نا کامی

 

                       

هنگامی که راه دستیابی به یک هدف خواستنی بسته می‌شود یا دستیابی به آن به تأخیر می‌افتد، ناکامی روی می‌دهد، سده‌های گوناگونی، چه درونی و چه برونی، بر سر راه کوشش‌های فرد برای دستیابی به هدف قرار می‌گیرد. در محیط فیزیکی سدهائی وجود دارد مانند راهبندان در خیابان‌ها، و صف‌های دراز برای خرید از فروشگاه‌ها، خشکسالی‌هائی که محصولات کشاورزی را از بین می‌برد و سروصدا که راه بر تمرکز فکر می‌بندد. سدهای محیط اجتماعی به‌صورت محدودیت‌هائی است که مردم بر آدمی تحمیل می‌کنند؛ از امر و نهی پدر و مادر گرفته (”بچه‌تر از آن است که بتواند زندگی مستقلی داشته باشد“) تا مسائل گسترده‌تر تبعیض‌ نژادی یا جنسیتی، همه در زمرهٔ همین محدودیت‌ها است.

 
 

گاه چیزی که مانع دستیابی آدمی به هدف و خشنود شدن وی می‌شود از کم و کاستی‌های خودش سرچشمه می‌گیرد. معلولیت‌های جسمانی، نداشتن بعضی از توانائی‌ها و یا خویشتنداری نابسنده نیز ممکن است آدمی را از رسیدن به هدف باز دارند. به جز این‌ها هر کسی نمی‌تواند موسیقیدان ماهری شود یا از پس امتحان‌های ورودی دوره‌های پزشکی یا حقوق برآید. اگر کسی هدف‌هائی برای خود انتخاب کند که فراتر از توانائی‌های او است، محتملاً دچار ناکامی خواهد شد.

واکنش در برابر ناکامی

 

ناکامی خواه ناشی از سدهای محیط باشد یا ناشی از کم و کاستی‌های شخصی و یا برخاسته از تعارض، در هر حال می‌تواند پی‌آمدهائی به دنبال داشته باشد. آزمایش مشهوری که با کودکان کم سن و سال صورت گرفته نشان‌دهندهٔ برخی واکنش‌هائی است که در برابر ناکامی ابراز می‌شود (بارکر ـ Barker، دمبو ـ Dembo، و لوین ـ Lewin، ۱۹۴۱). این آزمایش با فعال‌های زمان حال بیان می‌شود تا چنین بنماید که در صحنه حضور داریم.

 
 

در نخستین روز آزمایش، کودکان یک یک وارد اتاقی پر از اسباب‌بازی می‌شوند. اسباب‌بازی‌ها فاقد یک قطعه یا چیزی هستند که آنها را کامل کند. (برای نمونه: صندلی بدون میز است، میز اطو بدون اطو. دستگاه تلفن بدون گوشی، و برای قایق و اسباب‌بازی‌ها مشابه دیگر آب در کار نیست). غالب کودکان با اشتیاق و شادمانی با اسباب‌بازی‌ها به بازی می‌پردازند و به‌صورت تخیلی بخش‌هائی را که وجود ندارد تکیمل می‌کنند. به این ترتیب که صفحهٔ کاغذی را به‌جای آب به‌کار می‌برند تا قایق روی آن حرکت کند و مشت خود را به‌جای گوشی تلفن. در دومین روز آزمایش کودکانی را مشاهده می‌کنیم که رفتارشان به کلی طور دیگری است. به این معنا که به‌نظر می‌رسد نمی‌توانند به‌صورت سازنده‌ به بازی بپردازند و اسباب‌بازی‌ها را در فعالیت‌های با معنا و رضایت‌بخشی به‌کار گیرند. آنها را با بی‌اعتنائی به‌کار می‌برند و گاه روی آنها می‌پرند و سعی می‌کنند آنها را بشکنند. هنگام نقاشی با مداد شمعی مانند بچه‌های کوچک خط خطی می‌کنند. نزد آدم بزرگسالی که در اتاق حضور دارد نق و نق می‌کنند و داد و فریاد راه می‌‌اندازند. یکی از آنان کف اتاق دراز می‌کشد و به سقف خیزه شده، سرودهای کودکستانی می‌خواند طوری که انگار در عالم خلسه است.

