زندگی

 

سين سه يرز


ترجمه:احمد شهدادي(با اضافاتي از خودم)


پروفسور سين سه يرز استاد فلسفه در دانشگاه كنت كتر بري است. حوزه هاي مطالعه و پژوهش وي عرصه هايي چون فلسفه اجتماعي، نظريه معرفت، فلسفه اخلاق، و به ويژه انديشه هاي هگل، ماركس و فرويد است. وي تأليفات و جستارهاي فلسفي فراوان دارد. برخي از كتاب هاي او عبارتند از: مقدمه اي بر جمهوري افلاطون (۱۹۹۹)، ماركسيسم و طبيعت انساني (۱۹۹۸). سوسياليسم و دموكراسي (۱۹۹۱)، سوسياليسم، فمينيسم و فلسفه (۱۹۹۰)، سوسياليسم و اخلاق (۱۹۹۰)، واقعيت و عقل؛ ديالكتيك و نظريه معرفت (۱۹۸۵)، سه يرز در مقاله روان كاوي و عقلانيت رابط مفهوم روان كاوي فرويدي و سنت ناعقلاني گري را مطرح مي كند. در ديدگاه او روان كاوي فرويد نشان مي دهد كه رؤياها، نشانگان روانْ رنجوري و ديگر پديدارهاي روان شناختي به ظاهر غيرعقلاني، معقوليتي تام و تمام دارند و ميان عقلانيت و ضدعقلانيت نيز ارتباط وجود دارد. مي توان گفت كه فرويد تلقي تازه اي در باب عقلانيت در دنياي مدرن پديد آورده است. اما در عين حال در روايتِ او تناقض هايي وجود دارد كه با طرح سنتي مي سازد و هم مي تواند گونه اي فلسفه اجتماعي راديكال دانسته شود. در اين جستار گزارش هاي پديدارشناختي ليينگ و هرمنوتيكي ريكور نيز مي شود.
آشكار است كه نظريه هاي فرويد، تأثيري عميق و انقلابي در تصورات و مفاهيم راجع  به طبيعت و عقلانيت انساني داشته است. با اين حال، نهاد و طبيعت دقيق و كامل آن تأثير، آشكاريِ كم تري دارد. اغلب مي گويند روانكاوي، حتي در ظاهرترين اشكال عقلاني انديشه و عمل، نيروهاي غير عقلاني را پديدار و پيدا مي كند، و اين كار مفاهيم راجع  به عقلانيت انساني را، كه بر تفكر غربي چيره است، تضعيف مي نمايد. اين سخن بي تريد درست است، اما با اين حال، تنها يك جنبه از حقيقت است؛ زيرا تأثيرات روانكاوي پيچيده تر و دشوارياب تر از چيزي است كه نگرش رايج كنوني مطرح مي كند.


نگرش دوران روشنگري به عقل


فلسفه مدرن غرب بر اين مفهوم بنياد نهاده شده است كه انسان ها موضوعات و ذواتي عقلاني و آگاه اند و قادرند با اصول خرد، بر انديشه ها و كنش هاي خود چيره شوند. بر اساس نگرشي كه با دوران روشنگري مسلط شد،  طبيعت انساني به يك بخش عقلاني ـ قوه و استعداد عقل ـ و يك بخش غيرعقلاني ـ شامل احساسات، رغبت ها و اميال ـ تقسيم مي شود. اين دو بخش مختلف و متضادند. عقل، بي غرض، كلي، عيني و در كنش، خودبنياد و رها از ديگران است. برعكس، احساسات و تمايلات، جزئي خاص و ذهني اند. اين احساسات و تمايلات، نيرويي مخالف و ضد عقل در زندگي انساني اند. با اين حال، براساس نگرش روشنگري، عقل مي تواند و بايد تفكر و كنش انساني را راهنمايي و تعيين كند و ما تا آن جا و آن حد كه عقل چنين مي كند، عقلاني و معقوليم.
نظريه روانكاوي اين تصوير كلي را به پرسش فرا مي خواند. فرويد انسان ها را به عنوان مخلوقاتي تحت سيطره غرايز ناخودآگاه،  با تمايلات كودكانه و سائقه هاي ابتدايي تصوير مي كند. او نشان مي دهد كه چگونه آگاهي و عقلانيت فقط يك جنبه ـ نسبتاً كوچك ـ  روان شناسي ما به شمار مي آيند. او نشان مي دهد كه چگونه حتي عقلاني ترين و آگاهانه ترين فعاليت  ها و تجربه هاي ما چنان تحت  تأثير آرزوها و تخيلات ناخودآگاهند كه هيچ وقعي به اصول عقل و منطق نمي نهند. «دلايلي» كه ما معتقديم براي انديشه  ها و كنش هاي خود داريم، عقلاني  سازي هاي اندكي هستند كه انگيزه هاي ناخودآگاهانه و واقعي آنها را مي پوشاند و انكار مي كند.
بدين گونه، نظريه روانكاوي، تصور و مفهوم دوران روشنگري را از ذات عقلاني انسان تضعيف مي كند. در اين عرصه، اكنون اغلب ادعا مي شود فرويد بايد بخشي از حركت گسترده تر و آشكارتر تفكر مدرن به شمار آيد؛ تفكري كه ماركس و نيچه را هم شامل مي شود و در پست مدرنيسم معاصر به اوج خود مي رسد. بنابراين، از طريق خوانش نيچه اي از فرويد، به شك گرايي (Scepticism) كامل و دقيقي رهنمون مي شويم كه مفهوم عقلانيت انساني را به عنوان اسطوره دوران روشنگري رد مي كند. مك كارتي (McCarthy) ،  ضمن تلخيص اين نگرش ها مي نويسد :  «اين هنوز ممكن نيست. منتقدان استدلال مي آورند كه تأثير ناخودآگاه بر خودآگاه، نقش موارد پيش تعقلي (Preconceptual) و غيرتعقلي (nonconceptual) را در موارد تعقلي (conceptual) و حضور مفهوم غيرعقلاني ـ نظام تمايل و اراده معطوف به قدرت ـ را در هر هسته عقلاني ناديده بينگارند».
بخشي از حقيقت در اين توضيح وجود دارد. روانكاوي واقعاً تأثير همه جا حاضرِ ناخودآگاه و نيروهاي غيرعقلاني را در زندگي آدمي آشكار مي كند و دريافت دوران روشنگري را از ذات صرفاً عقلاني و آگاه تضعيف مي نمايد. اين جنبه انتقادي و منفي مربوط به اثر روانكاوي بر انديشه سنتي دوران روشنگري است. روايت پسامدرن مي كوشد به گونه اي ويژه و يك جانبه بر اين جنبه تأكيد كند. با اين حال، اين تنها بخشي از حقيقت و بخش بي اهميت تر آن است؛ زيرا روانكاوي همچنين مفاهيم سنتي دوران روشنگري را درباره ناعقلاني گري انساني به پرسش مي كشد. تنها اگر همين موضوع دريافته و شناخته شود، ممكن است به فهم رضايت  بخشي از نظريه فرويد دست يابيم. اين چيزي است كه من بايد درباره آن بحث و بر آن استدلال كنم.


