سميع رفيع
با مولانا
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت اول
مثنوی مـــــــــا دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
حاصل آنكه بعقيدهء صوفي منبع معرفت واقعي قلب پاك است و بس ، و معني واقعي ( من عرف نفسه فقد عرف رَبّه ) را همين ميدانند و ميگويند قلب انسان آيينه ايست كه جميع صفات الهي بايد در آن جلوه گر شود، اگر چنين نيست بواسطهء آلودگي آيينه است و بايد كوشيد تا زنگ و غبار آن برود چنانكه مولانا ميفرمايد :
آيينه ات داني چرا غماز نيست .. زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست
رو تو زنگار از رخ خود پاك كن .. بعد از آن آن نور را ادراك كن
همان طور كه آيينه فلزي چون رنگ بگيرد و غبار آلود شود قوهء انعكاس و حساسيت آن از ميان ميرود ، حس روحاني باطني هم كه عرفا ( ديدهء دل) و ( عين الفواد) و ( ديدهء بصيرت) مينامند چون به تعينات و مفاسد مادي آلوده شود، ديگر نميتواند از نور احديت حكايت كند مگر آنكه آن غبار و آلودگي به كلي از ميان برود، و پاك شدن آيينهء قلب متوقف بر فضل الهي و نتيجهء فيض خداوندي است كه در اصطلاح صوفيه ( توفيق) ناميده ميشود. بعقيدهء صوفيه خود مجاهده وطلب و سعي در تكميل نفس و تصفيهء قلب نيز بر اثر فضل خداوند و يك نوع توفيق يافتن است.
مولانا در جلد چهارم مثنوي در تفسير آيهء ( و ما خلقنا السموات والارض و ما بينهما الا بالحق) ميگويد:
هركسي ز اندازهء روشندلي .. غيب را بيند بقدر صيقلي
هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد .. بيشتر آمد بر او صورت پديد
گر تو گويي آن صفا فضل خداست .. نيز اين توفيق صيقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا .. ليس للانسان الا مــــــــا ســـــــــعي
واهب همت خداوند است و بس .. همت شاهي ندارد هيچ كس
مثنوی مولانا جلال الدین بلخی بدون مبالغه و بی هیچ شک و تردید جامع ترین اثر منظوم عِرفانی و یکی ازبزرگترین شهکار های ادبی جهان است.
مثنوی نه از نوع شعر های معمولی است بلکه نغمهء الهی و سرود روحانی یی است که بزبان مرد فرشته خو و عاشق بر تربیت انسان ساخته شده و منظور گویندهء آن نه کسب نام و نان و نه جاه و مقام دنیوی و نه اظهار فضل بوده بلکه سراپای وجودش از عشق به حقیقت و انسانیت مالامال بوده.
مولانا در مثنوی علم و عِرفان و عشق هرسه را بهم آمیخته و از آمیزش آنها معجونی خوشگوار ساخته که بمذاق همه کس سازگار است. خود مولانا بر پشت مثنوي نوشته كه : مثنوي را جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه تا زير پا نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي نردبان معراج حقايق است نه آنكه نردبان را بگردن گيري و شهر به شهر گردي ، چه هرگز بر بام مقصود نروي و بمراد دل نرسي كه :
نردبان آسمان است اين كلام .. هر كه از اين بر رود آيد ببام
ني ببام چرخ كو اخضر بود .. بل ببام كز فلك برتر بود
بام گردون را از او آيد نوا .. گردشش باشد هميشه زان هوا
در این کتاب مقدس مولانا کرکتر های مختلف انسانها را خلق میکند و آنها را به نمایش میگذارد.
دوستان عزیز: این داستان ها را بدقت بخوانید زیرا افسانه هایست که حکایت احوال و عواطف کنونی ما را شرح میدهند.
حکایت مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
بقالی طوطی قشنگ سبز رنگی داشت که بسیار خوب سخن میگفت و در دکان او سمت نگهبانی داشت و با مشتری های دکان شوخی کرده به آنها متلک وقصه ها میگفت. این طوطی هم کلمات آدمیان را به خوبی تقلید کرده حرف میزد و هم چون بهترین و خوش نواترین طوطیان آواز میخواند.روزی صاحب دکان به خانه رفت و نگهبانی دکان را بعهدهء طوطی گذاشت. از قضا در دکان گربه ای به موشی حمله کرد و طوطی از ترس جان از بالای دکان جستن کرده بطرف دیگر فرار نمود و در ضمن این حرکت شیشه های روغن بادام را که در آن قسمت دکان بود، انداخت و شکست و روغن آنها بر زمین ریخت. پس از اندک زمان صاحب دکان بر گشت و سر جایش نشست. همینکه نشست دید جایش چرب است و چون توجه کرد دید روغن ها همه ریخته و زمین دکان پر از روغن است. صاحب دکان از این اتفاق عصبانی شده با دست به سر طوطی زد و از اثر ضرب دست او موی سر طوطی ریخته سرش کل و بیمو گردید. پس از این واقعه طوطی گویایی خود را از دست داد و بقال که علاقه ای مفرد به سخنان طوطی داشت، پشیمان گردیده ناله و زاری آغاز نمود. او از شدت پشیمانی ریش خود را میکند و میگفت : افسوس که طوطی خوش بیانم لال شده و آفتاب نعمتم زیر مه و ابر پنهان گردیده. ایکاش آنوقت که میخواستم دست به سر این حیوان شیرین زبان بزنم دستم شکسته بود و به امید اینکه طوطی شیرین سخنش گویایی خود را باز یابد به هر فقیر و مستمندی پول میداد و کمک میکرد. خلاصه سه روز و سه شب با نا امیدی در دکان نشست و با هزار رنج و غصه با خود میگفت : خداوندا ! این مرغ کی به سخن خواهد آمد و هر ساعت به طریقی سخنی بمیان می آورد وبه این امید هر لحظه صورت و منظره ایرا در جلو چشم مرغ قرار میداد تا شاید طوطی را وادار به سخن گفتن نماید.
از قضا درویشی از جلو دکان او عبور کرد که سرش کل و بیمو بود. طوطی همینکه درویش را دید، به سخن آمده با لهجهء تاثیر آمیزی گفت : ای درویش برای چه در شمار کل ها آمده ای؟ مگر تو هم از شیشه روغن ریخته ای ؟
مردم از سخن طوطی و از قیاسی که نموده درویش را مثل خود پنداشته بود، به خنده افتادند.
طوطی اندر گفت آمد در زمان ... بانگ بر درویش زد که هی فلان
از چه ای کل با کلان آمیختی ... تو مگر از شیشه روغن ریختی
از قیاسش خنده آمد خلق را ... کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر ... گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله آدم زین سبب گمراه شد ... کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
همسری با انبیا برداشتند ... اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته اینک ما بشر ایشان بشر ... ما و ایشان بستهء خوابیم و خور
این ندانستند ایشان از عمی ... هست فرقی درمیان بی منتها
هردو گون زنبور خوردند از محل ... لیک شد ز آن نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب ... زین یکی سرگین شد و زآن مشک ناب
هردو نی خوردند از یک آب خور ... این یکی خالی و آن پر از شکر
این خورد گردد پلیدی زو جدا ... آن خورد گردد همه نور خدا
این خورد زاید همه بخل و حسد ... وآن خورد زاید همه نور احد
باید متوجه بود که کار پاکان و اشخاص بزرگ را با خود قیاس کردن اشتباه است، اگر چه هر دو کار بهم میمانند ولی با هم فرق ها دارند. در نوشتن شیر درنده و شیر گاو و گوسفند بیک شکل هستند اما معنی آنها با هم فرق فاحشی دارند. همهء عالم از این جهت گمراه شده اند که در میان آنها کمتر کسی اشخاص بزرگ و با خدا را میشناسد. در نزد مردمان شقی چون چشم بینا ندارند اشخاص خوب و بد یکسان است. از همین جهت است که با انبیا و اولیای خدا همسری کردند و آنها را مثل خود پنداشتند و تصور کردند و گفتند : ما بشر و ایشان بشر ، ایشان خواب و خوراک دارند و ما هم خواب و خوراک داریم، پس باهم مساوی هستیم.
اما نمیدانند که آنها با مردان خدا فرقهای بسیار و بی پایان دارند. بلی، دو نوع زنبور است هر دو در یک مزرعه از گل یک بوته غذا میخورند ولی یکی عسل میدهد و دیگری زهر. دو نوع آهو هر دو از یک قسم علف میخورند و یک آب می نوشند، ولی این علف و آب در یکی مشک ناب و در دیگری سرگین میگردد.. دو نوع نی هر دو از یک آب سیراب میشوند اما یکی پر از شکر و دیگری خالی است. یکی میخورد و حاصلش پلیدی است و آن یکی میخورد و محصولش انوار خداوندی است. حاصل خوراک یکی بخل و حسد و از دیگری نور احدیت است. مردانی هستند که روی بسوی دوست دارند و مردانی عزیز دیگری هم هستند که روی آنها خود روی دوست است. در نگاه کردن به این دو گروه باید ادب را رعایت نماییم تا شاید از برکت آنان روشناس شده و دوست را بشناسیم.
سئوال کردن خلیفه از لیلی و جواب دادن لیلی
خلیفه به لیلی گفت : آیا کسیکه مجنون را پریشان حال کرده و از راه بدر برده تو هستی؟ تو که از خوبان و ماهرویان دیگر چیزی بالاتر نداری. لیلی جواب داد : ای خلیفه برو تو این حسن را درک نخواهی کرد چون تو مجنون نیستی. اگر چشمیکه مجنون دارد تو نیز دارا بودی، در دنیا و آخرت برای تو خطری نبود. تو با خودی ولی مجنون از خود بیخود شده و در راه عشق بیداری بد ترین حال است. هرکس بیدار است، بیشتر در خواب غفلت است و بیداریش از خوابش بد تراست اما آنکه در خواب بوده و از خود بیخود و متوجه معشوق است، بیداریش بهتر از خواب است. آنکه مست غفلت از خود باشد، هشیاریش خوب است که معشوق ببیند.
گفت لیلی را خلیفه کان توی ... کز تو مجنون شد پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی ... گفت خامش چون تو مجنون نیستی
هر که بیدار است او در خواب تر ... هست بیداریش از خوابش بتر
چون به حق بیدار نبود جان ما ... هست بیداری چو در بندان ما
حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک و بیمار شدن کنیزک و تدبیر در صحت او
در زمان های قدیم پادشاهی بود که علاوه بر سلطنت دنیوی از عوالم دینی هم نصیب فراوان داشت. روزی این پادشاه با خواص و وزرای خویش بعزم شکار سوار شده و از شهر بیرون رفت. در حالیکه برای پیدا کردن شکاری در کوه و دشت اسب میتاخت بدام عشق گرفتار شده و شکار قویتر از خود گردید.