 
 

- چه چیز موجب این تفاوت‌های رفتاری می‌شود؟

 

آیا گروه دوم کودکان دچار گونه‌هائی از اختلال عاطفی هستند؟ با اینکه با برخی از آنان در خانه بدرفتاری می‌شود؟ در واقع کودکان گروه دوم همان کودکان روز نخست هستند که نشانه‌های ناکامی را بروز می‌دهند که به ترتیب زیر به‌وجود آمده است.

 
 

در دومین روز آزمایش، شیشهٔ ماتی را که در گوشه‌ای از اتاق بود برداشتند و کودکان مشاهده کردند که در بخش دیگری از اتاق بازی، نه تنها نیمهٔ مکمل اسباب‌بازی‌ها“ بلکه اسباب‌بازی‌هائی گیرای دیگری هم هست. در آن بخش از اتاق، میز با صندلی، اطو با میز اطو، یک تلفن کامل و ظرف بزرگی از آب برای قایق وجود داشت؛ اما یک دیوار توری این چیزهای گیرا را از دسترس کودکان دور کرده بود. این کودکان امکان‌ بازی با ”هیچ‌یک“ از آن اسباب‌بازی‌ها را نداشتند و می‌باید به همان ”نیمه اسباب‌بازی‌ها“ بسنده می‌کردند. این کودکان دچار ناکامی شده بودند.

 
 

چرا نیمه اسباب‌بازی‌ها در روز نخست رضایت‌بخش و در روز بعد ناکام‌کننده شد؟ نکتهٔ ساده‌ای است. در روز نخست رفتار هدف‌جویانهٔ کودکان با همان اسباب‌بازی‌های موجود کامیاب می‌شد، اما در روز بعد چون کودکان می‌دانستند اسباب‌بازی‌های گیراتری هست بنابراین هدف تازه‌ای برای خود پیدا کردند. هدف روز نخست دست‌یافتنی اما هدف روز دوم دست نیافتنی بود. به این ترتیب هرگاه در روز دوم کودکان به نیمه اسباب‌بازی‌ها بسنده می‌کردند به این معنا بود که از تجربهٔ ظاهراً غنی‌تری صرف‌نظر کنند، کاری که ناکامی همراه داشت. بنابراین ناکامی یک امر نسبی است. ممکن است شخص تا وقتی‌که با دوستی مواجه نشده که وضعی بهتر از او دارد، از شرایط زندگی خود رضایت داشته باشد.

 
 

این آزمایش برخی پاسخ‌های فوری آدمیان را در برابر ناکامی نشان می‌دهد در بحثی که دربارهٔ پاره‌ای از این پاسخ‌ها خواهیم داشت به جزئیات دیگر این آزمایش‌ اشاره نموده از آزمایش‌های دیگر و تجربه‌های ناکام ساز در زندگی روزمره شواهدی می‌آوریم.

 
 
 

 

پرخاشگری

 

در شرایط ناکامی‌آوری که غالب کودکان بی‌قرار و ناخشنود بودند، وول می‌خوردند، و آه می‌کشیدند و گله و شکایت می‌کردند. بسیاری از آنان احساس خشم خود را بروز می‌دادند: به اسباب‌بازی‌ها مشت و لگد می‌زدند و آنها را می‌شکستند (در دورهٔ پیش از ناکامی، تعداد انگشت‌شماری از آنان چنین رفتارهائی داشتند).

 
 

پرخاشگری گاه مستقیماً نسبت به شیء یا کسی که خاستگاه ناکامی است ابراز می‌شود. در این آزمایش برخی کودکان به تور سیمی یورش می‌بردند تا آن را از میان بردارند یا آن را دور بزنند. این‌گونه پرخاشگری‌ها لزوماً خصمانه نیست، بلکه ممکن است یک راه حل آموخته شده برای حل یک مسئله باشد. هنگامی‌که کودکی یک اسباب‌بازی را از کودک دیگری می‌گیرد احتمالاً کودک دوم برای پس گرفتن آن به کودک اول حمله می‌برد. بزرگسالان پرخاشگری‌های خود را بیشتر به‌‌صورت کلامی نشان می‌دهند تا فیزیکی یعنی به‌جای کتک‌کاری، به یکدیگر‌ اهانت می‌کنند.

 
 

گرچه ممکن است خشمی که از ناکامی مایه می‌گیرد آدمی را به حمله به مانع ـ خواه جاندار و خواه بی‌جان ـ وادارد، اما چنین نیست که همواره بتوان مستقیماً پرخاشگری کرد.