 

رؤياها و نشانگان روانْ رنجوري


 

كار فرويد، از آغاز، بر پديدارهايي شبيه نشانگان روانْ رنجوري، رؤياها، تخيلات و خطاها متمركز شد؛ پديدارهايي كه چنين مي نمايند بي معنا، اتفاقي، توجيه ناپذير و لاينحل، غيرعقلاني يا نامعقول باشند. كاميابي بزرگ فرويد اين بود كه نشان دهد اين پديدارها چنين نيستند و مي توانند همچون پديدارهايي عمدي و خودخواسته، فهم و تفسير شوند: اين پديدارها معنايي دارند، به سببي رخ مي دهند و مي توانند با زبان روان شناختي توضيح داده شوند. شايد اين آشناترين و شناخته ترين مطلب در مورد رؤياهاست. براساس نگرش سنتي، رؤياها پارادايم غيرعقلانيت و تجاربي بي معنا و وهمي اند و واقعاً بدين گونه براي رؤيابين ظاهر مي شوند.
رؤياها نقشي عمده در استدلال هاي اوليه و شك گرايانه دكارت و نيز در تمام سنت هاي بعدي فلسفه غربي، كه بر اين اساس بنا شده اند، ايفا مي كنند. با اين حال، چنان كه فرويد كشف كرد و در بسياري از موارد به اثبات رساند، رؤياها مي توانند تفسير شوند و معنايي دارند. فرويد مي گويد: رؤياها بي معنا و انتزاعي نيستند ... برعكس، پديدارهايي فيزيكي و داراي وثاقت كامل اند ... آنها مي توانند در زنجيره كنش هاي ذهني ما قرار داده شوند.(۲)
براساس انديشه فرويد، رؤياها شكل «تحقق آرزوها» را دارند. تفسير يك رؤيا و ديدن اين كه چگونه در زنجيره كنش هاي ذهني ما قرار مي يابد، مستلزم كشف آرزوي بيان شده در آن است. اين مطلب در مورد رؤياهاي كودكان نوسال و گاهي در مورد رؤياهاي بزرگسالان آشكار است. يكي از مثال هاي بسياري كه فرويد نقل مي كند، مربوط به كودكي بيست  و دو ماهه به نام هرمان است. از كودك خواسته شد تا يك سبد گيلاس را به عنوان هديه تولد به كسي بدهد. هرمان به هيچ وجه ميلي به اين كار نداشت، حتي وقتي به او قول داده شد كه مقداري از گيلاس ها پاداش او خواهد بود. صبح روز بعد، كودك شرحي درباره رؤياهاي شبانه خود داد: «هرمان همه گيلاس ها را خورده». فرويد با خلاصه كردن مطالب خود مي نويسد:  رؤياهاي كودكان بي معنا نيستند. آن ها داراي مفهوم و كنش هاي ذهني كاملاً معتبرند ... رؤياي يك كودك واكنشي به تجربه روز گذشته است كه او در طي آن تأسف، دلتنگي يا آرزويي تحقق نيافته داشته است. رؤيا تحقق مستقيم و تغيير شكل نيافته آن آرزو را توليد مي كند.(۳)
معناي رؤياي كودكان نوسال، اغلب كاملاً  آشكار است. برعكس،  رؤياي بزرگسالان معمولاً اتفاقي، بي معنا، غيرعقلاني و بيگانه با بيننده خود مي نمايند. اما فرويد خاطرنشان مي كند كه اين رؤياها نيز همان شكل تحقق آرزوهاي رؤياي كودكان را دارند. البته اين مطلب فوراً آشكار نمي شود؛ زيرا اين رؤياها موضوع تحريف و كژانديشي اند. آرزوهايي كه اين رؤياها بيان مي كنند، سركوب  شده و ناآگاهانه اند و تنها از طريق مكانيسم تلخيص، جابه جايي و نمادسازي ها و تظاهرات بصري، در رؤياها به خودآگاهي مي رسند.
در اين رؤياهاي تحريف شده،  «مفهوم و محتواي آشكار» رؤيا  ـ  چنان كه براي بيننده خود آشكار مي شود ـ بايد از «محتواي نهفته و ناخودآگاه»  آن ـ  كه آرزوها و انديشه هاي ناخودآگاه در آن بيان شده اند ـ تمايز داده شود. محتواي آشكار هم محتواي نهفته و بالقوه را پديدار و هم آن را تحريف مي كند و نهان مي سازد. از اين رو، رؤياي آشكار محصول تقارن ميان آرزوهاي ناخودآگاه بيان شده در آن و نيروهاي سركوب و عمل بيان مهاري در روح خوابْ  بيننده است.
اين خلاصه اي از شرح فرويد درباره رؤياهاست كه آشكارا مستلزم طرد نگرش دوران روشنگري به رؤياهاست. رؤياها، چنان كه دكارت عقيده داشت، شكل محض تجربه غيرعقلاني و موهوم نيستند. دستاورد بزرگ فرويد اين بود كه نشان دهد رؤياها بيان يك حوزه روان شناختي ناخودآگاهِ از پيش ناشناخته اند. در قالب چنين فهمي، رؤياها ديگر بي معنا و اتفاقي نخواهند بود، بلكه به سببي رخ مي دهند و بدان گونه كه هستند شكل مي گيرند، معنايي دارند و مي توانند در بيان روان شناختي دريافته و تفسير شوند.
فرويد درباره پديدارهاي به ظاهر غيرعقلاني و بي معنا در زندگي انسان شرحي مشابه مي دهد. نخستين كار او بر معالجه بيماراني متمركز شد كه بيماري آنها هيستري تشخيص داده شده بود. اين مقوله تشخيصي اكنون ديگر به كار نمي رود، اما شرايط هنوز همان است. اين بيماران به نشانه هايي مانند درد و فلج مبتلايند كه سبب يا پايه فيزيكي آشكاري ندارند. چنين نشانه هايي براي روان شناسي سنتي لاينحل و غيرقابل توضيح به شمار مي آيند:  بي معنا و غيرعقلاني. روان شناسي مرسوم، اغلب مايل است اين نشانه ها را، مانند شكلي از تمارض، به عنوان مسائل ذهني و موهوم ناديده بينگارد و يا پايه هايي فيزيكي براي آنها فرض كند كه هنوز از لحاظ اختلالات زيست شناختي كشف نشده اند.
رهيافت فرويد متفاوت بود. او به تدريج و مرحله به مرحله درباره ريشه هاي روان شناختي اين نشانه ها پژوهش كرد و به اين دريافت رسيد كه آنها با زبان و مفاهيم روان شناسانه قابل توضيح اند. ريشه اين نشانگان بايد در ستيز ميان تمايلات لذت جويانه و ليبيدويي شخص با نيروهاي سركوب شده تحميلي در درون شخصيت و به ويژه قواعد و تحكمات عقل، اخلاق و وجدان پي گرفته شود. مفهوم ستيز ميان عقل و عاطفه، و اخلاق و تمايلات، پيش از فرويد نيز شناخته شده بود. با اين حال آنچه فرويد نشان مي دهد اين است: هنگامي كه اين ستيزها به قدر كافي شديد مي شوند،  تمايلات سركوب مي گردند و از ناخودآگاه بيرون رانده و از بيان فعالانه باز داشته مي شوند. اما سركوب اين تمايلات آن ها را ريشه كن نمي سازد، بلكه به «فشار براي ارضا» ادامه مي دهند و آن را در انديشه به صورت تخيل و در شكل فيزيكي به صورت نشانگان روان ْرنجوري به دست مي آورند. روانْ رنجوري بازگشت اين سركوفته هاست.
اين نشانگان هيستريك مانند رؤياها معنا دارند و به تجارب بيمار مربوط اند.(۴) براساس ديدگاه فرويد، اين نشانگان در واقع دقيقاً همان ساختار سركوب را دارند و از اين حيث به رؤياها شبيه اند. هر دوي  آنها آرزوها و تمايلات سركوفته و ناخودآگاه را در شكل تحريف شده به نمايش مي گذارند. افزون بر اين، فرويد اين شكل توضيح و تفسير را به اجبارها، اضطراب هاي نامعقول، فوبياها و ترس ها، تخيلات، خطاها، لكنت زبان ها و طيف گسترده اي از انواع رفتار و تجربه به ظاهر بي معنا و اتفاقي تعميم مي دهد. وجه اشتراك همه اين پديدارها اين است كه به ظاهر بي معنا، نامعقول يا غيرعقلاني اند. آنچه فرويد نشان مي دهد اين است كه اين ها نيز مانند رؤياها معنايي دارند، تفسير مي شوند، به سببي رخ مي دهند، با شيوه زندگي ما مناسبت دارند و با مفاهيم روان شناختي بيان مي شوند. خلاصه اين كه فرويد اثبات مي كند در بسياري از رفتارهاي به ظاهر نامعقول يا غيرعقلاني، عقلانيت وجود دارد.