یک کنیزک دید شه بر شاهراه ... شد غلام آن کنیزک جان شاه
مرغ جانش در قفس چون می تپید ... داد مال و آن کنیزک را خرید
شاه کنیزکی را در راه دید که جانش در مقابل او بنده شد و مرغ جانش در قفس تن تپیدن گرفت و ناچار کنیزک را در مقابل نقد فراوانی خریداری کرد.
چون خرید او را وبرخوردار شد ... آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت پالانش نبود ... یافت پالان گرگ خر را درربود
کوزه بودش آب می نآمد بدست ... آب را چون یافت خود کوزه شکست
ولی همینکه او را خرید و از خریداریش خوشحال گردید، کنیزک بیمار شد. رسم روزگار همین است یکی خر دارد پالان ندارد چون بزحمت پالان تهیه میکند گرگ خرش را میدّرد. دیگری کوزه دارد و آبش نیست چون آب پیدا کرد کوزه اش میشکند. شاه اطبا را جمع کرده گفت: نه تنها جان کنیزک بلکه جان هر دوی ما در دست شماست. زیرا این کنیزک جان من بلکه جان جان من است.
جان من سهل است جان ِ جانم اوست ... دردمند و خسته ام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان ِ مرا ... بُرد گنج و دُرّ و مرجان ِ مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم ... فهم گِرد آریم و انبازی کنیم
هریکی از ما مسیحی عالمیست ... هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بَطَر ... پس خدا بنمود شان عجز ِ بشر
ترک استثنا مُرادم قسوتی است ... نی همین گفتن که عارض حالتی است
ای بسا ناورده استثنا به گفت ... جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا ... گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد ... چشم شه از اشک خون چون جوی شد
من دردمندی هستم که درمانم فقط همین کنیزک است. هر کس این گوهر گرانبهای مرا از بیماری نجات داد ، جواهرات من مال او خواهد بود. اطبا گفتند در این خصوص نهایت جدیت را نموده هر یک مهارت خود را بخرچ داده بمعالجه میپردازیم، زیرا هر یک از ما در استادی مسیحی هستیم و هر دردی نزد ما دوایی دارد. این سخنان را گفتند و بد بختانه انشا الله نگفته به دانش خود مغرور شدند، خدای تعالی نیز خواست به آنها عجز و نا توانی بشر را در مقابل تقدیر بنمایاند.
در اینجا مقصود من از نگفتن انشا الله وجود یک دل سختی و قساوتی است که در گوینده وجود دارد نه فقط مقصود تلفظ با این کلمه است که حرکت زبان و یک امر عارضی و اعتباری است. چه بسا اشخاصیکه کلمهء انشا الله را بزبان نمی آورند ولی جان و دل شان با خواست خداوندی قرین است. باری اطبا هر چه دوا داده و معالجه کردند بمقصود نرسیدند و درد افزونی گرفت و کنیزک از اثر بیماری چون موی لاغر شده و اشک از چشمان شاه روان گردید.
شاه چون عجز طبیبان را را دید ، زبان به مدح و ثنای خداوند گشوده ناله و زاری سر داد. چون ناله های شاه از دل و جان سرچشمه گرفته بود ، دریای بخشایش خداوندی بخروش آمد.
چون برآورد از میان جان خروش .. اندر آمد بحر بخشایش بجوش
و آن امواج شاه را با حال گریه بعالم خواب راحت و خوشی فرو برد و در میان خواب پیری را دید که با او گفت : ای پادشاه مژده باد که حاجتت برآورده شده، مرد غریبی فردا نزد تو خواهد آمد و بدانکه او از طرف ما است. او حکیم حاذقی است و گفته های او را باور کن چون شخص امینی است و در معالجهء کنیزک قدرت او را تماشاه کن و در کار او قدرت خداوندی را بنگر.
خَلوت طلبیدن آن ولی طبیب از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک
ولی طبیب با نرمی و ملاطفت مخصوص از بیمار پرسید که تو اهل کدام شهری و راست بگو چون معالجهء اهل هر دیاری طریق مخصوصی دارد. در آن شهر خویشاوندان و نزدیکان تو چه کسانی بودند و با چه اشخاصی قرابت داشتی. در تمام مدت بازجویی انگشت بر نبض بیمار نهاده و یک یک از حال او جویا و از آشنایان او پرسش میکرد.
چون کسی را خار در پایش جهد .. پای خود را بر سر زانو نهد
وز سرِ سوزن همی جوید سَرَش .. ور نیابد میکند با لب تَرَش
خار در پا شد چنین دشوار یاب .. خار در دل چون بُوَد وادِه جواب
خار در دل گر بدیدی هر خسی .. دست کی بودی غمان را بر کسی
کس به زیر ُدمّ خر خاری نهد .. خر نداند دفع آن بر می جهد
بر جهد وآن خار محکمتر زند .. عاقلی باید که خاری بر کند
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد .. جفته می انداخت هر جا زخم کرد
آن حکیم خارچین استاد بود .. دست می زد جا به جا می آزمود
زآن کنیزک بر طریق داستان .. باز می پرسید حال دوستان
با حکیم او قصه ها میگفت فاش .. از مقام و خاجگان و شهر تاش
بلی اگر خاری به پای کسی بخلد، پای خود را بر زانو نهاده با سر سوزن سر خار را جستجو میکند و اگر پیدا نکند محل سوزش را با دهان تر نموده به جستجوی خود ادامه میدهد.خار در پا که به این اندازه پیدا کردنش مشکل باشد، خاریکه به دل خلیده باشد چگونه پیدا خواهد شد.البته اگر هر آدم معمولی خار دل را میدید و بیرون میکشید ، دیگر غم و رنج چگونه بر کسی مسلط میشد.
ببینید مثلا کسی زیر دم خر خاری میگذارد ، خر چون طریق رهایی خود را تمیز نمیدهد جست و خیز میکند و برای خلاصی از خلیدن خار و سوزش آن جفته انداخته در نتیجه خار زخمهای دیگر ایجاد کرده بیشتر فرو میرود. خر جست و خیز کرده خار را محکمتر میکند، بنابر این یک نفر عاقل لازم است که خار را بیرون آورد. حکیم خارچین در بیرون آوردن خار دلها استاد بود . جا بجا دست بدل کنیزک نهاده امتحان مینمود و کنیزک را وادار میکرد که شرح زندگانی و نام یک یک آشنایان و دوستانش را حکایت کند.
نبض او بر حال خود بُد بی گزند .. تا بپرسید از سمرقندِ چو قند
نبض جست و روی سرخ و زرد شد .. کز سمرقندیّ ِ زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت .. اصل آن درد و بلا را باز یافت
گفت کوی او کدام است در گذر .. او سَرِ پُل گفت و کوی غاتفر
گفت دانستم که رنجت چیست زود .. در خلاصت سحر ها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و ایمن که من .. آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخورم تو غم مخور .. بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان هان این راز را با کس مگو .. گرچه از تو شه کند بس جستجو
چونکه اسرارت نهان در دل شود .. آن مُرادت زودتر حاصل شود
گفت پیغمبر که هر که سِر نهفت .. زود گردد با مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود .. سّرِ آن سر سبزی ِ بستان شود
وعده ها باشد حقیقی دل پذیر .. وعده ها باشد مجازی تاسه گیر
وعدهء اهل ِ کرم گنج روان .. وعدهء نا اهل شد رنج روان
القصه نبض بحال عادی بود تا وقتیکه حکایت او بشهر سمرقند رسید، همان شهر که یادش برای عاشق هجران کشیده چون قند شیرین بود. بیاد سمرقند عاشق بیچاره آهی کشید و اشک از چشمش بگونه های زردش سرازیر شد. گفت : بازرگان مرا به شهر سمرقند آورد و در آنجا زرگر سروتمندی مرا خرید و پس از آن بدیگری فروخت . این سخن را گفته آتش غم در درونش مشتعل گردید و نبضش بی اندازه سریع شده رنگ رخساره اش به زردی گرایید و معلوم نمود که از تمام شهر سمرقند تنها همان زرگر است که در دل او غوغا بپا کرده. حکیم چون از بیمار خود این راز را کشف کرد، ریشهء درد را پیدا نمود. حکیم گفت : در مداوای تو سحر میکنم ، شاد و دلخوش باش که من با تو کاری خواهم کرد که باران بهاری با چمن و گلزار میکند. تو دیگر غم مخور زیرا غمخوار تو منم و برای تو از پدر مهربانتر هستم. بیدار باش که این راز را بکسی نگویی حتی به شاه ولو اینکه از تو بپرسد و جدا جویا شود.اگر راز تو در دل مانده و افشاه نشود، مراد تو زودتر حاصل خواهد شد.
حضرت رسول (ص) فرموده که هرکس سِر خود را پنهان کند زودتر بمطلوب خواهد رسید. چنانچه دانه در زمین پنهان میشود ونتیجهء پنهان ماندن به سرسبزی بوستان منتهی میگردد.
وعده ها و مهربانیهای حکیم بیمار را از ترس بیرون آورد و خاطرش را آسوده کرد.
بلی وعده های حقیقی دلپذیر و اطمینان بخش است همانطور که وعده های مجازی و بی حقیقت اضطراب آور و بیم افزاست. وعدهء اهل کرم گنج و وعدهء نا اهلان رنج و عذاب است.
بردن پادشاه آن ولی طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند
طبیب رنگ و نبض بیمار را دیده از علامت مرض پرسشهایی نمود. پس از آن گفت : معالجه ایکه تا بحال اطبا نموده اند خطا بوده ، عوض آبادی خرابی کرده اند. اینها از حال درونی بیمار بیخبر بوده اند. طبیب دانست که بیماری کنیزک از صفرا و سودا نیست ، زیرا بوی هر هیزمی از دود آن استشمام میشود.