 
 
 

 

پرخاشگری جابه‌جا شده

 

در بسیاری موارد، کسی که ناکام شده نمی‌تواند نسبت به خاستگاه ناکامی پرخاشگری کند، گاه این خاستگاه مبهم و ملموس است و شخص نمی‌داند به چه چیز حمله‌ور شود. بلکه احساس خشم کرده و دنبال محملی می‌گردد. گاه شخص ناکامی آفرین چنان قوی است که حمله‌ور شدن به او خطربار است. هنگامی‌که راه‌ حمله به خاستگاه ناکامی بسته باشد ممکن است پرخاشگری جابه‌جا شود؛ به این معنا که عمل پرخاشگرانه به‌جای علت واقعی، متوجه شخص یا شیء بی‌تقصیری شود. برای نمونه کسی که در محل کار خود مورد توبیخ قرار گرفته، خشم و غضب بیرون نریخته‌اش را بر سر خانواده‌اش می‌ریزد، یا ”قشقرقی“ که سیما برای هم اتاقیش راه می‌اندازد، ممکن است ناشی از نمرهٔ بدی باشد که در امتحان وسط نیم‌سال گرفته است.

 
 

پیش‌داوری دربارهٔ اقلیت‌ها غالباً عناصری از پرخاشگری جابه‌جا شده یا بلاگردانی (Scapegoating) در خود دارد. در دوره‌های رکود اقتصادی که پول و کار و پیشه کمیاب می‌شود. مردم وسوسه می‌شوند که مسئولیت مشکلات خود را به گردن یک اقلیت ناتوان بی‌اندازند. در زمان‌های گذشته نازی‌های یهودیان را، مزرعه‌داران جنوب آمریکا سیاه‌پوستان را، که کارگزان پروتستان بوستون کاتولیک‌های ایرلندی را و کشاورزان کالیفرنیا مکزیکی‌هائی را که به‌طور غیرقانونی در آنجا ساکن بودند مسئول مشکلات خود می‌شمردند، و نظایر آن. در مبحث رفتار اجتماعی فرد خواهیم دید که چندین عامل دست به دست هم می‌دهند تا پیشداوری به‌وجود آید؛ و چنانکه از آزمایش‌ زیر برمی‌آید ممکن است پرخاشگری جابه‌جا شده که از ناکامی برمی‌خیزد، یکی از آن عامل‌ها باشد.

 
 

پسرانی را که در یک اردوی تابستانی به‌سر می‌بردند در یک آزمون طولانی ملال‌آور شرکت دادند. این آزمون چندان به درازا کشید که آنان را از برنامهٔ هفتگی تماشای فیلم در بیرون از اردو محروم ساخت. پژوهشی دربارهٔ نگرش این پسران به گروه‌های اقلیت در دوره‌های پیش و پس از آزمون نشان داد که پس از آزمون در احساسات غیردوستانهٔ آنان افزایش معناداری پیدا شده است. این پسران به‌جای ابراز مستقیم خشم خود را به گردانندگان آموزن‌ها، آن را به اقلیت‌ها جابه‌جا کرده‌ بودند (میلر ـ Miller و بوگلسکی Bugelski ،۱۹۴۸).

 

 
 

 

بی‌تفاوتی (apathy)

 

یکی از عواملی که کار بررسی رفتار آدمی را پیچیده‌ می‌کند این است که افراد در برابر موقعیت‌های همانند به شیوه‌های گوناگونی پاسخ می‌دهند. برای نمونه: گرچه پاسخ معمول آدمیان در برابر ناکامی، پرخاشگری فعال است، با این حال عکس این پاسخ نیز، مانند بی‌اعتنائی با کناره‌گیری که بی‌تفاوتی نامیده می‌شود، کم رواج نیست، درست است که به روشنی نمی‌دانیم چرا در برابر یک موقعیت مشابه، یکی با پرخاشگری و دیگری با بی‌تفاوتی واکنش می‌کند، اما به‌نظر می‌رسد در این امر یادگیری عامل پراهمیتی باشد. واکنش‌هائی که در برابر ناکامی ابراز می‌شود درست مانند رفتارهای دیگر آموخته می‌شود. کودکانی که در برخورد با ناکامی، خشم و خشونت نشان می‌دهند و می‌بینند که نیازهایشان از همین راه برآورده می‌شود (خواه بر اثر کوشش‌های خودشان و خواه به این خاطر که یکی از والدین، سراسیمه آنان را آرام می‌کند). در آینده هم وقت انگیزه‌هایشان به مانعی بر بخورد احتمالاً به همان رفتار دست می‌زنند. به همین ترتیب کودکانی که خشم و خشونت ایشان راه به‌جائی نمی‌برد. و درمی‌یابند که در برآوردن نیازهایشان، از کار و کوشش خود طرفی نمی‌بندند، احتمال دارد که وقتی در آینده با موقعیت‌های ناکام‌کننده روبه‌رو می‌شوند بی‌تفاوتی و کناره‌گیری پیشه کنند.

