سنجشگری اخلاق
مقدّمه نیچه با حمله به مابعدالطبیعه معتقد است بسیاری از جنبههای تجربه و دانش بشری را که نیازمند توضیح مابعدالطبیعی میدانند میتوان از دید مادهباورانه توضیح داد. برای نمونه خاستگاه جداگانگی اخلاقی نیک و بد این است که برخی کردارها به تجربه برای جامعه سودمندند و برخی زیانمند. و با گذشت زمان این اصل فایدهباورانه از نظر دور داشته میشود. همچنین خاستگاه وجدان، ندای پدر و مادر و آموزگاران است و نه خدا. نیچه که بسیار از شوپنهاور تأثیر پذیرفته بود برخلاف او دیدگاهی مثبت به جهان داشت. نیچه معتقد بود یونانیان از پیچیدگی هولناک زندگی خبردار بودند ولی با این وجود تن به بدبینی نمیدادند و به زندگی پشت نمیکردند و میکوشیدند از راه رسانه هنر سیمای جهان و زندگی بشر را بهتر کنند. اگر زندگی را به خودی خود مایۀ ترس و وحشت بدانیم برای گریز از آن بایستی سیمایی زیباییشناسیک به آن داد. برای این کار دو راه پیش روی است یکی کشیدن پردهای زیباییشناسیک بر چهرۀ واقعیت که این راه آپولونی است که فرانمودش را در اساطیر اولمپی و پیکرنگاری مییابد. راه دیگر «آری گویی پیروزمندانه به زندگی و با آغوش باز روی کردن به آن است با تمامی تاریکی و هولناکیش. این نگره دیونوسوسی است و هنرهای خاص آن تراژدی و موسیقی است.» نیچه میپرسد که این دانش است که میباید بر زندگی حکمفرما باشد یا زندگی بر دانش؟ به نظر او در فرهنگ سده نوزدهم این دانش است که فرمانروایی میکند و بنابراین خطر کینخواهیِ نیروهای حیاطیای در میان است که وحشیاند و بیرحم. امّا این به معنی پایان یافتن کمالیابیِ توانمندیهای انسان نیست. پدیدار شدن این نیروهای ویرانگر راه را برای پدید آمدن انسانهای برجسته هموار خواهد کرد. این نظر چنانکه خود نیچه میگوید دربردارنده یک بینش زَبَرتاریخی ولی نه از نوع هگلی آن است. چنین بینشی را بایستی فلسفه ارائه کند ولی نه یک فیلسوف استاد دانشگاه بلکه یک فیلسوف اندیشهگر تنها. فلسفه میباید با دلیری بیرحمانه به بهبود بخشیدن جنبههایی از جهان که دگرگونی پذیرند بکوشد. نیچه به این عقیده اشاره میکند که همۀ گوهر اخلاق عبارت است از اینکه به همۀ انسانها چنان بنگریم که آنان را دارای همان نیازها، خواستهها و حقوقی بدانیم که خود داریم. سپس میگوید چنین نگرهای نادرست است چراکه خلاف نظریه تکامل داروین است. تکیه نیچه بر افراد برجسته است و نه بر نژاد یا نوع. تمایز انسان و حیوان آنجاست که انسان خواستهای کوتاه مدت خود را برای رسیدن به سودمندیهای بلند مدتتر فدا میکند. امّا هنوز نام اخلاق را بر آن نمیتوان نهاد مگر اینکه این سودمندی به معنای سودمندی برای بهزیستی جامعه باشد. زیرا "اخلاق بیش از هر چیز وسیلهای است برای نگهداشت جامعه در کل و در امان داشتن آن از نابودی." برای اینکه فرد کردارش را با خواستهای جامعه همساز کند میباید زور در میان باشد. اینجا ندای دستور دهندۀ جامعه به صورت آن چیزی درمیآید که نام وجدان بر آن مینهیم. آنگاه