خاطرات و يادداشت ها من

  يك داســــــــتان كوتـــــاه از:

 زينت نور

 Flight  One Seven Two

 پرواز شماره يكصدو هفتاد دو:

  

من به قطرات باران  كه شتابان به شيشه ي بلند قامت اصابت ميكرد و ميريخت: روي زمين ، روي سنگ ،روي شانه هاي  عابرين گريزان و روي كوچه، نگاه ميكردم.  باران مثل ياد تو بود.مثل عشق تو بود، مثل دل تو بود. جاري، ريزنده و بخشنده. باران مثل تو تا مي آمد هرچی را که زخمی و ناپاك بود مي شست. باران  هرچه را که در مسيرش بود. چشمه ميكرد، زلال ميكرد، تازه ميكرد و با هستي اش مي آميخت. چنان كه تو مرا با هستي ات آميخته اي. چنانكه تو مرا شسته اي و زلال كرد ه اي.

واي باران ، باران

 شيشه ي پنجره را باران شست

  از دل من اما ..

 چه كسي  

 نقش تراخواهد شست .

 چه كسي ، چه كسي .... 

يادم آمد كه مصدق رادوست نداشتي. يك روز شعرهاي او را با دلسردي برايم ميخواندي. ميگفتم: خيلي مجموعه خاكستري را دوست دارم. ميگفتي بسيار زيبا ست .  

ولي ميدانستم كه هيچ مصدقي را دوست نداري. تو دوست داشتي شعرهاي خود را برايم بخواني و آنها را رديف كني. اين را گفتم وقتي نبودي، اين را وقتي آمدي ، اينرا...راستي تو چقدر خود خواه هستي. درست مثل باران ، تا ميايي همه چيز  را برهم ميزني وخشك و تررا به  هم مياميزي.

اينجا  که ميرسم، مي ايستم. با خود ميگويم. چراهميشه يك سر چرتهاي من به ناكجا ميرسد. يكبار هم نشده كه تا آخر روي خط رومان بروم. و تا آخر عاشقانه باشم، ليلي باشم و بگويم فدايت شوم سرورمن.هميشه كارم به جنگ و دعوا ميكشد.

ولي از ليلي كه بگذريم. ميخواستم داستان بنويسم. داستانهاي من هم مثل فلم هاي هنري هنديست كه همه با سر تيتري از عكسهاي گاندي جي و بيرق سفيد آغاز ميشوند، من هميشه از قرایت براي تو آغاز ميشوم اصلا در من همه چيز از تو آغاز ميشود. حتا باران، حتا ميدان هوايي نيويارك، حتا شيشه هاي كلان، كلان ترمينل، حتا برگشتن  حتاسفر و تورنتو. تورنتوي كه ترا با خود ندارد. شايدهم هرگز نداشته باشدت. به ساعتم نگاه ميكنم. ٢٠ دقيقه به لحظه ی پرواز مانده. بكس كوچكم را كه كرتي بزرگم روي دسته اش آويخته ميگيرم به تكتم نگاه ميكنم :

سيت ٥٤ ويندو ‌- گيت ٧٢ سي ‌- فلايت ۱۷۲

در صف طويل پشت سري يك مرد ايستاده میشوم و منتظرمی مانم.هنوزباخودفكرميكردم.اگرميتوانستم مثل ليلي باشم صبور، آرام و باوفا.مثل ليلي چشم و گوش بسته، مثل ليلي يك كبوتر بال شكسته ي خانگي . نه، نه ، من از كبوترخانگي خوشم نمي آيد. ازليلي خوشم نمي آيد اين زن- دروغگوترين موجود جهان بود. آنگاهي كه مجنون در صحرا خاك ميخورد، شبهارا دركنارشاه مي خفت و صبحهارا براي مجنون بيماربازي ميكرد. ليلي حتا نام قيس را در حضور شاه نميگرفت. اين زن..... ذهنم به تراشيدن ابروي ليلي شروع كرد. صداي زنگ سيلفونم ليلي را از عذاب وحشناك نجات داد. 
- آلو
- ميدان هوايي هستم ، منتظر چك بكسها
- هوا خراب است.- يه ، شايد پروازمعطل شود
- .....، به دفتر دانتون زنگ بزن و به پارسا بگو كه مهناز  به "وريجنيا"رفته هست وهم برايش بگو كه خطاب منتظر ترجمه هست.
- قيمت ميشودازاينجا
- تشكر ، خدا حافظ
بيكي كوچك را روي شانه ام جابه جا ميكنم.  ناگهان سيلفون كوچكم مثل يك ماهي لغزنده  از دستم برون ميشود و درست پيش پاي آدمي كه روبرويم استاده، مي افتد.
مرد خم ميشود.تلفن راميگيرد و به دستم ميدهد
من - واي ، به خيالم كه شكست
او - ني ، جور و تيار است
من - تشكر
او‌- خواهش است

