درآمدی بر مدرنیت

 

ک. برادری

 

• شبحی در جهان می گردد. شبح مدرنیت. مدرنیت پارادایم معاصر است. مدرنیت روایتی است کلان، که نقالان بسیاری را به تاویلات مختلف از خود جذب می کند. سرلوحه جهان معاصر چالش مدرنیت و سنت است. چالشی که در فراگرد جهانگرایی و جهانروایی دشمنان اش را به بنیادگرایی سوق می دهد، مخالفان دیروزش را در هواداران حقوق بشر و جامعه مدنی دگرگون می کند ...

 

شبحی در جهان می گردد. شبح مدرنیت. مدرنیت پارادایم معاصر است. مدرنیت روایتی است کلان، که نقالان بسیاری را به تاویلات مختلف از خود جذب می کند. سرلوحه جهان معاصر چالش مدرنیت و سنت است. چالشی که در فراگرد جهانگرایی و جهانروایی دشمنان اش را به بنیادگرایی سوق می دهد، مخالفان دیروزش را در هواداران حقوق بشر و جامعه مدنی دگرگون می کند. مدرنیت بزرگراهی می نماید که هر کوره راهی در صدد رسیدن به آن است. به بیانی، مدرنیت روح زمان است و از آن جاکه، به تعبیری، فلسفه روح زمان است، گرانیگاه تفکر فلسفی و چگالی اندیشه معاصر است.
تلاش برای پرداختن به مدرنیت به یک ضرورت حیاتی بدل گشته است و انکارش طغیانی است آرمانی که کابوس می زاید. مدرنیت جبر آزادی است و اجبار به کندن از مکان و پرتاب شدن در زمان است. یا به سخن دیگر، پیشی گرفتن زمان بر مکان و رسوخ زمان در مکانی است که به گرداب تکرار اندر است. تکرار در مکان، تکرار امر نقلی یا بازسازی خستگی ناپذیر امر آشنا و بی چون وچرایی در گزاره های سنتی است. دوبارگی در زمان، دوبارگی امر عقلی به گونه آشنازدایی از امر آشنا و بازنگری است. این جستار نه بر آن سر است که طرحی فراگیر از مدرنیت پیش نهد و نه بر آن سودا است که بتواند چنین طرحی دراندازد. هرچه هست کوششی است برای ترسیم طرحواره ای از پرسمان ها و فرگردهای معضلی است که شبح مدرنیت ما را در برابر آن نهاده است.