 

قلمرو تخيل


 

براي آشكار ساختن اين موضوع كه اين مفاهيم و تصورات چگونه در تصور دوران روشنگري از عقلانيت انساني مي گنجيدند، به فهم معتبري نيازمنديم كه در آن، رؤياها و نشانگان براي فرويد قابل درك و معقول اند. چنان كه ديديم، تفسير كردن يك رؤيا يا نشانه، نشان دادن اين مطلب است كه آن رؤيا يا نشانه معلول اعتقادات و تمايلات (ناخودآگاهانه) است؛ آن هم در مفاهيمي كه رؤيا و نشانه مي تواند با بستر زندگي سوژه سبك قابل دركِ روان شناختي متناسب شود.
ممكن است چنين به نظر رسد كه اين رهيافت، رؤياها و نشانگان را تنها در فهمي ذهني قابل درك مي كند و با درك عيني عقلانيت، كه نگره دوران روشنگري مستلزم آن بود، كاملاً متفاوت است. اين نگرشي است كه توضيحات پديدارشناختي و هرمنوتيكي روانكاوي برگزيده اند.(۵) اين دو به شيوه هاي گوناگون شرحي ذهني از معناي نشانگان به دست مي دهند. براساس رهيافت پديدارشناختي، ما بايد در توضيح يك كنش همه پرسش هاي حقيقت عيني يا عقلانيت اعتقادات و تمايلات سوژه را كنار بگذاريم و اين معتقدات و تمايلات را تنها آن چنان كه به وسيله سوژه تجربه شده اند در نظر بگيريم؛ زيرا اين راهي است كه فرد در آن وضعيت خود (ذهنيت خود) را تجربه مي كند و بيش از ويژگي خودِ  وضعيت، شيوه رفتاري خود را مشخص مي سازد.
رهيافت هرمنوتيكي از طريق متفاوتي به همين نتيجه مي رسد. علي رغم آنچه خود فرويد معتقد است، اين رهيافت نمي پذيرد كه روانكاوي توضيحي علّي درباره پيدايش رؤياها و نشانگان مي دهد. افزون بر اين، تفسير و تأويل روانكاوانه، شكلي از بيان روايي است. اين تفسير «داستاني» به دست مي دهد كه عناصر رؤيا يا نشانه را با رويدادهايي از زندگي سوژه، در يك تماميت منسجم، مرتبط مي سازد. نه مفيد و نه منطقي است كه در پي شواهدي عيني و تجربي به نفع اين داستان باشيم؛ زيرا ارتباط و وثاقت آن مربوط به پذيرش ذهني آن است و نيز پديداري كه توضيح مي دهد، تنها در دركي ذهني بي معناست.
كار فرويد اغلب، و نه فقط به وسيله نويسندگان نحله هاي پديدارشناختي يا هرمنوتيكي، به همين طريق و در طول همين خطوط تفسير مي شود. در واقع به نظر مي رسد كه فرويد از همين تفسير ذهني پشتيباني مي كند، اما اين مطلب در نهايت به عنوان توضيح ديدگاه هاي او قابل دفاع نيست. براي فهميدن اين كه چرا موضوع اين گونه است، بايد راهي را ببينيم كه نظريه فرويد در آن پيشرفت كرد.
نخستين پژوهش هاي فرويد نشانگان هيستريايي او را رهنمون ساخت كه بنگرد اين نشانگان در خاطرات دردناك و وقايع تكان دهنده اي ريشه دارند كه در سال هاي آغازين زندگي رخ مي دهند. اين خاطرات، سركوفته و بيرون  رانده شده از ناخودآگاه اند، اما بازمي گردند و خود را در شكل نشانگان آشكار مي سازند: بيماران مبتلا به هيستري به ويژه از گذشته انديشي و يادآوري خاطرات گذشته رنج مي برند.(۶) چنان كه پيداست، كار فرويد به گونه اي افزاينده به اين نتيجه اشاره داشت كه اين رويدادهاي تكانشي، اغواها يا فريب خوردگي هايي در دوران كودكي بودند كه مسبب آنها يك بزرگسال ـ  معمولاً والدين يا پرستار ـ  بود.
با اين حال، فرويد در آغاز ترديدهاي فزاينده اي درباره واقعيت اين رويدادها داشت و سرانجام مجبور شد كه اين «نظريه فريب خوردگي» را رها كند. اغواهاي مفروض اتفاق نيفتاده بودند و خاطرات آنها تنها تخيلات بودند.(۷) گاهي مطرح مي شودكه فرويد در اين مرحله بايد به آساني نظريه هاي خود را به عنوان استدلال هايي رد شده كنار مي گذاشت.(۸) خوشبختانه او چنين نكرد. نتيجه اي كه او بيرون كشيد، تا حدودي چنين بود: «اگر بيماران مبتلا به هيستري ريشه نشانگان خود را در تكانش هاي دروغين و ساختگي جست وجو مي كنند، اين واقعيت جديد روشن مي كند كه آنان چنين صحنه هايي را در تخيل خود آفريده اند و واقعيت رواني مي خواهد كه در كنار واقعيت حقيقي و فعلي توضيح داده شود.»(۹)