رنجش از صفرا و از سودا نبود .. بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دل است .. تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل .. نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علت ها جداست .. عشق اُصطرلاب اسرارِ خداست
عاشقی گر زین سرو گر زان سر است .. عاقبت ما را بد آن سر رهبر است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان .. چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است .. لیک عشق بی زبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت .. چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت .. شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلــــــیل آفــــــــــتاب .. گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی از سایه نشانی میدهد .. شمس هردم نور جانی میدهد
سایه خواب آرد ترا همچون سمر .. چون برآید شمس اِنشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست .. شمس جان باقیی کِش اَمس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد .. میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کاو خارج آمد از اثیر .. نبودش در ذهن و در خارج نظیر
طبیب از زاری و ناله های او ملتفت شد که زاری و ناله اش از دل سر چشمه گرفته و گرفتاریش از دل است نه از تن. عشق از ناله های موثر دل آشکارا دیده میشود و هیچ ناله ای چون نالهء دل در اعماق دلها اثر نمیکند. بلی درد عشق از بیماریهای دیگر متمایز است . عشق اصطرلابی است که با آن اسرار خداوندی دیده میشود. عاشقی از هر طرف و به هر کس که متعلق باشد، با ا لاخره عاشق را به معشوق ابدی و حقیقی راهنمایی خواهد کرد. مولانا میگوید : هرچه از عشق سخن بگویم و بخواهم این حقیقت عالی را شرح دهم چون بخود عشق میرسم از بیان و گفتهء خود خجالت میکشم، زیرا عشق به بیان نمی آید. بلی اگر چه زبان مفسر احساسات بوده عواطف را با بیانات خود روشن میسازد، ولی عشق همان عشق که زبان ندارد خود روشنتر از هر بیانی است. قلم وقتی که در نوشتن بسیار سریع و شتابان است، وقتی به عشق میرسد میشکافد، وقتیکه حالت عشق را در کار شرح دادن و نوشتن بود، هم قلم میشکند و هم کاغذ پاره میشود. عقل در شرح عشق مثل خر در گل میماند و از بیان آن عاجز است و در آخر شرح عشق و عاشقی را هم خود عشق شرح داده و بیان نموده. آری هیچ چیز جز خود آفتاب نمیتواند انسان را به آفتاب متوجه بسازد.
اگر راهبر و راهنما میخواهی از آفتاب عالم وجود روی نگردان ، دیگر هیچ نخواهی دید. در اینجا مولانا از کلمهء آفتاب ذهنش متوجه شمس شده و میگوید : اگر سایه از آفتاب نشانی میدهد ، شمس خودش در هر آن نور جان بخش منتشر میسازد. سایه مثل افسانهء شبانه انسان را خواب میکند ولی وقتی شمس طلوع میکند قمر درهم شکسته شده و تاریک میگردد. در تمام جهان مثل شمس غریبی وجود ندارد. شمس همان آفتاب جان است که محیط بر زمان بوده دیروز و فردایی ندارد.
گر چه عرفا اعتقاد دارند كه عشق مجازي پلي براي رسيدن به عشق عرفاني و بقول عطار معشوق مجازي بهانهء بيش نيست:
ترا اين خود نباشد در زمانه .. كه تو اين كار را باشي بهانه
با اينحال عشق صورت به علت ناپايداري و شهوت بازي و ارتباط آن با نفس شيطاني در نظر اين گروه مردود است. عشق عرفاني نه به بيان در مي آيد و نه هيچ كوششي براي بيان و آشكار ساختن آن مفيد است، بقول عطار:
چون نيايد سر عشقت در بيان .. همچو طفلان مهر دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نيست .. چون دهد نا محرم از پيشان نشان
چون زبان در عشق تو بر هيچ نيست .. لب فرو بستم قلم كردم زبان
سعي در بيان عشق آنچنان بهت انگيز است كه كوشش در بيان نفس زندگي. عشق عرفاني ، و شايد عشق جسماني را با هيچ منطقي نمي توان بيان كرد يعني منطق و استدلال در شرح عشق وا مي ماند و بقول مولانا تنها موسيقي است كه تا حدي ميتواند حالات عشق را بيان كند :
ني حريف هر كه از ياري بريد .. پرده هايش پرده هاي ما دريد
بهر حال عشق بزرگترين راز حيات است و سربقاي دنيا.
در تحریص متابعت ولی مرشد
اشاره به آیهء چهل و هفت از سوره فرقان ( الم ترالی ربک کیف مدالظل و لوشاء لجعله ساکنا ثم جعلنا الشمس علیه دلیلا) یعنی آیا بسوی خدای خود نمینگری که چگونه سایه را امتداد داده و اگر میخواست او را بی حرکت مینمود. پس ما آفتاب را راهنمای او قرار دادیم.
دامن همان سایهء یزدان را بگیر تا از آفات زمانه مستخلص گردی . برو از سایهء حق آفتابی پیدا کن و دامن شمس تبریزی را بگیر. اگر راه این مجلس سور و سرور را نمیدانی، از حضرت ضیاالحق حسام الدین بپرس.
مبادا در این راه حسد گلوی تو را بگیرد و به ولی حق تعظیم نکنی، که شیطان در حسد فوق العاده دست دارد.
ای خوشا حال کسیکه حسود نیست.
جملهء ( طهرابیتی للطائفین ...آیهء یکصدونزده از سورهء بقره) بیان همین پاکی است.
همین انسان دیگر حسدی ندارد و اگر تو بر کسیکه از حسد خالی است، رشک ببری و مکر و حسادت روا داری ، دود این حسد آیینهء دلت را تاریک و سیاه خواهد کرد. پس تو نیز مثل ما خاک بر سر حسد کن و بیا در زیر پای مردان حق چون خاک تیره پست و نا چیز شو تا رستگار شوی.
والله اعلم بالصواب
قسمت دوم
مثنوی مـــــــــا دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
حاصل آنكه بعقيدهء صوفي منبع معرفت واقعي قلب پاك است و بس ، و معني واقعي ( من عرف نفسه فقد عرف رَبّه ) را همين ميدانند و ميگويند قلب انسان آيينه ايست كه جميع صفات الهي بايد در آن جلوه گر شود، اگر چنين نيست بواسطهء آلودگي آيينه است و بايد كوشيد تا زنگ و غبار آن برود چنانكه مولانا ميفرمايد :
آيينه ات داني چرا غماز نيست .. زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست
رو تو زنگار از رخ خود پاك كن .. بعد از آن آن نور را ادراك كن
همان طور كه آيينه فلزي چون رنگ بگيرد و غبار آلود شود قوهء انعكاس و حساسيت آن از ميان ميرود ، حس روحاني باطني هم كه عرفا ( ديدهء دل) و ( عين الفواد) و ( ديدهء بصيرت) مينامند چون به تعينات و مفاسد مادي آلوده شود، ديگر نميتواند از نور احديت حكايت كند مگر آنكه آن غبار و آلودگي به كلي از ميان برود، و پاك شدن آيينهء قلب متوقف بر فضل الهي و نتيجهء فيض خداوندي است كه در اصطلاح صوفيه ( توفيق) ناميده ميشود. بعقيدهء صوفيه خود مجاهده وطلب و سعي در تكميل نفس و تصفيهء قلب نيز بر اثر فضل خداوند و يك نوع توفيق يافتن است.
مولانا در جلد چهارم مثنوي در تفسير آيهء ( و ما خلقنا السموات والارض و ما بينهما الا بالحق) ميگويد:
هركسي ز اندازهء روشندلي .. غيب را بيند بقدر صيقلي
هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد .. بيشتر آمد بر او صورت پديد
گر تو گويي آن صفا فضل خداست .. نيز اين توفيق صيقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا .. ليس للانسان الا مــــــــا ســـــــــعي
واهب همت خداوند است و بس .. همت شاهي ندارد هيچ كس
مثنوی مولانا جلال الدین بلخی بدون مبالغه و بی هیچ شک و تردید جامع ترین اثر منظوم عِرفانی و یکی ازبزرگترین شهکار های ادبی جهان است.
مثنوی نه از نوع شعر های معمولی است بلکه نغمهء الهی و سرود روحانی یی است که بزبان مرد فرشته خو و عاشق بر تربیت انسان ساخته شده و منظور گویندهء آن نه کسب نام و نان و نه جاه و مقام دنیوی و نه اظهار فضل بوده بلکه سراپای وجودش از عشق به حقیقت و انسانیت مالامال بوده.
مولانا در مثنوی علم و عِرفان و عشق هرسه را بهم آمیخته و از آمیزش آنها معجونی خوشگوار ساخته که بمذاق همه کس سازگار است. خود مولانا بر پشت مثنوي نوشته كه : مثنوي را جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه تا زير پا نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي نردبان معراج حقايق است نه آنكه نردبان را بگردن گيري و شهر به شهر گردي ، چه هرگز بر بام مقصود نروي و بمراد دل نرسي كه :
نردبان آسمان است اين كلام .. هر كه از اين بر رود آيد ببام
ني ببام چرخ كو اخضر بود .. بل ببام كز فلك برتر بود
بام گردون را از او آيد نوا .. گردشش باشد هميشه زان هوا
در این کتاب مقدس مولانا کرکتر های مختلف انسانها را خلق میکند و آنها را به نمایش میگذارد.
دوستان عزیز: این داستان ها را بدقت بخوانید زیرا افسانه هایست که حکایت احوال و عواطف کنونی ما را شرح میدهند.
