چرا یک چپ نو هستم؟
مبانی نظری کنش سیاسی در راستای آنتاگونیسم غیر عقلانی نظام
سلطه
هر کس که میخواهد نسبت خودش را با وضع موجود و نظام حاکم از
نظر سیاسی تعریف کند و بقول مردم درجامعه، فردی سیاسی با مبانی
و پشتوانه نظری باشد(نه مثل بسیاری افراد که بدون هیچ دلیلی
تنها به خاطر احساسات و شور و شوق یا میانبر زدن در رسیدن به
ثروت و قدرت وارد جریان های سیاسی مختلف میشوند) باید بتواند
اهداف خود را با رویه پراتیکی که برمیگزیند تطبیق داده و
چرایی و چگونگی کنش سیاسی خود را تبیین کند.
اول :هر کس که وارد سیاست میشود
اولین تعریف هویتی که باید از خودش ارائه دهد اینست که طرفدار
وضع موجود و سیستم حاکم است یا منتقد و مخالف آن .این تعریف
بسیار عام و جهان شمول و غیر تاریخی است . یعنی در هر جا و هر
زمانی ما با حاکمیت سیاسی (با که این حاکمیت الزما حاکمیت در
حوزه های دیگر را هم دارد فعلا کاری نداریم) روبه روییم، که به
ما امر و نهی میکند که چگونه زندگی کنیم و ما یا طرفدار و
مدافع ان هستیم یا منتقد و مخالفش . پس چند نکته نتیجه شد، اول
اینکه فردی که میخواهد سیاسی باشد، نمیتواند سیاست را بعنوان یک
تفنن و گذران زندگی معمولی مثل فیلم دیدن، بازی
های کمپیوتری یا
...انتخاب کند چنین فردی ابتدا پذیرفته است که سیاست تمامی
جنبه های زندگی او را تشکیل داده و زندگی را برای او تعریف
میکند و تنها تغییر در شرایط زندگی خود و جامعه اش با تغییر در
شرایط سیاسی انجام میشود و در نتیجه حاکمیت سیاسی (در هر کشوری
باشد) در راس توجه و نظر اوست چنین فردی ایمان دارد که انفعال
تئوریک یا پراتیک در زمینه سیاست (یا همان کاری به کار سیاست
نداشته باش) هرگز زندگی او و اطرافیان و جامعه اش را بهتر
نمیکند. چنین فردی در حالت مضحک توهم واری شرایط فعلیش(در هر
زمان و مکان) را بهشت تصور میکند و به همین راضیست و خواستار
تغییری نیست.
دوم : حال که پذیرفتیم سیاسی
هستیم باید ببینیم در کدامیک از دو جریان اصل قرار میگیریم .
این تقسیم بندی هیچ ربطی به احزاب و حکومت ها (در کشور ما یا
جهان) و علوم سیاسی آکادمیک ندارد و پیش فرضی برای تقسیم بندی
های بعدی است. آنهم این اصل ساده که محافظه کار است و از شرایط
موجود راضیست. یعنی میخواهد از نظام حکومتی موجود محافظت و
پاسداری کند و اگر تغییری در سیاست میخواهد در راستای تحکیم
نظام است . دسته دوم همان مخالفان نظام موجودند . اینکه حمایت
چه شیوه هایی دارد و مخالفت یعنی چه؟ (اصلاح طلبی یا براندازی
یا...) بحث دیگریست . فعلا با این تعریف جامعه از سه دسته
تشکیل شده است
: موافقان , بی
طرفان , مخالفان . در ادبیات
سیاسی دسته اول را راست و دسته دوم را چپ مینامند و دلیل آن
اینست که در زمان انقلاب کبیر فرانسه در تالاري كه نشستهاي
مجلس قانون گذاری برقرار ميشد، ژاكوبنها و ساير گروههاي
تندرو در سمت چپ تالار مينشستند، درحاليكه ژيرودنها و سلطنت
طلبان و گروههاي ميانه روتر در سمت راست و بدین ترتیب چپ
ها افرادی رادیکال بودند که خواستار تغییرات بنیادینی بودند و
راست ها بیشترمیخواستند سلطنت را حفظ کنند(که درنهایت چپ ها
پیروز شده و سلطنت برخلاف انگلستان برای همیشه در فرانسه نابود
شد).این نام گذاری که البته تصادفی هم نیست یعنی آنکه "راست"
است با شرایط راست و معولی و همیشگی کنار می آید اما آنکه چپ
است میخواهد از مسیر چپ و کج پیش برود و حرکتش خارج از روال
معمولی و راست و درست است . بعبارتی مسیر همیشگی مردمان که
همان تابعیت از وضع موجود و پذیرفتن بی قید و شرط حاکمیت است
مسیر راست و مسیر انتقادی که ضد این نظام است چپ و کج است.
