سالار عزیزپور
انفجار
جانور
غار نشینم
در هراس از خویشتن خویش
عربده
عشق
تو را
می ترکم
در انفجار
خیابان
میان آتش ودود
جانور
غار نشینم
در هراس از وحشت ِ خویش
شماتت باد
شماتت باد
تنپوشه ی تنت را
چراغانی می کند
به رنگ رنگ ِ شقایق
کنار جاده صبح
همسرم
همسرای سرایم
درد ها را قسمت کنیم
و زخم ها را
به سخاوت ِ مهر وماه
در امتداد شب ِ سرخ
در امتدادشب ِصبح
وآن تلاوت صبح
دو شعر ویک شاعر
تصاحب
مادرم
گمنام ترین قبیله گمشده یی ست
که هیچ افتخاری نمی زاید
حتا برای امروز
و فردای که نیست
قبیله
قبله من
و قباله من
برای تصاحب توست
پشک هفت جان
به دنبال چه بوده ام ، نمیدانم ؟
منکه از آغاز عاشق بوده ام
خیابان ها
آرمان ها را دویده ام
لحظه های مردن را
از نفس نیفتاده ام
پشک هفت جانم ، من
همزبانم توگشتی
عاشق جان باخته ی بی همه چیز
وقتی که خواب از چشمانم پرید
|