در بیان ولی عهد
چونکه شد خورشید و ما را کرد داغ ... چاره نبُود بر مقامش از چراغ
چونکه شد از پیش دیده وصل یار ... نایبی باید از او مان یادگار
چونکه گُل بگذشت و گلشن شد خراب ... بوی گُل را از که یابیم از گلاب
چون خدا اندر نیآید در عیان ... نایب حق اند این پیغمبران
نه غلط گفتم که نایب یا منُوب ... گر دو پنداری قبیح آید نه خوب
نه دو باشد تا تویی صورت پرست ... پیش او یک گشت کز صورت برَست
چون به صورت بنگری چشم تو دُست ... تو به نورش در نگر کز چشم رُست
نور هردو چشم نتوان فرق کرد ... چونکه در نورش نظر انداخت مرد
دَه چراغ ار حاضر آید در مکان ... هریکی باشد به صورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور ِ هر یکی ... چون به نورش روی آری بی شکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری ... صد نماند یک شود چون بفشُری
در معانی قسمت و اعداد نیست ... در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوش است ... پای معنی گیر صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج ... تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگذاری عنایتهای او ... خود گدازد ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را ... او بدوزد خرقهء درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه ... بی سرو بی پا بودیم آن سر همه
یک گُهر بودیم همچون آفتاب ... بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سَرَه ... شد عدد چون سایه های کُنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق ... تا رَوَد فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مِری ... لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکته ها چون تیغ الماس است تیز ... گر نداری تو سپر واپس گریز
پیش این الماس بی اسپر میا ... کز بریدن تیغ را نبُود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف ... تا نخوانی کج نخواند برخلاف
چون آفتاب نهان شد و ما را از غیبت خود داغدار نمود چارهء نیست جز آنکه چراغی بر جای او بر ما بتابد. چون روی یار از دیده ها نهان شد نایبی باید که یادگار او باشد. وقتی فصل گُل گذشت و گَلشن بر اثر خزان خراب و ویران گشت، بوی گُل را باید از گلاب استشمام نمود. بلی چون خدا در چشم ما عیان نیست پیامبران نایب حق اند که میتوانیم آنها را ببینیم. نه نه غلط گفتم اگر نایب را با منوب دو پنداریم و میانهء خدا و رسول او جدایی اندازیم قبیح و بی مورد است. وقتی انسان صورت پرست است، دو می پندارد ولی در نظر کسی که از عالم صورت گذشته یکی است. انسان اگر در ظاهر نگاه کند دو چشم دارد ولی اگر به نور چشم متوجه شود فقط یکی است و اگر متوجه نور چشم باشد نور دو چشم یکی هستند و جدایی میانهء آنها نیست. اگر دَه چراغ در یکجا حاضر باشد آنها بصورت غیر همدیگرند ولی اگر راستی به چراغ مطلق نظر بکنیم و منظور ما روشنایی باشد آنها را نمیتوان از هم متمایز دانست. ما اگر صد دانه سیب و صد دانه گلابی (ناک) را شمار بکنیم هرگاه آنها را بفشاریم دیگر صدی باقی نمیماند همه یکی میشوند. معانی قابل قسمت نبوده و قابل شمارش نیست و تجزیه و ترکیب برنمی دارد. چون دانستیم که یاران با هم متحدند معنی را از دست ندهیم زیرا که صورت سرکش است بهر قیمتی است او را برداریم و کنار بگذاریم تا در زیر خرابه ها ی آن گنج معنی را پیدا کنیم. اگر صورت را کنار نگذاریم عنایت های خداوندی آنرا کنار خواهد زد . او خویشتن را بدلها مینمایاند و خرقهء بینوایان و درویشان را میدوزد. ما در حال انبساط بوده همه یک حقیقت بودیم و در آنجا سر و پا و جهت مغایر و ممتاز نداشتیم. ما همه مثل آفتاب یک حقیقت بوده و چون آب صاف گره و پیچ و خمی نداشتیم و چون آن نور خالص بعالم صورت آمد مثل سایه های کنگره متعدد نموده و شماره پذیر گردید. او با منجنیق خود کنگره را ویران میکند تا فرق و تعدد و اختلاف از میان برخیزد. حضرت مولانا در اینمورد میفرماید که شرح این مطلب را ممکن بود بگویند ولی نمیگویند برای اینکه اشخاص در این مرحله لغزشی پیدا نکنند. نکته ها و سخن در این مراحل بمثل الماس تیز و برنده است و ما اگر سپر نداریم و باصطلاح اندوخته ای از دانش و آگاهی را فراهم نساخته ایم به این کتاب مقدس و به این مسایل دست نزنیم و عقب برویم. جلو این الماس بُران بدون سپر علم و دانش نباید رفت چون این تیغ ناچار ما را می بُرد. مولانا میگوید که من از این جهت تیغ را در غلاف جا داده و دم فروبستم که اگر تو انکار نکنی برخلاف تو بکار نرود.
در بیان توکل و ترک جهد گفتن نخجیران به شیر
طایفهء نخجیر در وادی یی خوش ... بودشان از شیر دایم کش مکش
بس که آن شیر از کمین در می ربود ... آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
حیله کردند آمدند ایشان به شیر ... کز وظیفه ما ترا داریم سیر
بعد از این اندر پی صیدی میا ... تا نگردد تلخ بر ما این گیا
حیوانات در چراگاه هایی که داشتند همواره از حملهء شیر در بیم و هراس بودند. بسکه شیر به آنها از کمینگاه حمله کرده بود، چراگاه برای آنها تبدیل به جهنمی شده بود. حیله ای بنظر شان رسید نزد شیر آمده گفتند: ما وظیفه ای برای تو قرار میدهیم که همیشه سیر باشی. تو غیر از آن وظیفه مخواه و برای صید ما نیا تا روزگار ما تلخ نگشته راحت باشیم.
جواب گفتن شیر و فایدهء جهد گفتن
گفت آری گر وفا بینم نه مکر ... مکر ها بس دیده ام از زید و بکر
من هلاک فعل و مکر مردُمم ... من گَزیدهء زخم مار و کژدُمم
مَردم نفس از درونم در کمین ... از همه مَردم بَتَر در مکر و کین
گوش من لا یلدغُ المومن شنید ... قول پیغمبر به جان و دل گُزید
شیر گفت: قبول میکنم بشرط اینکه وفا بینم نه مکر ، چون از اشخاص مکر زیاد دیده ام. من کسی هستم که از کار و مکر مردم هلاکم و زخم گزش مار و عقرب فراوان دارم. بد تر از همه مردم نفس هم از اندرون در کمین من است. گوش من فرمایش پیغمبر را که فرمود ( لا یلدغ المومن من حجر مرتین) یعنی مومن از یک سوراخ دو مرتبه نیش نمی خورد ، را شنیده و بجان و دل پذیرفته ام.
ترجیح دادن نخجیران توکل را بر جهد
جمله گفتند ای حکیم با خبر ... الَحَذر دَع لَیسَ یُغنی عن قَدَر
در حذر شوریدن شور و شر است ... رو توکُل کن توکُل بهتر است
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز ... تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
مرده باید بود پیش حکم حق ... تا نیاید زخم از رب الفلق
حیوانات به شیر گفتند: ای حکیم دانا از تقدیر و سرنوشت نتوان گریخت ، وقتی تقدیر رسید نمیتوان از بلا حذر نمود. در حذر و کوشش زحمت فراوان هست پس توکل کن تا زحمتی نداشته باشی و قانع باش و از زحمت کوشش آسوده شو. با قضا ستیزه مکن تا او نیز با تو نستیزد. باید در برابر احکام خداوندی تسلیم محض بود تا زحمتی متوجه تو نشود.
ترجیح دادن شیر جهد را بر توکل و تسلیم
گفت آری گر توکُل رهبر است ... این سبب هم سنت پیغمبر است
گفت پیغمبر به آواز بلند ... با توکُل زانوی اشتر ببند
رمز الکاسب حبیب الله شنو ... از توکُل در سبب کاهل مشو
شیر گفت : صحیح است که توکل رهبر انسان است ولی توسل باسباب هم سنت و رسم پیغمبر است. چنانچه پیغمبر به آواز بلند فرمودند که زانوی اشتر را با داشتن توکُل بخدا ببند که فرار نکند و گم نشود. همچنین فرموده اند : کاسب حبیب خداست البته با فراهم آوردن اسباب نباید از توکل غافل بود. تو باید با توکل کوشش و کسب کنی ، باید جهد و کوشش کرد و کسیکه کوشش نکرده متوسل به توکُل شود ، ابله است.
ترجیح دادن نخجیران توکُل را بر اجتهاد
قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق ... لقمهء تذویر دان بر قَدر ِ خلق
نیست کسبی از توکُل خوبتر ... چیست از تسلیم خود محبوبتر
بس گریزند از بلا سوی بلا ... بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیله ش دام بود ... آنکه جان پنداشت خون آشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود ... حیلهء فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کُشت آن کینه کش ... و آنکه او می جُست اندر خانه اش
دیدهء ما چون بسی علت در اوست ... رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العِوَض ... یابی اندر دید او کُل غَرَض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود ... مَرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود ... در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا ... می پریدند از وفا اندر صفا
چون به امر اهبطُوا بندی شدند ... حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه ... گفت اَلخلقُ عیالُ للا له
آنکه او از آسمان باران دهد ... هم تواند کاو ز رحمت نان دهد
حیوانات گفتند : چون مردم ضعیف بودند و قوت قلب نداشتند کسب لقمه ایست که باندازهء گلوی آنها درست شده و اساسا کسب از ضعف مردم بوجود آمده وگرنه در توکُل تکیه کردن بغیر خدا خطاست. کسبی بهتر از توکُل وجود ندارد چه توکُل تسلیم شدن است و از تسلیم چیزی محبوبتر نیست. کسیکه برای استخلاص خود متوسل به کسب میشود از بلا بطرف بلای بزرگتر میگریزد و از مار به اژدها پناه میبرد. تدبیر میکند ولی تدبیرش دامیست که خود دچار آن میشود و چیزی که تصور میکند جان است بلای جان است. در را بسته و دشمن را در درون خانه گذاشته حیله و تدبیر هم از همین قبیل بود. فرعون صد هزاران طفل را کُشت و باا لاخره هم طفلی را که جستجو میکرد داخل خانهء خودش بود. این چشم های ما علت ها و عیب های فراوان دارد و دیدنش منات اعتبار نیست برو و دید خود را در دید دوست فانی کن. دید او بهترین عوض دید ما است و عالیترین مقصود در دید او است. ببینید طفل تا وقتیکه دست و پا نداشت و خود برای راه رفتن کوشش نمیکرد شانهء پدرش مرکب او بود و سواره راه میرفت، وقتی فضولی کرد و خواست خود راه برود و مشغول دست و پا زدن شد بزحمت افتاد و مجبور شد با کمال زحمت با سینه و زانو خود را روی زمین بکشد. پیش از اینکه خلق دست و پا پیدا کنند و ببدن عنصری داخل شوند در فضای بهشت میپریدند و در عالم صفا سیر میکردند، وقتی امر اهبطوا آمد و پایبند عالم خاکی شده دست و پا پیدا کردند آنوقت بود که با زنجیر حرص و خشم و هوا پایبند و محبوس گردیدند. فرموده اند که مردم عائلهء خداوند هستند پس ما جز عائله او بوده و از او روزی میخواهیم. آنکسیکه از آسمان باران میفرستد میتواند نان هم بدهد.