سوم : مارکس بعنوان
متفکری که بیشترین تاثیر را بر جوامع و مردم پس از خودش گذاشته
، برای اولین بار تعریفی
نظام مند از مسیر حرکت و دیالکتیکی تاریخ بدست داد و براین
مبنا نتیجه اصلی مدرنیته را پیدایش طبقه سرمایه داری و استثمار
طبقه کارگر دانست و اقتصاد را بعنوان مفهوم زیر بنایی و فرهنگ
و سیاست و حقوق و ... را روبنای جامعه دانست .مارکس بهترین
تحقق نظام سرمایه داری یا بورژوازی(واژه ابداعی خود او برای
توصیف طبقه سرمایه دار حاکم که ابزار تولید در جامعه را در
دست دارند) را در نظام های لیبرال میدانست و بنابراین لیبرال
همان راست و چپ همان مخالفان لیبرال تعریف شد . در این تقسیم
بندی مارکس کاری به کار جوامع عقب مانده که هنوز لیبرالیسم در
آنها شکل نگرفته، نداشت. و خود نظریاتش را برای حالت پیشرفته
مدرنیته عرضه نمود و درباره بقیه جوامع هم معتقد بود که بزودی
به نظام سرمایه داری می پیوندند. بسیاری تعاریف مارکس امروزه
تاریخ مصرفشان گذشته است و افکار خود مارکس با محوریت طبقه
کارگر و پرولتاریا به هیچ وجه جوابگوی کنش سیاسی در شرایط
موجود نیست و ذکرش به سبب بانی بودنش در اینراه است. البته
مارکس بشدت وامدار فلسفه تاریخی بود که اولین بار توسط استادش
هگل وضع شد(طبیعی است که فلسفه تاریخ انسان ها تنها پس از کنار
زدن معرفت متافیزیکی خدامحورانه انجام پذیر بود که جرقه ی آن
با کشف "سوژه انسانی مستقل از خدا" توسط دکارت زده شد و
در معرفت شناسی کانت به کمال رسید و سه فیلسوف بزرگ دوران مدرن
که تفکر بشری را شکل دادند) . نقادی از مدرنیته بعنوان "مجموعه
جریان های سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-اقتصادی، که در دوران رنسانس و
پس از انقلاب صنعتی و افول بینش خدامحوری قرون وسطی، در یک کلام
اومانیسم وطرح انسان و منافع و لذایذ و خواستش مستقل از اسطوره
های سنتی و به قول بیکن شکست بت های ذهنی سنتی و نهایتا حکومت
های سکولار" میتوان تعریفش کرد، در نیمه دوم قرن 19 شروع شد .
