جنبش پديده شناسي شبيه بسياري از
مكاتب فلسفي معاصر، در حالتي گذار با تأثير خود در
مسيرهاي گوناگون قرار گرفت و آموزه ها و آراء آن
بر نئورئاليسم «مور» و پيروان او بر نظرگاههاي
اگزيستانسياليستي هايدگر، سارتر و مرلوپونتي تأثير
گذارد. (اثر برجسته هايدگر، «هستي و زمان»، سال
۱۹۲۷
در سالنامه پديده شناسي و پژوهش فلسفي منتشر شده
بود). شروع جنبش را مي توان با آثار فرانتس
برنتانو(۱۹۱۷-۱۸۳۸)
و كارل استامپف (۱۹۳۶-۱۸۴۸)
جستجو نمود و ليكن پيشرفت عمده و
گسترده آن مي بايد به ادموند هوسرل اسناد داده شود
كه با موريس گيگر(۱۹۳۷-۱۸۸۰)،
الكساندر پفندر(۱۹۴۱-۱۸۷۰)،
آدلف ريناخ (۱۹۱۷-۱۸۸۳)
و ماكس شلر(۱۹۲۸-۱۸۷۴)
خط مشي اصول پديده شناسي منتشر
شده در سال
۱۹۱۳
را تحت عنوان سالنامه و پژوهشهاي فلسفي منظم و
ضابطه مند نمود.
تا سال
۱۹۰۵
انگاره هاي هوسرل توجه گسترده اي را در حلقه هاي
فلسفي آلمان، معطوف به خود نمود و ديدگاه او توسط
فيلسوفان مشهور و برجسته اي از جمله تئودور ليپس (۱۹۱۴-۱۸۵۱)
از دانشگاه مونيخ، پذيرفته شد.
همچنين جنبش در خارج از آلمان نيز به علت نوشته
هاي شاگردان هوسرل (در دانشگاه گوتينگن)، عده اي
كه در دوران [حكومت] نازي به ايالات متحده آمده
بودند، گسترش و اشاعه يافت.
پديده شناسي در مورد رشته هاي
بسياري به كار برده مي شود، ليپس آن را در مورد
زيباشناسي، ماكس شلر در مورد انسان شناسي، ارزش
شناسي و فلسفه دين؛ نيكلاي هارتمان (۱۹۵۱-۱۸۸۲)
در مورد اخلاق، ردلف اتو (۱۹۴۲-۱۸۹۳)
در مورد فلسفه دين؛ كارل مانهيم (۱۹۴۷-
۱۸۹۳)
در مورد جامعه شناسي، لودويگ بينس
وانگر(۱۹۶۶-۱۸۸۱)در
مورد روانشناسي و روانپزشكي؛ ويكتور. اي فرانكل (۱۹۰۵)
در مورد روانپزشكي و روان درماني و
كارل روگرس(۱۹۰۲)
در مورد روانشناسي شخصيت [آنرا] به
كار مي برد. تا آنجا كه به آموزه هاي اساسي پديده
شناسي مربوط مي شود مهمترين نوشته هاي قابل ملاحظه
از آن برنتانو، هوسرل، شلر، هارتمان و مرلوپونتي
بودند.
فرانتس
برنتانو
هر چند كه برنتانو، به گفتار صريح
نمي تواند به عنوان يك پديده شناس ملاحظه شود، با
اين وجود كتاب او «روانشناسي بنابر نظرگاهي تجربي»
(۱۸۷۴)
و تأثيري كه او بر شاگردش هوسرل بر
جاي گذاشت، مرحله اي [تازه] را براي اين جنبش جديد
پديد آورد. تأكيد او بر ادراك باطني به عنوان
منشأيي شهودي، معرفت نفسي مطمئن، مقدم بر مفهوم
هوسرل از پديده شناسي به عنوان مطالعه شهودي ذوات
از طريق تحليل توصيفي تجربه باطني بود. هدف اصلي
برنتانو تعيين و مشخص كردن محتواي آگاهي از يك عين
خارجي بدون تلاش براي توصيف آن عين خارجي في نفسه
بود.