نگاهش كردم چشمانش ، چشمانش آنقدر سبز بود. آنقدر روشن بود كه نگاهم را پركرد. نگاهم را جنگل كرد.وقتي رويش را دور داد از آن چهره اش هيچ، به خاطر نداشتم به جز جنگل ، سبز و روشن.
ديروز را به ياد آوردم. در ايستگاهي ترن ، منتظر ترن بودم. شخصي آمد. نگاهم كرد و روبه رويم ايستاد و پرسيد: افغان هستي؟
گفتم : بلي ،
گفت : از كابل هستي يا ولايات
گفتم: كابل هم يك ولايت است
گفت : كابل مركز است ، پايتخت است
گفتم : از كابل ، از مركز ، از پايتخت
گفت : از كجايي كابل هستي؟
گفتم : از كارته سه
چهره اش باز شد . خطوط كنار چشمش را چقورتر كرد. خوب نگاهم كرد. احساس كردم كتاب خاطراتش را ورق ميزند.نميدانم چند ورق خورد شايد در صفحات ورق خورده يافت نشدم. بعد پرسيد: از كجايي كارته سه
گفتم : سفارت شوروي كه بود
گفت : ما هم در همو كوچه بوديم
گفتم : بسيارخوب
به ساعتم نگاه كردم پانزده دقيقه ناوقت شده.
مرد باز پرسيد: از كدام فاميل هستي
گفتم : نور
گفت: نور، خو همو نوراحمد نور كه بود وزير ....بيني ات مثل همو واري معلوم ميشه
گفتم : نخير
گفت : دختر همو نورمحمد معلم خو نيستي ؟ در ليسه حبيبه كه معلم هندسه و الجبر بود.
گفتم : نخير
گفت : يك نور محمد ديگه بود بچه اش را پرچمي ها در پل چرخي كشتند . نويسنده بود خودش هم چند سال بندي بود  همو هم چند تا دختر داشت يك دختر لاغري ، زردمبوك هم داشت. چشم هاي كلان ، كلان عسلي همو خو نيستي.
نگاهش ميكنم. مردي شصت يا شصت و پنج ساله اي هست . احساس ميكنم او در كوچه هاي كارته سه به دنبال خودش، من ، نورمحمد ، كابل ، مركز و پلچرخي  سرگردان هست. احساس ميكنم زمان در ذهن خاطرات او متوقف شده و او اين كتاب را بار ، بار ميخواند تا گمشده هايش را تكراركند. اصلا چه اهميتي  دارد كه من افغان باشم، نباشم. از هرات باشم يا از قندهار يااز كابل باشم. اصلا چه اهميتي دارد كه از كدام كوچه ي كارته هستم ، اصلا ديگر هيچ نورمحمد ی مهم نيست. مهم اينست كه من انسانم مثل او  و او يك انسان هست مثل من .
ترن مي آيد و من دوان ، دوان به طرف ترن روان ميشوم او سعي ميكند به ترن برسد ولي گامهاي او كوتاه ، تنبل و آهسته هست خيلي آهسته تر از جماعت شتابان. ما ميرويم و او در ايستگاه با كتاب خاطراتش در كوچه هاي كارته سه به دنبال دختر زردمبوك ولاغري نورمحمد ميگردد كه چشمان كلان، كلان عسلي داشت. نورمحمدي كه نويسنده بود، نورمحمدي كه پسر ش را در پلچرخي كشتند . نورمحمد ی كه هيچ وقت نوشته هايش را چاپ نكرد. نورمحمد ي كه.....