نیچه را بزرگترین نقاد مدرنیته دانسته اند که چون محور
مباحث خود را اخلاق و تراژدی و ابرمرد و مفاهیمی فلسفی و
انتزاعی گذاشته از پرداختن به او میگذریم.برداشت سیاسی از
افکار نیچه کاری دشوار است و اگرچه بی هیچ شکی موثرترین متفکر
دوران مدرن است اما در بحث سیاسی و عینی ما که اصالت کل جامعه
و راه های بهتر زیستن آنرا در نظر داریم جایی ندارد.فروید
نیز با کشف و بسط نشریه ناخودآگاه و برداشتن اصالت از کنش های
انسانی و آرمان های مدرن دیگر نقاد بزرگ مدرنیته است که فعالا
کاری به ریشه های روانکانه کنش سیاسی و آرمان های مدرنیته
نداریم اما عجالتا میپذیریم هیچکدام اصیل نیستند و ریشه هایی
اسطوره ای(به بیان چپ انتقادی) دارند . در قرن بیستم هایدگر
و فیلسوفان پست مدرنی که تابع او و نیچه گشتند نیز نقد های
شدیدی بر مدرنیته وارد نمودند و در نهایت همه اینها با هم
ترکیب شدند و نقادی مدرنیته را شکل گرفت اما اگر این نقادی ها
از جنبه های فلسفی و روانشناسانه ی سیاست طرح شد سویه اصلی ان
نقد جامعه شناسانه بود که هسته کنش سیاسی نقادانه را شکل میدهد
و جامعه شناسی هم علمی بود که اساسا توسط مارکس و چپ ها شکل
گرفت که در بخش بعد به آن میپردازیم.
چهارم : مارکس خود دکترای فلسفه
داشت . او پس از مطالعاتی از فلسفه ؛ اصالت را به عمل و
پراکسیس بجای نظر و اندیشه داد بعبارتی منشا هر فکر و اندیشه
را شرایط محیطی و تاریخی و زمانی فرد اندیشمند دانست که اینک
در همه مکاتب چپ پذیرفته شده است . مارکس جمله ای دارد که
"فیلسوفان تا کنون جهان را تببین
کردند از این پس باید آنرا تغییر دهند" البته من با
این مخالفم و معتقدم و فکر میکنم فیلسوف کماکان جایگاه خاص خود
را دارد و سیاست یک ساحت از فلسفه است . بسیاری نظریات مارکس
اینک منسوخ شده اند. شرایط صنعتی خاص و وضعیت بد طبقه کارگر آن
تحلیل ها را ایجاب میکرد . امروزه مخصوصا با پیشرفت تکنولوژی
در جوامع پیشرفته با ماشین های جدید دیگر چیزی بنام طبقه کارگر
نداریم و با کارمند مواجه ایم . بعلاوه مفاهیم دترمینیستی
بدانصورت که : طبقه سرمایه داری محکوم به شکست است و آن
خوشبینی و امید های احساسی که پیروزی نزدیک است و جهان بزودی
با انقلاب های کارگران به شرایط آرمانی و ایده آل میرسد و
آزادی فردی و آزادی جمعی یکی میشوند دیگر هیچ اعتبار و صحتی
ندارد . البته دسته ای از پیروان مارکس(و بیشتر تئوریسین های
روسی و کشور های عقب افتاده و غیر دموکراتیک) که به "مارکسیسم
ارتدوکس" یا "مارکسیسم انقلابی" و در یک کلام کمونیست معروفند
که اتفاقا در معادلات جهانی سیاست بسیار بی تاثیرند. این عده
که خود را وارثان اصلی مارکس میدانند به شدت نظریات او را
درراستی منافعشان تحریف نموده چون مارکسیسم خود تحقق سوسیالیسم
را در جوامع سرمایه داری پیشرفته میدانست در حالیکه حتی در یک
کشور سرمایه داری پیشرفته اروپایی امریکایی انقلاب مارکسیستی
روی نداده و اگر حرکتی بود در روسیه تزاری عقب مانده یا هان
سوم و کشورهای آمریکای لاتین بوده است.لفظ تئوریسین و ایدیالوگ
را در بالا بجای متفکر از عمد بکار بردم زیرا هیچ متفکری این
نظرات متحجرانه که اشتباه بودنش با فروپاشی شوروی و بلوک شرق
کاملا ثابت شد نمی پذیرد و در آمریکا و اروپا هیچ متفکری از
اینان حمایت نمیکند. افرادی چون هابرماس,ژیژک,آلن بدیو و...
