور سلطة نيرنگ پاييز

كجا جولانگهي فصل بهار است

 

گرفتار

نمي دانم چه كردست اين دل من

كه تبعيدي درد است اين دل من

اگر چه دست و بالش را به بستند

گرفتار نبرد است اين دل من

 

بهار بلخ

كه مي گويد بپاييزي در آميز

دلا با صبح گل خيزي در آميز

بهار بلخ را تا زنده سازي

بيا با شمس تبريزي در آميز

هماوازي

نيازي در بر نازي چه زيباست

محبت را سر آغازي چه زيباست

سفر در غربت دل كشته ما را

نشستن با هماوازي چه زيباست

 

پاي گمگم

بخواب تر ترنم ديدم آخر

ترنگ خوش به مردم ديدم آخر

به پشت بام فكر آرزويي

صداي پاي گمگم ديدم آخر

 

شنا

دريغ از دل كه جانم را بلا شد

چو با موج نگاهي آشنا شد

نمي دانم شنا را از كه آموخت

كه با دريايي از غم همصدا شد

دل سوزان

رها كن اين دل غمناك ما را

دل سوزان دل صد چاك ما را

خدا روزي كه ما را آفريده

مگر ز آتش سرشته خاك ما را

 

به ياران قلم :‌

صحراي وحشت

دل درد آشنا را سر بريدند

محبت را وفا را سر بريدند

خبر آمد كه در صحراي وحشت

تن انديشه ها را سر بريدند

 

بيگانه خويان

ببين بيگانه خويان دغا را

به تيغ ديگران كشتند ما را

كبوتر را به تير كينه بستند

نگاهي كن صداي كينه ها را

ژرفاي فرياد

دل خاراي اينان سنگ سنگ است

هواي كينه هاشان رنگ رنگ است

بيا ژرفاي فرياد مرا بين

كه دريا باز در كام نهنگ است

 

كوي جانان

ميان سنگر دل خانه داري

پناهي در دل ويرانه داري

به سوي ما سرت را پاس دادند

كه جز در كوي جانان جانداري

 

صداي سبز

صداي سبز باران را شكستند

دل باغ و بهاران را شكستند

به بين بر ساية غمگين چشمم

كه جام نور ايمان را شكستند

جام هوس

ز بس جام هوس را نوش كردند

دل شان را رها از هوش كردند

بگواي نقشبند صبح احساس

چسان خورشيد را خاموش كردند

 

قد آيينه

نگاه كينه ورزان در كمين است

قد آيينه ها نقش زمين ا ست

پيام آشنا در خون شناور

شناي عشق آري اين چنين است

 

چراغ ديده

شغادان كوه و صحرا را گرفتند

سر راه دل ما را گرفتند

تهمتن را بگو دالي فكندند

چراغ ديده را از ما گرفتند

سينه چاك

سرود سينه چاكان بهاريد

نواي گرم فصل انتظاريد

قلم داران قسم بر قامت عشق

قيامت را شما آيينه داريد

 

به تنديسان شكسته دست ابليسان:‌

آيينة بود

چرا خاكسترين رنگ كبودم

چه شد آيينة بود و نبودم

مگر بوداي من آتش گرفته

چرا اي آسمان درياي دودم

 

لبخند بودا

سر راه تماشا را گرفتند

نشان بودن ما را گرفتند

به كوهي از خرد آتش گشودند

ز ما لبخند بو دارا گرفتند

بام بامي

ز خون ديده دريا گشته جاري

غمي در كوه و صحرا گشته جاري

چنان بر بام بامي آتشي رفت

كه اشك از چشم بودا گشته جاري

 

هايكوي دلبر

دگرانديش

نگاه تلخ تنهايي سر آمد

دگرانديش ما  از در در آمد

دوبيتي ها سر جاتان نشينيد

صداي هايكوي دلبر آمد

 

همبازي

دل من در هوايت مي زند پر

سپيده پيش پايت مي زند پر

ز بس همبازي سحر بهاري

سحر سوي صدايت مي زند پر

خلوت مهتابي

من و خميازة بي خوابي او

كنار خلوت مهتابي او

كمين كردم كه در خواب خوش يار

بنوشم خنده هاي آبي او

 

صفاي خاطر

بهار باغ دلها را نديدي

صفاي خاطر ما را نديدي

به بحر آشنايي ره نداري

نشاط موج دريا را نديدي

 

جوهر انديشه

جفا را پروريدن پيشة ماست

طنين باد تلخ از ريشة ماست

سرسبز سلامت را بريدن

كمال جوهر انديشة ماست

پر پر

ميان سينه از هر سر بيادت

كبوتر مي زند پر پر بيادت

در و ديوار هوشش گشته خونين

زند از بس كه بر هر در بيادت

 

محشر

بهار چشم تو مست نويد است

هوايت محشر دنياي ديد است

براي ديدن سحر نگاهت

سحر از بستر رويا پريد است

 

نهال ديد

سر راهت نهال ديد كشتم

خيال خوشة خوشيد گشتم

بريزم تا بپاي مقدم تو

ميان ديده مرواريد گشتم

رقص آسمان

مشو جز با صدايم همسفر باز

مده فرياد ما را بال و پر باز

به رقص اسمان آبي خويش

نمودي مردم ما را نظر باز

 

كودكستان محبت

دلم همدست روياهاي مست است

دلم با موج با مستي نشست است

دلم در كودكستان محبت

صفاي سينه ها را سر پرست است

 

اسير سنگر

رفيقان همنواي غم نگرديد

اسير سنگر ماتم نگرديد

شما تا خار چشم كينه هاييد

الهي اي رفيقان كم نگرديد

صداي رهنما

صداي سربلند لحظه هاييم

برنگ صبح فردا همصداييم

براي ديدن خورشيد احساس

شب است اما صداي رهنماييم

 

دست پاييز

چه كس ما را هماواز هوس كرد

برنگ ننگ ظلمت همنفس كرد

گمان من كه آخر دست پاييز

بهاري را گرفت و در قفس كرد

 

دستان قفس

صداي سهره ها را ناز كرديم

در شادي زهر سو باز كرديم

چنان بستيم دستان قفس را

كه بي پرواي او پرواز كرديم

رنگ ذوق

بهار طبع من گل مي نوازد

به رنگ ذوق بلبل مي نوازد

مگر شوقي گيسوي تو گشته

كه هي هي با تسلسل مي نوازد

 

هواي ماه

مگر فكر هواي ماه دارد

كه اين دل آسمانها آه دارد

زخورشيد نگاه او بپرسيد

سفر آيا بسويش راه دارد

 

همراه

سوار آسمانها آه گشتم

به پرواز وفا همراه گشتم

سراغ سر گذشتم را چه گيري

كه كوهي بودم اما كاه گشتم

سر سبز

شب است اما صداي من سپيد ا ست

جهان را نغمه پرداز اميد است

سرسبز شما بادا سلامت

زبانم لالة هردم شهيد است

 

پهنة ديد

بر آر از ريشه دل بيخ ترديد

بيا پرواز كن آنسوي خورشيد

پر فرياد احساست كجا شد

الا اي آسمان پهنة ديد

 

كجا رفتي

بلا كردي بلا كردي دل من

عجب شوري بپا كردي دل من

به دنبال نگاه نازنيني

كجا رفتي چها كردي دل من

صرف دل

تو و صرافي اسعار نازت

من و صرف دل و بازار نازت

چه خوش انداختي با يك تبسم

بروي دوش دلها بار نازت

 

موج خنده

بهاري مستيي گلزار نازي

بلايي رونق بازار نازي

زموج خندة آبي لبها

بود پيدا كه دريا دار نازي

 

سيل غم

دگر خالي زامواج خروشم

به سيل غم ربودي عقل و هوشم

بدستت گرفتد گوشي يا دم

بگو جانا كه من از دل بگوشم

بازار سماع

دلم پيش محبت رو سپيد است

دلم آيينة درياي ديد است

گذاري كن بكوي خانقاهش

كه بازار سماع با يزيد است

 

رنگ شادي

از انرو رنگ شادي را نديدي

كه از درياي دل گوهر نچيدي

در آ بازار بلخ عاشقان بين

اگر همفكر چشم بوسعيدي

 

دل سارا

تو نازي خوشگلي شمشاد شادي

ازان در شهر دلها جافتادي

چنان عطر از نگاهت سركشيده

كه داغي بر دل سارا نهادي

خيال سركش

دوباره دل تمناي تو  دارد

سر صحراي سوداي تو دارد

سر انگشت خيال سركش او

نشان قد و بالاي تو دارد

 

قامت احساس

دل غم آشنا آتش گرفته

پر پرواز ما آتش گرفته

به بين بر قامت احساس مردم

سراپاي وفا آتش گرفته

 

ميل چگر

تني بي بال و پر داري دل من

كجا ميل چكر داري دل من

زسر بيرون بر آور بوي پرواز

نگاه بي ثمر داري دل من

پوليگون جفا

رقيبم گر چه خود را آبرو برد

صداي فتنه اش را كو بكو برد

پوليگون جفاي او وليكن

مرا در كام نابودي فرو برد

 

