نويسنده
برگردان:
استفاده از مفهوم « سرمايه ي انساني» که مدتها منحصر به جمع کوچک اقتصاد دانان نئوکلاسيک بود(١)، از سالهاي ١٩٨٠ به بعد، در جمع هاي ديگر نيز رواج يافت و به مفهوم مورد علاقه تئورسين هاي «منابع انسانی» و بنگاه هاي کاريابي تبديل شد. اين مفهوم امروز در فهرست واژگان مسئولان سياسي جايي براي خود باز کرده است. همانطور که در آخرين دوره ي انتخابات رياست جمهوري در فرانسه شاهد آن بوديم. بدين ترتيب آقاي نيکلا سارکوزي در يکي از سخنراني هايش، در حالي که به ترازنامه ي منفي عملکرد اجتماعي دولت پيشين مي پرداخت، عنوان کرد: « اگر دولت دارد در سطحي بالاتر از استطاعت خود طي امور مي کند، مردم در سطحي پايين تر از امکانات کشور فرانسه زندگي ميکنند. فرانسه سرمايه ي انساني اش را در بيکاري، فرار مغزها و قانون کار ٣٥ ساعت در هفته به هدر مي دهد.» و خانم سگولن رويال رقيب انتخاباتي اش از حزب سوسياليست در جواب ميگويد: « آنها [منظور حزب راست گرا] در واقع متوجه مسئله ي اساسي نيستند. بازآفريني رشد اقتصادي مستلزم يک تغيير اساسي سياسي است. تغييري که از عدالت اجتماعي نه يک دشمن، بلکه نيروي محرکه اي براي موفقيت و کارآمدي بسازد و از سرمايه ي انساني، نه یکی از متغیرهای بی اهمیت تدقیق اقتصادی، بلکه ثروتي که بايد قدر آن را دانست. چرا که امروز پايدار ترين امتيازهای رقابتی ما همين [سرمايه ي انساني] است(٢). در واقع، «سرمايه ي انساني» ترکيبي متناقض و عجيب و غريب است که با «زبان جديد» معاصر، يعني همان گفتار نئوليبرال تحميل شده است. انگار که «سرمايه» اين هيولاي سرد، اين انباشت کار مرده، که نمي تواند ادامه ي حيات دهد مگر با مکیدن مداوم خون کار زنده، در حالي که ميلياردها انسان بي گناه را به فقر و بيکاري محکوم مي کند، مي تواند نشانه اي از انسانيت داشته باشد. اقتصاد دانان، مديران، مردان سياست يا هر آدم معمولي که گستاخانه از این عبارت استفاده مي کنند، در واقع غير انساني بودن اين نوع نگرش به دنيا را به نمايش مي گذارند که در آن هر کس و هر چيز مجبور است موجوديت خود را با ترازويي که يک وزنه ي ارزشمند بيشتر ندارد بسنجد: وزنه ي ارزش کالائی. اما منظور آنها از سرمايه ي انساني چيست؟ جواب ساده است: قدرت کار حقوق بگيران. يعني مجموعه ي اختيارات و توانايي هاي فيزيکي (مانند زور بازو، استقامت، مهارت ، کاردانی)، توانايي هاي اخلاقي (مانند شجاعت، پشتکار، وجدان کاري)، توانايي هاي عقلاني (مانند اطلاعات عمومي، تخصص، تخيل و هوشمندي)، توانايي هاي زيبايي شناسي (ذوق و سليقه) و توانايي هاي معاشرتي (قدرت معاشرت و مذاکره) و حقوق بگيران مي توانند اين توانايي ها را در بازار کار به فروش برسانند. آنهايي که قدرت کار را به عنوان يک سرمايه ي انساني نشان مي دهند، درواقع مي خواهند به خود و به کارمندان بقبولانند که هر کس با قدرت کاري خود صاحب سرمايه اي است که بايد آن را به سود دهي برساند. ارزش آن را حفظ کند و حتي بالا ببرد. با تعليم و تربيت مداوم خود، با تجربه ي کاري خود، با شغل خود، حفاظت از سلامتي خود، فعاليت هاي فرهنگي و تفريحي، معاشرتهاي شخصي و غيره. هر کس بايستي به شيوه ي يک بنگاه سرمايه داري، در هر يک از ابعاد وجودي خود، يک مرکز بالقوه براي جمع آوري ثروت مالي ببيند و در اين راه عمل کند. پس وظيفه ي هر کس است که به شيوه ي يک سرمايه دار رفتار کند. سرمايه داري که سرمايه اش چيزي جز شخص خودش نيست. همه سرمايه دارند و همه کارفرما و رئيس خود هستند. به سراغ آن وقاحت يا حماقتي برويم که بازهم حرف از سرمايه مي زند( یعنی از امکان ارزش گذاری و ثروت اندوزی)، هنگامي که صحبت از نیروی کار تمام آنهايي است که وضعيت خود را منتهي و خلاصه شده در کارهاي ناپايدار ، بی آینده و یا بی کاری مي بينند و حتي به سادگی جزو مطرودین از نظر اجتماعي ـ اقتصادي به حساب می آیند. که تازه تعدادشان نيز رو به فزوني است. فقط به خاطر اينکه کمتر موفق شده اند قدرت کاري خود را به عنوان يک کالا به فروش برسانند واصلا نتوانسته اند آن را به عنوان سرمايه به سود دهي برسانند. وقاحت و حماقت به همان اندازه بي شرمانه و ابلهانه هستند، زماني که فرمول «سرمايه ي انساني» براي کساني به کار برده مي