این دسته از چپ ها را چپ انتقادی مینامند که ریشه شان درچپ
مکتب فرانکفورت در آغاز قرن بیستم است .
پنجم : چپ انتقادی یا همان چپ نو
با متفکرانی شروع شد که نقاد بسیاری از نظریه های رایج و حاکم
جزمی و دترمینیستی مارکسیسم ارتدوکس و انقلاب کمونیستی
1917شوروی بودند و چپی بودند که ناقد بسیاری اصول پیشین
مارکسیستی حتی انقلاب بعنوان غایت کنش سیاسی مارکسیستی بودند.
چون مرکز پژوهش های دانشگاه فرانکفورت یا نشریه آن مطالبشان را
به چاپ میرساند بدین نام معروف شدند . البته اینکه امروزه هم
این لفظ را بکار میبرند نوعی تسامح است وگرنه آنچه این مکتب را
و
تفکر را زنده و بعنوان تفکر اصلی زمانه ما زنده نگه داشته همین
نداشتن اصول مسلم و آزادی نظری و تنوعش است . "نظریه انتقادی"
اولین بار در کتاب "دیالکتیک روشنگری" نوشته آدورنو و
هورکهایمر مطرح شد و متفکران بسیاری با نظرات مخالف در این
دسته بوده اند از جمله بنیامین و مارکوزه و تفاوت اصلی شان با
کمونیست ها اینست که همانگونه که از مارکس متاثرند از فروید
نیچه و هگل هم موثرند (بسیاری جاها مارکس را به بدفهمی هگل
متهم میکنند) اهل هنر مخصوصا موسیقی و سینما جامعه شناسی و
روانشناسی هم هستند. بعدا مطلب کاملی درباره شان مینویسم . چپ
در این روایت بسیار هم به نقد عملگرایی و پراتیک صرف مخصوصا
نوع رایج آن در جریان های دانشجویی پرداخته است (آدورنو در
شورش های می 68 و هابرماس در دوران اخیر) از این رو استقبال
جریانات دانشجویی از ان بسیار کمتر بوده چراکه چپ انتقادی
پاسخگوی نیاز های احساسی و هیجانی آنان نیست و بیش از انکه
گرایشی سیاسی باشد فلسفه ناب است.
نتیجه
:
چرا چپ هستم؟ ساده است چون میخواهم عقلانی عمل کنم از سکون و
انجماد بنفع محافظه کاری دوری کنم.و از اسطوره ها (هر چند
اسطوره های مدرن) بدور باشم.یک چپ هستم چون معتقدم همیشه وضع
بهتری وجود دارد و همواره ناقد شرایط موجودم و هرگز قانع
نخواهم شد که در وضع خوبی قرار دارم..محور لیبرالیسم به بیان
پوپر اینکه انسان ها تاریخ را میسازند و بر این مبنا اصالت
تاریخ را رد میکنند . اما اگر علیت را بعنوان قانونی ضروری و
تخلف ناپذیر و اصل اولیه حاکم بر اعمال انسانی بپذیریم
نمیتوانیم حرفی از تصادف در تاریخ و آزادی انسان ها در
اعمالشان سخن بگوییم . چپ ضرورت را در همه چیز میبند و بر این
مبنا تفکرش تاریخی است که با هگل آغاز شده است . برای یک چپ هر
چیزی دلیل دارد و بستر و تاریخ و شرایط اجتماعی که منجر به
افعال و نظراتش شده است و در قاموس یک چپ هیچ چیز در دنیا
تصادفی نیست پس هیچ چیز اصیل نیست.چپ معتقد است با دید
تبارشناسانه میتوان به کنه حقیقت و ذات هر چیزی دست یافت و