جنگل روي اش را دور داد. نگاهم كرد ولي چيزي نگفت، چيزي نپرسيد. جنگل نپرسيد:افغان هستي ، نپرسيد كه از كابل هستي ،نپرسيد ازكجايي كابل هستي؟ .شايد جنگل مثلي من از تعلق بيزاربود از كجا و ناكجا بيزار بود. شايد جنگل هم كتاب خاطرات خود را روي تاق فراموشی گذاشته بود تا زندگي را در مربع هاي كوچكي يك تقويم سپيد دنبال كند.تقويمی كه هر صبح يك مربع ترسيم ميكرد و شب آنرا خط ميزدتا يك مربع ديگر ی به ابعاد بيست چهارساعت ديگر ترسيم كند.

 درتمام مدت كه در آن صف ايستاده بوديم. بار،بار نگاهم ميكرد و بعد آن جنگل سبز را زير پلكها و مژگانهاي درازش پنهان ميكرد.درست مثل پرنده ي كه پرواز را زير بالهايش پنهان كند. برود جنوب و برگردد شمال.
يازده دقيقه گذشت تا خانمي با لباس آبي و سفيد در سمت نگاهم ظاهر شد. لبهاي سرخ اش را به مايك نزديك كرد و گفت : توجه! گارد محافظوي فلايت ون ، سيفن ، تو- ايركانادا خبر ميدهد كه پرواز ساعت
۴٤: ٢ فلايت ون، سيفن ، تو- تا دو ساعت ديگر به تعويق افتاده. علت آن شدت باران در مسير پرواز و مشكلات تخنيكي در بدنه طياره است.

من - دو ساعت ، وه ، خدا جان
جنگل نگاهم كرد. درست مثل يك باشه كه به يك پرنده ي كوچك سپيد بال نگاه كند. باشه ، مردي بود ٣٢ يا ٣٤ ساله باقامت بلند، مويهاي كمي زرد ، كمي نصواري، چهره ي زيبای مردانه و شانه هاي پهن
نميدانم چرا نگاهش مرا به ياد پرنده مي انداخت. به ياد ليلي مي  انداخت. به ياد ليلي كه كاش مثل او بودم. خاموش ، آرام و صبور. ليلي بيوفا. پرنده اي شكسته بال و اسير. خوب شد مثل ليلي نبودم. خوب شد پرنده نبودم .
با خود گفتم ، بايد بپرم.. ...... ....
رفتم ، پريدم ، يك تكه آسمان آبي يافتم. در چوكيي نشستم. بيك ام را روي چوكي پهلويم ماندم و كرتي ام را هم.
جنگل را از دور ميديدم كه به دنبال چيزي سرگردان هست وچهارطرف را تماشاميكند. تا مرا ديد، لبخند زد و آمد. بكس اش را روي بيك ام انداخت ، كرتي اش راهم. نميدانم چرا هر بار که به طرفش نگاه ميكردم. فكرميكردم نامش جنگل است و هربار نگاهم ميكرد فكر ميكردم نامش باشه است. او كه باشه ميشد من كبوتر ميشدم و از ين حس بدم مي آمد. كاش نامش جنگل بماند، كاش نامش باشه نشود. اصلا جنگل مهم نيست، باشه مهم نيست. اصلا كبوترهم مهم نيست . مهم نيست كه ليلي باشم يا كبوتر. مهم اينست كه تو باران بماني ، مهم اينست كه تو باشي، كه تو جاري باشي در ذهنم، در هستي ام.