 
 
 

 

درماندگی (helpessness) آموخته‌شده

 

بررسی‌ها نشان می‌دهند که آدمیان ممکن است یاد بگیرند که در برابر موقعیت‌های فشارزا احساس درماندگی کنند. سگی که در قفس دو سره است (دستگاهی که دو بخش آن با یک مانع از هم جدا می‌شود) به‌سرعت یاد می‌گیرد که برای فرار از ضربهٔ برقی خفیفی که از طریق تورسیمی کف قفس به پاهایش وارد می‌شود، به بخش دیگر آن بپرد. هرگاه چند ثانیه پیش از وصل شدن جریان برق به توری کف قفس. چراغی روشن شود سگ یاد می‌گیرد که با دیدن آن نشانه، به بخش بی‌خطر قفس، به بخش بی‌خطر قفس بپرد و هیچ ضربه‌ای هم دریافت نکند. اما هرگاه این سگ در گذشته در موقعیتی قرار گرفته باشد که در آن نتوانسته باشد از ضربه‌ها اجتناب کند یا بگریزد، یعنی هیچ‌گونه کوششی از جانب سگ موجب پایان ضربه‌ها نشده باشد، در آن‌صورت بعدها هم که سگ در شرایط گریزپذیری قرار می‌گیرد برایش بسیار دشوار است که پاسخ‌های گریز را فرا گیرد؛ یعنی گرچه یک پرش ساده به بخش دیگر قفس، حیوان را از عذاب می‌رهاند با این حال وی در جای خود می‌نشیند و ضربه‌ها را تحمل می‌کند. بعضی سگ‌ها هیچ‌گاه چنین رفتاری را یاد نمی‌گیرند، حتی اگر آزمایشگر با جابه‌جا کردن آنها از روی مانع، راه روش کار را به آنها نشان دهد. نکته اینجا است که این‌گونه سگ‌ها قبلاً یاد گرفته‌اند که از این ضربه‌ها نمی‌توانند بگریزند و اینک دیگر نمی‌توانند بر این احساس درماندگی آموخته‌شدهٔ غلبه کنند (سلیگمن ـ Seligma ،۱۹۷۵).

 
 

وقتی گروهی از آدمیان را در بعضی موقعیت‌های آزمایشی قرار دهیم که نتوانند کنترلی بر ضربهٔ برقی با صدای شدید داشته باشند، در صورت فراهم آمدن امکان گریز، این افراد کمتر به پاسخ‌های گریز دست می‌زنند تا کسانی‌که هرگز تجربهٔ احساس درماندگی نداشته‌اند (تورنتون ـ Thornton و جاکوبس ـ Jacobs ،۱۹۷۱). به‌نظر می‌رسد که رویدادهای کنترل‌نشدنی یا حل‌نشدنی بسیار گوناگونی وجود دارد که در توانائی جاندار برای کنار آمدن با مسائل و دشواری‌های بعدی اخلال می‌کنند.

 
 

طی یک بررسی دربارهٔ یادگیری احساس درماندگی، به یک گروه از آزمودنی‌ها مسئله‌های حل‌شدنی، و به گروه دیگری، مسئله‌های حل‌نشدنی داده شد و به یک گروه دیگر هم هیچ مسئله‌ای داده نشد. در مرحلهٔ بعد، هر سه گروه یادشده توسط دستگاهی شبیه به جعبهٔ دوسره مورد آزمایش قرار گرفتند. در این آزمایش می‌شد با جابه‌جا کردن دست به صدای ناخوشایند شدیدی پایان داد. آزمودنی‌های گروه مسئله‌های حل‌شدنی و گروه بی‌مسئله به‌سرعت پاسخی را که موجب قطع صدا می‌شد یاد گرفتند، اما آزمودنی‌هائی که با مسئله‌های حل‌نشدنی کلنجار رفته بودند هیچ کوششی برای یادگیری پاسخ‌گریز نکردند و نافعالانه به سر و صدای ناخوشایند تن در دادند (هیروتو ـ Hiroto و سلیمگن ۱۹۷۵). چنین می‌نماید که احساس درماندگی حاصل از یک موقعیت، به موقعیت‌های دیگر تعمیم می‌یابد.

