بهاره باران

دو جام خنده

یک ظهر

یک ظهردل انگیز

دریک خیال  نرم  و دل آویز

درقایق رویا

درزورق دل ها

در بندر گاه ِ ترس و تصویر

یک چهره گل در شیره خاموشی جوشیده بود

گلپرهاش خروشیده بود

زیبا

درخشان

چون نوری آتشکده ای باستان

یک ظهر

یک ظهر دلپذیر

یک رنگ عجیب  در آیینه ، منتشر بود

یک رازی عزیز در حلاوت ِ سکوت منتظر بود

یک ظهر

یک ظهر با دو پیاله چای سیاه

یک ظهر با دو جام خنده ی مقدس و بی گناه

شمع ها هم کنارگل

میسوختند

میسوختند

مثل صدای قـُلقـُل

اشک ها ش چه رعنا

میریختند دانه دانه برصورت سارا

آندو

کنارهم همچو دو آذراورنگ

با هم درتصورتصویریک هلال هفت رنگ

تنهایی

درخلوت وتنهایی

باباده ای رویایی

مستِ مستان چون یکی دُختِ پریسائی

چشمهایم فروزان بوده ازنوردوصد شمع شکیبایی

که داشت آرام آرام تا دامن بامداد اشک می ریختند

برای آن همه درد ها ودوری ها وتنهایی

پیام آمد، دوستی بود

مقدس چون کتاب گرم اوستایی

همی گفتی که کاش بودم با تو با چند مصرع وآهنگ گاتهایی

ایا آذروَش آذردُخت

ایا آتش وَش آتشزای گنگایی ! ؟

حریری

با ابر حریری  گو

افسانه ی باران را

از عطر عبیری پُرس

گـُلگشتِ بهاران را

با بزم اژیری گو

رسم نغمه ساران را

از شاخ زریری پُرس

اندوه ِ اناران  را

اندوه ِ اناران را