كاش، يك جاي ديگر برود. كاش سيل فونم را به دستم نداده بود.  تا نشست از جايم بلند شدم و پرسيدم: ممكن است متوجه بيك ا م باشيد من زود برميگردم
گفت : بلي بفرماييد ، چرا كه نه
من - سپاس
او - خواهش

پنج دقيقه بعد برگشتم . مثل يك دوست قديمي گفت:
- همي شما زنها چقدر خوش باور هستيد
 مثل يك دوست قديمي پرسيدم
- راستي ، چتو
- خو دگه . فرضا اگر من يك قاچاقبر باشم. يك تروريست باشم، يك جاسوس بن لادن باشم، چي كه همي بيك و دستكول همه چيزهايت را به من مي ماني، خودت ميروي
‌من - قاچاقبر ، ههههه ، شما قاچاقبر باشید
او - بلي ، قاچاقبر ، بد است كه آدم قاچاقبر باشه . قاچاقبرهم  آدم هست
من - پنج دقيقه رفتم
او  پنج دقيقه بسيار وقت است براي يك قاچاقبر ، براي يك كيسه بر ، باز يك دقيقه هم بري يك تروريست كه خوب  درست تروريست باشه بسيار وقت است.
تلفن اش را از جيبش برون ميكند. و آنرا كمي بلند ميگيرد چشم در چشم نگاهم ميكند و بعد به اسكرين تلفنش نگاه ميكند و ميخند د. مي گويد: يك دقيقه بسيار وقت است. شما زنها بسيار ساده و خوش باور هستید
‌من - بلي ، باشد ، باشد ،
با خودم ميگويم چه بخت بدي دارم هرچه ميروم يك آدم شله پيدا ميشود. ديروز در ایستگا ه ترن وحالا اين جنگل ، اين باشه.
بكس دستي اش را ميگيرد و كرتي اش را هم و ميرود. از جايم بلند ميشوم. با خود ميگويم : بايد بپرم
ميروم يك تكه آسمان ديگر پيدا ميكنم بي باشه ، بي جنگل ، تا ترا مرور كنم. ترا تكرار كنم شايد راهي براي پايان اين دوريها پيدا كنم. شايد ...
صداي به خودم مياورد.
جنگل - براي شما
من - اوه ، تشكر ، كافي ، براي من گرفتيد!
باشه( نگاهم ميكند) - بلي براي شما
من - سپاس . لازم نبود . باز هم تشكر
كمي مي نوشم .
- بلك ،،،،،،،
او‌- بلك ، بلكي
من - من خو صبح امتحان الجبر ندارم كه بلك بنوشم
او‌- چي
من - بسيار تلخ است . براي شب امتحان الجبراست كه خو -نبره  آدم  ره .من فرنج وانيله مينوشم.
دست اش را دراز ميكند و گيلاس كافي را ميگيردو ميگويد
- خو خير است اينهم سر -مه تاوان شد
رفتم يك فرنج گرفتم و برگشتم. ديدم نشسته پيش خود گفتم چه يك آدم شله است كاش بره تا من ترا مرور كنم ، ترا تكرار كنم.
به پنجره نگاه كردم، باران مي باريد. تو مي باريدی ، تا  زلالم کنی
واي باران ، باران
... چه كسي ، چه كسي ، نقش ترا ...
اگر او برود مصدق شروع ميشود ، تو شروع ميشوي تو مصدق را دوست نداري . مصدق ميرود، باران ميرود، ميدان هوايي ميرود ، نيويارك ، فلايت ، رفتن و برگشتن همه چيز ميرود تو مي ماني . فقط تو.
او - نام تان چيست؟
من - سحر
من : نام شما ، جنگل ، باشه
او - چي
من - نام شما چيست ؟
او‌- همايون ، همايون قاچاقبر ههاهاها
من - قاچاقبر ؟
او‌- ني همايون سووز ، سووز دوستا ميگين از شوخي ،از خاطر رنگ چشم هايم
من - يه
ميخندد : يه
چند لحظه خاموش ميشود و بعد مي پرسد:
- شما رسام هستيد؟
-ني ، چرا؟
- ايتو به باران نگاه ميكنيد فكر كردم رسمش ميكنيد.
من - شما رسام هستيد؟
او - بودم يك وقتي. در جواني
من - بودين؟ حالا چه كار ميكنيد
نميدانم چرا پرسيدم. پيشمان شدم.يادم آمد كه مادرم گفته بود هيچ وقت از كسي كارش را نپرس اينجا افغانها كارهاي خوبي ندارند و لازم نيست از كسي بپرسي.
به صداي بلندی خنديد و گفت : حالا قاچاقبر هستم .
خنديديم . خنده اش در تلخي نشناخته اي گم شد.
پرسيد : شما چه كار ميكنيد؟
گفتم : من تروريست هستم
قهقهه بلندي سر داد
- از چشمهايت پيداست
 از جايم بلند  شدم و رفتم كنار پنجره- ايستادم
‌به طرفم آمد و گفت ؛ سحر جان
گفتم : بلي
با التماس گفت : مي تانم از سيلفونت استفاده كنم. از من چارچ اش تمام شده.
من - بلي ، بفرمايد . تلفون را به طرفش دراز ميكنم.
بازاش ميكند. به عكس روي سكرين نگاه ميكند
مي پرسد : عكس شوهرتان است .همو كه پيشتر كديش گپ ميزدين ، همو ح.... .
تعجب ميكنم كه اوهمه وقت مرا گوش ميداده و متوجه من بوده . ميگويم:
ني ، اين جورج كالوني است
‌- جورج كالوني ، كدام سرگروپ بن لادن است؟
‌- ني ، از سرگروپ هاي ما نيست . يك هنرمند است كه من زياد دوست اش دارم. می خندد
‌- خوب
و در يك چشم به هم زدن ، گم ميشود.
٢٠ دقيقه يا بيشتر ميگذرد. بر ميگردد
تلفن را به دستم ميدهد و مثل يك دوست قديمي ميگويد
- همي شما زنها چقدر خوش باور هستید 
 