اشك تنهايي

غريبي را زدلها وا نگيريم

به دست كم دل خود را نگيريم

بياد اشك تنهايي من و تو

رهي جز دامن دريا نگيريم

 

درس فرياد

بيا روز و شبان همراه دل باش

مقيم كوي دانشگاه دل باش

بيا تا درس فريادم دهي ياد

شبي استاد كار اگاه دل باش

رمز آشنايي

چرا با رنگ هستي خو نكرديم

گل باغ وفا را بو نكرديم

به رمز آشنايي پي نبريديم

به سوي قبلة دل رو نكرديم

 

دودمان دل

سر و دست و زبان دل بريديم

نهال دودمان دل بريديم

چه شد كز خويشتن بيگانه گشتيم

چر از كاروان دل بريديم

 

محراب وفا

به محراب وفا دل را مقامي است

نگاهش را قيودي و قيامي است

ولي دردا ميان سينة ما

ز دل تنها و تنها نقش خامي است

نويد تازه

برآر از ريشه بنياد عدم را

مده در سينه جا بوي الم را

اگر با عشق هم آوازه گردي

نويد تازه ي دير و حرم را

 

سينة موج

از آن در سينه موج آه بينم

كه هر سو فتنة در راه بينم

همه از راه مي گفتند اما

قدم تا مي گذارم چاه بينم

 

زنده ياد

مزن آتش نهاد آرزو را

بگير از فتنه داد آرزو را

بيا اي همنفس تا زنده سازيم

سر از نو زنده ياد آرزو را

درخت فتنه

زبس همدست چون و چند گشتيم

درخت فتنه را پيوند گشتيم

كجا شد حاصلي باغ حيا را

چرا اينگونه خالي بند گشتيم

 

الفباي بهاران

بيا و درس باران را بياموز

الفباي بهاران را بياموز

خود آموز محبت را بكن باز

صداي عشق ياران را بياموز

 

بوي توفان

ز دل اشكي به مژگان ميرسد باز

هواي بوي توفان مي رسد باز

شنيدم از زبان دردمندي

كه آتش بر رگ جان ميرسد باز

نگاه نااميدي

بساط كينه را برچيده بهتر

ز دل اشك صفا باريده بهتر

چه ميجويي نگاه نااميدي

گمانم ديده را ناديده بهتر

 

كشتارگاه

سراپا همدل فرياد آهيم

به هر سويي اسير بي پناهيم

به غير از بوي خون چيزي نديديم

مگر مازاده ي كشتار گاهيم

 

بيگانه خويي

به من از مشرق آيينه ها گو

به من از محور عشق وصفا گو

دگر بيگانه خويي كشته ما را

پيامي از زبان آشنا گو

كلاس كينه

مقيم شام غم آباد گشتيم

سراپا ناله و فرياد گشتيم

محبت را به دست كم گرفتيم

كلاس كينه را استاد گشتيم

 

روزه ي شك

دلي را صاحب ديدي نديديم

به هر سو غير ترديدي نديديم

سرآمد گر چه شام روزه ي شك

ولي در سفره ها عيدي نديديم

 

ضمير خسته

نگاه سبز ايماني كجا شد

ضمير خسته را جاني كجا شد

همه هم سنگر پاييز گشتند

هواخواه بهاراني كجا شد

ناله گشتي

بجان پرورده ي فصل خزان را

زدي آتش بهار آشيان را

زمينگير جهاني ناله گشتي

چرا از ياد بردي آسمان را

 

كتاب زندگي

به اوج آرزوها پر كشيدم

به هر كوي و سرايي سركشيدم

كتاب زندگي را خواندم از سر

چليپايي بپايش بر كشيدم

 

جاي پا

دل شوريدة مستانه داريم

ولي دردا كه جاي پا نداريم

مسافر خانه دار چشم نازش

دلم را ديد و گفتا جا نداريم

مستانه

بكوي ناز دلبر خانه داريم

دلي شوريده مستانه داريم

ببار اي عشق بر ما هر چه خواهي

كه ما از سيل غم پروا نداريم

 

فصل رويا

سراغ فصل رويا را گرفتند

سر راه تماشا را گرفتند

سحر بر خيز تا سنگر بگيريم

كه دورا دور فردا را گرفتند

 

كار آتش

پرستو آشيانت درگرفته

دوباره كار آتش سر گرفته

به صحرا و در و دشت خيالت

خزان هر گوشه ي سنگر گرفته

دفتر ناز

پرستو جان بهاران را چه كردي

اميد باغ و باران را چه كردي

كجا شد فصل سبز دفتر ناز

كتاب عشق ياران را چه كردي

 

عشق آشنا

پر و بال صدايم را شكستند

دل عشق آشنايم را شكستند

چسان پرواز را از سر بگيرم

خدا را بالهايم را شكستند

 

آمار

بيا تا راه كوي يار گيريم

بيا كز عاشقان آمار گيريم

دلا ما روزه دار ماه عشقيم

بيا تا از لبش افطار گيريم

زنده رود

صدايم گر چه از ريشه كبود است

مرا با دل سر گفت و شنود است

الا اي مطرب چشم خيالم

مقام ما كنار زنده رود است

 

غريبه

غريبه سر بكوي آشنا زد

دل بي صاحب ما را صدا زد

تفنگ ناز چشمش را بنازم

غريبه تير عشقش را بجا زد

 

داغ دل

به اميد سراغ دل نشستم

كنار كوچه باغ دل نشستم

نشانش را كجا گيرم خدايا

كه من عمري به داغ دل نشستم

بهارستان

بيا جانا به مرگ جان بگرييم

به تاراج بهارستان بگرييم

خزان را تا بكي همداستانيم

بهاري شو كه تا باران بگرييم

 

معماي جهان

درخت آرزوها بر نياورد

بهاري ميوه ي نو بر نياورد

گمان من معماي جهانيم

ازين جدول كسي سردرنياورد

 

انفجار

هواي آرزوهايم بهاري است

به پاييزان مرا ناسازگاري است

براي انفجار هر چه درد است

دل وامانده ي من انتحاري است

همصدا

جفا را ياور ديرينه گشتيم

به هر سو همصداي كينه گشتيم

دل نوزاد شهري را شكستيم

دوباره دشمن آيينه گشتيم

 

سيه پوش

دوباره مثل اول سوگواريم

سيه پوش صداي نو بهاريم

نمي گفتم كه اي همزاد عاشق

ميان شوره زاران دل نكاريم

 

قبله ي باور

بهاري را كسي ياور نيامد

كسي از قبله ي باور نيامد

براي انتقام هستي عشق

صدايي از قبيله درنيامد

شرم حضور

نشستي شورشي بر پا نكردي

به رقص شعله ي پروا نكردي

دلا شرم حضور تو كجا شد

كه از پروانه ها پروا نكردي

 

موج

جهاني گشته سرگردان چشمت

زمين و  آسمان حيران چشمت

نگاه آرزوها گشته پر پر

ز دست موج بمباران چشمت

 

بوي پرواز

دلم را محرم رازي نيامد

نگاهم را هماوازي نيامد

مگر انديشه را بال و پري نيست

ز جايي بوي پروازي نيامد

فصل آمال

بهاري را پر و بالي نگشتيم

پر پرواز اقبالي نگشتيم

اگر چه از گل و سوسن سروديم

زبان فصل آمالي نگشتيم

 

داغ بسته

دو زانو روبرويت دل نشسته

ولي از دست ناز تو شكسته

ز پهلوي دو لعل آبدارت

لبم بر گشته اما داغ بسته

 

ساغر باور

لبي از جام شادي تر نبينم

صفا در ساغر باور نبينم

ره آورد بهاران را درين باغ

به غير از غنچة پرپر نبينم

جام جان

تويي و حيرت و دشت سرابي

بزن بر ديدگان خفته آبي

چرامخمور صهباي كساني

بنوش از جام جان خود شرابي

 

كوه بابا

اگر خرداد اگر ارديبهشت است

به چشم ما بهاران وه چه زشت است

چه سيلابي كه اينجا كوه بابا

پي ويراني دلها سرشت است

 

چشمه ساران

اگر چه فصل تابستان گرفته

قرار از دست و از دامان گرفته

كنار چشمه ساران لبانش

دلم اما دوباره جان گرفته

حريف

به دوشم ديده تاوان گشته امشب

حريف كوه توفان گشته امشب

به ياد لعل جام نوش دلبر

دلم از نو بدخشان گشته امشب

 

آبي آبي

صداي خنده ات آبي آبي است

حسابي نازهاي تو حسابي است

ولي از دست هجران لبانت

گلوي نالة من التهابي است

 

