مادر سلام

مادر ! سلام ! ما همگي ناخلف شديم

 در قحطسال عاطفه هامان تلف شديم

مادر ! سلام ! طفل تو ديگر بزرگ شد

 اما دريغ ! كودك ناز تو گرگ شد

مادر ! اسير وحشت و جادو شديم ما

 چشمي نماند و يكسره بدخو شديم ما

مادر ! نقاب دفع شر از خوي ما ببند

 تعويذ مهر بر سر بازوي ما ببند

...

كوه از كمين و  صيحه مردان عقيم ماند

 اين بيشه هفت سال پياپي عقيم ماند

اين بيشه هفت سال پياپي پدر نديد

 گوساله هاي بت شده ديد و تبر نديد

يكباره سرو هاي كهن ريشه كن شدند

 مردان اين قبيله عاشق كفن شدند

رخش غرور و تيغ و كمان را فروختيم

 كام و زبان شعله فشان را فروختيم

خوش قامتان به قد دو تا خو گرفته اند

 مردان كج به بوي طلا خو گرفته اند

سر گُم تمام همتشان يك بدن شده

از تك روي تمامتشان كرگدن شده

در تيه مانده ايم و چهل سال شد تلف

 چشم انتظار معجزه آب هاي كف

...

اينك نشسته ايم سبك در كمين خويش

 چشم انتظار سوختن آخرين خويش

 

سيد ابوطالب مظفري