من - چي معنا كه ما زنها خوش باور هستيم ؟
او _ همي که  تلفن به من دادي ، همي که  تو مه را چي مي شناسي ، اگر همي من يك قاچاقبر باشم. يك درگ ديلر باشم. اگر يك تروريست باشم.
من - باز چي ميشه
او - مثلا به شبكه هاي ارتباط از تلفن ات زنگ بزنم و پوليس نمره را قيد كنه ، تباه  ، تباه ميشي .
من - مسخره است .
او - به والله اگر ريشخندي باشه . بسيار خطرناك است .
من - شوخي ميكنيد
- ني جدي ، مه را چی مي شناسي
- فقط خواستم به شماكمك كنم
- سحر جان يگان وقت برايت زنگ ميزنم باز
- چي ؟
- شماره موبايل تان را يادداشت كردم
- خو ، تلفن شما كار ميكند؟ شما گفتيد كه چارچ اش  تمام شده است
- بي چارچ هم نمره را ميگيرد
- خوب ، باشد
- باوركرديد؟
- بلي
- شما زنها چقدر خوش باور هستيد.
- تلفن اش را به طرفم دراز كرد.
- در صفحه سكرين عكسم ديده ميشد و پايين آن شماره تلفنم درج شده بود.
- تلفن را به دست اش دادم.  بكسم را گرفتم به طرف دروازه ي طياره رفتم. شانه به شانه ام روان میشود
- - سحر جان
- - سحر جان بسيارقهر شدي همين حالا پاك اش كنم فقط ميخواستم به شما بگويم که به كسي اعتماد نكنيد. شما مه را چی مي شناسيد، ميشه كه ...
- گفتم - ميشه كه يك دورغگو باشيد ، ميشه كه از اعتماد و باور ديگران سهوء استفاده كنيد؟ ميشه كه يك قاچاقبر و درگ ديلر باشيد. -گوش كن همايون جان ،خوش باوري هميشه ناشي از حماقت نيست خوش باوري در بسيار مواردي زاده اي يك روح مددگار، بي لكه و بخشاينده است. كه خود رذالت را در خود تجربه نكرده و اين با آن معني نيست كه هرگز نديده چگونه بال و پر باورش را به سنگ مي بندند. و اگر تو اين بال وپر را يك بار به سنگ بزني ، صد آشيانه باور را به سنگ زده اي. هواي جنگل غباري ميشود،  مثل درخت تبر خورده مي ماند

‌- سحر جان من خودم يك سنگم، سرنوشت مرا سنگ آفريده است آنوقت گاه به بالي كسي ميخورم ، گاه به آشيانه ی باور كسي. 