باز ترجیح دادن شیر جهد را بر توکُل
گفت شیر آری ولی رب العباد ... نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام ... هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری چون کنی خود را تو لنگ ... دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
خواجه چون بیلی بدست بنده داد ... بی زبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل اشارتهای اوست ... آخر اندیشی عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی ... در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد ... بار بر دارد زتو کارت دهد
حاملی محمول گرداند ترا ... قابلی مقبول گرداند ترا
قابل امر ویی قابل شوی ... وصل جویی بعد از آن واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود ... جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت قدرتت افزون کند ... جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره مخسب ... تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای جبری یی بی اعتبار ... جز به زیر آن درخت میوه دار
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد ... بر سر خفته بریزد نُقل و زاد
جبر و خفتن در میان رهزنان ... مرغ بی هنگام کی یابد امان
ور اشارتهاش را بینی زنی ... مرد پنداری و چون بینی زنی
این قدر عقلی که داری گم شود ... سر که عقل از وی بپرد دم شود
زآنکه بی شکری بود شوم و شنار ... می برد بی شکر را در قعر نار
گر توکُل می کنی در کار کن ... کِشت کن پس تکیه بر جبار کن
شیر گفت: اینها که گفتید صحیح ولی خدای تعالی نردبانی پیش پای ما نهاده است که باید پله پله آن را طی کرد تا ببام رسید، دراینمورد جبری بودن طمع خامیست. وقتی تو پای داری چگونه خود را لنگ نشان میدهی ، تو که دست داری چرا دست خود را پنهان میکنی. اگر آقایی بیل را بدست نوکر خود داد بدون اینکه سخنی بگوید مقصودش معلوم است.دست مثل بیلی است که بما داده اند و عاقبت اندیشی چون کلماتیست که بوسیلهء او بما دستور کار میدهند ، چون اشاره های او را بپذیری و با جان و دل به آن عمل کنی ، اشاره های او اسرار و رموزی بتو تعلیم میکند و بار را از دوشت برمیدارد . تو که به اشارهء او بار خود را بدوش گرفتی یکمرتبه خواهی دید که کفیل تو و حامل بار تو او است. تو که امر او را پذیرفتی مقبول درگاه او خواهی شد. چون امر او را قبول کردی قابلیت خواهی یافت و وصال او را طالب شده پس از آن بوصل او خواهی رسید.سعی و کوشش تو شکر توانایی یی است که بتو داده اند ولی چیزی بودنت انکار نعمت است. شکر ، نعمت تو را افزوده و کفران از نعمت محرومت خواهد کرد. جبری بودن تو عبارت از خوابیدن است، بیا و در راه مخواب و تا به آستان درگاه او نرسی خواب شایسته نیست. ای جبری بی اعتبار جز در سایهء آن درخت بارور نباید بخواب رفت. در سایهء همان درخت بخواب که هر لحظه بر اثر نسیم رحمت شاخهای آن بحرکت آمده میوه های لذیذ و نقل و توشه بر سر تو نثار کند. جبری بودن میان دشمنان و راهزنان خوابیدن است، مرغ بی هنگام کی در امان خواهد ماند. اگر در مقابل اشاره های او تفرعن بخرج داده بی اعتنایی کنی گمان میکنی که مرد بوده مردانگی کرده ای ولی پس از تامل و دقت معلوم خواهد شد که زن بوده و کمال نامردی بخرچ داده ای.این عقلی هم که داری از میان میرود و سری که عقل در آن نباشد دم است نه سر. شاکر نبودن و کفران نعمت شوم است و انسان را تا قعر جهنم فرو میبرد. اگر توکُل میکنی در کار کردن ، توکُل کن کسب کرده پس از آن بخدا تکیه نما.
مقرر شدن ترجیح جهد بر توکُل
زین نمط بسیار برهان گفت شیر ... کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال ... جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهد ها کردند با شیر ژیان ... کاندر این بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیابد بی جگر ... حاجتش نبود تقاضای دگر
قرعه بر هر که فتادی روز روز ... سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر به دور ... بانگ زد خرگوش کاخر چند جَور
روباه و آهو و شغال عقیدهء جبر را رها کرده گفتگو را موقوف داشتند و با شیر عهد کردند کاری بکنند که شیر از قراردادیکه با آنها میبندد متضرر نشود و هر روز طبق قرارداد طعمهء به او بدهند تا دیگر مزاحم آنها نباشد. این عهد را بسته با کمال فراغت به چراگاه خود رفتند. در آنجا همگی دور هم نشسته به مشاوره پرداختند. هرکس سخنی گفته و عقیده ای اظهار میکرد که بنفع خود و ضرر دیگران بود. عاقبت همگی به اتفاق آرا تصویب کردند که قرعه بکشند و هر روز قرعه بنام هر یک اصابت کرد، او طعمهء شیر باشد. این قرارداد بتصویب همه رسید و قرعه کشی مسلم شد. هر روز قرعه بنام هر کدام اصابت میکرد ، با پای خود بطرف شیر رفته طعمهء او قرار میگرفت. وقتی نوبت به خرگوش رسید فریاد زد آخر این چه ستمی است که ما باید با پای خود رفته طعمهء این حیوان درنده شویم.
انکار کردن نخجیران و جواب خرگوش ایشان را
قوم گفتندش که چندین گاه ما ... جان فدا کردیم در عهد و وفا
تو مجو بد نامی ما ای عنود ... تا نرنجد شیر رو رو زود زود
گفت ای یاران مرا مهلت دهید ... تا به مَکرم از بلا بیرون جهید
تا امان یابد به مَکرم جان تان ... مانَد این میراثِ فرزندان تان
هر پیمبر امتان را در جهان ... همچنین تا مَخلَصی می خواند شان
کز فلک راه بیرون شو دیده بود ... در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردُمش چون مردمک دیدند خُرد ... در بزرگی مردمک کس ره نبُرد
جماعت نخجیران گفتند: چند وقت است ما جان خود را فدا کرده ایم که از قول خود تخلف نکنیم. اکنون تو اسباب بد قولی و بد نامی ما را فراهم مکن ، زود زود برو که مبادا شیر برنجد.
خرگوش گفت: دوستان بمن مهلت دهید تا با تدبیر خود جان شما را از این بلا برهانم. من کاری میکنم که جان شما از این بلا رها شده و حتی اولاد تان هم بعد از شما در امان باشد. تدبیر مرا کوچک مشمارید که هر پیامبر امتان خود را در دنیا بجایگاه امنی دعوت میکرد. او در آسمان راه استخلاص را دیده بود که آنرا چون مردمک چشم کوچک بنظر می آمد. مردم دعوی آنها را چون مردمک چشم کوچک دیدند و ندانستند که در آن مردمک بنظر کوچک عالمی گنجیده است.
اعتراض نخجیران بر سخن خرگوش و جواب دادن خرگوش
قوم گفتندش که ای خرگوش دار ... خویش را اندازهء خرگوش دار
هین چه لاف است این که از تو بهتران ... در نیآوردند اندر خاطر آن
معجبی یا خود قضامان در پی است ... ورنه این دم لایق چون تو کی است
گفت ای یاران حقم الهام داد ... مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
آنجه حق آموخت مر زنبور را ... آن نباشد شیر را و گور را
آنچه حق آموخت کرم پیله را ... هیچ پیلی داند آن گون حیله را
آدم خاکی ز حق آموخت علم ... تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس مَلک را در شکست ... کوری آنکس که در حق در شک است
زاهد چندین هزاران ساله را ... پوزبندی ساخت آن گوساله را
چند صورت آخر ای صورت پرست ... جان بی معنیت از صورت نرست
گر به صورت آدمی انسان بُدی ... احمد و بو جهل خود یکسان بُدی
می زند بر تن ز سوی لا مکان ... می نگنجد در فلک خورشید جان
سایر حیوانات گفتند: ای خرگوش از حد خود تجاوز مکن و به اندازهء یک خرگوش ادعا کن. این چه لافی است که میزنی ، در حالیکه کسان بزرگتر از تو جرئت ندارند خیال اینکار را از خاطر بگذرانند. عجب خود پسندی بر تو غلبه کرده و مانند آنستکه قضا در کمین ما است تا هلاکمان کند وگرنه این ادعای بیجا کی از چون تویی سزاوار است.
خرگوش گفت: دوستان این تدبیر را خدا بمن الهام کرد که یک فرد ضعیف و کوچک دارای یک فکر قوی و بزرگ شده ام. آن چیزیکه خدا به زنبور تعلیم کرده ، شیر و گور خر از آن بی نصیبند.آن چیزیکه خداوند به کرم پیله آموخته آیا هیچ پیلی آنرا میتواند انجام دهد. آدم خاکی از حق تعلیم یافته که دانش خود را تا آسمانها بالا برده است. آدم به کوری چشم کسیکه با حق مجادله میکرد بر اثر تعلیم خداوندی بجایی رسید که آبروی ملایک آسمان را بر خاک ریخت و زاهد هزار ساله را چون یک گوساله پوز بند زد. آخر این صورت پرستی تا کی، جانیکه از صورت رهایی نیافته معنی و حقیقتی ندارد.اگر آدمی با صورت تنها انسان میشد، بایستی احمد و ابو جهل یکسان باشند. این نور ها از طرف لامکان بمکان تابیده و تن را جان داده اند و آفتاب جان بقدری عظمت دارد که در فلک نمیگنجد.
باز طلبیدن نخجیران از خرگوش سِر اندیشهء او را
بعد از آن گفتند کای خرگوش چُست ... در میان آر آنچه در ادراک تُست
ای که با شیری تو در پیچیده ای ... باز گو رایی که اندیشیده ای
مشورت ادراک و هوشیاری دهد ... عقلها مر عقل را یاری دهد
گفت پیغمبر بکن ای رایزن ... مشورت کالمستشارُ موتمن
حیوانات گفتند: ای خرگوش آنچه اندیشیده ای با ما در میان بگذار. راییکه اندیشیده ای و میخواهی با تدبیر با شیر درافتی بما هم بگو و مشورت کن که مشورت باعث هشیاری و درک مطالب است ، زیرا که عقلهای متعدد بعقل یک نفر کمک میکنند. پیغمبر فرمود ، مشورت کن و مستشار امین است و در مشورت خیانت نمیکند.
منع کردن خرگوش راز را از نخجیران
گفت هر رازی نشاید باز گفت ... جُفت طاق آید گهی گه طاق جُفت
از صفا گر دم زنی با آیینه ... تیره گردد زود با ما آیینه
در بیان این سه کم جنبان لبت ... از ذَهاب و از ذَهَب و ز مَذهَبَت
کین سه را خصم است بسیار و عدو ... در کمینت ایستد چون داند او
ور بگویی با یکی دو الوداع ... کُلُ سِر جاوَزَ الاثنین شاع
گر دو سه پرنده را بندی به هم ... بر زمین مانند محبوس از الم
مشورت دارند سرپوشیده خوب ... در کنایت با غلط افگن مشوب
مشورت کردی پیمبر بسته سَر ... گفته ایشانش جواب و بی خبر
در مثالی بسته گفتی رای را ... تا نداند خصم از سر پای را
او جواب خویش بگرفتی از او ... وز سئوالش می نبُردی غیر بو
خرگوش گفت: هر رای و اندیشه ای را نباید گفت. در بازی طاق و جُفت گاهی طاق میآید و گاهی جُفت ، بنابر این ممکن است گفتن این راز زیان آور باشد. اگر از راه صفا با آیینه دم زده نفس تو به آن برسد ،آیینهء صاف در مقابلت تیره خواهد شد. فرمایش پیغمبر است که استر ذهبک و ذهابک و مذهبک یعنی طلا و مسافرت و عقیدهء خود را پنهان دار، زیرا که این سه دشمن ها دارد که وقتی از آنها آگاه شدند در کمین تو خواهند بود. اگر سِر خود را به یک نفر فاش کردی، دیگر با آن راز خداحافظی کن چون هر رازی که بنفر دوم رسید عمومی و شایع خواهد شد. راز داری دو نفر مثل اینست که دو پرنده را بهم ببندی البته آنها قادر بپرواز نشده در زمین محبوس میمانند و سعی میکنند بند را پاره کرده پرواز کنند. مشورت هم باید سرپوشیده و در ضمن کنایه و فرض باشد. پیغمبر (ص) هم در موقع مشورت سربسته سخن میفرمود و طرف بدون خبر از اصل مطلب جواب میگفت. در ضمن مثالی مقصود را میفرمود تا طرف اصل مطلب را مطلع نشود. جواب را از طرف میگرفت بدون اینکه از سئوالش بویی بمقصود ببرد.