مدرنیت چیست؟ رهیافتی است به جهان از دریچه زمان. این زمان نه زمان ازلی و ابدی است، نه زمان اساطیری است،بلکه زمان حال و به طور مشخص اکنون است. زمان در مدرنیت زمان سکولار است. در زمان اندیشیدن به معنای درک نسبی بودن اندیشه است و درآویختن از آونگ زمان است. نسبی بودن اندیشه خود به معنای رویارویی با امر تغییر و تحول، پی بردن به شتاب است. جاری شدن نسبی بودن زمان در اندیشه نطفه نقد است زیرا نقد مکث در زمان است. درک زمان چونان امری نسبی سرآغاز چالش انسان و نیروهای غیرانسانی است به گونه ای، که همه چیز از منظر انسان و برای انسان معنا پیدا می کند. گذر زمان در گذاراندیشه در قالب های انسانی و گیتی اندیشانه شکل می بندد. در این گذار ذهنیتی شکل پدید می آید که ذهنیت زمانمند چونان نقد زمان است. ذهنیت نقد زمان نه تاریخ نویسی به منزله شرح نگاری وقایع است، نه رویدادنگاری و تقویم سازی از رویدادهاست، بلکه بازاندیشی است که بر پایه ذهنیت معاصر صورت می گیرد. به بیانی مدرنیت درک زمان چونان فراگردی است که دوبار در آن نمی توان شنا کرد. زمان در مدرنیت ذهنی بودن زمان است. تشخیص سکولار بودن زمان، که بیانگر تغییر و تحول دایمی است، کندن از تفکر فرازمانی و نشستن در متن اندیشه درزمانی است. تفکر فرازمانی تفکر غیررسانشی است . تفکری است که برابرایستایش نه ابطال پذیر است و اثبات پذیر. اندیشه درزمانی اندیشه رسانشی است و ابطال ناپذیری اش به عمر کشف لوازم ابطال آن است. جاری شدن زمان در تفکر نسبی بودن اندیشه را برملا می کند. نسبی بودن زمان در اندیشه که چونان ادراک تغییر است تچدیدنظر در اندیشه را به ملاک و معیار فکرکردن بدل می کند. نسبی بودن انسان در نسبیت زمان به نسبیت در اندیشه و کنش راه می برد. زیستن در نسبیت زیستن در بحران و با بحران است. نسبیت تنها به منزله نسبی بودن در مقایل مطلق بودن نیست، بلکه حاکی از فانی بودن چون انسانی بودن است. مدرنیت چونان طرزتلقی از انسان بمنزله فانی جاودانی ریشه در ادراک زیستن در زمان چونان نسبیت است. مدرنیت بینش نهاد بیقرار جهان است که در انسان و از گذر انسان نمود می یابد. مدرنیت روندی درهمتافته بر مدار انسان بر روی زمین است. روندی درهمتافته است چون حاوی مجموعه ای از تغییروتحولات ریشه ای در بعد اجتماعی و بعد فردی دارد. بیشک تعیین سالروز تولد مدرنیته کاری بس مشکل و درحقیقت عبث است. مدرنیته روند پایان ناپذیری است که دوران های مختلفی را پشت سر نهاده است. تاکنون دو دوره برجسته است. دوران هماهنگی و همسازی مدرنیته، که در تلاش خود برای فرارفتن از کشورهای زادگاه و مادر، در کشورهای میزبان و بیگانه سعی در یکسان کردن و هماهنگ ساختن تمامیت جامعه دارد. این مدرنیت مدرنیزاسیون از بالا و به دستور است، و تامگرا به مفهوم از اعتبارساقط ساختن کلیت حافظه دور و نزدیک جامعه بومی و دگردیسی آن در همنوایی با زمان چون بختک است. نمونه های این نوع مدرنیزاسیون دوران پهلوی در ایران و آتاتورک در ترکیه است. این نوع مدرنیزاسیون مدرنیت هیرمندانه است. مدرنیت دوم که تامل در مدرنیت نخست و به عبارتی بازتاب آن است، گریز از تامگرایی است و تمایل به مدرنیت چونان مدرنیت ها است.
مدرنیت چون امر تام ناظر است بر همنوا و همسان ساختن تمام حوزه های زیست انسانی، و تلاش برای غیرشخصی کردن یا تبدیل روابط میان انسانی به روابط عقلانی، که در نهایت از یک سو به برابری حقوقی راه می برد و از سوی دیگر به بی عدالتی اقتصادی. این گرایش مدرنیت در فاز اول خود به گونه آشکاری در نظام جامعه پذیری آن نقش می بندد. این امر ازطریق اجتماع پذیری صورت می گیرد که درواقع به معنای ساخت بنیان های فکری، رفتاری و کنشی یکسان در میان آحاد جامعه است. چالش میان برابری چونان امر حقوقی و نابرابری چونان امر اقتصادی نظام تفکیک را در مدرنیت نهادینه می کند. اما آن چه فاز نخست مدرنیت را رقم می زند هموایی فرهنگی است که در همخوانی کامل با نیازها و ضروریات رشد جامعه مطلوب مدرن است. این همنوایی است که مدرنیت را در کشورهای دیگر با چالش و مقاومت مواجهه می کند. روح این مدرنیت قطعیت و یقین است. همین امر است که به آن اجازه می دهد خود را چون موجودی معاصر و درواقع نماینده زمان معرفی کند و دیگر نظام ها را کهنه و گذشته نام نهد. تفکیک نهادین امر خصوصی از امر اجتماعی از دیگر شالوده های این مدرنیت است. صفت ممیزه آن است و خط فارق وی از آن چه، جامعه سنتی خوانده می شود. مدرنیت تامگرا گرایش به جهانروایی دارد. زیرا خود را یقین و قطعی می داند. گویی برآن است که تمام جهان ناگزیر است همان مراحل و تحولاتی را پشت سر نهد، که خود از سر گذرانده است. نظام های فکری که نظریه مراحل تاریخی را پیش می کشند همه در ذیل این مدرنیت جا می گیرند.