ادراك باطني: برنتانوي تجربه گراي
بر آن باور بود كه همه استنتاج هاي فلسفي بايد
برگرفته از تجربه انسان باشد اما با اين وجود وي
درون نگري و خودكاوي را به عنوان راهنماي غيرقابل
اعتماد نسبت به واقعيت، طرد نمود و در عوض از
تحليل بي واسطه تجربه خودآگاه كه آن را ادراك
باطني يا شهود مفهوم مي ناميد، حمايت و پيروي
نمود.
او مي گويد:«چنين تجربه بديهي،
مطمئن و مناسب به يكباره براي ما در شكل عواطف،
اميال، آرمانها ،مفاهيم، داوريها و نظاير اين
آشكار و شناخته مي شود البته نه به اين معنا كه
تمام تجربه بي واسطه داراي يك جهت و همچنين يك
محتوا است.»
برنتانو، مفهوم قصديت يا حيث
التفاتي را كه اصطلاحي آشنا براي فيلسوفان
اسكولاستيك بود، ضابطه بندي نمود و ليكن يك معناي
ضمني جديد بدان بخشيد و نفوذ و اهميت تعيين كننده
اي به مثابه اساس پديده روانشناختي بدان اسناد
داد. حكيمان مدرسي قرون وسطي تفكر التفاتي را در
حكم بازگشت به قرينه ذهني يك عين خارجي، يعني وجود
(ذاتي) آن، در نظر مي گرفتند اما برنتانو با توجه
به اين واقعيت كه محتواي تجربه خودآگاه جهت داده
شده به اعياني كه ذاتي در آگاهي اند، آن را
(قصديت) معنا كرد. تمام پديده هاي رواني به اعيان
خارجي ارجاع داده مي شوند، بدين ترتيب يك انگاره
به شي اي كه آنرا آشكار مي كند، باز مي گردد
همانطور كه يك ميل به شيء مطلوب و دلخواه و يك حكم
به گزاره اي كه تصديق شده، ارجاع مي شود. اما
مطابق نظر برنتانو وجود التفاتي صرفاً به پديده
هاي رواني مربوط مي شود:« آن كاملاً در حوزه
فيزيكي غايب و فاقد وجود است.» (حيث التفاتي تبديل
به يك مفهوم بسيار مهم در پديده شناسي هوسرل و تا
اندازه اي با تفسير و كاربرد متفاوت، در فلسفه
اگزيستانسياليستي سارتر مي شود). برنتانو دريافته
بود كه هرگونه قصديتي به يك عين خارجي بازمي گردد.
به عبارت ديگر هر پديده فيزيكي در آگاهي عبارت از
عملي است كه به يك عين خارجي، خارج از آن آگاهي
ارجاع داده مي شود وليكن عين خارجي به طور دائمي
در آگاهي باقي مي ماند زيرا آن منحصراً نشانه اي
براي آنچه آگاهي و توجه التفاتي مورد هدف قرار
داده،نيست.
او اظهار مي كند كه هيچ آگاهي اي
از حس شنوايي بدون چيزي كه انسان مي شنود، هيچ
آگاهي اي از ايمان بدون چيزي كه بدان ايمان يافته
مي شود، هيچ عمل اميدوارانه اي بدون آنچه كه شخص
بدان اميد مي دارد، هيچ مبارزه اي بدون چيزي كه
شخص به موجب آن مبارزه مي كند، (هيچ شادماني به
عنوان يك امر ذهني) بدون چيزي كه در نسبت با آن
انسان مي تواند شادماني يابد، نمي تواند وجود
داشته باشد. پديده يا فعل رواني عبارت از عين
خارجي ثانوي است؛ اين پديده به آن چيزي كه همانا
عين نخستين است،باز مي گردد چنانكه گويي آن امر
خارجي براي آگاهي است تا آن را آشكار كند.