عذر گفتن خرگوش شیر را به نسبت دیر رسیدن او
گفت خرگوش الامان عذریم هست ... گر دهد عفو خداوندیت دست
گفت چه عذر ای قصور ابلهان ... این زمان آیند در پیش شهان
مرغ بی وقتی سَرت باید بُرید ... عذر احمق را نمی شاید شنید
عذر احمق بدتر از جُرمش بود ... عذر نادان زهر هر دانش بود
عذرت ای خرگوش از دانش تهی ... من چه خرگوشم که در گوشم نهی
گفت ای شه ناکسی را کس شمار ... عذر اِستَم دیده ای را گوش دار
من بوقت چاشت در راه آمدم ... با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر ... جُفت و همره کرده بودند آن نفر
شیری اندر راه قصد بنده کرد ... قصد هردو همرهء آینده کرد
گفتمش ما بندهء شاهنشهیم ... خواجه تاشان کِهِ آن درگهیم
گفت شاهنشه که باشد شرم دار ... پیش من تو یاد هر ناکس میار
هم ترا و هم شهت را بر دَرَم ... گر تو با یارت بگذدید از دَرَم
گفتمش بگذار تا بار دگر ... روی شه بینم برم از تو خبر
گفت همره را گِرَو نِه پیش من ... ورنه قربانی تو اندر کیش من
لابه کردیمش بسی سودی نکرد ... یار من بِستَد مرا بگذاشت فرد
یارم از زفتی دو چندان بُد که من ... هم به لطف و هم به خوبی هم به تن
بعد از این زآن شیر این ره بسته شد ... رشتهء ایمان ما بگسسته شد
از وظیفه بعد از این امید بُر ... حق همی گویم ترا والحق مُر
گر وظیفه بایدت ره پاک کن ... هین بیا و دفع آن بیباک کن
خرگوش گفت : امانم بده که عذر موجهی دارم اگر بزرگانه عفوم فرمایی و اجازه دهی خواهم گفت که تو خداوندگار و پادشاهی و من بندهء درگاه.
شیر گفت: چه عذری؟ ای ابله بیشعور این وقت بحضور شاه حاضر میشوی ؟ تو مرغ نابهنگامی باید سرت بریده شود و عذر احمقان قابل شنیدن و مسموع نیست. عذر احمق بدتر از گناه اوست و عذر نادان زهر دانش است. ای خرگوش نادان من گوش خر ندارم که عذر ترا بشنوم.
خرگوش گفت: ای پادشاه بیا و یک ناکس را کس تصور کن و عذر یک ستمدیده ای را بشنو.
من موقع چاشت با رفیق خودم بسوی شاه میآمدیم، شیری در راه متعرض ما بندگان گردید. من باو گفتم که ما مملوک شاهنشاه هستیم و هر دوما بندهء آن درگاهیم. او جواب داد: که شاهنشاه کیست؟ نام هر ناکس را نزد من مبر.اگر تو و رفیقت از پیش من برویید هم شما و هم شاهتان را خواهم درید.گفتم بگذار یکدفعه دیگر روی شاه را دیده از تو نزد او خبر ببرم.گفت: رفیق خود را نزد من گِرَو بگذار و برو اگر قبول نکنی هردو شما را خواهم درید.هر چه التماس کردیم نپذیرفت ، رفیق مرا نگاه داشت و مرا رها کرد که نزد شاه آیم. اکنون رفیقم نزداو مانده و خون جگر میخورد. رفیق من از چاقی بدن و لطافت گوشت سه برابر من است. بعد از این دیگر بعلت بودن آن شیر راه بسته شده و حیوانات نمیتوانند طعمه برای شما بفرستند، حال ما اینست که بعرض رسید. با اینکه حرف حق تلخ است ولی من حسب الوظیفه میگویم که بعد از این از وظیفه صرف نظر کن. اگر طعمه و وظیفه لازم داری، راه را باز کن و این شیر بیباک را از میان بردار.
جواب گفتن شیر خرگوش را
گفت بسم الله بیا تا او کجاست ... پیش در شو گر همی گویی تو راست
تا سزای او و صد چون او دهم ... ور دروغ است این سزای تو دهم
اندر آمد چون قلاووزی به پیش ... تا برد او را بسوی دام خویش
سوی چاهی کاو نشانش کرده بود ... چاه مغ را دام جانش کرده بود
شیر گفت : بسم الله اگر راست میگویی پیش برو ییم و ببینیم او کجاست. اگر چنین شیری وجود داشت سزای او را بدهم وگرنه ترا بجزای خود برسانم. خرگوش چون سپاهی بجلو افتاد تا شیر را بسوی دامیکه گسترده بود ببرد. خرگوش چاه عمیق و تاریکی را در راه نشان کرده بود و شیر را بطرف آن چاه رهبری مینمود.
یا کریم العفو ای کسیکه معایب بندگان را با رحمت خود پرده پوشی میکنی ، برای گناهان ما از ما انتقام مگیر. اگر ما کار ناشایسته را پیشه گرفته متعرض اشخاص شده گناهی مرتکب گشته ایم، ای کسیکه آفرینندهء شیر هستی شیر را برای انتقام ما بر ما مسلط نفرما.
پای واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید
چونکه نزد چاه آمد شیر دید ... کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا ... پای را واپس مکش پیش اندر آ
گفت کو پایم که دست و پای رفت ... جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ و رویم را نمی بینی چو زر ... ز اندرون خود میدهد رنگم خبر
رنگ و بو غماز آمد چون جَرَس ... از فَرَس آگه کند بانگ فَرَس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر ... تا بدانی بانگ خر از بانگ دَر
این عجب نبود که میش از گرگ جَست ... این عجب کاین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی یی ضِد هاست ... مرگ آن کاندر میانشان جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را ... اِلف داده ست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود ... چه عجب رنجور اگر فانی بود
وقتی شیر نزدیک چاه آمد ، دید که خرگوش عقب مانده است. گفت: ای خرگوش چرا عقب مانده ای پیش بیا. خرگوش گفت : دیگر پای رفتن برایم باقی نمانده دلم از جا کنده شده و جانم بلرزه درآمده. رنگ و روی زرد مرا ببین همین ظاهر حال از وضع درونیم خبر میدهد. رنگ و بو مثل زنگ غماز هستند و خبر از مبدا و منشا خود میدهند و شیههء اسب شنونده را از وجود این حیوان با خبر میکند.صدای هر چیز همان چیز را معرفی میکند تا بانگ خر از بانگ در تمیز داده شود.
اگر گوسفندی از گرگ فرار کند تعجبی ندارد، تعجب در این است که میش با گرگ الفت بگیرد و اضداد با هم جمع شوند. زندگانی ما آشتی اضداد است، مرگ عبارت از وقتی است که میانهء اضداد جنگ شروع شود و از هم جدا شوند. عمر اینجهان همانا صلح و آشتی اضداد وعمر جاودانی عبارت از جنگ و ستیز اضداد است. زندگانی عبارت از آشتی دشمنان و مرگ عبارت از رجوع هر یک به اصل خویش است. صلح کردن کسیکه طرف را دشمن میدارد عاریتی است و با الاخره میل قلبی او جنگیذن است. اینها برای یک مصلحتی چند روز با هم الفت گرفته اند. خداوند است که شیر و گور خر را با هم آشتی داده و این دو ضد را بهم پیوسته است. پس وقتی جهان بزور بهم پیوسته و زندانی و رنجور است چه تعجب دارد که این رنجور فانی بوده و از میان برود.
نظر کردن شیر در چاه و دیدن عکس خود را با خرگوش
چونکه شیر اندر بر خویشش کشید ... در پناه شیر تا چه میدوید
چونکه در چه بنگریدند اندر آب ... اندر آب از شیر و او در تافت تاب
شیر عکس خویش دید از آب تفت ... شکل شیری در بَرَش خرگوش زفت
چونکه خصم خویش را در آب دید ... مر و را بگذاشت و اندر چه جهید
در فتاد اندر چهی کاو کنده بود ... زآنکه ظلمش در سرش آینده بود
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان ... این چنین گفتند جمله عالمان
هر که ظالمتر چهش با هول تر ... عدل فرمودست بدتر را بتر
ای که تو از ظلم چاهی میکنی ... دان که بهر خویش دامی می کنی
شیر او را در پهلوی خود جای داد و خرگوش بهمراهی او تا لب چاه با کمال چالاکی دوان دوان رفت. وقتی در چاه بآب قعر نگریستند ، عکس هردو در آب افتاد. شیر عکس خود را دید گمان کرد در ته چاه شیریست که خرگوش گِرَو گرفته در کنارش ایستاده. وقتی دشمن خود را در چاه دید، بغضب آمده خرگوش را فراموش کرده بدرون چاه حمله نموده هلاک گردید. به چاهی افتاد که ظلم برایش کنده بود البته ظلم او بسرش آمدنی بود. آری ظلم ظالمان بچاه مظلم تبدیل خواهد شد و تمام دانایان این مطلب را تایید کرده و گفته اند.حضرت مولانا ما را مخاطب ساخته میگوید: هرکس ظالمتر باشد چاهش عمیقتر و تاریکتر است و عین عدالت است که جزای بد تر بد تر باشد. ای کسیکه از ظلم چاه میکنی اینکار تو دامیست که برای خود درست میکنی. اگر بمردمان ضعیف ظلم میکنی بدانکه در قعر چاه عمیقی هستی. شیر خودش را از بالا در ته چاه دید خود را از دشمن تمیز نداد. عکس خودش را دشمن تصور کرد و بروی خود شمشیر کشید. چه بسا بدی و ظلم که در کسان دیگر می بینی عکس خوی تو است که در آنها جلوه گر است. عکس هستی تو است که در آنها منعکس شده، نفاق و ظلم و بد مستی خود را در آیینهء آنها می بینی. شاید بدی و ظلمیکه در دیگران میبینی و بر آنها حمله میکنی خودت هستی و زخم را بخودت میزنی و چون کرم ابریشم بر خودت تار لعنت میتنی. تو این عیب را در خودت آشکارا نمی بینی و گرنه با خودت دشمن نمیشدی.