نسخه

به كوه و دشت و در آواره تا چند

ز دست ما و من بيچاره تا چند

بيا تا نسخة از نو به پيچيم

دل احساس ما صد پاره تا چند

گروگان

اسير كوه و دشت ديگرانيم

زرنج نامرادي ناتوانيم

بهار ما گروگان كسان است

از آن آوارة دست خزانيم

 

رهگذر

بهاري در ديار ما نمانده

گلي در رهگذر ما نمانده

چنان پاييز ما را كرده غارت

كه نامي از بهار ما نمانده

 

دشت تنهايي

امير ما گداي ديگران است

رفيق دزد و يار كاروان است

من و اين دشت تنهايي دريغا

كه پاي جستجويم ناتوان است

دشت فرياد

چرا همسوي سنگ ديگرانيم

نگاه نام و ننگ ديگرانيم

بجان آهوان دشت فرياد

هماهنگ پلنگ ديگرانيم

 

تقديمي

چرا كار وفا رنگي ندارد

نشاني از دل تنگي ندارد

گلي تقديمي ياري نديديم

مگر احساس آهنگي ندارد

 

سر باور

زبس با ديگران ساغر كشيديم

ز  امواج هوسها سركشيديم

به پاي فتنة همسايه خفتيم

چليپا بر سر باور كشيديم

كمانگير

زشرم ديدن آيينه آييم

كه ما همسوي صحراي سراييم

كمانگير نفير فتنه گشتيم

درين ميدان به آتش همركابيم

 

ده مرده

سخن در بزم دل بي پرده گويم

بسان گوهر پرورده گويم

سرسبز وفا هم سنگ دار است

كه من حلاجم و ده مرده گويم

 

سنگر ابليس

نم غم ديده ها را كيس كرده

دل درد آشنا را خيس كرده

زتلبيسش كسي افرشته ها را

اسير سنگر ابليس كرده

بوي دود

نگاهم را درين گلخن چه سوداست

كه اينجا هر چه بيني بوي دود  است

چنان سيلي به روي باد خورده

كه رنگ چهرة نازش كبود است

 

درنگ

بهاران رقص رنگ تو كجا شد

نگاه شوخ و شنگ توكجا شد

نگيري از چه رو دست دلم را

كجا رفتي درنگ تو كجا شد

 

درخت خنده

اگر هم فكر جريان بهاريم

درخت خنده را گر برگ و باريم

چرا كابوس خواب غنچه هاييم

چرا بر جان رويا ها شراريم

فكر تلخ

مقيم سنگر مهر و وفا باش

نگهبان هواي لاله ها باش

اگر داري به پاييزان سر جنگ

به فكر تلخ توفان آشنا باش

 

نگاه تيره

دل من بار غم بر دوش دارد

نگاه تيره و مغشوش دارد

خموشي بر لبانش نقش بسته

كه ديوار و در اينجا گوش دارد

 

پرافشاني

به ديوان وفا داد مرا بين

پرافشاني فرياد مرا بين

اگر كردي گذر بر لاله زاري

دلي از خون غم آباد مرا بين

نقشي برآب

خطاي خويش را گفتي صواب است

سزاوار ثواب تو عذاب است

مرا گر چه كه آب از سر گذشته

وليكن نقشه ات نقشي بر آب است

 

نيستان

بناي ما بناي ناي عشق است

نيستان بلند راي عشق است

نگون كن در دلت كاخ هوس را

بيا اينجا كه اينجا جاي عشق است

 

پرخاش

سرشت فتنه را پرخاش بهتر

به دشت دل صفا را پاش بهتر

بيا تا كينه را از دل برآريم

كه مغز دشمني را آش بهتر

نگين

چنانچه عاشقي را شك نكرديم

در دل را چرا تك تك نكرديم

به بالاي نگين آشنايي

چرا نام وفا را حك نكرديم

 

خانة‌ آيينه

به ديوار جدايي ها شررزن

بيا در خانة آيينه سرزن

بيا و آستين مهر خود را

براي اين دل ديوانه بر زن

 

همپاي پلنگ

بدا انديشه ها همسوي سنگ اند

هماغوش هوس بازي رنگ اند

درين صحراي بي پايان نيرنگ

شبانان باز همپاي پلنگ اند

دلارا

خيال خندة ما را چه كردند

نگاه مست دلها را چه كردند

به پرسيد از هواداران پاييز

بهاران دلارا را چه كردند

 

آدينه

بيا تا همدل آيينه باشيم

بيا خالي زرنگ كينه باشيم

به تعطيل دكان غم بكوشيم

بيا تا ظهر يك آدينه باشيم

 

مراگفتي

مرا گفتي كه دل در بر نداريم

بهار آمد ولي باور نداريم

تو را من نكتة مي گويم از جان

كه دل داريم اما سر نداريم

پيكر خونين

بود تا سنگر دل پايگاهم

زهرسو تير مي بارد بر اهم

به خون آغشتة ناز تو گشتم

به بين بر پيكر خونين آهم

 

آتشخانه

به گرمي هواي هر نگاهت

به آتشخانة چشم سياهت

بسوزد گر سراپا تار و پودم

دل آتش گرفته فرش راهت

 

وامانده

زگرمي نگاهت جان ما سوخت

دل واماندة حيران ما سوخت

ز دست مثنوي مست نازت

سرا پا دفتر ايمان ما سوخت

گلواژه

بكوي ما بهاري جا گرفته

گمانم كار دل بالا گرفته

چه خوش گلواژة نازصدايش

سر راه دل ما را گرفته

 

گمان

دلت پرواي دلها را ندارد

هواي گردش دريا ندارد

مرا گفتي كه دستت را بگيرم

گمان من كه حرفت پا ندارد

 

همدست دل

شكستي در گلوي ما صدا را

كجا كردي ره و رسم حيا را

بيا همدست دل شو تا به بيني

دگر انديشي آيينه ها را

همسفر

بيا بگذر ز شب يار سحر شو

بيا با دور هستي همسفر شو

نگاهي كن بر اين آتش گرفته

بيا پروانه ي را بال و پر شو

 

آهن

سر كوي و سر برزن گرفتيم

سر راه گل و گلشن گرفتيم

مگر آهن ميان سينه داريم

چه سنگي در دل دامن گرفتيم

 

پژواك

حديث ناله من ماندگار است

نماي لحظه هاي انتظار است

بيا پژواك باران دلم شو

صدايم كوه احساس بهار است

ديوار باران

به لوح سينه ايمان را بكوبيد

دو سطر از عشق جانان را بكوبيد

به سر داريد اگر فكر بهاري

در و ديوار باران را بكوبيد

 

زرافشان

نماد ماندگاري شو دل من

بيا همدست ياري شو دل من

در و دشت وفا را تازه گردان

زرافشان بهاري شو دل من

 

سحر كيشان

ميان سينه ها بوي دلي نيست

بعشق اينجا مريد كاملي نيست

سحركيشان كجا رفتند ياران

كه از اين شب نشينان حاصلي نيست

تصوير كوير

به آيين صفا همپا نگشتيم

اميدي در دل فردا نگشتيم

چرا مشتاق تصوير كويريم

چرا همسنگر دريا نگشتيم

 

ريشة شب

نگاهي كن درون شيشة شب

بيفكن آتشي در ريشة شب

شده روشن بسان ديدة روز

به هر آيينه‌ي انديشة شب

 

الماس نگاه

نگارا روي ماهت كشته ما را

دو خورشيد سياهت كشته ما را

گرفتي برق چشم از نازنينان

كه الماس نگاهت كشته ما را

عطر ماه

وفا را وه چه خوش آوازه بخشيد

محبت را در و دروازه بخشيد

زمهر خويش در خوابم درآمد

شبم را عطر ماه تازه بخشيد

 

باب تماشا

نه پنهاني نه پيدايي نگارا

كليد باغ رويايي نگارا

دگر در خواب من جاي تو خالي است

چه خوش باب تماشايي نگارا

 

به شيريني

ازين بيچاره بال و پرفكندي

دل ما را از ريشه سرفكندي

نهادي پا به ميدان نگاهم

به شيريني چه شوري درفكندي

جاي اول

نشستند و زنو همساز گشتند

جنايت را چه خوش آغاز گشتند

دو دستي دست همديگر فشردند

دوباره جاي اول باز گشتند

 

همساز

كتاب فتنه را آغاز گشتند

جهاني را هوس پرداز گشتند

بخيز از جا كه دور هم نشستند

به جنگ عاشقان همساز گشتند

 

بار تباهي

دل من تا سر انگشت كسان ديد

نشان پستي مشت كسان ديد

دلم بار تباهي بر نتابيد

چو باري فتنة پشت كمان ديد

همپاي بهار

كه مي گويد كه همپاي بهاريم

صداي پاي فصل انتظاريم

قسم اي سوره مهتاب و خورشيد

كه ما آيينة شبهاي تاريم

 

شب اندوه

اگر در دشت اگر در كوه رفتيم

اگر تنها اگر انبوه رفتيم

سحر را همچنان در خواب ديديم

به دنبال شب اندوه رفتيم

 