مفاهیم فضیلت و اهل فضیلت پدید میآیند و اخلاق گامبهگام ظریفتر و درونیتر میشود. تا اینجا نیچه دیدگاهی فایدهباورانه به اخلاق دارد امّا رفتهرفته در نوشتههای پسین وی دیدگاهی نوین مطرح میشود. نیچه میگوید که دو گونه بنیادین از اخلاق کشف کردهاست که یکی اخلاق سروران است و دیگری اخلاق بندگان. این دو را حتی در یک انسان نیز میتوان یافت. در اخلاق سروران نیک و بد برابر است با والا و پست و در آن برچسبهای اخلاقی بر مردمان میخورند نه بر کردارها. امّا در اخلاق بندگان، نیکی و سودمندی برای ناتوانان است و صفاتی چون همدردی و مهربانی و فروتنی ارج نهاده میشوند و مردمان قوی خود رأی خطرناک و بد شمرده میشوندانسانهای برتر ارزشهای خود را از دلِ زندگانی میآفرینند امّا بیزوران، هراسان میکوشند تا با مطلق کردن ارزشهای گلهای به آنان افسار زده رامشان کنند. بنابراین آنچه در تاریخ اخلاق میبینیم کشاکشی است میان دو گونه نگرۀ اخلاقی. میتوانست میان این دو نگره همزیستی باشد اگر ناتوانان به نگه داشتن ارزشها برای خود خرسند میبودند، ولی تلاش ناتوانان جهانگیر کردن ارزشهای اخلاقی خود است. البته چنین نیست که نیچه ارجی برای اخلاق قائل نباشد بلکه آن را موجب ظرافت طبع انسان میداند. ولی در عین حال در آن فرانمود بیزاری را میبیند که از ویژگیهای اخلاق بردگان است. او این بیزاری را به جنبشهای دموکراتیک و سوسیالیستی که ریشۀ آنها را در مسیحیت میداند نیز نسبت میدهد. بنابراین به عقیدۀ نیچه تصور یک دستگاه اخلاقی مطلق را باید دور انداخت زیرا چنین اخلاقی برآمده از بیزاری و نمایندۀ زندگانیای پست است. «به جای تصور یک دستگاه اخلاقی جهانگیر و مطلق میباید تصور ردهبندی گونههای مختلف اخلاق را گذاشت. گله با ارزشهای خود به جای خود، امّا به شرط آنکه نتواند به چنان قدرتی دست یابد که آنها را بر گردۀ گونۀ والاتر انسان بگذارد، بر گردۀ انسانی که رسالت او آفریدنِ ارزشهای خویش است، یعنی ارزشهایی که به انسان توانایی برگذشتن از وضع کنونی خویش را میبخشد.» بنابراین هنگامیکه نیچه از فراسوی نیک و بد سخن میگوید مقصودش بَرگذشتن از اخلاق گلهای و بازدارنده پرورشگونۀ والاتری از انسان است نه اینکه مقصودش یکسره چشم پوشیدن از ارزشها و برانداختن همۀ بندوبارها باشد. چه بسا کسی که عرف اخلاقی را پس میزند چنان کمتوان و تباهی گرفته باشد که خود را از نظر اخلاقی ویران کند. تنها گونۀ والای انسان است که میتواند فراسوی اخلاق و نیک و بد رود و ارزشهایی بیافریند برای برگذشتن از خویش بهسوی ابر انسان. اما هنگامیکه نوبت به بازگفتن درونمایۀ ارزشهای تازه میرسد نیچه به راستی چیز تازهای ارائه نمیکند و فضیلتهایی که بر آنها تکیه میکند چنان به ارزشهای کهن میمانند که مایۀ شک میشود. آنچه نیچه میخواهد بالاترین یکپارچگی ممکن از جنبههای مختلف انسانی مانند تن، انگیختار طبیعی، ارزشهای زیباشناسیک و غیره است. او مسیحیت را به خاطر سرکوب چنین جنبههایی از سرشت آدمی گناهکار میداند.
|