از اين زمان به بعد، تخيل ضمير ناخودآگاه جايگاهي مركزي در روان شناسي فرويد مي يابد و «واقعيت رواني» به عنوان عامل بنيادين روانْ رنجوري، جايگزين «واقعيت مادي»  مي شود. فرويد مي نويسد: تخيلات در مقايسه با واقعيت مادي، داراي واقعيت رواني مي شوند و ما به تدريج مي آموزيم كه دريابيم در جهان روانْ رنجوري، واقعيت رواني نوعي بنيادي تر و اساسي تر است.(۱۰)
با اين تمايز، چنين مي نمايد كه فرويد در توضيح روان ْرنجوري، رهيافتي صرفاً ذهني را برمي گزيند. با اين حال، در نهايت ممكن نيست با اين مفاهيم توضيح فرويد را دريابيم. اين مطلب هنگامي آشكار مي شود كه آدمي بنگرد فرويد به اين كشف كه تصور بيمارانش از فريب  خوردگي، تخيلات محض بوده است، چگونه واكنش نشان مي دهد. فارغ از اين كه اين تصورات، تخيل بودند يا نه ، فرويد كشف كرده بود كه اين اعتقادات واقعاً در ذهن بيمارانش حاضرند: آنان، هرچند ناخودآگاهانه، اعتقاد داشتند كه فريب خورده اند و اين تأثيري تعيين كننده بر رفتار آنان مي نهاد.
رهيافت فرويد، هرچه بود، او همان جا متوقف شد و خود را بيشتر با حقيقت يا كذب، عقلانيت يا غيرعقلانيت اين تخيلات درگير نساخت. رهيافت پديدارشناختي نيز از ما مي خواهد كه اين پرسش ها را كنار بگذاريم، در حالي كه توضيح هرمنوتيكي تنها در جست وجوي يك بيان روايي است كه به گونه اي ذهني رضايت  بخش باشد. با اين حال، فرويد به اين مقدار رضايت نداد(۱۱)  و در ادامه به اين پرسش رسيد: اگر اين فريب خوردگي ها روي نداده بودند، چرا بيماران او از آنها تخيلاتي شكل مي دادند؟ اين پرسش براي پيشرفت بعدي روانكاوي كاملاً اساسي و تعيين كننده بود. اين همان نقد بنيادين است كه رهيافت هاي پديدارشناختي و هرمنوتيكي ـ در نتيجه ـ اين شيوه پرسيدن را منع مي كنند. با اين همه، مسلماً فرويد درگير و نگران اين كشف بود كه معتقدات بيمارانش درباره فريب خوردگي كاذب بودند. اين اعتقادات ديگر نمي توانستند به عنوان يادآوري گذشته رويدادهاي واقعي توضيح داده شوند. همه توضيحات جايگزين انجام شد، اما فرويد سرانجام توضيح نهايي را در نظريه  هاي جنسيت در دوران كودكي و عقده اديپ يافت: «من ... درمي يافتم كه نشانگان هيستري از تخيلات و نه از رخدادهاي واقعي برمي آيند. تنها بعدها بود كه من قادر بودم در پس اين تخيلات فريب خورده بودن ... بيان نوعي عقده اديپ را تشخيص دهم. به علاوه، در اين شيوه طيف كلي زندگي جنس كودك، آشكاري مي يافت.»(۱۲)
بنابراين، فرويد نظريه فريب خوردگي را به آساني به عنوان «استدلال باطل شده»  رها نساخت. در عوض، اوآن را با نظريه رضايت  بخش تري جايگزين كرد كه از دل نظريه فريب خوردگي برمي آمد و رشد مي كرد و عناصر حقيقت موجود در آن را با خود داشت. در رها ساختن، تصور اين كه يك فريب خوردگي واقعي انجام شده است، فرويد به ويژه رهنمون شد تا اين تصور را رد كند كه جنسيت چيزي است كه به وسيله بزرگسالان و از بيرون به كودك بي گناه تحميل شده است. كودك به گونه اي غريزي و وراثتي موجودي جنسي است. وقتي فرويد به ارزش اين نكته پي  برد، دريافت كه تخيلات فريب خوردگي، كه او آشكار كرده بود، كاملاً اتفاقي و واهي نبودند؛ برعكس، چنين تخيلاتي «تظاهرات و نمودهاي رواني غريزه اند».(۱۳) اين تخيلات در شكل تحقق آرزو، سائقه ها و احساسات واقعي و عيني جنسي كودك را بيان مي كنند و انعكاس مي دهند.(۱۴) بدين سان، اين تخيلاتِ فريب خوردگي به ظاهر موهوم، وقتي به گونه اي كامل تفسير شوند،  قلمرو تازه و تمامي از روان شناسي انسان ـ جهان جنسيت دوران كودكي ـ را آشكار مي كنند. اين تخيلات به سببي رخ مي دهند و جايي قابل درك در روان شناسي هيستري دارند.
نظريه فرويد مبني بر اين كه «واقعيت رواني، عامل اساسي روانْ رنجوري است»،  در اين جا نكته اي منحرف كننده و فريب دهنده دارد و آشكارا موضوعي را پنهان مي كند؛ زيرا اين طرح را به دست مي دهد كه تنها نگراني و توجه فرويد اين است كه دلايل ذهني نشانگان را كشف كند تا ريشه آن ها در تجاربي ذهني كه به وجودشان مي آورند بجويد. با اين حال، همان گونه كه ديده ايم، فرويد رضايت نمي دهد كه چيزي را در اين جا فروگذارد. او همچنين مي خواهد نشان دهد كه چگونه خودِ اين تخيلات ذهني در اين وضعيت قابل درك اند.