آدورنو خود مقاله ای در نقد فلسفه خواستگاه دارد. از اینرو چپ
با رویکرد انضمامی نافی هر نوع شناخت انتزاعی همانند پدیدار
شناسی است.اشتراوس از این دیدگاه یک احمق بشمار میرود. مبنای
چپ دیالکتیکی ناشی از تضاد همیشگی تز و آنتی تز که تاریخ
بشر را شکل داده همواره تضادی را ایجاد نموده و منجر به جنگ ها
و نزاع های بشری شده است. بر این مبنا بشر هیچ چیز ثابت و اصلی
را نمیتواند بپذیرد .اصول ثابت و جزمی سنت و دین توسط
لیبرالیسم بعنوان بهترین شکل متحقق مدرنیته کنار زده شد. اما
اصول ثابت دیگری بوجود آمد و بت های جدیدی بنا شد که چپ با آن
مشکل دارد . پس چرا چپ هستم چون یک منتقدم . منتقد شرایط موجود
و امید به شرایط بهتری دارم . خرد و عقل برای یک چپ تنها
معیار است . سوال اصلی چپ های انتقادی اینست که اگر جهان مدرن
عقلانی است چرا اینهمه خسارت و جنگ و بدبختی و بلا وجود دارد؟
(که آسیبش از تمام دوران پیشین بیشتر بوده)( و در حال حاضر
تکنولوژی مدرن کار را بجایی رسانیده که برای اولین بار توانایی
نابودی تمام حیات در عالم را هم در اختیار بشر گذاشته) نتایج
خرد گرایی نباید این باشد. پاسخ چپ انتقادی اینست که جهان
سرمایه داری حاکم بر جهان در ذات خود غیر عقلانی است و روبنایش
ظاهر خردگرایانه دارد . اینجا مرز چپ با پست مدرنیته که عقل را
بعنوان معیار قبول ندارد مشخص میشود هر چند هر دو نقاد مدرنیته
اند و جاهایی با هم خلط میشوند و کلا بسیاربه هم پیوسته
اند.نظام سلطه پر از تضاد درونی و بنیادین و غیر عقلانی است
.از هگل اینرا به ارث برده ایم که واقعیت متناقض است . رسالت
چپ افشای این تناقض و ناهمگونی های آنتاگونیسم نظام سلطه است
که بصورتی فرمال و کاذب در روبنای سیاست های حاکم بر جامعه
نشسته و گرایش های خلاقانه مختلف را سرکوب میکنند . چپ نو همه
چیز را با معیار آزادی رادیکال می سنجد. عدالت مفهومی مبهم و
تنها کلام جادویی مارکسیست های ارتدوکس است . از اینرو اگر چپ
نو جاهایی با لیبرالیسم خلط شود باکی نیست . جهان سرمایه داری
به لطف این تناقض های نمادین به سرکوب غرایز و آزادی ها
میپردازد و چپ نه بعنوان آلترناتیوی که خواستار تغییر بنیادین
جهان باشد بلکه تنها میخواهد اوضاع از این کمی بهتر گردد و نا
امیدی آدورنو در قرائت های جدید هابرماس به نوعی خوش بینی در
رفرم بجای انقلاب بدل گشته است.در واقع به بیان فرهادپور در
کتاب "بادهای غربی" جنگ بین درون سیستمی ها و خارج از سیستمی
هاست یا همان منتقدان و محافظه کاران. چپ نوبا عقب نشینی از
کلان روایت های کمونیستی و امیدهای کاذب قیام جهانی پرولتاریا
تنها میخواهد به لطف حرکات رفرمیستی، جهان کمی قابل تحمل تر شود
و زندگی آزادتر عادلانه تر و بانشاط تر گردد.
|