انواع افعال رواني:(از نظر
برنتانو) سه نوع فعل رواني يا پديده روانشناختي
وجود دارد:
۱-
تصورات كه تصاوير ذهني تجربه هاي
حسي هستند،
۲-
تصديقات يا احكام،
۳-
افعال عاطفي و حسي، يعني تمايلات و
احساسات. هر يك از اين افعال رواني به عيني خاص و
نمايش خصوصياتي كه عين بدان باز مي گردد، اسناد
داده مي شود. مطابق نظر وي ما بايد تصديق كنيم كه
همه اشياء جز آنكه به نظر مي رسند دارنده حقيقتي
در ذات خودند آنچنان كه در اشكال گوناگون خواه
نخواهي بر پايه منشأ التفاتي آشكار مي شوند بدين
معني كه نوعي فعل رواني همچون عمل بازنمود، حكم و
احساس را آشكار مي نمايد. بدينسان روانشناسي
توصيفي برنتانو به محتواي آگاهي رواني پرداخت و
هيچ سعي و كوششي را براي تحليل منشأ التفاتي كه
اعيان به عنوان واقعيت اشياء با آن افعال رواني
تطبيق و يا به آن ارجاع مي شود، انجام نداد.
در اين شيوه او در رهيافت جديدي
مشاركت جست كه از جنبش پديده شناسي برآمده بود. بر
اين اساس نظريه پديده شناسي اخلاق بنيان نهاده شد
كه در آن مرجع ارزش يك واقعيت بديهي، تجربه است و
ارزشهاي اخلاقي همچون واقعيت هر اعيان ديگر حيث
التفاتي، هستند. همچنين بر اين اساس بود كه نظريه
پديده شناسي ساختارهاي ذوات بر پايه تحليل
فرايندهاي ذهني ساخته شد.
نيكلاي
هارتمان
نيكلاي هارتمان فيلسوف نوكانتي تا
سال
۱۹۲۱
يك نظام پديده شناسي ارزشي را كه آشكارا نيروي
رانشي به جنبش پديده شناختي بخشيده بود، ضابطه
بندي نمود. نظرگاه هاي او در اثر سه جلدي اش «علم
اخلاق» (۱۹۲۶)،
منعكس كننده تأثير او از افلاطون، ارسطو،
آكوييناس، كانت (و كوهن نوكانتي) و با آميختگي از
سه نظام اخلاقي يعني: شهودگرايي اخلاقي كانت،
اخلاق ارسطو و نظام پديده شناختي ارزشي، شرح داده
شده بود.
اخلاق شهودي: هارتمان با شلو
درباره روش پديده شناسي، يعني مطلق گرايي ذات ارزش
ها، و اين نظريه كه ذوات ارزش، امر غيرعقلاني است
كه براي ما نه از طريق تعقل بلكه به صورت شهودي
شناخته مي شود، موافق بود و ليكن او مفهوم
فردگرايي شلو بخصوص نظريه اشخاص جمعي او را
نپذيرفت و اين استنتاج ارسطو را كه صرفاً افراد
(نه گروه ها يا مجموعه ايي از افراد) داراي هويت و
تشخص اند، برآن ترجيح داد. او همچنين اين انگاره
شلورا كه خدا غايت يا نهايت كوشش اخلاقي انسان را
نشان مي دهد، نپذيرفت. وي برآن باور بود كه آزادي
اخلاقي براي مطلق بودن توسط خدا تعيين نمي شود
بلكه آن صرفاً به قانون اخلاقي مرتبط مي گردد.
هارتمان به پيروي از اين نظريه كه ارزش ها واقعيات
ابژكتيو وجود هستند، به مانند آراء افلاطون، در
قلمرويي از ذوات ازلي و سرمدي، دانش انسان را از
ارزش ها به فهم عاطفي، پيشين و شهودي اسناد داد.