قسمت سوم
مثنوی مـــــــــا دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
حاصل آنكه بعقيدهء صوفي منبع معرفت واقعي قلب پاك است و بس ، و معني واقعي ( من عرف نفسه فقد عرف رَبّه ) را همين ميدانند و ميگويند قلب انسان آيينه ايست كه جميع صفات الهي بايد در آن جلوه گر شود، اگر چنين نيست بواسطهء آلودگي آيينه است و بايد كوشيد تا زنگ و غبار آن برود چنانكه مولانا ميفرمايد :
آيينه ات داني چرا غماز نيست .. زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست
رو تو زنگار از رخ خود پاك كن .. بعد از آن آن نور را ادراك كن
همان طور كه آيينه فلزي چون رنگ بگيرد و غبار آلود شود قوهء انعكاس و حساسيت آن از ميان ميرود ، حس روحاني باطني هم كه عرفا ( ديدهء دل) و ( عين الفواد) و ( ديدهء بصيرت) مينامند چون به تعينات و مفاسد مادي آلوده شود، ديگر نميتواند از نور احديت حكايت كند مگر آنكه آن غبار و آلودگي به كلي از ميان برود، و پاك شدن آيينهء قلب متوقف بر فضل الهي و نتيجهء فيض خداوندي است كه در اصطلاح صوفيه ( توفيق) ناميده ميشود. بعقيدهء صوفيه خود مجاهده وطلب و سعي در تكميل نفس و تصفيهء قلب نيز بر اثر فضل خداوند و يك نوع توفيق يافتن است.
مولانا در جلد چهارم مثنوي در تفسير آيهء ( و ما خلقنا السموات والارض و ما بينهما الا بالحق) ميگويد:
هركسي ز اندازهء روشندلي .. غيب را بيند بقدر صيقلي
هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد .. بيشتر آمد بر او صورت پديد
گر تو گويي آن صفا فضل خداست .. نيز اين توفيق صيقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا .. ليس للانسان الا مــــــــا ســـــــــعي
واهب همت خداوند است و بس .. همت شاهي ندارد هيچ كس
مثنوی مولانا جلال الدین بلخی بدون مبالغه و بی هیچ شک و تردید جامع ترین اثر منظوم عِرفانی و یکی ازبزرگترین شهکار های ادبی جهان است.
مثنوی نه از نوع شعر های معمولی است بلکه نغمهء الهی و سرود روحانی یی است که بزبان مرد فرشته خو و عاشق بر تربیت انسان ساخته شده و منظور گویندهء آن نه کسب نام و نان و نه جاه و مقام دنیوی و نه اظهار فضل بوده بلکه سراپای وجودش از عشق به حقیقت و انسانیت مالامال بوده.
مولانا در مثنوی علم و عِرفان و عشق هرسه را بهم آمیخته و از آمیزش آنها معجونی خوشگوار ساخته که بمذاق همه کس سازگار است. خود مولانا بر پشت مثنوي نوشته كه : مثنوي را جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه تا زير پا نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي نردبان معراج حقايق است نه آنكه نردبان را بگردن گيري و شهر به شهر گردي ، چه هرگز بر بام مقصود نروي و بمراد دل نرسي كه :
نردبان آسمان است اين كلام .. هر كه از اين بر رود آيد ببام
ني ببام چرخ كو اخضر بود .. بل ببام كز فلك برتر بود
بام گردون را از او آيد نوا .. گردشش باشد هميشه زان هوا
در این کتاب مقدس مولانا کرکتر های مختلف انسانها را خلق میکند و آنها را به نمایش میگذارد.
دوستان عزیز: این داستان ها را بدقت بخوانید زیرا افسانه هایست که حکایت احوال و عواطف کنونی ما را شرح میدهند.
آمدن رسول روم نزد عمر (رض)
تا عمر آمد ز قيصر يك رسول .. در مدينه از بيابان نُغُول
گفت كو قصر خليفه اي حشم .. تا من اسب و رخت را آنجا كشم
قوم گفتندش كه آن را قصر نيست .. مر عمر را قصر، جان روشني است
گرچه از ميري ورا آوازه اي است .. همچو درويشان مر او را كازه اي است
اي برادر چون ببيني قصر او .. چونكه در چشم دلت رُسته ست مو
چشم دل از مو و علت پاك آر .. وآنگهان ديدار قصرش چشم دار
هر كه را هست از هوس ها جان پاك .. زود بيند حضرت و ايوان پاك
چون محمد پاك شد زين نار و دود .. هر كجا رو كرد وجه الله بود
چون رفيقي وسوسه بد خواه را .. كي بداني ثم وجه الله را
هر كه را باشد ز سينه فتح باب .. او ز هر شهري ببيند آفتاب
حق پديد است از ميان ديگران .. همچو ماه اندر ميان ديگران
دو سر انگشت بر دو چشم نه .. هيچ بيني از جهان انصاف ده
گر نبيني اين جهان معدوم نيست .. عيب جز ز انگشت نفس شوم نيست
تو ز چشم انگشت را بردار هين .. وآنگهاني هر چه ميخواهي ببين
آدمي ديد است و باقي پوست است .. ديد آنست آنكه ديد دوست است
چونكه ديدِ دوست نبود كور به .. دوست كاو باقي نباشد دُور به
چون رسول روم اين الفاظ تر .. در سماع آورد شد مشتاق تر
ديده را بر جُستن عمر گماشت .. رخت را و اسب را ضايع گذاشت
هر طرف اندر پي آن مرد كار .. مي شدي پُرسان ِ او ديوانه وار
كاين چنين مردي بُود اندر جهان .. وز جهان مانند جان باشد نهان
از طرف خليفهء روم نماينده اي بعزم ديدار خليفهء دوم بمدينه آمد. از مردم پرسيد قصر خليفه كجاست تا من به آنجا بروم. مردم گفتند عمر قصر ندارد. اگر چه او امير است و آوازهء او در جهان پيچيده ولي مانند اشخاص فقير فقط يك كلبه بيش ندارد. اي برادرتو قصر او را چگونه تواني ديد كه چشم تو مو در آورده است. چشم دلت را از علت مو پاك كن تا بتواني قصر او را ببيني. بلي، با چشم سَر انسان ظواهر را ميبيند اما با چشم سِر و باطن ميتوان چيز هايي را ديد و بقول شاعر :
چشم دل باز كن كه آن بيني .. آنچه نا ديدنيست آن بيني
تا فطرت آلوده است و زنگار از رخ آن پاك نيست، از عالم معنويت چيزي ديده و محسوس نميشود. هر كس جانش از هوي و هوس پاك باشد، بارگاه مقدس را تواند ديد. چون محمد (ص) از آتش و دود پاك شد، هر جا كه نگاه كرد روي خداوند بود. چون وسوسه همراه دل تو است مضمون ( اينما تولو افثم وجه الله ) را چگونه تواني ديد.
هر كس كه از سينه اش دري بسوي خداوند گشوده شد، در دل هر ذره آفتاب خواهد ديد.
همانطور كه ماه از ميان ستارگان بمحض نگاه تميز داده ميشود، حق هم از ميان ديگران همانطور آشكار و هويداست.
صوفی معتقد است که از راه (کشف) مستقیما بمعرفت خدا واصل خواهد شد. این علم نتیجهء عقل و منطق و درس و بحث مدرسه و علوم رسمی سر بسر قال و قیل نیست، بلکه بسته به اراده و فضل و توفیق خداوند است که این معرفت را به آنهایی که خود مستعد اخذ معرفت و وصول بحقیقت کرده است، عطا میفرماید. معرفت نور رحمت الهی است که بقلب سالک مستعد و قابل می تابد و جمیع تعینات و قوای او را در اشعهء نورانی خود محو و مضمحل میسازد و از کار باز میدارد، این است که جُنید بغدادی گفته ( من عرف الله کُل لسانه ) و مولوی نظر به همین قول میفرماید:
هرکه را اسرار حق آموختند ... مُهر کردند و زبانش دوختند
و محمد ابن واسع میگوید : ( من عرف الله قل کلامه و دام تحیره) یعنی آنانیکه حق را دیدند، تا ابد خاموش ماندند و در تحیر بسر بردند.
اگر دو سر انگشت خود را بر چشم نهي آيا از تمام جهان چيزي خواهي ديد؟ اگر تو نمي بيني دليل آن نيست كه جهان معدوم است بلكه عيب جز در سر انگشتان نفس شوم تو نيست. انگشت از چشم خود بردار تا هر چه ميخواهي ببيني. حقيقت آدم فقط ديد است و باقي ديگر جز پوست چيزي ديگري نيست و ديد آنست كه دوست بيند. چشمي كه دوست نبيند بهتر است كه كور باشد و دوستي كه باقي نباشد، بهتر است از آدم دور شود.
فرستادهء قيصر كه اين سخنان را شنيد، به ديدن خليفه مشتاق تر گرديد. چشم خود را براي ديدار خليفه باز كرد و اسب و كالاي خود را رها نمود. براي ديدن خليفه به هر طرف ميرفت و از هر كس سراغ ميگرفت و ميگفت ، در جهان چنين مردي هست و از ديدهء جهانيان پنهان است.