 

عقلانيت تمايل


در اين جا مي توان نكات و مطالبي مشابه درباره رويارويي فرويد با تمايلات، آرزوها و احساسات گفت: اين تمايلات نيز بايد به عنوان مواردي قابل درك فهميده شوند و نمي توانند به سادگي، تنها داده هايي ذهني به شمار آيند. فرويد مي خواهد نشان دهد كه احساسات و واكنش هاي عاطفي، حتي اگر ظاهراً غيرعقلاني به نظر آيند، به سببي اتفاق مي افتند.
با اين حال، پيش از آن كه ببينيم او چگونه اين كار را انجام مي دهد،  مفاهيم بسياري در اين جا نيازمند توضيح و توجيه اند؛ زيرا سخن گفتن از احساسات، به عنوان مواردي عقلاني يا غيرعقلاني،  نگرشي درباره طبيعت آنها را به چالش مي كشد كه در تمام انديشه دوران روشنگري جريان دارد. بنابر اين ديدگاه، عقل و عاطفه، خاص و انحصاري اند و عواملي متضاد و مخالف در زندگي انساني محسوب مي شوند. تمايلات و احساسات، در قياس با اعتقادات، نمي توانند عقلاني باشند: آن ها با تمام طبيعت خود غيرعقلاني و صرفاً اتفاقي و ذهني اند. هيوم اين نكته را روشن مي كند: «عواطف، خواست ها و كنش هاي ما... در حالي كه رويداد هايي اصيل و واقعيات اند، در خودشان كامل و تمام مي شوند ... و ارجاعي به ديگر عواطف، خواست ها و كنش ها ندارند. بنابراين، ناممكن است كه بتوانند درست يا نادرست شمرده شوند و موافق يا مخالف عقل باشند.»(۱۵)
مهم نيست كه اين نگرش ها چگونه عميقاً استقرار يافته اند، بلكه زمينه هاي خوبي درباره طرح پرسش درباره آن ها وجود دارد. احساسات نيز همانند اعتقادات به «عين » ها و «شيء»ها بازمي گردند و ارجاع مي شوند. همان گونه كه يك عقيده وقتي باطل و كاذب دانسته مي شود كه نتواند چيزي را كه به آن باز مي گردد به گونه اي شايسته و مناسب منعكس سازد، يك احساس نيز هنگامي كه با مرجع و عين و شيء خود نامتناسب است، غيرطبيعي يا غيرعقلاني به شمار مي آيد. دست كم مطلب در نگرش فرويد چنين است. بنابراين و براي مثال، فرويد در اين مفاهيم، اضطراب «عين» يا «واقعي» را از اضطراب «روانْ رنجورانه» متمايز مي كند. اضطراب واقع گرايانه همچون چيزي بسيار عقلاني و قابل درك به ما روي مي آورد ... واكنشي به فهم خطر خارجي، يعني هرگونه آسيبي است كه پيش بيني و آينده نگري مي شود. اين اضطراب مي تواند به عنوان تظاهر و نمود غريزه صيانت ذات و خويشتن پايي در نظر گرفته شود.(۱۶) برعكس، اضطراب روان رنجورانه غيرعقلاني و غيرقابل درك نمود مي يابد و ممكن است شماري از اشكال گوناگون و متفاوت را در برگيرد. شايد مشهورترين و شناخته ترين اين اشكال، ترس ها و فريب ها از چيزهايي مانند مار و عنكبوت يا وضعيت هايي مانند تاريكي و مكان هاي شلوغ باشد. شايد اين چيزها امكان خطر را در بر داشته باشند،  اما اضطرابي را كه روان ْرنجوري ايجاد مي كند با شدتي غيرطبيعي و غيرعقلاني احساس مي شود.
اين نمودهاي اوليه اي است كه پديده اضطراب بروز مي دهد. اما در ادامه بحث فرويد، آن ها نيز مورد پرسش قرار مي گيرند. در اين جا حتي عقلانيت اضطراب عيني نيز مورد ترديد است. «اين داوري كه اضطراب واقع گرايانه، عقلاني و سودمند است، بازنگري بنياديني را مي طلبد.» زيرا وقتي خطري آدمي را تهديد مي كند، واكنش عقلاني «تخمين ملايم» وضعيت است، و تصميم اين كه چگونه در قبال آن واكنش نشان دهد، به آن تخمين بستگي دارد.(۱۷) اضطراب، به جز مواردي كه آگاهي ما را بالا مي برد، عقلاني نيست. به عبارت ديگر،  حتي در بسياري از اضطراب ها به فرض عقلاني و واقع گرايانه بودن، عنصري غيرعقلاني و روان نژنداند وجود دارد.
برعكس، خوبي ها و ديگر اشكالِ كاملاً آشكار روان نژندانه اضطراب كه همه نمودهاي بزرگ نمايي شده و عقلاني را دارند، فقط به ظاهر چنين اند. در تحليلي ژرف تر چنين به دست مي آيد كه رؤياها و نشانگان، واكنش هايي قابل درك به وضعيت هايي به شمار مي آيند كه آن ها را پديد آورده اند. در واقع و به گونه اي كلي،  يك اصل بسيار مهم روانكاوي اين است كه آن بخش از تمايلات و احساسات ما كه غيرقابل درك و غيرطبيعي به نظر مي رسند، فقط به ظاهر چنين مي نمايند. فهمي كامل تر و عميق تر از روانكاوي نشان مي دهد كه حتي جنون نماترين و غيرعقلاني ترين واكنش هاي انساني، پاسخ هايي قابل درك به وضعيت هايي محسوب مي شوند كه آنها را پديد آورده اند. اما چه چيز واكنشي قابل درك را ايجاد مي كند؟ 
اين پرسش موارد دشواري را به ويژه در زمينه روانكاوي موجب  شود؛ زيرا يكي از نتاييج كار فرويد اين بوده است كه تصورات و انديشه هاي ما را درباره بنيادي ترين انگيزه هاي مردم به گونه اي چشمگير تغيير دهد. فرويد به ويژه طيفي را كه در آن اين انديشه وجود دارد كه جنسيت عمل مي كند، حتي با بردن آن به جهان كودكي، به شدت بسط داده است. البته اين تصورات به شدت مشاجره انگيز ند، اما من نمي خواهم در اين جا درگير اين مشاجرات شوم. تنها مقصود من از ذكر آنها اين است كه دركي روانكاوانه را آشكار كنم كه چه چيز يك كنش را معنادار مي كند. چنان كه پيش تر ديده ايم، اعتقاداتي كه در يك كنش مندرج اند، بايد به گونه اي عيني قابل درك باشند.
در اين جا مايلم به نكته اي اساسي اشاره كنم. فرويد همواره در پي آن است كه با نشان دادن اين كه پديدارهاي روان شناختي از شمار محدودي از سائقه ها و غرايز ناشي مي شوند، آنها را توضيح دهد. در تلقي گسترده فرويد، صيانت ذات و جنسيت مهم ترين اين غرايز به شمار مي آيند. فرويد در پي آن است كه نشان دهد انگيزه هاي ما نتيجه آنچه او طبيعت مشترك عيني و كلي انساني مي داند، هستند و قابل درك اند. به طور خلاصه، براي فرويد يك كنش يا واكنش هنگامي قابل درك است كه محصول اعتقادات و تمايلاتي باشد كه خود آنها قابل درك اند.
فرويد رهيافت بنيادين خود را در يكي از نخستين مقالاتش، «سبب شناسي هيستري»  (۱۸۹۶) توصيف مي كند. او از اين واقعيت بحث مي كند كه واكنش بيماران مبتلا به هيستري، اغلب چنين مي نمايند كه «غيرطبيعي و بزرگ نمايي شده» باشند. اين هيستري ها بدين شيوه  و به گونه اي هنجارين و رايج، به وسيله روان  پزشكي دارويي زمانه فرويد تحت درمان قرار مي گرفتند. اين شيوه از لحاظ زيست شناختي «حساسيت عمومي غيرطبيعي به انگيزش» را در بيماران مبتلا به هيستري، اصل و مبناي شرح و توضيح بيماري قرار مي داد. روانكاوي متضمن رهيافتي متفاوت است. فرويد استدلال مي آورد: «براساس اين كه واكنش بيماران مبتلا به هيستري تنها بزرگ نمايي شده پديدار مي شوند و به حتم براي ما نيز چنين مي نمايند؛ زيرا ما تنها بخش كوچكي از نيروهاي انگيزه وراي آنها را مي دانيم. در واقع اين واكنش ها با محرك مهيج تناسب دارند و بنابراين طبيعي و از لحاظ روان شناختي قابل درك اند. وقتي كه تحليل به سبب هايِ آشكارِ مواردي كه بيمار از آنها آگاه است، سبب هاي ديگري را مي افزايد كه به نتيجه ياري مي رساند، فوراً اين نكته را احساس و درك مي كنيم؛ اگرچه بيمار چيزي درباره آنها نمي داند و از همين رو نمي تواند چيزي به ما بگويد.»(۱۸)
اصولي كه فرويد در اين جا براي توضيح رفتار غيرطبيعي طرح مي كند، تمام كار او را در بر مي گيرد. شايد بتوان اين اصول را چنين خلاصه كرد: هرچيز كه در زندگي روان شناختي رخ مي دهد، به سببي و براي علتي اتفاق مي افتد و سبب قابل دركي دارد. حتي ظاهرترين كنش ها، احساسات، اعتقادات و انديشه هاي اتفاقي، مبهم، غيرعقلاني، بي معنا، غيرطبيعي و جنون نما، مي توانند چنين نشان داده شوند كه در زندگي ما جايگاهي معتبر و از لحاظ روان شناختي توضيح پذير دارند. حتي براي غيرعقلاني ترين پديدارها دلايلي وجود دارند كه در نهاد نه صرفاً ذهني بلكه عيني اند.