به طور خلاصه می توان ارکان مدرنیت را به گونه ذیل صورتبندی کرد:
- تقلیل انسان به عقل و تعریف انسان بر مدار عقل
- فروکاهیدن عقل به زمان و مکان تاریخی یا فرودآمدن عقل بر روی زمین
- تقلیل زندگی به مساله یا مشکل و منزوی ساختن زندگی چونان سرنوشت یا تقدیر
- تفکیک سپهر خصوصی از سپهر اجتماعی و ازاین طریق تفکیک سپهر اخلاقی از سپهر حقوقی
- نزول منزلت اخلاق در قیاس با ارتقای منزلت حقوق
- فروکاستن طبیعت به موادخام و آغاز گذار به اصل انجام پذیری یا ممکن بودن همه چیز
- ابداع خودبنیادی بر فرض من
- جانشین ساختن پیکره های قبیله ای، نژادی از طریق پیکره ملت-دولت
- جانشین ساختن ایمان مذهبی به وسیله یقین علمی


البته این فهرست را می توان ادامه داد. اما به همین قدر بسنده می کنم. به بیانی، مدرنیت واژگون ساختن جهان قرون وسطایی بود و تلاش کرد جهان را به وسیله کمیت پذیری آن تعریف و تبیین کند. مدرنیت بدون کشف حسابداری دشوار بود. حسابداری ترازبندی است بر اساس مثبت و منفی، که خود بر پایه حساب استوار است. صوری کردن جهان در مدرنیت آزادکردن انرژی بود و امکان تبدیل انرژی به انرژی دیگر. تقلیل جهان به انرژی بحث نیرو و توان و قوه و قدرت را پیش کشید. در مدرنیت خرد و قدرت درنهایت درهم آمیختند و قدرت خرد به خرد قدرت بدل گشت. اگر جهان سنتی در تاروپود خود اعتقاد داشت که بجااست تلاش کند خود و جهان را در گذار از هستی دنیوی به هستی اخروی هدایت کند، تا عمل تفویض به گونه قطعی صورت گیرد، مدرنیت عمل تفویض را به همین جهان و همین زمان تقلیل داد و اصل نمایندگی را به منزله آن روی دیگر سکه تفویض باب کرد. تفویض قدرت به دیگری، بدون اصل بازنمایندگی ممکن نیست. گویی همان گونه که بشر در داستان آفرینش خلقت نماینده دادار بر روی زمین است، مدرنیت این اصل را در تفسیر زمینی خویش مبنا قرار داده، و نمایندگی را به منزله تفویض نهادینه می کند. مدرنیت با قطع کردن ناف این جهان از آن جهان، انسان را به همان چیزی مبتلا ساخت که بعدها و در قرن ما، آدورنو "بی خانمانی استعلایی" انسان و مدرنیت نام نهاد. وداع از هر آن چه متاگیتیکی است، درنهایت وداع از هر آرمان و ارزش استعلایی است، وداع از هرآن چه هست که مطلق و ازلی و ابدی می نماید. مدرنیت در ذات خود آغشته به ایهام و ابهام بود. اما مدرنیت با کشف پدیده قدرت و با بازخوانی و بازتاویلی از قدرت چونان پدیده ای که حاوی قوه و نیرو است، هم از قدرت چونان پدیده ای مثبت اعاده حیثیت کرد و هم قدرت را آن پدیده ای نامید که در غیاب امر ماوراطبیعی یا فقدان امر انسانروا می تواند جهت و مسیر زیست آدمی را در این جهان لایتناهی چونان واحد قدرت و آماج نشان دهد. تبدیل بنده به خدایگان شعار مدرنیت بوده است که در منشور حقوق بشر به مانیفست مدرنیت بدل می گردد. خودبنیادی هم ابداع مدرنیت است و هم اختراع مدرنیت. قدرت مدرنیت که ازیک سو در قطب سازی بود و از سوی دیگر در غلبه بر این قطب بندی از طریق ساخت قطعیت استوار بود با نسبی ساختن زیست و جهان و با تقلیل انسان به لحظه هم انسان را نسبی ساخت و هم انسان را وادارساخت این لحظه نسبیت را مطلق سازد. عمل چیز دیگری جز مطلق سازی این نسبیت نیست. مدرنیت که با غلبه بر مطلقیت سنت نسبیت را معیار و سنگ محک همه چیز ساخته بود، واقف بود که خودبنیادی یگانه راه سمتگیری و تنها ملاک زیستن در جهان