محمد شاه فرهود کاشــــکی بـغلان صـــدایی داشـــــتی !
کتاب آمیز کتاب آمیز گلابی شد گلابِ میز کاشکی باروت زبانی داشتی تا زپُشت انفجار صد حیله را بر داشتی بغلان ، بغلان ، بغ بغ به غارت میرود بغلان مادر جان باغ باغ به غفلت میرود بغلان مادر جان غش غش به غربال میرود بغلان مادر جان بـُغ ض بـُغ ض به غربت میرود بغلان مادر جان چه شد مادر که اولادت قلم آمیز بندابند پگاهی از بَرَت بی واژه های غیب تـَنش غایب نخواند آهنگ نشد خنده نکرد پرواز نشد بَرده چه شد مادر که نای پاکِ دسترخوان به جای نان به جای نغمه های مادرت صدقه فغان را در فغان هموار میسازد پیش از شام چرا کم گشته ای امشب حسابش کن زگوش کهنه ام هردم چلیپا میخورد گوش های بی آدم دَ م دَ م زمغز سنده ام شراری بی شرف از موج ایمان می پَرد هردم اگر موجی بُـوَد جاری زآدمهای ذوذنقه به مثل مشعل کوچک مگر چندان که چون یک کاروان ِ گل اما دُود ینه اش اکلیل نگفت زمزم نشد جاری نرفت مکتب نشد خنده خودش خندیده شد بر تخته های قند بی قندیل ،
کاشکی بغلان زخمی هم صدایی داشتی از خویش کاشکی بغلان به روی گوشتِ آدم هاش ندایی کاشتی از خویش کاشکی بغلان ز روی خون بغلانی صدکاشکی صد کاشکی صد بادبان افراشتی از خویش گوش ِ خر بفروش و دیگر گوش خر سَر گاو بفروش و دیکر هوش خر معتادِ انفجارم پیش از ذوبِ اندامم در میانۀ روح گروی خویش منفجر میشوم واقعیت در زیر انگشتان من میمیرد ، لاحول گو در زرادخانۀ قند آشویتس ِ ریشدار بیدار گشته است ، لاحول گو قند مانندِ شبابۀ نیشکر ... را بند بند جدا کرده است ، لاحول گو بغ بغ به غارت میبرند رویای بغلانی بعد از عقربۀ انفجار یا بعد .... بغ بغ به غفلت میبرند بغلان و بغلانی
واقعیتی که بغلان را در خود خط میزند ، ... به این سطر در خود آگاهی تان یا سؤالیه بزنید یا ندایه نصب کنید واقعیتی که شالش را لایه لایه بر ضجۀ نا خونای بغلان میریزد ، واقعیتی که واقعیت بغلان را در مُشت خویش انکار میکند ، واقعیت ِ شریف اما ارایه نشدنی واقعیت ظریف اما به نوشت نیامدنی بغلان ، بغلان ، زدستم این قلم این ننگِ ورجاوند ، بردارید ز جامم شوکران این شهدِ پر از قند ، بردارید ز پیش پای این فوتوکاپی ایستادن یا رفتن آب را خشک نکنید
یاد ، یادکردن را از یاد بُرده است مادر جان دست ، دست دادن را از دست داده است مادر جان انفجار ، فجرانی را فجور کرده است مادر جان کاشکی باروت زبانی داشتی تا زپُشتِ انفجار صد حیله گک برداشتی
- قانع - شعور قندینۀ بغلان فلسطین را به بغلان بُرد که از های های درفش قند بر افرازد قناعت کن قناعت کن کلکِ صدا بگیر و بر افروزان مزار کوچکی بر قند روی صدا ببوس و برانگیزان مزار کوچکی بر قند چشم صدا بشوی و بر استیزان مزار کوچکی بر قند
به جای تق تق ِ نرم نرم ِ دروازه خانۀ خندان بی اندازه آمدش گرمای تابوتک تابوتک جنازه به استقبال جنازه قناعت میگذرد از انتفاضۀ قند تلاوت میگذرد از انتفاضۀ قند حلاوت میگذرد از انتفاضۀ قند شهادت میگذرد از انتفاضۀ قند موری ستاسو ماشومان بیرته نه راحًی ؟ هــــــــو : ... مادر دستر خوانت بی آدم شد؟ بلـــــــی : ... ......... ؟ ... اے ما ں کیا تم نے بهی کسی کو کهو یا ہے ؟ کیا ؟ کها ں ؟ قند کا دهماکه ! هاں ! جنازه های نوجوان در تابوت های بی ملیت جاریستند زبان های متفاوت در هجوم های بی هویت اناریستند یک + دُوَه . . . = سه توته گوشت - - هو - بلی - - هاں - ... ... موقعیت بودن را در کردار نیستی هستی میبخشد فی نفسه هستن را بی دغدغه مستی میبخشد در چشمۀ هو میگردم ضمیمۀ زلال در تنور تآویل هو میگردانی ام خفاشینه ملال در آبشار بلی شانه های عقلم را میدهم استر در تموز تآویل بلی آبله هایم را میجنبانی اشتروار با نشتر تآویل هو + تآویل بلی + تآویل هاں . . . = دوتا سیلاوه مرا ببخش زندانی ، تو میتوانی به اضافۀ آن دو تا شمشیر بُران را از گوشهایت نیز بیاویزی اسطورۀ قندم چه بی پروا شهید و شهد را آمیخت بی آتن پس از اخبار تلویزیون میماند فراموشی فراموشی چند تا کوهِ بی آنتن چه شد مادر که اولادت حلال گردید چو بغ بغ های بزغاله خیال اکبرش این بود که از مافیای قند گیرد چو بغلانی بغلاوه ؟
2007-11-11 هالند - فرهود
|