 

روايت فرويد از عقلانيت


اكنون هنگام آن فرارسيده است كه بحث را با ارزيابي به مواردي كه با آن آغاز شد بازگردانيم و از معاني روانكاوي براي مفهوم عقلانيت انساني سخن بگوييم. در توضيح روايت روانكاوي از رؤياها و نشانگان، كوشيده ام تا دو نكته را به دست دهم. روانكاوي اثبات مي كند كه براي بسياري از اشكال انديشه و فعاليت به فرض عقلاني، بعدي ناآگاهانه و غيرعقلاني وجود دارد. فرويد عقيده دارد: «حتي در به ظاهر طبيعي ترين زندگي،  به گونه اي پراكنده شمار بسياري از نشانگان پيش پا افتاده و در عمل بي اهميت وجود دارد.»(۱۹) بدين ترتيب، روانكاوي نشان مي دهد كه چيزي به عنوان عقلانيت «محض» يا مطلق وجود ندارد و بدين گونه مفهوم و درك دوران روشنگري را از عقلانيت انساني ويران مي كند. در همين حال، روانكاوي همچنين نشان مي دهد كه چيزي به عنوان غيرعقلانيت محض در روان شناسي ما وجود ندارد. حتي به ظاهر غيرطبيعي ترين و غيرعقلاني ترين پديدارها نيز معنا دارند: با مفاهيم روان شناختي تفسير و تأويل مي شوند، به دليل و سببي اتفاق مي افتند و در اين حالت،  قابل درك و عقلاني اند.
در آغاز ممكن است چنين به نظر آيد كه اين دو نتيجه به جهات متضادي اشاره مي كنند و تعارض دارند. البته اگر عقلانيت انسان با مفاهيم مطلق روايتِ دورانِ روشنگري نگريسته شود، اين دو نتيجه واقعاً متعارض اند. با اين حال،  توجه به اين كه عقلانيت و غيرعقلانيت، پديدارهايي مطلق و يا اين، يا آن نيستند، مي تواند اين تعارض را برطرف سازد. طبيعي بودن و غيرطبيعي بودن، سلامت عقل و جنون، و عقلانيت و غيرعقلانيت، داراي مراتب و نسبي اند و ميان آنها ارتباط و اتصالي وجود دارد. اين نگرش فرويد است.
او مي نويسد: «از يك سو، روان نژندي ... به تدريج به وسيله زنجيره اي از مراحل گذارين، به آنچه طبيعي توصيف مي شود تبديل مي گردد،  و از سوي ديگر، به هيچ رو شرايطي وجود ندارد كه آنچه ممكن نيست منش هاي روان نژندانه را نشان دهد، عموماً طبيعي شناخته شود.»(۲۰) از اين گذشته، فرويد تأكيد مي كند كه روانكاوي صرفاً نظريه روان شناسي نابهنجاري نيست. برعكس روان شناسي و روان پزشكي غيرطبيعي سنتي، يكي از مختصات روانكاوي اين است كه نوعي روان شناسي عمومي است كه پديدارهاي بهنجار و نابهنجار را با هم به كار مي گيرد.
با اين حال، چنين به نظر مي آيد كه اين شيوه انديشه، گونه اي از نسبي گرايي شك گرايانه را دعوت مي كند كه در دوران اخير بسيار پرنفوذ شده است. گفته مي شود: «بيماري ذهني، يك اسطوره است و نيز صرفاً يك برچسب كه انحراف از نرم هاي اجتماعي را مشخص مي كند. تفاوت و تمايز ميان بيماري و سلامت، و عقلانيت و غيرعقلانيت، دلخواهانه، نسبي، و از لحاظ اجتماعي تشخيص يافته است.»(۲۱) اما اين نگرش فرويد نيست. تمايز ميان بيماري و سلامت براي فرويد نيز داراي مراتب است، اما او تأكيد مي كند كه تفاوتي راستين و مهم ميان آن ها وجود دارد كه مي تواند با مفاهيم روان شناختي درون زاد مشخص شود.
با رشد و توسعه  نظريه روانكاوي،  روايت فرويد از سلامت و بيماري نيز تغيير مي يابد و رشد مي كند. مرسوم است كه اين پيشرفت را به دو بخش تقسيم كنند: بخش نخست تا انتشار فراسوي اصل لذت Beyond the pleasuve principle در۱۹۲۰ تداوم مي يابد. در اين مرحله، فرويد ذهن را همچون يك گسستگي در دو بخش اساسي به تصوير مي كشد: خودآگاه و ناخودآگاه. او با اين مفاهيم، معياري براي سلامت و بيماري مشخص مي كند. وجه آسيب شناختي رفتار اين است كه برانگيخته نيروهاي ضمير ناخودآگاه است. براساس اين نگرش، رؤياها، تخيلات، خطاها، اضطراب ها و نشانگانِ روانْ نژندانه، متضمن شكل معيوب و فروكاسته عقلانيت اند. دلايلي براي اين پديدارها هست، اما آن دلايل اشكال غيرعقلاني روان نژندانه اي دارند. اين پديدارها پنهان، سركوب شده و ناخودآگاهانه اند. سوژه نه آنها را مي فهمد و نه مي تواند انتخاب يا مهار (Control)ي را بر آنها اعمال كند. اين پديدارها براي او رويدادهايي بيگانه مي نمايند كه به ندرت روي مي دهند و او منفعلانه به آنها مبتلاست. اين است كه بايد گفته شود عقلانيت و نيز دلايلي براي اين پديدارهاي غيرعقلاني وجود دارد، اما اين عقلانيت به خفيف ترين و فروكاسته ترين شيوه عقلاني عمل مي كند: تحت شرايط سركوب و ناخودآگاهي.
تعارض بيماري زا در بيماران روانْ نژند، با تعارض طبيعي ميان انگيزه هاي ذهني و رواني، كه هر دو در يك وضعيت روان شناختي اند، مشتبه و درهم تنيده نمي شود. در مورد نخست، ناهمسازي ميان دو نيروست كه يكي از آنها راه خويش را به سوي آنچه پيش  ـ آگاهي يا آگاهي است مي پويد، در حالي كه ديگري به مرحله ناخودآگاهي بازگشته است. به همين دليل،  اين تعارض مي تواند به يك مورد منجر شود ... يعني به يك تصميم درست، آن هم هنگامي كه اين دو در يك زمينه به يكديگر برسند.(۲۲)