سوال كردن رسول روم از عمر (رض)
مرد گفتش كاي امير المومنين .. جان ز بالا چون درآمد در زمين
مرغ بي اندازه جون شد در قفس .. گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها كان ندارد چشم و گوش .. چون فسون خواند همي آيد بجوش
از فسون او عدمها زود زود .. خوش مُعلّق مي زند سوي وجود
باز بر موجود افسوني چو خواند.. زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش كرد .. گفت با سنگ عقيق ِ كانش كرد
گفت با جسم آيتي تا جان شد او .. گفت با خورشيد تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نكتهء مخوف .. در رخ خورشيد افتد صد كسوف
تا بگوش ابر آن گويا چه خواند .. كاو چو مَشك از ديدهء خود اشك راند
تا به گوش خاك حق چه خوانده است .. كاو مراقب گشت و خامُش مانده است
در تردد هر كه او آشفته است .. حق به گوش او مُعما گفته است
تا كند محبوسش اندر دو گمان .. آن كنم كاو گفت يا خود ضد آن
هم زحق ترجيح يابد يك طرف .. زآن دو يك را برگزيند زآن كَنَف
گر نخواهي در تردد هوش جان .. كم فشار اين پنبه اندر گوش جان
تا كني فهم آن مُعماهاش را .. تا كني ادراك رمز و فاش را
پس مَحَل ِ وحي گردد گوش جان .. وحي چه بود گفتني از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز اين حس است .. گوش عقل و گوش ظن زين مفلس است
لفظ جبرم عشق را بي صبر كرد .. وآنكه عاشق نيست حبس ِ جبر كرد
اين مَعيت با حق است و جبر نيست .. اين تجلي مه است اين ابر نيست
ور بود اين جبر جبر ِ عامه نيست .. جبر ِ آن امارهء خود كامه نيست
جبر را ايشان شناسند اي پسر .. كه خدا بگشاد شان در دل بَصر
غيب و آينده بر ايشان گشت فاش .. ذكر ماضي پيش ايشان گشت لاش
اختيار و جبر ايشان ديگر است .. قطره ها اندر صدفها گوهر است
هست بيرون قطرهء خُرد و بزرگ .. در صدف آن دُرّ ِ خُرد است و سُتُرگ
طبع ناف آهو است آن قوم را .. از بيرون خون و درونشان مُشكها
تو مگو كاين مايه بيرون خون بُود .. چون رود در ناف مُشكي چون شود
تو مگو كاين مِس برون بُد محتقر .. در دل ِ اِكسير چون گيرد گُهر
اختيار و جبر در تو بود خيال .. چون در ايشان رفت شد نور جلال
نان چو در سفره ست باشد آن جماد .. در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحيل .. مستحيلش جان كند از سلسبيل
قوت جان است اين اي راست خوان .. تا چه باشد قوت آن جان ِ جان
گوشت پاره آدمي با عقل و جان .. مي شكافد كوه را با بحر و كان
زورِ جان ِ كوه كن شق ِ حَجَر .. زور ِ جان ِ جان در اِنشق القمر
گر گشايد دل سَرِ انبان راز .. جان بسوي عرش سازد تُرك تاز
مرد پرسيد اي اميرمومنين ، جان از آن مرتبهء عالي چگونه بر زمين فرود آمد و مرغيكه مافوق فضا و بالاتر از مكان است چگونه اسير قفس گرديد؟
عمر گفت: خدايتعالي بجان افسون خوانده و قصه ها گفته ، نيستانها و عدمها كه چشم و گوش ندارند وقتي افسون ميخواند بجوش و خروش ميآيند. از افسون او نيستانها بجنبش افتاده دوان دوان بعالم هستي ميشتابند. پس از آن افسوني بموجود خواند كه آنرا بطرف عدم فرستاد. به جسم رمزي گفت كه تبديل به جان گرديد، بخورشيد چيزي فرمود بناي درخشندگي گذاشت. باز در گوش خورشيد نكتهء مخوفي ميگويد و صد ها كسوف بر چهره اش كشيده ميشود. اين رمز را بگوش گل گفته خندانش نمود و با لعل گفت خوش و تابان گرديد. معلوم نيست حق بگوش خاك چه گفته كه اين جسم مثل درويشي كه در حال مراقبه باشد، ساكت و خاموش مانده است و بگوش ابر چه خوانده است تا جون مشگ از ديدهء خود اشك ميريزد. آنكس كه در حال ترديد است البته معمايي از طرف حق بگوش او گفته شده تا در انديشه ها محبوس مانده و بالاخره آنچه او گفته بجا آورد نه آنچه خود انديشيده است. در حال ترديد از طرف حق است كه يكطرف ترجيح پيدا كرده از دو راه آنرا اختيار ميكند كه حق خواسته. اگر هوش باطني خود را نميخواهي مردد باشد، بگوش جان كمتر پنبه بگذار. پنبهء وسواس را از گوش خود بيرون كن تا ندايي آسماني بگوشت برسد. تا معما هاي او را فهميده و رموز او را درك كني. بلي پنبهء وسواس را از گوش بيرون كن تا گوش تو محل وحي گردد. وحي جيست؟ وحي همان است كه از حس نهاني گفته شود.
گوش جان و چشم جان غير از اين حس است كه تو داري، گوش عقل و گوش حس آنگوش و چشمي نيست كه مقصود مااست. اينكه گفتم جبر نيست بلكه معيت (همراهي، با هم بودن) با حق است. بلي ، اين ابر نيست بلكه تجلي ماه است. اگر اين را جبر بخوانيم، جبريكه سايرين و عامه ميگويند نيست و جبريكه نفس اماره و نفس خود خواه بوجود آورده اند، نميباشد. اين جبر را كساني ميشناسند كه خداوند در دل آنها بصيرت و بينايي قرارداده.
براي اين طبقه گذشته و آينده و غيب و شهود در جلو ايشان ظاهر و آشكار است.
جبر و اختيار آنها غير از جبر و اختياري است كه سايرين ميگويند، بلي ، قطره وقتي در صدف افتاد گوهر است نه قطرهء آب. در بيرون باران بزرگ و كوچك قطره است ولي وقتي داخل صدف گرديد دانه هاي بزرگ و كوچك گوهر است. اين قوم حال ناف آهوي ختن را دارند كه از بيرون تصور ميشود كه داخل آن خون است ولي در درون مشك خالص است. نگو كه اين خون وقتي به درون نافه است چگونه تبديل بمشك گرديد. نگو كه مِس بي ارزش وقتي به اكسير رسيد چگونه تبديل به زر شد. براي اينكه جبر و اختيار در وجود تو فقط وهم و خيال بود ولي در وجود آنها نور و جلال خداونديست. نان وقتي در سفر باشد جماد است ولي وقتي داخل بدن انسان گرديد، تبديل به روح و نشاط ميگردد.
البته نان در درون سفره استحاله پيدا نمي كند و تبديل بچيزي نميگردد، جان است كه از سلسبيل سرچشمه گرفته و او را مستحيل ميسازد. نان كه مستحيل شود قوت جان است، ببين تا قوت آن جان ِ جان چه خواهد بود. نان قوت تن است ، اكنون قياس كن كه قوت جان چه بايد باشد. گوشت و پوست آدمي بوسيلهء نيروي جان كوه و دريا و معادن را ميشكافد. بلي ، نيروي جان سنگ شكاف است ولي نيروي جان ِ جان ماه را شكافته شق القمر ميكند.
اگر دل سر انبان راز هاي خود را بگشايد، جان در بالاي عرش و افلاك تركتازي ميكند.
اگر زبان اسرار نهاني را بگويد، آتشي روشن ميكند كه جهان را بسوزاند. كار ما و كار حق هر دو را به دقت ببين، كار ما موجود ميشود و پيدايشش از خداوند است.
تمثیل در مورد جبر و اختیار
دست کان لرزان بُود از ارتعاش ... وآنکه دستی را تو لرزانی ز جاش
هر دو جُنبِش آفریدهء حق شناس ... لیک نتوان کرد این با آن قیاس
ز آن پشیمانی که لرزانیدی اش ... مرتعش را کی پشیمان دیدی اش
بحث عقل است این چه عقل آن حیله گر ... تا ضعیفی ره بَرَد آنجا مگر
بحث عقلی گر دُر و مرجان بُود ... آن دگر باشد که بحث جان بُود
بحث جان اندر مقامی دیگر است ... بادهء جان را قوامی دیگر است
آن زمان که بحث عقلی ساز بود ... این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان ... بوالحکم بوجهل شد در حکم آن
سوی حِس و سوی عقل او کامل است ... گر چه خود نسبت به جان او جاهل است
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب ... بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضَوء جان آمد نماند ای مُستضِی ... لازم و ملزوم و نافی مقتضی
رآنکه بینایی که نورش بازغ است ... از دلیل چون عصا بس فارغ است
اکنون مثالی ذکر میشود تا ذریعهء آن فرق میان جبر و اختیار معلوم گردد.
دستی از اثر بیماری رعشه میلرزد، گاهی هم تو دست خود را با اختیار میلرزانی ، این هر دو لرزش آفریدهء حقند ولی مثل هم نیستند. اگر لرزش دست را کار بدی فرض کنیم کسیکه بیماری رعشه دارد از ارتعاش دستش پشیمان و شرمنده نیست ولی تو که دست خود را لرزانده ای شرمنده و پشیمانی.این بحث یک بحث عقلی است، بحث عقلی میدانی یعنی چه ؟ یعنی عقل حیله بر میانگیزد تا شاید ضعیفی به حقیقت امر پی ببرد. بحث عقلی هر چه عالی و دقیق و درخشان باشد غیر از بحث جان بوده و به آنجا که بحث جان طالب را میرساند، نخواهد رسید. بحث جان مقام دیگری دارد بلکه بادهء جان نشهء دیگر دارد.
آنزمان که بحث عقلی قیمت داشت، عمر با ابوالحکم (ابوجهل) همراز و هم رتبه بودند ولی زمان دیگری رسید که عمر از عقل سوی جان آمد و ابوالحکم در بحث عقلی مانده ابوجهل لقب گرفت. اگر چه عقل و حس نسبت به جان کاملا نادان هستند ولی در زمینهء بحث عقلی و حسی روشنی کامل دارند. بحث عقل و حس اثر یا سبب است ولی بحث جان از عجایب است. ای کسیکه طالب روشنی هستی وقتیکه نور جان تابیدن گرفت مقدمات عقلی بکلی از میان رفته نه لازم میماند نه ملزوم نه مانع بنظر میرسد نه مقتضی. برای اینکه آن بیناییکه نور بروی طالع شده از دلیل و برهان که بمنزلهء عصای کوران عالم عقل است، بی نیاز میباشد.
حضرت مولانا معتقد است که انسان از راه تصرف در نفس به مقامی برسد تا آینده و ماضی نبیند و حس نکند، و در واقع از دائرهء موازین طبی و علم وظایف الاعضاء بیرون رود و بقول خود مولانا :
آزمودم عقل دور اندیش را ... بعد از این دیوانه سازم خویش را
و پس از مجاهدت و کوشش بسیار خود را ( دیوانه سازد ) و از قیود عقل مزاحم آزاد کند و در آن چیزیکه درون و حالت درونی گفته میشود، تصرف کامل کند. آینده و ماضی را بکلی از ذهن طرد کند و یک دنیا حال شود. وصول به معرفت کامل و تام ممکن است باین معنی که چون قلب به نور ایمان و معرفت روشن شود آیینهء تجلی همه معارف الهی خواهد شد بلکه ذات الوهیت از آن جلوه گر خواهد شد.