ساية تبخال

دما دم پشت هم دنبال آهيم

نشان ساية تبخال آهيم

به شام درد ما روزي نگاهي

بود قرني كه ما همسال آهيم

هواخواه

سرود رود بار بي نشانيم

هوا خواه بهار بي نشانيم

پلاك خانة ما را چه جويي

كه از خيل و تبار بي نشانيم

 

فصل خروش

ربودي هست و بود باغ هوشم

كجا شد مستي فصل خروشم

تو ماه نازي و من در هوايت

سراپا اي بهار ديده گوشم

 

امواج سحر خيز

به امواج سحرخيز نگاهت

به رنگ صبح گلبيز نگاهت

دوباره بلخ دل را ميكشاني

به سوي ناي تبريز نگاهت

ديوانة لايخوار

شكوفايي عرفان بهاريم

به غير از تخم دل چيزي نكاريم

سري بر گلخن فرياد مازن

كه ما ديوانه هاي لاي خواريم

 

خاطرات

چه كردي اه در زنجير ما را

نفسهاي غم دلگير ما را

به دست ناكسان پرپر نمودي

هواي خاطرات پير ما را

 

شب يلدا

صداي بي صداييها من و تو

غم آيينه را همپا من و تو

شديم اي همنفس در چشم دنيا

درازي شب يلدا من و تو

سخنگو

جفاي فصل يغما را تماشا

سراپاي غم ما را تماشا

هزاران را سخنگوي بهاريم

ولي اندوه گلها را تماشا

 

اسير

ميان موج تاب و تب اسيريم

به دست گيسوان شب اسيريم

زباني در دهان فتنه گشتيم

چه مي پرسي كه ما تا لب اسيريم

 

ترازو

سرود زندگي تمرين نگرديد

صداي تلخ ما شيرين نگرديد

ترازوي نگاهي در ميان نيست

كسي اينجا سبك سنگين نگرديد

درياي وحشت

نيابي جاي پاي آرزو را

چه مي بويي هواي آرزو را

نمي بيني درين درياي وحشت !

بغير لرزه هاي آرزو را

 

مهرباني

ميان سينه رويا نقش كرديم

اميدي را چه بيجا نقش كرديم

به رنگ مهرباني هاي مردم

سرابي را چو دريا نقش كرديم

 

پرده عشق

بيا تار اميدي را بيافيم

ز نو صبح سپيدي را بيافيم

تماشايي به شور پردة عشق

زروي نقشه ديدي را بيافيم

سرنوشت

نگاهي كن سرشت زشت ما را

كدامين گل سرشته خشت ما را

اسير تخم كشت خويش گشتيم

بسوزان سرنوشت كشت ما را

 

گلپوش

بهار هوش ما آتش گرفته

دل گلپوش ما آتش گرفته

زبمباران كين شب نشينان

سحر قاقوش ما آتش گرفته

 

بدخو

ز بس بي مهر و بدخو گشته نوروز

فراموش پرستو گشته نوروز

زمستان پيش پايت روسپيد است

چه خوش دستان تو رو گشته نوروز

پل انديشه

تماشايي گل انديشه ام را

صفاي كاكل انديشه ام را

اگر داري هواي گردش عشق

عبوري كن پل انديشه ام را

 

حاجت روا

رد پاي وفايي را نديديم

دل حاجت روايي را نديديم

درين غربت سرا هر جا كه گشتيم

نگاه آشنايي را نديديم

 

فكر سحر

تماشا! بوي باران خبر را

كسي طي كرده دوران هنر را

شنيده از كنار ساحل عشق

صداي قايق فكر سحر را

پاي مهتاب

اگر چه قصة خواب است اينجا

خيالم نقش بر آبست اينجا

ولي بشنو كه در پايانة شب

صداي پاي مهتاب است اينجا

 

اسب وفا

بيا نقش مرا تمرين كن اي عشق

بيا اسب وفا را زين كن اي عشق

زتلخي غم فرهاديم گو

دهانت را بيا شيرين كن اي عشق

 

وصيت نامه

نگاهي كوه غم آباد ما را

صداي تيشة فرهاد ما را

بخوان با لهجه شيرين دلها

وصيت نامة فرياد ما را

بيكران

به پرواز روان من نگاهي

به اوج بيكران من نگاهي

پروبال دلم آتش گرفته

دمي بر آشيان من نگاهي

 

روان آشيان

اگر چه آرزو را همزبانم

اگر چه همصداي عاشقانم

كجا گيرم سراغ لانة خويش

كه مي سوزد روان آشيانم

 

نقش آتش

بكوي گفتگو ها دست و پازن

نشان بي نشاني را صدا زن

به بيني تا كه نقش آتش كين

سري بر سنگر همسايه ها زن

فضاي ديد

سيه كردي فضاي ديد ما را

فزودي ساية ترديد ما را

چه خوش همسايه با سنگ محبت

شكستي شيشة اميد ما را

 

حرف صاف

جهان گر دشمن جان و تن ماست

گناه ما تهمتن بودن ماست

شغادان سربسر با ما بكين اند

كه مردي حرف صاف و روشن ماست

 

دشت فساد

اسير چرخ دور گرد باديم

تهمتن وارد در چاه شغاديم

بيا بنگر بكوه غصه ما

كه ما همسايه ي دشت فساديم

هواي نم

دو چشم ما هواي نم گرفته

كه اينجا آسمان را دم گرفته

كسي غافل ز صبح آرزوها

دل ما را بدست كم گرفته

 

فصل روييدن

سخن از فصل روييدن بگوييد

سخن از عشق از بودن بگوييد

چراغ مرديي را بر فروزيد

به من روشن سخن از زن بگوييد

 

هماغوشان نيرنگ

چرا بر طبل غم آهنگ كوييم

در خميازه هاي جنگ كوييم

ز دست اين هماغوشان نيرنگ

چرا پيوسته سر بر سنگ كوييم

اميد غنچه

بهاران در هوايت مست آواز

شكوفا كن اميد غنچة را باز

خوشا روزي كه از باغ دو چشمت

بچينم تازه تازه بوسه ناز

 

ساز كينه

صداي ناله را روشن مسازيد

به ساز كينه با دشمن مسازيد

اگر نه همدل اهنگرانيد

ميان سينه ها آهن مسازيد

 

شوكران

ندانم از كدامين تخم و تاريم

كه جاي لاله تخم كينه كاريم

اگر سقراط اينجا پا گذارد

من و تو شوكران روزگاريم

همزاد

اگر همزاد احساس بهاريم

اگر همپاي فصل انتظاريم

چرا بر دشت دشت آرزوها

بغير ناله چيزي را نباريم

 

سيماي ملالت

مگر از ديدن ايينه سيريم

كه سيماي ملالت را سفيريم

نگاهي كن به تصوير غم ما

قفس ها را شكستيم و اسيريم

 

بارو

بيا پرواز را از سر بگيريم

بيا آوازة ديگر بگيريم

بيا بر اوج باروي محبت

 بروي كينه ها سنگر بگيريم

پرواز

به آه دل صدايي هم نفس نيست

درون سينه ها غير هوس نيست

چسان پرواز را از سر بگيريم

براي ما جهاني جز قفس نيست

 

افسوس

دلي را پاي پرواز هوس نيست

پر و بالي درون اين قفس نيست

مرا گفتي كسي را جستجو كن

ولي افسوس اينجا هيچكس نيست

 

ميدان وفا

به ميدان وفا سر تير گشتيم

به قلب دشمن دل تير گشتيم

ز بس با عشق خوبان خو گرفتيم

غلام شبّـر و شبير گشتيم

ميلاد نور

سر شب تا سحر مست حضوريم

خدا را شكر از غيبت بدوريم

دگر از تيره گي ها دل بريديم

از آنرو عاشق ميلاد نوريم

 

همزاد

صدايي همدل و همزاد ما نيست

كسي همسنگر فرياد ما نيست

فراموش بهار خاطراتيم

گمان ما گلي را ياد ما نيست

 

سنگستان

سخن از شعلة ديرينه تا كي

پر از آتش اجاق كينه تا كي

ز سنگستان ما سر گيج سر گيج

به هر سو ديدة آيينه تا كي

جريان نور

دلم از شب دلم از كينه دور است

دل من عاشق جريان نور است

بيا شيريني رقص وفا شو

كه اينجا صحنه ي اواز شور است

 

پستي هوس

به هر كوي و به هر سو رو نكرديم

به پستي هوس ها خو نكرديم

پي رسوايي دلها نگشتيم

كف دست كسي را بو نكرديم

 

قبلة ياهو

از آن دست كسان را رو نكرديم

كه رو بر قبلة ياهو نكرديم

اسير مشت ابليسيم اما

گره يك لحظه بر ابرو نكرديم

موج سحر

دلا آخر دلاور گشته فرياد

مگر همدست دلبر گشته فرياد

سوار كشتي موج سحر شو

كه از دريا فراتر گشته فرياد

 