هرچه ما به دلايل كنش هاي خود آگاه تر باشيم، آن ها عقلاني ترند و ما در قبالشان آزادتريم. با توجه به اين مفاهيم است كه فرويد اهداف درمان روانكاوي را توصيف مي كند. ما مي توانيم هدف كوشش هاي خود را در صورت بندي هاي متنوع بيان كنيم: آگاهانه ساختن آنچه ناخودآگاهانه است، رفع سركوب ها و فشارها و پركردن رخنه هاي حافظه، همه اين ها به يك چيز مي انجامد.(۲۳)
اين روايت، عقلانيت بيشتري را با خودآگاهي و آزادي بيشتر همراه مي كند. اما آيا هيچ شكلي از رفتار غيرعقلاني، كه خودآگاهانه، باشد وجود ندارد؟ البته من مي توانم عملاً به گونه اي غيرعقلاني رفتار كنم؛ مثلاً در موردي پيش پا افتاده مي توانم بگويم  ۵=۲+۲. اين فقط به گونه اي سطحي و ظاهري، كنشي غيرعقلاني است. اما اگر من آگاهانه عمل كنم،  قصدم با بيان يك حقيقت رياضي متفاوت است: شايد مي كوشم به نكته اي در يك بحث فلسفي اشاره كنم. همين دليلي براي عمل من است و هيچ چيز غيرعقلاني در آن وجود ندارد. يك بديل ديگر نيز اين است كه ممكن است وقتي ستوني از ارقام را جمع مي زنم، اشتباهي غيرعمدي كنم و ۲+۲ را برابر با ۵ بگيرم. با اين حال، در اين مورد فرويد عقيده دارد كه خطا در همه احتمالات به گونه اي ناخودآگاهانه ايجاد شده است و بايد با مفاهيم روانكاوانه توضيح داده شود.(۲۴)
مثال هاي پيچيده تري از غيرعقلانيتِ به ظاهر خودآگاهانه وجود دارد كه فيلسوفان درباره آن ها بحث بسيار كرده اند. اين مورد شامل «صنف اراده» (وقتي آدمي خلاف آنچه آن را بهترين علايق شخصي مي داند عمل كند) و «خودفريبي» مي شود.(۲۵) اين پديدارها نيز مانند مواردي كه توسط فرويد بررسي شد، عميقاً براي ديدگاه سنتي عقلانيت گيج كننده و دشوارند. با اين همه،  آنچه آشكار به نظر مي رسد اين است كه براي توضيح آنها لازم است دريابيم كه ذهن به دو بخش نسبتاً خودكار تقسيم شده است. براساس ديدگاه برخي از نويسندگان معاصر، اين امر مي تواند صورت پذيرد و اين پديدارها بدون توسل به مفهوم خودآگاهي  به گونه اي رضايت بخش توضيح داده مي شوند.(۲۶)
«
ناممكن است ناديده بگيريم دافعه اي كه در آن، تمدن براساس انحراف از غريزه بنا شده است، چگونه دقيقاً نارضايتي (به وسيله بازداري، واپس راني يا ابزاري ديگر) غرايز نيرومند را پيش فرض مي گيرد. اين «استيصال فرهنگي» بر عرصه گسترده اي از روابط اجتماعي ميان انسان ها چيره مي شود».(۲۷)
بدين گونه، روانكاوي بنيادهاي نقدي تندرو را از هنجارهاي مرسوم و نظم اجتماعي كنوني در خود دارد. چنين نقدي مي تواند اشكال گوناگوني بيابد. پس از لاكان (Lacan) بسياري از مكتوبات معاصر بر غيرعقلانيت تندرو تأكيد مي ورزند و آن را به كار مي برند تا ترديدي شك گرايانه را در تصور دوران روشنگري به سان موضوعي عقلاني شكل دهند.(۲۸) مقصود اساسي اين مقاله همين بوده است كه چنين تفسيري از آثار فرويد را با پرسش مواجه كند و نشان دهد كه يك جانبه است.
ديگر تفاسير تندرو روانكاوي به توضيحاتي وابسته اند كه با روايت و توضيح كنوني همسازترند. به ويژه در آثار نويسندگاني مانند رايك (Reich)، ماركوزه، فروم، فانون و ليين (Laing)(۲۹)، اين نگرش هست كه خواست هاي سركوب شده ضمير ناخودآگاه، اعتبار و عقلانيتي دارند كه بايد در فهم ما از روان شناسي و عقلانيت انسان مشاركت داده شود. اينان اميدوارند كه بيشتر از رد مفهوم عقلانيت انسان، بُعد تندرو و انتقادي آن، كه عنصري مهم در طول دوران روشنگري بود، از طريق روانكاوي احيا شود.(۳۰)
با اين حال، فرويد آشكارا خود را از تمام كوشش ها براي قرائت پيامي تندرو از آثارش جدا مي كند. خوش بيني و محافظه  كاري فرويد شناخته شده است. اگرچه او كاملاً از زمينه اي كه جامعه كنوني، سركوب و ناخودآگاهي را در آن طلب مي كند آگاه است، اعتقاد ندارد كه پيشرفت مهمي ممكن است. فرويد معتقد است روان نژندي و غيرعقلانيتي كه روان نژندي مستلزم آن است، ناگزير و اجتناب ناپذيرند. اگرچه فرويد آماده است تا جنبه هاي سركوب شده بيشتري از اخلاق جنس زمانه خود را با مفاهيمي روانكاوانه نقد كند،(۳۱) فراتر از اين، مخالف كوشش هايي است كه دلالت ها و معاني سياسي و اجتماعي تندرو را در انديشه او جست وجو كند.(۳۲) فرويد تأكيد مي كند: «ما اصلاحگر نيستيم، بلكه صرفاً مشاهده گريم.»(۳۳) براي دلايل نظري مهم و نيز تا حدودي براي از ميان بردن اين برداشت هاي تندروِ ناخواسته، فرويد در آثار اخيرش ديدگاه خود را درباره تقسيمات اسامي ذهن و نيز روايت خود را از تفاوت ميان سلامتي و بيماري تغيير مي دهد. در اين حال، ذهن به سه بخش تقسيم مي شود: «هويت» (Identity)، «من» (ego) و «من برتر» (Super ego). ذهن در آغاز واحد است، ويژگي هايي شبيه شخصيت دارد و توده اي از غرايز محض است. در طي پيشرفت و تحت تأثير واقعيت خارجي، «من» و «من برتر» پديدار مي شوند. اين تقسيمات براي پيشرفت «خود» (Self) اساسي اند و شكل دهنده (Formative) آن به شمار مي آيند. در طول مراحل بعدي زندگي نيز پرسش درباره چيره شدن بر آنها وجود ندارد.