شود که نیروی کاريشان را با حقوقهاي پايين مبادله مي کنند. اين افراد نيز به علت گسترش سياست نئوليبرال، چه در جنوب و چه در شمال [کره زمين]، تعدادشان رو به فزوني است. با چنين وقاحت و حماقتي است که سعي مي کنند به مردم بقبولانند که اگر بيکار مانده اند، يا اگر در بدبختي کارهاي پست و نا پايدار گير کرده اند مقصر فقط خودشان هستند. چرا که شايد چيز درخوري براي فروش ندارند يا اگر دارند، بلد نيستند آن را به درستي عرضه کنند. به اين ترتيب است که تمام آن ساختارهايي که مسئول پخش يا تصاحب ناعادلانه ي امکانات مالي، اجتماعي و فرهنگي هستند، به يکباره از نظرها دور مي مانند. امکاناتي که در جامعه حالت نمادين دارند و اين ساختار ها باعث مي شوند که سرمايه ي جواني که از محيط هاي مردمی محله هاي حومه ي شهر مي آيد شانس کمتري در برابر جواني که از محيط هاي مرفه مي آيد داشته باشد. مفهوم سرمايه انساني، که به شکل روان پريشانه اي فردگراست، تمام روابط اجتماعي که تحت تاثير جبرهاي کمابيش قدرتمندي هستند را در اراده گرايي و عزم شخصي خلاصه مي کند. همان مفهومي که اصطلاح عامیانه « خواستن توانستن است» در بر دارد. راجع به آن قسمت از حقوق بگیرانی که هنوز شانس داشتن يک شغل پايدار و متناسب را دارند، همين فرمول به آنها اين عقيده را مي دهد که اين مزيت را مديون سرمايه ي انساني خودشان هستند و اين تفکر باعث مي شود که آنها نه تنها با حقوق بگیرانی که در وضعيت پايين تري قرار دارند احساس درک و همبستگي نداشته باشند، بلکه متقاعد مي شوند که بايد براي حفظ و رشد اين سرمايه ي ارزشمند شان مدام در تلاش باشند. به اين ترتيب، موجوديت خارج از محيط کارشان را نيز، در تمام ابعاد آن، به يک بنگاه دائمي جذب و جمع امکانات و هر منبع درآمدي که بتواند در بازار کار گران تر و ارزشمند تر شود تبديل مي کنند. اما اگر هر شخصي کارفرماي کوچکي باشد، خود مکانيسم استثمار سرمایه داری نيز به يکباره از نظرها محو مي شود. چرا که حقوق بگیر، به عنوان مدير يک سرمايه ي انساني، ديگر به دنبال فروش نیروی کار انساني به سرمايه نيست. نیروی کاري که عملي کردن آن، (يعني به فعل درآودنش به شکل يک کار با مدت، شدت، کيفيت و بالاخره قدرت توليد تعيين شده) مي تواند ارزشي بيش از ارزش واقعي اش به آن ببخشد و به اين ترتيب با دادن ارزشي بيش از قيمت خريد آن به سرمايه، باعث ايجاد يک ارزش مجازي شود. فرض بر اين است که بايد خدماتی را به فروش رساند که دستمزد آن معادل قیمت واقعی اش می باشد یعنی معادل پولی دقیق آن.[ اين بدان معني است] که هيچ امکاني براي استثمار بين سرمايه و کار مزدی وجود ندارد. فقط يکي مي تواند نسبت به ديگري از قدرت بازار وسيع تري بهره مند شود... براین همه باید اضافه کرد که در انتها، اطلاق سرمایه به یک کالای ساده یعنی نیروی کار اعمال نوعی از فتیشیسم (بت وارگی ) است به معنايي که مارکس از آن استفاده مي کرد.. يعني بگذاريم چنین برداشت شود که به اين بهانه که سرمایه «ارزشی در روند » و یا ارزشی قادر به حفظ و توسعه خویش در طی يک دوره ي دايره وار ناايستا می باشد که گاه شکل کالا می گیرد گاه شکل پول ، پس هر کالائی (و از جمله نیروی کار) و یا هر مقدار پولي هم گویا خود سرمایه است. بدین ترتیب مجددا شرايطي را که منحصرا وجود سرمايه را امکان پذير مي سازد از نظرها محو مي کنيم: يعني استثمار نیروی کار به شکل مزد بگيري آن. تغيير شکل نیروی کار به کالا و پيش فرض آن يعني سلب مالکيت کارگران و حقوق بگیران از نیروی کارشان و از ابزار اجتماعی تولید. و اين در حالي است که اين امکانات ثمره انباشت بهره کشي از خود آنان می باشد. صحبت از سرمايه براي آن چيزي که به اين ترتيب متضاد خود کلمه ي سرمايه است، در عين حالي که متضاد منشا توليد آن نيز مي باشد، وارونه کردن تمامي روابط توليد سرمايه داری است و به اين ترتيب غير قابل فهم کردن آن. و اين يعني دنياي وارونه. (١) مفهوم سرمايه انساني ابداع اقتصاد دان آمريکايي تئودور ويليام شواتز در سالهاي ١٩٥٠ است. اين مفهوم توسط همکار و هموطنش گري استانلي بکر متداول شد که همراه ميلتون فريدمن مکتب شيکاگو را بوجود آودند. (٢) « نامه ي من به فرانسوي ها»،Nouvelobs.com ٤ مه ٢٠٠٧. لوموند
|