اجاق ناله ها

اجاق ناله ها روشن شده باز

خبر از دود و از آهن شده باز

دلي كو دوره گل ديده ياران

چرا هم صنفي گلخن شده باز

 

اشتر غم

غروب غصه هوهو مي زند باز

دل از نو بر سر و رو مي زند باز

كنار خانة ما اشتر غم

چرا همسايه زانو مي زند باز

پيكان درد

هزاران همصداي زاغ گشتند

جدا از گل جدا از باغ گشتند

بسوي گلشن دل رانده بودند

چرا پيكان درد و داغ گشتند

 

درياچه شور

دل من آبشار بي قرار است

دلم درياچة شور بهار است

خروش موج گل آيينه دارم

كه همدست صداي من هزار است

 

پرده دار

نواي دل مرا مدهوش كرده

مرا باشور هم آغوش كرده

دلم را واژة ابريشم شعر

بجانم پرده دار هوش كرده

سمفوني ناز

دو گيسويت نماي آبشار است

غريق موج رخسار بهار است

به موسيقي چشمان تو سوگند

كه سمفوني نازت يادگار است

 

آهنين دل

دل من از نگاه افتاده امروز

ميان چاه آه افتاده امروز

ز چشم من الا يا آهنين دل

قطار غم براه افتاده امروز

 

دل انديشه

روان ديده را جوجو نمودند

دل آينه ها را او نمودند

ز بس رقصان به ساز كينه گشتند

فتادند و به كنجي خو نمودند

منفي باف

چرا با عاشقان الفت نكرديم

به دور درس دل شركت نكرديم

من و تو بس كه منفي باف گشتيم

نگاه مثبتي را چت نكرديم

 

مشق هستي

بيا تا مشق هستي را نويسيم

حديث اوج مستي را نويسيم

من و تو اين همه بدخط نبوديم

چرا پيمان پستي را نويسيم

 

صداي غصه 

چه آهي در بساط سينه داريم

كه بازي قمار روزگاريم

مگر درمرگ روياهاي گلشن

صداي غصه ي فصل بهاريم

زبان دلكش

گهي ناز و گهي خشمت مرا كشت

زبان دلكش لشمت مرا كشت

شفابخش دل بيمار من شو

غم بيماري چشمت مرا كشت

 

رنگ تازه

شبي بگشا بروي من بغل را

دريغ از من مكن ماه عسل را

بيا جانا و رنگ تازة بخش

نفسهاي دل انگيز غزل را

 

زيرچشمي

خموشي را به لبها تاب داده

نشسته نرگسش را خواب داده

وليكن زيرچشمي از نگاهش

دل من چشم خود را آب داده

صداي مثنوي

سخن از جم سخن از كي شنيدم

زجام كهنه بوي مي شنيدم

صداي مثنوي آيد بگوشم

زكوهستان نواي ني شنيدم

 

شير مادر

چرا سيلي زهر در خورده باشيم

چرا از زندگي سرخورده باشيم

سراسر به ميهن مي سپاريم

اگر ما شير مادر خورده باشيم

 

جلوة‌مهتاب

دلم دارد سر بيتابي تو

هواي آسمان آبي تو

خوشا بزم غزلهاي دل انگيز

كنار جلوة‌ مهتابي تو

لهجة سبز

لبت شيريني درياي روياهاست

سحر از ساحل ناز تو پيداست

گمانم لهجة سبز نگاهت

سخنگوي بهاران دل آراست

 

زبانباز

صفاي كوه و دشت و گلشني تو

وليكن دشمني جان مني تو

زبانبازي زبانبازي زبانباز

مگر از خاندان سوسني تو

 

كاخ دلها

تماشا كن تماشاي عجب را

صفاي خنده هاي زير لب را

سحر در كاخ دلها جا گرفته

نگاهي دور تسليمي شب را

شاخ شمشاد

خيابان دلم ياد تو كرده

هواي شاخ شمشاد تو كرده

جهاني را هواي دل نشينت

مقيم خرم آباد تو كرده

 

شلاق باراني

هوس را كرده زنداني هجرت

صداي سرد توفاني هجرت

تماشا كن سراپا خيس درد است

دل از شلاق باراني هجرت

 

نمي گويم

بيا تا لحظه ي با هم بر قصيم

بيا پنهان ز چشم غم بر قصيم

بيا تا فتنه را از پا در اريم

نمي گويم زياد و كم برقصيم

كاشف

بيا تا كاشف انديشه باشيم

بيا آيينه ها را ريشه باشيم

اگر چه ريز ريز ريز گشتيم

بپاي دشمني ها شيشه باشيم

 

دفتر باور

ز آب ديده هاي تر نوشتم

بروي دفتر باور نوشتم

كه پا را از ره دل برندارم

نوشتم سرنوشت از سر نوشتم

 

بلند آوازه

هواي تو بلند آوازه گشته

دماغ دل زنازت تازه گشته

چه خوش تصوير چشم تو درين شهر

صفاي هر در و دروازه گشته

موج خنده

به سر سبزي آواز تو سوگند

به موج خنده ي ناز تو سوگند

بهاري را نبينم هم قد تو

به احساس سرافراز تو سوگند

 

غزل خواني

نگاهي كن غزل خواني دل را

سرود گرم پنهاني دل را

بيا در كوي فريادم بنه پاي

به بين احساس باراني دل را

 

مرگ آرزو

به موج دل شناور گشتي اي عشق

بخون ناله ها تر گشتي اي عشق

خوشم اما كه مرگ آرزو را

غم اول و آخر گشتي اي عشق

جاي پا

دلم حال و هواي تازه دارد

براي خود صفاي تازه دارد

ميان كوچه باغ خاطراتش

خبر از چاي پاي تازه دارد

 

رگ آيينه

تويي همبازي بي كينه ي دل

رفيق خوشگل ديرينه ي دل

بود جاري صفاي خون عشقت

ميان هر رگ آيينه ي دل

 

دلكش

فضاي سبز مهر آگين چشمت

نگاه دلكش و رنگين چشمت

مريد جان فدايت كرده دل را

بنازم نازنينا دين چشمت

فصل آبرو

گذر كرده غم عالم درين كوي

چه جاري گشته بوي غم درين كوي

دلي حتي به فصل ابرويي

نديده غير روي غم درين كوي

 

باراني

به اوج آرزو منزل بسازم

برايت بستري از دل بسازم

هواي ديده باراني چشمت

ز چتر دل تو را محمل بسازم

 

جرم ديگر

نفسهاي تو هرم ديگري داشت

تب و تابي و نرم ديگري داشت

زدي آتش دل ما را نگفتي

جز ازلفت چه جرم ديگري داشت

صفاي خاطر

غم تو عادت ديرينه ام شد

انيس شنبه و آدينه ام شد

ميان سينه احساس نگاهت

صفاي خاطر آيينه ام شد

 

اعجاز

من از اعجاز تو آتش گرفتم

ز سحر ناز تو آتش گرفتم

هوايي گشتي اي بال و پر عشق

من از پرواز تو آتش گرفتم

 

ويرانه آباد

ز طعم تلخ فريادم چه پرسي

ازين ويرانه آبادم چه پرسي

فراموش تمام خاطراتم

زيادت مي روم يادم چه پرسي

غربت سرا

درين غربت سرا جز غم نبينم

غمم را سينه ي محرم نبينم

براي مرهم زخم دل من

نمك در دست مردم كم نبينم

 

شبنم

درينجا جز شب ماتم نرويد

برويد شب وليكن كم نرويد

صفاي صبحدم آتش گرفته

بدامان سحر شبنم نبينم

 

مبادا

بيا تا خانه ي از دل بسازيم

جهاني را بخود مايل بسازيم

شكار دام صيادان نگرديم

مبادا آبها را گل بسازيم

رنگ آرزو

صدايت موج اميدي به تن داشت

ز رنگ آرزوها پيرهن داشت

صدايت آشناي درد من بود

از آن بر قلب فريادم وطن داشت

 

رود آرزو

ز موج فكر من جز غم نخيزد

به غير ناله ي پيهم نخيزد

نگاهي كن برود آرزويم

كز آهنگش بجز ماتم نخيزد

 

افسونگري

به من گر چه نگاه سرسري داشت

گزار او هواي دلبري داشت

مرا دوران نازش آخر آموخت

كز اول نقشه ي افسونگري داشت

همنفس

ميان اين قفس آتش گرفتيم

زبيداد هوس آتش گرفتيم

رد پاي هواي آرزو كو

خدا را همنفس آتش گرفتيم

 

داور جام جهاني

سحر را صبح غم خيز آز چه گشتيم

اسير دست پاييز از چه گشتيم

بپرس از داور جام جهاني

ز جام غصه لبريز از چه گشتيم

 

نشان

چه بيرنگي چه بيرنگي محبت

ز دست غصه دلتنگي محبت

به هر جايي كه پا را مي گذاري

نشان دامن سنگي محبت

سراي سينه

نگاهي را سر پرواز ما نيست

ضميري تشنه ي آواز ما نيست

كشيدم سر سراي سينه ها را

رگ تار دلي همساز ما نيست

 