از نظر او انسان در تماس مستقيم با حوزه ارزش به
وسيله فرمان قلب پاسكالي اش قرار مي گيرد، يعني
حوزه اي كه از طريق آن توانايي عقلاني اش ناديده
انگاشته مي شود. از اين رو فقط انسان ها داراي
نگرش و بينش اخلاقي هستند.
سلسله
مراتب ارزش ها
قلمرو و اخلاق متشكل از نظامي
انسجام يافته از ارزش ها است گو اينكه اين نظام
براي ما به دليل محدود بودن دانش مان گسسته و ناقص
به نظر مي رسد. جايگاه نسبي يك ارزش اخلاقي، نسبت
به واحد ارزش سنجي، وابسته به رابطه آن با اراده
است كه برمبناي چنين واحدي عشق در اولويت و در رأس
قرار مي گيرد. از نظر هارتمان ارزش ها از جهت
سلسله مراتب به محتوا، نفوذ و ژرفايشان وابسته اند
و اين ارزش ها از كانون دگرگوني معكوس نفوذ و ژرفا
پيروي مي كنند. وي اظهار مي كند كه عدم رعايت يك
ارزش نسبتاً كم اهميت تر همانند احترام به حيات
آدمي ممكن است جدي تر از (همانطور كه در مورد قتل)
عدم رعايت يك ارزش والاتر، همچون عشق ورزيدن به
انسان هاي ديگر، باشد. به عنوان مثال قتل عمد
شايد فجيع ترين رفتار شناخته شده براي بشر باشد در
حالي كه استقامت بر عشق خطرناك ترين جرم به شمار
نمي رود. هارتمان چهار نوع از ارزش هاي اخلاقي را
مورد شناسايي قرار داد:
۱-
خير،يك ارزش غيرقابل تعريف و به
طور خاص غيرعقلاني را باز مي نمايد.
۲-
شرافت مندي، يك حقيقت جوانمردانه
است، نقطه مقابل آنچه حد معمول و متعارف است.
۳-
پرمايگي تجربه ، جست وجو براي يك
زندگي كامل را انعكاس مي دهد.
۴-
خلوص و پاكي نشانه صداقت و بي
ريايي قلب است.
موريس
مرلوپونتي
موريس مرلوپونتي نظام فلسفه خود را
به طور گسترده اي مطابق پديده شناختي هوسرلي،
البته با تأكيدها و تفاسير اگزيستانسياليستي طرح
بندي نمود. در واقع او احتمالاً مي تواند با دقت
بيشتري به عنوان يك اگزيستانسياليست، به رغم نوشته
هاي متمايزش درباره پديده شناسي، در نظر گرفته
شود. براي مدت كوتاهي وي همكار نزديك ژان پل سارتر
اگزيستانسياليست بود اما بعدها به يك منتقد جدي
براي ديدگاه سارتر تبديل شد. مركز نظام پوزيتيويسم
پديده شناختي او نظريه «پيشينگي (اولويت) ادراك»
است كه در بهترين كتاب شناخته شده او يعني پديده
شناسي ادراك شرح داده شده بود.