-  تلفن را به طرفم دراز كرد ، پاك كردم ، شماره ، عكس را ، اينه ببينيد.
-  خداحافَظ تان .
- بيشتر از سه ساعت و نيم گذشت. طياره به زمين نشست و من آماده شدم تا  آنجا را ترك كنم يك كاغذ كوچك روي دامنم افتاد، برداشتم. همايون با سرعت رد شد. يادداشت را باز كردم .چند سطر روي آن نوشته بود
- - وقتيكه دستكول ات را  براي من گذشتي من چيزي را در آن پنهان كردم ولي پس گرفتم. نميدانم چرا نتوانستم اينكار راكنم.
- وقتيكه تلفن را گرفتم. ميخواستم با يك گروپ بسيار خطرناك زنگ بزنم و اگر اينكار را ميكردم تا جاي زياد براي مصونيتم خوب بود ولي ميداني ، نتوانستم. نميدانم چرا
- و حرف آخر اينكه شمار ه را پاك كردم. عكس راهم.

امضا ،اچ سووز قاچاقبر
‌درست نمي فهميدم چه ميخواهد. بگويد. اصلا جنگل را ، باشه را ، آن دو ساعت را فراموش كرده بودم. آغوش تورنتو سرد، تنها  و باراني بود. من روي غبار پنجره كوچك طياره نوشته بودم.
واي باران ، باران
شيشه پنجره را باران شست .. از دلم اما .. چه كسي
...
زندگي مثل يك گودی كوكي كه  دور يك سركس بچرخد، مي چرخيد. شنبه ها ی پيهم خسته بودند ، يكشنبه هاي خالي و خاكستري و جمعه هاي محزون فروغ ‌فرخزاد ،روزهای زندگی در كنار يك مشت كتاب ، يك مشت شعر ، يك مشت من ،يك مشت مني خسته تراز همه خالي ها و خاكستريهامي آمد و ميرفت....

يك روز شام -دير  از دفتر برون شدم از اولين ايستگاه "تورنتو استار"را گرفتم. بازش كردم.
صفحه اولش را نگاه كردم . چشمانم پر از جنگل شد. پر از سبز شد. چنان كه جز جنگل هيچ چيز نديدم.
روي خط خبر پايين عكس نوشته شده بود.
همايون احدي  مرد سي و دو ساله افغاني باشنده ی نيويارك ، ديروز در منطقه دانوالي تورنتو در زد و خوردي ميان پوليس و گروپی از قاچاقبران مواد مخدر كشته شد.- مغزم تير ميكشد
دوباره به عكس نگاه ميكنم.
- شماره تلفن ، عكس ، يادداشت. اگر ، اگر ، اگر...
اگر ها به سويم هجوم مي آورند.
 ني گفته بود ، نوشته بود كه همه را پاك كرده .
با خود ميگويم .
جنگل ، باشه ، همايون سووز، قاچاقبر
بغضی گلويم را مي فشارد. صداي صميمي در گوشم مي پيچيد كه مثل يك دوست قديمي ميگويد
- شما زنها چقدر خوش باور هستيد. مه را چی مي شناسي اگر يك دزد باشم ، يك قاچاقبر باشم. دوقطره باران همه جنگل را پر ميكند. اخبار تورنتو راروي چوكي بس رها ميكنم.
يادم از باران ميايد. به شيشه بس نگاه ميكنم به سر انگشتم روي غبارش مي نويسم.
واي باران ، باران
جنگل ، باشه ، نيويارك ، مصدق ، ليلي ، كبوتر. به هم مياميزد.  ولي  تو مصدق را دوست نداري ، شايد باران را هم دوست نداري ، ليلي را هم ، كبوتر را هم.

 باز ياد تو مي آيد و قصه ها را تمام میکند.باخودم ميگويم: تو اگر بيايي ،با تو قصه های نو دوباره آغاز خواهد شد.
٢١ دسمبر ٢٠٠٧