غروب خسته

سكوت شهر دلها ناله دارد

خموشي بر لب ما ناله دارد

غروب خسته جان آرزوها

به آه صبح فردا ناله دارد

 

حروف همزباني

بيا رسم جواني را بياموز

نشان مهرباني را بياموز

الفباي دل ما را فراگير

حروف همزباني را بياموز

شيشه هوش

ترك خورده صدايم از نگاهي

فتاده شيشة هوشم براهي

ز بس ويرانة‌ دل گشته غارت

نيابي در بساط سينه آهي

 

سنگ

مرا عمري بود كاهنگ عشق است

به انگشتم نشان رنگ عشق است

بپرس از كودكان كوچة ناز

دل آشفته ام همسنگ عشق است

 

ضمير

بيا در ساية بال نگاهم

كه بيني رنگ آمال نگاهم

بود از پرتو خورشيد احساس

ضمير كينه پا مال نگاهم

رنگ طراوت

بيا تا تابوي محنت را ننوشيم

هوايي غيرالفت را ننوشيم

بيا پايي بنه بر دجلة عشق

كه جز رنگ طراوت را ننوشيم

 

عشعه ي عشق

منم تصويري از خواري به هر سوي

نشاني از گرفتاري به هر سوي

كجا شد تا بشت اي عشعه ي عشق

كه گشته بوي شب ساري به هر سوي

 

تماشا

دريده سينه هوش مرا غم

شكسته باز و و دوش مرا غم

تماشا كن ميان آتش عشق

گرفته تا كجا گوش مرا غم

غصه نوشي

مرا با غصه نوشي هم صدايي است

لبم را با خموشي هم صدايي است

صدايي غير غم نايد بگوشم

مرا با هر چه گوشي هم صدايي است

 

ويروس تباهي

پر و بال دل من باز نبود

بلندي را دگر آواز نبود

فضا در چنگ ويروس تباهي است

عقابي را سر پرواز نبود

 

همطراز

منم سرگشته دنياي رازش

تراوش مي كند الفت زنازش

ولي بازار عشقش گرم گرم است

نبينم آرزو را همطرازش

گل پيوند

به گل پيوند نازي دارد آن يار

صفاي دلنوازي دارد آن يار

لبش را ديدم و دانستم از دور

ميان غنچه رازي دارد آن يار

 

هم سخن

سرود ساز صبح دلنوازم

سحر آيينة از فكر نازم

بيا با ناي عشقم هم سخن شو

بيا تا آشنا گردي برازم

 

دامن دريا

به دشت نااميدي ها منه پاي

درين صحراي ناپيدا منه پاي

بيا تا پهنة دل را بپوييم

بجز در دامن دريا منه پاي

حجاب

فضاي هوش من آبي آبي است

مسلمانم نهادم آفتابي است

حجاب از چهره جانت برافكن

كه رسم شهر دلها بي حجابي است

 

كمين

اسير رهزنان آرزويم

نه تيري در كمان ارزويم

كمين فتنه ها از هر كرانه

زده آتش بجان آرزويم

 

هم آواز

سرود جان دلها همصدايي است

زچنگ هر خس و خاري رهايي است

به چنگ تار آن مطرب مده گوش

كه ساز او هم آوازي جدايي است

نيستان

ضمير خار و خس را آتشي به

نيستان هوس را آتشي به

شنيدم نغمه سوزي زساري

كه سامان قفس را آتشي به

 

سوز جاودان

شراري را بجان بايد خريدن

از آتش آشيان بايد خريدن

مرا پروانة دل داده دستور

كه سوز جاودان بايد خريدن

 

جام گريه

چه غم خيزه چه غم خيزه دل من

زجام گريه لبريزه دل من

غروبي خسته از بوي جدايي

پريشانتر زپاييزه دل من

شهكار

دهانش تنگ تنگ تنگ تنگه

گمان من كه شهكار فرنگه

مرا با يك اشاره كرده حيران

چراغ ناز او از بس قشنگه

 

پر پرواز

بهاري را پروبالي نگشتيم

پر پرواز اقبالي نگشتيم

اگر چه از گل سوسن سروديم

زبان فصل آمالي نگشتيم

 

دست انتظار

دلم قربان ناز بي شمارت

مرا كشتي به دست انتظارت

به مثل تو جفا كيستي مبادا

خدا روزي بسازد سر دچارت

صداي سبز

بيا تا تخم رويايي بكاريم

به كنج سينه دريايي بكاريم

بيا در دشت شبهاي خموشي

صداي سبز فردايي بكاريم

 

بلوار دلها

بيا تا باغ تا گلشن بكاريم

بيا تا نرگس و سوسن بكاريم

ازان ترسم كه در بلوار دلها

دوباره ريشة آهن بكاريم

 

بوي فتنه

بهار ما بهار پر گزند است

كه بوي فتنه از بامش بلند است

هر انچه اين و آن كشتند اينجا

گياه هرزه و تخم چرند است

كشت ديده

صداي مهر باراني نديدم

به كشت ديده درماني نديدم

پريشانتر از ين دل هر چه كشتم

درين صحرا پريشاني نديدم

 

شكسته بال

اگر شاهين اگر بازم درين دشت

شكسته بال پروازم درين دشت

نه مي بينم به غير اتش كين

براي ديده دمسازم درين دشت

 

كوچه پاييز

سحر سان گر چه ما شبخيز گشتيم

زبوي آرزو و لبريز گشتيم

ولي دردا كه كه در اوج بهاران

مقيم كوچة پاييز گشتيم

دخيل كاروان

سوار كشتي در بست عشقيم

دخيل كاروان مست عشقيم

نگهدار دل ما چشم مستش

كه ما از جان و دل پا بست عشقيم

 

مهماني

به مهماني خبر كردي دلم را

به خونش از چه تر كردي دلم را

بگو اي ميزبان محفل عشق

چرا زير و زبر كردي دلم را

 

رگبار جدايي

دل آوارة ما خسته تا چند

به رگبار جدايي بسته تا چند

دل وابستة دربار خود را

پسندي اين چنين بشكسته تا چند

بناي آرزو

كسي در كوي ما طرح جنون ريخت

بناي آرزو را سرنگون ريخت

بيا بنگر چسان فوارة غم

ببالاي نگاهم رود خون ريخت

 

مهر كينه

چه سنگي در ميان سينه داري

سر جنگ از چه با آيينه داري

به فروردين الفت خو نكردي

كه پاييزي و مهر كينه داري

 

رنگ جفا

ز طرح نابجايت مي شناسم

من از رنگ جفايت مي شناسم

به سرداري هواي فتنه غير

من از آواي پايت مي شناسم

فرياد باران

صداي نوبهاران تخته گشته

در فرياد باران تخته گشته

مگر دروازة دل مهر و لاك است

چرا احساس ياران تخته گشته

 

مهماني

به جز ناله چه از هستي گرفتيم

كدامين رنگي از مستي گرفتيم

به مهماني غمها مي شتابيم

از آن تاكسي دربستي گرفتيم

 

ناله

چه تاري نالة تر ميزند باز

كه فرياد مرا بر مي زند باز

غمي در كوچه ما گشته مهمان

دري هر خانة در مي زند باز

گوش دل

صداي زندگاني خواب رفته؟‌

و يا در گوش دلها آب رفته

چنان با فكر شب هم داستانيم

كه رنگ از چهرة مهتاب رفته

 

جهان ديده

اگر فكر مرا هم بستري بود

سكوتم را طنين ديگري بود

جهان ديده شوري آتشين داشت

تن اين خسته گان را گر سري بود

 

جنگ ترديد

به سرداري مگر آهنگ ترديد

كه مي بارد ز چشمت رنگ ترديد

حريفت همچنان پا در ركاب است

ولي تو غافلي از جنگ ترديد

دامن سنگ

من و تو آشناي روزگاريم

ز كس چشم اميد اي دل نداريم

به پرس از دامن سنگ حريفان

كه ما آيينه دار اضطراريم

 

ساية چشم

تو را در سر صفاي شور عشق است

به دورت هالة از نور عشق است

ز پشت ساية چشم تو ديدم

كه شهر ناز تو مخمور عشق است

 

دل ويرانه

دل ويرانة من معني عشق

به غم آلوده دامن معني عشق

دهان فتنه ها را مهر كردن

لبي مهري گشودن معني عشق

پي ريزي

زند ساز نگاهت جور ديگر

مگر داري خيال شور ديگر

گمانم سازمان چشم تو باز

كند پي ريزي منشور ديگر

 

صداي روشن

نكردي هم صدايي هوش را هيچ

ندادي فرق نيش و نوش را هيچ

نشاني از چه رو هرگز تو را نيست

صداي روشن و مغشوش را هيچ

 