بدين گونه اين تصور كه سلامت به جابجايي تقسيمات در طول «خود» (Self) بستگي دارد، رها مي شود. خودآگاهي تنها در بخش كوچكي از «من» جاگرفته و باقي  مانده ذهن ناخودآگاه است و بايد چنين بماند. در واقع، هنگامي كه «من» به وسيله مقاومت و ناخودآگاه داري عليه هويت محافظت نمي شود و با مواردي از ناخودآگاه مورد هجوم قرار مي گيرد (مثلاً چنان كه در رؤياها اتفاق مي افتد)، نتيجه روان نژندي و غيرعقلاني گري است.(۳۴) بيماري نتيجه ضعيف شدن «من»  و اختلال روابط آن با هويت، «من برتر» و يا جهان خارجي است.
اين نگرش ها هيچ يك از مفاهيم تندروانه روايت اوليه فرويد را ندارند و انديشه آگاه ساختن ناخودآگاه يا رهاساختن تمايلات سركوب شده در آن  ها نيست. اكنون هدف، تماميت «من» و هماهنگ ساختن آن با بخش هاي ديكر «خود» و جهان خارج است. هدف جابه جايي تقسيمات در درون روان (psyche) نيست، بلكه رابطه هماهنگ و متقابل بخش هاي مختلف آن، تحت مهار (control) «من»  است. به علاوه، با معرفي واقعيت خارجي به عنوان عنصر بنيادين كامل شونده، آنچه بيشتر از نقد و رد خواسته مي شود، پذيرش و انطباق با واقعيت اجتماعي است. اين موارد محافظه كارانه و بعدي فرويد درباره روان شناسي «من»، اغلب توسط تندروها نقد مي شود.(۳۵) فرويد آشكارا عقلانيت را با هنجارها و آداب و رسوم اجتماعي تشخص نمي دهد و اين نظريه را، كه مي تواند واگرايي جاري ميان آن ها باشد، رد مي كند.
نتيجه
نظريه هاي فرويد انديشه مدرن را درباب عقلانيت و طبيعت انسان تغيير شكل داده است. اثرات اين نظريه ها تا حدودي منفي و شك گرايانه است، اما تصوراتي از موادي را كه در دوران روشنگري بر انديشه غربي مسلط بوده اند، با پرسش مواجه ساخته اند. با اين حال، اگر تنها ابعاد منفي درنظر آيد، اهميت كامل روانكاوي دريافته نمي شود؛ زيرا روانكاوي همچنين چارچوبي بسيار سودمند و روشنايي بخش فراهم آورده است كه اين موارد از طريق آن مي توانند به مدد مفاهيم معاصر بازانديشي و بازسنجي شوند.
در جايي كه خود فرويد از لحاظ اخلاقي يا سياسي توقف مي كند، ترديدي نيست كه در نظريه روانكاوي و به ويژه در شكل اوليه آن، ابهام هاي بنياديني وجود دارد. اين ابهام ها روانكاوي را قادر ساخته اند كه نه تنها براي نگره خوش بينانه و محافظه كارانه نوعي كه فرويد برگزيد، بلكه براي اشكال متنوع راديكاليسم اجتماعي، زمينه اي فراهم آورد. فرويد، هر فكري كه كرده باشد، پس از نظريه هايي آشكار مي شود كه ملاحظات روانكاوانه در آنها نمي توانند نزاع ميان تفاسير متضاد را برطرف سازند. شايد روانكاوي در اين مورد خوشبخت بوده است؛ زيرا اين ابهام ها روانكاوي را قادر ساخته كه هم به تندروها و هم به محافظه كاران، هم به خوش بينان و هم به بدبينان، رجوع كند و از اين رو چارچوبي نظري براي هر دو جنبه برخي از كانوني ترين بحث ها و مشاجرات اخلاقي و اجتماعي زمانه ما فراهم آورد. اين ممكن است راهي به سوي توضيح مركزيتي ديرپا براي منازعات كنوني باشد.(۳۶)

اين مقاله ترجمه اي است از:


Psychoanalysis and human rationality, journal of social philosophy, vol. 22. No.2 (Cfall 1991), PP. 6070.

پي نوشت ها


   1. T. McCarthy, Introduction, J. Habermas, the Philosophical Discourse of Modernity, Cambridge: Polity, 1987, ix.
 2. S. Freud, Interpretation of Dreams. London: Allen and unwin,1954,122.  
3. Freud, Introductory Lectures, Harmonds worth: penguin, 1973, 158 , 159.
4. Freud, Ibid, p. 296.


۵. براي توضيحات پديدارشناختي بنگريد به:

 

۱۹۶۵. ;Laing the Divided self, Harmonds worth: penguin, R. D
و براي توضيحات هرمنوتيكي بنگريد به:


    P.Ricocur, Freud and philosophy, New Haven: yale university press, 1970.  
    
6. S Freud and J. Breuer, studies on Hysteria, Harmonds worth: penguin, 1979, p58.

۷. نگرش هاي فرويد در اين باب به نقد كشيده شده است

 

 

 

امیـر