 
 
 

 

واپس‌روی (regression)

 

واپس‌روی به‌عنوان بازگشت به شیوه‌های رفتاری نارس، یعنی بازگشت به ویژگی‌های رفتاری دوران کودکی، تعریف می‌شود. در آزمایش‌ اسباب‌بازی‌ها، مشاهده‌‌گران سطح سازندگی بازی‌های هر کودک را رتبه‌بندی کردند. این رتبه‌بندی که نخست در موقعیت بازی آزاد و سپس در موقعیت ناکام‌ساز صورت گرفت نشان داد که سازندگی بازی‌های غالب کودکان کاهش چشم‌گیری پیدا کرده بود: به این معنا که به‌جای نقاشی، خط خط می‌کردند؛ به‌جای وانمود به اطو کردن لباس‌ها، میز اطو را سرنگون می‌کردند و به‌جای سفر خیالی با ماشین‌ها و کامیون‌ها، آنها را بی‌هدف به این‌سو و آن‌سو هل می‌دادند.

 
 

گاه بزرگسالان هنگام رو‌به‌رو شدن با موقعیت‌های ناکامی‌زا دست به رفتارهای نارس می‌زنند. برای مثال فحاشی می‌کنند، فریاد می‌زنند یا کتک‌کاری می‌کنند، و یا هرگونه کوششی را برای کنار آمدن با مشکل خود رها می‌کنند و دنبال کسی می‌گردند که به عوض خودشان آن را حل کند. هنگامی‌که کوشش‌های آدمی برای حل یک مسئله راه به‌جائی نمی‌برد طبیعی است که به رفتارهائی متوسل شود که در گذشته موفقیت‌آمیز بود‌ه‌اند. در این زمینه، یک نمونهٔ شناخته شده وضع کودک سه‌ساله‌ای است که آداب تخلیه را به‌خوبی فرا گرفته لیکن اینک که نوزاد تازه‌ای در خانواده زاده می‌شود دوباره شب ادراری پیدا می‌کند، داستان از این قرار است که ناکامی ناشی از افتادن از مرکز و مدار توجه و مهربانی پدر و مادر، کودک را به‌سوی رفتارهائی کشانده که سابقاً به‌خاطر آنها مورد توجه قرار می‌گرفته است. این امکان وجود دارد که بزرگسالان نیز بر اثر فشار روانی شدید و مستمر، به رفتارهای کودکی واپس روی کنند .

 
 

دختر هفده ساله‌ٔ سمت چپ، عکسی از پنج سالگی خود (در تصویر میانی) پیدا کرد با کوتاه کردن موها کوشید تا هر چه بیشتر به کودکی که در آن عکس بود شباهت به‌هم رساند (تصویر راست). این دختر در یک خانوادهٔ بسیار بی‌ثبات بزرگ شده بود. در چهار سالگی که دعواهای شدید پدر و مادرش آغاز شد نخستین نشانه‌های اختلال را نشان داد. هفت ساله بود که مادرش از ارتباط جنسی با پدرش خودداری کرد و با این حال، وی تا سیزده سالگی در رختخواب پدر می‌خوابید. در این هنگام مادر که به اغوای دخترش از سوی پدر مشکوک شده بود با مراجعه به دادگاه و کسب حق‌ سرپرستی، زندگی مستقلی را با دختر آغاز کرد. دختر از جدائی با پدر بسیار ناراحت بود پیوسته با مادر دعوا می‌کرد و در مدرسه جهت نظم و انضباط مسئله‌آفرین شده بود. سرانجام به اصرار دختر پس از سه سال مادر و دختر به دیدن پدر رفتند که با دختر جوانی زندگی می‌کرد. درگیری سختی روی داد و بار دیگر مادر اجازه نداد دختر نزد پدر بماند. پس از این جریان، دختر عبوس و گوشه‌گیر شد و دیگر به مدرسه نرفت. یک روز هنگام به‌هم ریختن خانه، آن عکس مربوط به دورهٔ کودکی خود را یافت. سپس ظاهر خود را تغییر داد، رفتارهای کودکانه در پیش گرفت، کثیف و نامرتب شد و سرانجام دیگر ادرارش را هم کنترل نکرد. این دختر به یک دورهٔ خوشایندتری از زندگی خود که در آن تعارض و حسادت نبوده واپس رفته بود (نقل از ماسرمان ـMasserman ،۱۹۶۱، صفحه‌های ۷۰ و ۷۱، بیمار دکتر جان رومانو ـ Dr. John Romano).