معتاد

غمي دارد نهاد ما خدايا

كسي نايد به داد ما خدايا

تمام سينه ها معتاد دردند

به بين بر اعتياد ما خدايا

موج

دريغا كز صدايت كينه خيزد

زهر موج هوايت كينه خيزد

جهانت را دل من در نور ديد

ز اعماق فضايت كينه خيزد

 

هم سنگر

چرا با فتنه ها هم داستانيم

بطوفان بلا هم داستانيم

مگر هم سنگر دوران سنگيم

كه دور كينه را هم داستانيم

 

انفجار

خدا را اين همه ماتم نگيريد

سراغ كوچه هاي غم مگيريد

به فكر انفجار آرزويم

سكوتم را به دست كم مگيريد

همسو

بهاران آشناي رنگ و بويم

سحر را كرده شيدا هاي و هويم

جهاني گشته همسو صدايم

نمي آرم اگر چه من به رويم

 

نماز دل

دريغا دل تهي از آرزو ماند

جدا از هر چه موج جستجو ماند

حريفان در نماز دل ستادند

دل واماندة ما بي وضو ماند

 

رنگ ايمان

دلت اشكي به مژگاني ندارد

صدايت رنگ ايماني ندارد

به دست فتنة پاييز بسپار

بهاري را كه باراني ندارد

باران

دلي خالي زغم جاني ندارد

هواي فصل جاناني ندارد

بيا چون ابر باراني بگرييم

به دريايي كه طوفاني ندارد

 

چهره غم

سكوت ناتواني را فرو ريز

بيا و طرح موج آرزو ريز

مريزان آبرويت را به هر در

برو از چهرة غم آبرو ريز

 

رستاي نگاه

به هر سويي صداي بي صدايي است

دل درد آشناي من هوايي است

درين ويرانه رستاي نگاهم

جهاني را هواي كدخدايي است

رنگ فسون

صدايم خالي از رنگ فسون است

اگر چه پاي تا سر غرق خون است

به پيچان نسخة از آتش كين

به احساسي كه هم سنگ جنون است

 

خنده سبز

نگاه من چراگاه بهار است

مسير موج دلها را گذار است

چرا از خنده سبزش نيابي

كه مهماندار فصل انتظار است

 

ريشة الوند

بيا از ريشه هم پيوند گرديم

جدا از رنگ چون و چند گرديم

بيا تا بازوي البرز باشيم

بيا تا ريشة الوند گرديم

بيغوله

درين بيغوله جز خنجر نرويد

رگي در سينة باور نرويد

چنان از آتش نامردمان سوخت

كه ديگر از دل او سر نرويد

 

خرمن آتش

ز تاج وتخت و كش و فش گذشتيم

سياوش شان ازين سركش گذشتيم

اگرچه همدل سودابه بوديم

ولي از خرمن آتش گذشتيم

 

تك و پاتك

رفيق كف كف و چك چك نبوديم

اسير هر تك و پاتك نبوديم

چرا بازي دست كودكانيم

عزيزان ما كه باد بادك نبوديم

ناله هاي پر پر

تو را گر شوق ديدار تر ماست

نشان داغ ياري در بر ماست

بگوشت گر زعشق آيد صدايي

نفير ناله هاي پر پر ماست

 

سوداي رويا

سر سوداي رويا را بريدند

پر پرواز دلها را بريدند

چسان گيرم سراغ بوي الفت

كه ياران بيني ما را بريدند

 

نيستان

برايت غنچه‌ي تر مي فروشم

گلي از باغ باور مي فروشم

كنون در نيستان بلخ شعرم

به لبهاي تو شكر مي فروشم

دريا

پناه من نگاه نازنينش

اگر چه گشته ام فرش زمينش

به درياي دو چشمش غوطه خوردم

دل من سرزده از ملك چينش

 

ايمان

بيا رنگ بهاران را ببوييم

گل روياي ياران را ببوييم

به ژرفاي هوس همسو نگرديم

بيا معناي ايمان را ببوييم

 

آسمانها غصه

چه خوابي را خدايا ديده امشب

كه دل از دست غم تركيده امشب

گمانم آسمانها غصه دارد

زمين روي سرش چرخيده امشب

گوش ديده

به گوش ديده ها آواي دردم

به هر جا مي روم همپاي دردم

نشين بر ساحل چشم من اي عشق

تماشا كن كه من درياي دردم

 

باراني

چرا آكنده از موج غمي دل

برنگ نااميدي همدمي دل

زمين و آسمان را تازه گردان

مگر از ابر باراني كمي دل

 

همدلي

برنگ همدلي خوابي نديدم

وفا را رسم و آدابي نديدم

براي هر چه دل آتش گرفتم

بروي آتشم آبي نديدم

هم سنگ

سراپا اشتياقي با نگاهت

گمان من كه طاقي با نگاهت

ولي پايايكت دارد اشاره

كه هم سنگ فراقي با نگاهت

 

بوي دريا

بيا تا بوي دريا را بگيريم

سراغ باغ دلها را بگيريم

جهاني چشم بر راه من و تست

بيا جاي تماشا را بگيريم

 

چشم خستگي

چرا احساس آهنگي ندارد

بچشم خستگي سنگي ندارد

مپنداري  كه آتش خفته هرگز

مگويي فتنه ها رنگي ندارد

سراغ دشمني

دلم با كس سر جنگي ندارد

خيال بوي نيرنگي ندارد

چه مي گيري سراغ دشمني را

حناي دست تو رنگي ندارد

 

رنگ پاييز

بيا تا رنگ پاييزي نگيريم

بلب آهنگ پاييزي نگيريم

بساز رقص توفان پا نكوبيم

دو دستي چنگ پاييزي نگيريم

 

همسنگر

نشسته بر دلم بارانت اي عشق

خوشا رگبار بي پايانت اي عشق

هواي دل نشينت را بنازم

منم همسنگر توفانت اي عشق

تصوير گناه

ره آورد نگاه ديگرانيم

نشان رسم و راه ديگرانيم

برنگ نامرادي هاي ما بين

كه تصوير گناه ديگرانيم

 

غنچة غيرت

زچشمان هوس الفت نرويد

بجز خار و خس حيرت نرويد

بيا در لاله زار دامن عشق

كه غير غنچة غيرت نرويد

 

ناي دلها

گلوي ناي دلها پاره گشته

زغمباد جفا بيچاره گشته

به اميدي كه احساسي بيابد

به بين تا ناكجا آواره گشته

گيتار

نه از مست و نه از هشيار امشب

نمي بينم دلي بيدار امشب

از آن در مرگ روياهاي گلشن

شده خون ديدة گيتار امشب

 

لب نشتر

بروي دل بسي خنجر گشودند

به زخم ما لب نشتر گشودند

ببالاي وفا آتش گشودند

دمي پروانه ها تا پر گشودند

 

جر جر

گلي باغ وفايي چيدني نيست

سرودي بر لبي روييدني نيست

زجور جرجر رگبار هجران

نواي دلربايي ديدني نيست

خط كوفي

حديث درد و داغم گفتني نيست

خط كوفي جورش خواندني نيست

دلم را ديد و گفتا با اجازه

كه اين كودك به هر سرماندني نيست

 

جنبل و جادو

ز دست من دلم را او گرفته

بزور جنبل و جادو گرفته

نگاهي كن به چشم مست جانان

سر راه مرا آهو گرفته

 

جلوه

جنونم را كمي افزون كن اي عشق

مرا همسايه‌ي مجنون كن اي عشق

اگر ديدي بغير جلوه‌ي يار

ز كنج سينه‌ام بيرون كن اي عشق

پر پر

بدستت از چه خنجر بينم آخر

صفا را از تو پرپر بينم آخر

الهي در بدر گردي كه هر روز

تو را هر دم بهر در بينم آخر

 

چماق

نمي آرم اگر چه چين بر ابرو

چماق چاق چاقو مي زند قو

مرا در خواب غفلت سر بريدند

الاهي والاحي و الا هو

 

لي لي و لالا

نهادم سر به دنياي غم تو

شدم مجنون دنياي غم تو

بيادت مي زند لي لي دل من

منم محتاج لالاي غم تو

كوچه باغ

بيادت باز پرپر مي زند دل

بشهر آرزو سر مي زند دل

ميان كوچه باغ خاطراتش

دري هر خانه در مي زند دل

 

آتشخانه همسايه

جهنم را بهشتي فرض كرديم

به هر سو ناله‌ي را عرض كرديم

ز آتشخانه همساية خويش

شرار شيوني را قرض كرديم

 

محور ناز

تويي مهر جبين آرزويم

خيالت هم نشين آرزويم

به دور محور ناز تو چرخد

شب و روزان زمين ارزويم

جان جاني

به ابرو جلوه رنگين كماني

بهار زندگاني را نشاني

دل آيينه هاي آرزو را

به هر جا پاگذاري جان جاني

 

دامان سحر

چه خوش بر بسترم تا بيده‌ي تو

خيال خواب ما را ديده ي تو

تويي خورشيد صبح نوبهاري

زدامان سحر گل چيده ي تو

 