بازگشت
به تجربه بي واسطه
مرلوپونتي رئاليسم و ايده آليسم
سنتي و همچنين مفاهيم متافيزيكي و معرفت شناختي
ناتوراليسم و پوزيتيويسم را نپذيرفت. وي پديده
شناسي را به عنوان مطالعه ذوات توصيف كرد با اين
بيان كه «همه مسايل برابر با يافتن تعاريف ذوات:«
ذات ادراك يا ذات آگاهي...» هستند. از نظر او
رويدادگي مي بايد نقطه شروع براي فهم انسان و جهان
باشد: «ما بايد به جهان زندگي بازگرديم، جهاني كه
در آن، ما در تجربه زيسته، تجربه بي واسطه مان از
جهان را مشاهده مي كنيم» مطابق نظر وي ما بايد
تمايزي را ميان ادراك خود بديهي و تفكر صرفاً
كارآمد يا خود بديهي و يقيني، ايجاد كنيم، «جهان،
آنچه كه من مي انديشم، نيست بلكه آنچه سراسر زندگي
مي كنم، است من گشوده به سوي جهانم و هيچ ترديدي
ندارم كه در تعامل با آن هستم. البته آن را (جهان)
در اختيار ندارم زيرا كه: آن ابدي و بي پايان
است». از نظر او رويدادگي در جهان سبب جهان بدون
جهان است؛ «همانطور كه رويدادگي كوجتيو في ذاته
نقص نيست، بلكه دقيقاً آن چيزي است كه مرا از هستي
ام مطمئن مي سازد. همچنين روش ايده تيك (علم
ماهيات)، متدپوزيتيويسم پديده شناختي است كه
براساس امكان مبتني بر امر واقعي (real)
بنياد يافته است». در تقابل با اين گفته سارتر كه
ما «محكوم به آزادي هستيم» مرلوپونتي اظهار مي كند
كه در پي آيند هستي مان در جهان: «ما محكوم به
معناداري هستيم»، همچنان كه هميشه به اظهار چيزي
محكوميم. از نظر او همه اعمال و انديشه هاي ما
داراي نتايج تاريخي اند و يا درصدد كسب آنند؛
«تاريخ عبارت از انسان ديگر است»، مغاير با ديدگاه
سارتر كه «دوزخ عبارت از انسان ديگر است».
گستره
هاي وسيع تجربه
مطابق نظر مرلوپونتي پديده شناسي
آشكار كننده جهان است درست برخلاف «فلسفه كه
بازتاب دهنده حقيقت پيش زيسته نيست بلكه، به مانند
هنر وظيفه آن به ارمغان آوردن حقيقت به هستي است».
از نظر او واقعيت نخستين عبارت از جهان زندگي درك
شده است. همچنين مطابق نظر وي ما به طور مستقيم به
هستي و حقيقت از طريق آگاهي ادراكي دست مي يابيم،
آگاهي كه براي ما برپايه ساختارهاي اعلي- درجه
آگاهي عقلاني حاصل مي آيد، گو اينكه اين تجربه هاي
اعلي- درجه براي آگاهي ادراكي، امر تقليل پذيري
نيستند. از اين گذشته آگاهي ادراكي نه فقط صرف
داده حسي يا احساس را، بلكه همچنين تجربه هاي بي
واسطه جهان زندگي بين الاذهاني يا اجتماعي را نيز،
رد مي كند. جهان زندگي در برگيرنده تاريخ، انسان
ديگر، فرهنگ و نيز جهاني كه در آن خود به كنش مي
پردازيم، است. جهان زندگي انسان گستره هاي وسيعي
از تجربه را همچون تجربه آرماني و مثالي، تخيلي،
فرهنگي، تاريخي و نيز جهان ادراك را شامل مي شود
كه هر قلمرو با معناي خاص و ساختار ارزشي مخصوص به
خود، متمايز مي شود. از نظر او ما از طريق پديده
شناسي ادراك به درجات ديگر تجربه همچون پديده
شناسي حقيقت بين الاذهاني و همچنين پديده شناسي
اخلاقي، ديني و تجربه زيباشناسي دست مي يابيم
همچنين نظر به اين كه هر قلمرويي از تجربه ويژگي
مخصوص به خود را داراست و نمي تواند به ادراك، به
خودي خود، تقليل يابد به همين دليل «شيوه هاي چند
گانه اي براي آگاهي بودن آگاهي وجود دارد». بدين
ترتيب هرچيزي در آگاهي ادراكي، بنياد مي پذيرد
زيرا در آن ما زندگي و حركت مي كنيم و داراي هستي
و وجودمان هستيم. اما اين نتيجه گيري به معناي
ايده آليسم نيست زيرا كه «همه آگاهي، آگاهي از
چيزي است» به عبارت ديگر آموزه پديده شناسي
التفاتي عبارت از آموزه اي قابل اجرا و معتبر است.
|