بی بنیاد است. قدرت کشف مدرنیت است. خشونت کشف سنت است. مدرنیت با کشف تقسیم قوا نظریه قدرت را بازخوانی کرد. قدرت آن جا است که قوا تقسیم است. برخلاف سنت که برداشت اش از قدرت مرکزمداری به منزله انگاشت هیرمندانه بود. این به این معنا نیست که در قدرت خشونت وجود ندارد. بحث بر سر رابطه این دو است. قدرت در مدرنیت مشبک و افقی است. کشف قدرت چونان پدیده ای که در تاروپود جامعه و انسان و جهان رخنه کرده است و بافت و نسج انسان و جامعه را درهم تنیده است، کشف نیچه ای است. کشفی که بعدها توسط فوکو بازخوانی و پیگیری می شود. حتا ارسطو وقتی از قدرت حرف می زند آن را معادل توان و قوه می نامد. ادراک قدرت چونان خشونت، به قول نیچه، همان قدرت خام و ابتدایی است. پارداوکس مدرنیت در همین است. مدرنیت بی بنیادی جهان را ازطریق کشف مثبت قدرت ترمیم می کند و نظم جامعه و جهان را بر بنیاد قدرت نهادها و دولت ها بنا می کند. قدرت بنیاد مدرنیت است. حتا خودبنیادی نیز تبلور و تجسم این اصل است. خودبنیاد دانستن خود به معنای خود را بنیادنهادن هر آن چه که هست و خواهدشد است. گویی در این جهان بی خانمان خودبنیادی چتری است که در زیر آن انسان نفس می کشد و قادر است درطی زمان در جهان بی معنا معنا نهد و ارزش بیافریند. معنادادن نماد قدرت است. قدرت توسعه گر است. مرز می نهد. خط فارق می کشد. قدرت نماد تفویض است. اما تفویض در مدرنیت زمانمند و نسبی است. قدرت سازنده است. تاریخ مدرنیت تاریخ پر کش و قوس خرد قدرت و قدرت خرد است. تلاش برای شکل دادن تبدیل قوه به توان است. انسان در مدرنیت گذار از قوه به توان است. یعنی احتمال و امکان.
مدرنیت به بیانی تلاش برای بنیادنهادن جهان و انسان است بر بی بنیادی که عین قدرت است. چالش میان قدرت و خرد که صفت ممیزه مدرنیت بوده است از همین چالش میان بنیاد و بی بنیادی نشات می گیرد. مدرنیت خودبنیادی را در مقابل دگربنیادی می نهد و معنا می کند- امری که سرشتی مدرنیت است زیرا مدرنیت ساخت همین تقابل ها است، که الان هدف حمله فرامدرنیت قرار گرفته است- اما روی دیگر این تقابل همان تقابل میان بنیاد و بی بنیادی است. مدرنیت تلقین می کند هرگاه این تقابل از میان برخیزد و یا به هم دیگر فروکاسته شوند، امر بی واسطه حاکم می گردد که همان خشونت است. هرچند مدرنیت، دست کم در چرخش کپرنیکی خویش در کانت، به امر بی واسطه اعتنایی ندارد و با تقسیم جهان به فنومن و نومن، تقدیر آدمی را به فهم فنومن ها تقلیل داده است، اما خود اصولی را آفریده است که گویی چونان اصولی می نمایند که ازلی و ابدی می نمایند. و هرگونه تشکیک و تاملی در آن ها چونان گرایش به یک ناهمزمانی خطرناک تلقی می شود. مدرنیت در گرایش خویش به زمان سکولار به سلطه روزمرگی راه می برد. تفکیک سپهر خصوصی از سپهر عمومی یا تقسیماتی مانند دولت، خانواده و جامعه مدنی(هگل) یا آن چه بعدها وبر در اثر خود «جامعه و اقتصاد» باز می کند، نماد حکمروایی «اکنون» بر زندگی انسان ها است. رهایی جامعه از چنگال دولت در پرتو قرارداداجتماعی یا تفکیک حوزه های اجتماعی در مدرنیت سلطه روزمرگی را به نمایش می گذارد. سلطه روزمرگی نماد حکمروایی کامل زمان سکولار است که به گونه تنگاتنگی با مدرنیت درهم تنیده است. روزمرگی در مدرنیت امر بسیار به سامانی است و بستری است که در آن همه چیز محک می خورد. حتا خود مدرنیت.