مقام عراق

شدم سر خط اخبار جفايت

مرا بستي برگبار جفايت

مقامي درعراق دل نمانده

تنيده هر كجا تار جفايت

سينة‌ دريا

مگر هم بستر دريا شد اين دل

كه با موج هوس همپا شد اين دل

چه خوش مستانه مي رقصد بيادت

صفاي سينة رويا شد اين دل

 

شهر آشوب

به موسيقي رنگارنگ نازت

به تار تار هر آهنگ نازت

نگاهي كن كه شهر آشوب گشتي

تمام كوچه ها دلتنگ نازت

 

قحطي اميد

صداي تق تق پاي بهاري

تو قلب آسمان انتظاري

به قحطي اميد من نگاهي

حرامت باد اگر بر من نباري

موج مستي

به درياي اميد من شنا كن

مرا با موج مستي آشنا كن

ميان بحر نازت غرق عشقم

برايم آبرويي دست و پا كن

 

پرواز ايمان

كه مي گويد كه هم دست قفس شو

بيا پرواز ايمان را جرس شو

مرويان در دلت جز بوي باران

هواي تازه‌ي را هم نفس شو

 

پاييز خيال

دل ما را نگاهي تازة بخش

وفا را رسم و راهي تازه بخش

به پاييز خيالم رو كن از نو

مرا مهري و ماهي تازه بخش

رخ دل

دل من ميل آهنگي ندارد

كسي چون من دل تنگي ندارد

چنان رنگ از رخ دل رفته ياران

كه صحراي دلم رنگي ندارد

 

ديده چران

دل پير و جوان را مي چراني

زمين وآسمان را مي چراني

شنيدم آنچنان ديده چراني

كه چشمان جهان را مي چراني

 

رگبار

نگارا رسم و راهت كشته ما را

نگاه گاهگاهت كشته ما

تماشا كن اگر باور نداري

كه رگبار نگاهت كشته ما را

قبله ي آيينه

بيا از روشنايي ها وضو كن

بسوي قبله ي آيينه رو كن

بيا و سوره اخلاص بر خوان

خدا را در صدايت جستجو كن

 

عبور

حديث صبح فردا روشني داشت

عبور از شب چه زيبا روشني داشت

نگاه شب پرستان بر نتابيد

كه بود ما زبودا روشني داشت

 

كور مادرزاد

زبوي رويش آيينه دوريم

بسان شب هماواي غروريم

پياپي گنج را ويرانه خواهيم

كه مي جنگيم و مادرزاد كوريم

سبوي بندگي

برار از ريشه خوي بندگي را

مجو يوي سبوي بندگي را

دو چشمت را نگاهي تازه ي بخش

بريزان آبروي بندگي را

 

درياي فغان

چه خوش تازه وتر تشريف داريد

ز دنيا بيخبر تشريف داريد

جهاني غرق درياي فغانست

شما مثلي كه كر تشريف داريد

 

فكر جان

چرا همدست فكر جان نگشتي

اميدي را سر و سامان نگشتي

مقيم كوچه‌ي پاييز ماندي

چرا اهل بهارستان نگشتي

موج رويا

غريبي وا غريبي واغريبي

هماهنگ دل تنها غريبي

تويي در پهنه‌ي درياي هوشم

شكست موج روياها غريبي

 

پل آبرو

پلي از آبرو مي سازم اي عشق

پي ديدار او مي سازم اي عشق

اگر عمري روانم را بخواهد

ز اشك ديده جو مي سازم اي عشق

 

سيل آسا

دل خود را بدريا ميتوان زد

قدم بر موج رويا مي توان زد

بزن سيلي بروي نااميدي

كه سيل آسا به هر جا مي توان زد

رويش آواز

اگر داري سر پرواز فردا

بيا در جلوه گاه ناز فردا

بيا تا بشنوي از كوچه ي عشق

خيال رويش آواز فردا

 

همپاي پرواز

 نمي گويم كه با سازم بسازيد

نيستاني ز آوازم بسازيد

اگر همدست فرياد بهاريد

دلي همپاي پروازم بسازيد

 

اجاق كينه

بيا بافتنه هم بستر نگرديم

دوباره خاك خاكستر نگرديم

اجاق كينه را روشن نسازيم

بيا تا سوي آتش برنگرديم

سخنگوي

هماواي هواي ناله گشتيم

سخنگوي صداي ناله گشتيم

مگر ما از تبار نيستانيم

كه عمري پا بپاي ناله گشتيم

 

تماشا

اگر داري خيال ناز او را

هواي خنده ي طناز او را

به هر جايي كه بوي آرزويست

تماشا كن گل آواز او را

 

هماواز

نفس ها مان بهاري سحر باد

هماواز قناري سحر باد

خدا را دست ما و دامن عشق

كه ما را پاي ياري سحر باد

چشم آتش

بيا كز چشم آتش رو بگيريم

به درياي وفا پهلو بگيريم

صداي موج عشقي را بيابيم

بياجايي كنار او بگيريم

 

سخن كوته

نمي يابم كسي را همدم تو

نشد هرگز نگاهي محرم تو

سخن كوته نمي گويم زيادي

فدايت مي شوم جانا كم تو

 

سي پاره

ميان سينه سنگر دارم امشب

دلي در خون شناور دارم امشب

بيا بنگر كه سي سي پاره ي غم

زهجران تو از بردارم امشب

گل ياس

سرآمد روز تنهايي سرآمد

طبيب آرزو از در در آمد

به بر كرده لباسي از گل ياس

ببويش جان من از تن بر آمد

 

درمانگاه

نگاهي گر چه سويم سر سري داشت

خرامي همچنان كبك دري داشت

هزاران دل به درمانگاه چشمش

بسان اين دل من بستري داشت

 

الف تا ياي

شدم رويايي درياي چشمت

فتادم سالها در پاي چشمت

نخوانده جز حروف سوره ي عشق

دل من از الف تا پاي چشمت

آشنايي

صداي آشناي من نمانده

به جايي جاي پاي من نمانده

ازين پس بر سر راهت نشينم

دگر راهي براه من نمانده

 

گواه

بيا گرد از نگاه خود بگيريم

جهاني را گواه خود بگيريم

ازين پس دست ما و دامن تو

كه بر گردن گناه خود بگيريم

 

جاي پا

جهاني آشناي فتنه از چيست

به هر سويي صداي فتنه از چيست

به هر جايي كه پا را مي گذاري

نشان جاي پاي فتنه از چيست

آتش كين

بيا ابر وفا با هم بباريم

براي آدم و عالم بباريم

بروي آتش كين جهاني

بيا پيوسته و محكم بكاريم

 

ستون دود

خدايا‌ آتش آبادم خدايا

ستون دود فريادم خدايا

نمي بارد چرا بر من اميدي

مگر با شعله همزادم خدايا

 

آشناي سنگ

دل من تنگ تنگ تنگ گشته

دل من خسته از نيرنگ گشته

زهر سويي صداي فتنه خيزد

جهاني آشناي سنگ گشته

رگ دل

نگاه آرزو و آتش گرفته

رگ دل مو بمو آتش گرفته

ز بزم ما دگر مستي نرويد

مي و جام و سبو آتش گرفته

 

تصوير كينه

ميان دل جهاني كينه داريم

عجب تصويري از آيينه داريم

از آن از شادماني مي گريزيم

كه با غم الفتي ديرينه داريم

 

دشت غم

جهاني آرزو ويرانه گشته

دلم ديوانه ي ديوانه گشته

دلم با هر چه فرياد نگاهست

ميان دشت غم همخانه گشته

شريان الفت

نگاه ما به غم وابسته گشته

دل آيينه از ما خسته گشته

به رگهاي اميد ما نگاهي

مگر شريان الفت بسته گشته

 

برج جفا

چرا برج جفا را ديده بانيم

چرا بيداد را همداستانيم

جهاني تشنه‌ي پيك محبت

چرا غافل ز فرياد جهانيم

 

بوي جور

بهاران از چه رو همسوي جور است

بخونم تشنه تا كي جوي جور است

دماغ آرزو را خسته بينم

كه هر جايي هواي بوي جور است

سرياري

محبت را چه ميكاري درين باغ

نمي رويد بجز خواري درين باغ

بجز دست تبرداران ديرين

ندارد كس سرياري درين باغ

 

قهر و ناز

بيا جانا كه با هم راز گوييم

غمي ديرينه ي دل بازگوييم

بپاس روزگار جدايي

گهي از قهر و گه از ناز گوييم

 

گور آرزو

ازين صحرا كسي گل چيده يا نه

بهاران را صفايي ديده يا نه

نمي دانم بگور آرزوها

نمي اشكي دلي باريده يا نه

 غرق خيال

زبس من كور و لالت گشتم اي عشق

اسير بي مثالت گشتم اي عشق

ندانستم گذشت آب از سر دل

عجب غرق خيالت گشتم اي عشق