هستی، اندیشه و زبان
سیامک
.و
هستی آنچه که هست، هست و بیرون از ما و مستقل از اندیشهی ما
دارای بود است. به گفتهی دیگر؛ چه ما باشیم یا نباشیم هستی
بود دارد. اما آنچه که برای ما بسیار مهم است این است که
اندیشهی ما چگونه در برابر هستی؛ چه بود هستی و چگونه بود
هستی، یا به گفتهی سادهتر؛ اندیشهی ما در بارهی چیستی و
چگونگی هستی چگونه و از چه راهی شکل میگیرد؟ این پرسش
شالودهی پرسش اساسیتر ما خواهد بود اما اکنون ببینیم که آیا
هر هستندهای (موجودی که دارای هستی یا بود است) میتواند چنین
پرسشی در بارهی هستی و از هستی داشته باشد؟
پرسش در بارهی هستی با پرسش از هستی تفاوت دارد. پرسش در
بارهی هستی آن پرسشیست که ما در بارهی چیستی و چگونگی هستی
داریم تا بدانیم که معنای بود هستی چیست؛ به گفتهای؛ چرا هستی
بود دارد و این بود آیا برای ما و برای خود هستی دارای معنی و
مقصد است یا چنین نیست؟ اما پرسش از هستی در واقع پرسش از
پرسش کننده است. چراکه پرسش کننده که ما باشیم – یا هر
هستندهی دیگر- خود هستی دیگری است در دل آن هستی نخست که اگر
نتواند به پرسش از هستی خود پاسخ دهد، نخواهد توانست از خود
بیرون آمده و در بارهی هستی پرسش نماید. به نظر میرسد که
پستترین هستندگان نیز تصوری کلی از پیرامون خویش داشته باشند،
اما آیا هر تصور اینچنینی میتواند اساس پرسش در بارهی هستی و
از هستی شود؟ این یک پرسش کلیدی است و پاسخش هم «نه!» است. اما
این پرسش اینجا تمام نمیشود چرا که پاسخ «نه!» کافی نیست. ما
باید پاسخ این پرسش را نیز بدهیم که چرا ما – آدمی – میتوانیم
در بارهی هستی و از هستی پرسش کنیم اما موریانه، گنجشک، سگ،
گاو و اسب نمتوانند؟
برای آنکه نخواهیم فلسفهبافی کنیم و از اساس وارد حوزهی
فلسفه شویم باید یکراست به سراغ اصل موضوع برویم. تفاوت ما با
هستندگان دیگر در این است که ما نه تنها از پیرامون خویش دارای
تصور هستیم بلکه دربارهی آن و در بارهی فراپیرامون خویش – که
تا کل هستی گسترش مییابد – نیز تصور داریم. ما بر خلاف دیگر
هستندگان دارای تحلیل و تفسیر از چیستی و چگونگی هستی هستیم.
علت این است که ذهن ما کنجکاو، جستجوگر و کاوشگر است، یعنی؛
پرسنده است و هر پرسندهای با پرسشی که دارد خواهان پاسخی
درخور است. اما هر پاسخ درخوری خود نیز دارای بیشمار پرسش
درخود است که ما به مرور آنها را میفهمیم و میپرسیم. فهم ما
از این پرسشهای درخود پاسخها، در واقع به دلیل فهم پاسخهای
پرسشهای پیشین ماست. و این بستگی کامل دارد به آنچه که ما در
ذهن و اندیشهی خویش تعریف و تفسیر میکنیم. اما این تعریفها
و تفسیرها از کجا میآیند؟ ما باید دربارهی چیزی بیندیشیم تا
بتوانیم از آن تعریف و تفسیر دهیم. اما برای اندیشیدن دربارهی
چیزی ما باید نخست تصوری از آن داشته باشیم، و این بستگی کامل
دارد به اینکه ما بتوانیم دربارهی آن خیالپردازی نماییم. پس
نخست ما در بارهی چیزی خیالپردازی میکنیم، آنگاه تصوری از آن
مییابیم، سپس میتوانیم دربارهی آن بیندیشیم و به وسیلهی
اندشیه است که ما توانا به تعریف و تفسیر در بارهی آن چیز
خواهیم شد.
پرسشهای ما درواقع از آن گاهی آغاز میشود که ما آغاز به
خیالپردازی (و نه خیالبافی) میکنیم. خیالپردازی ما دربارهی
چیزی در آغاز کار، در بیشتر موردها، از اصل واقعیت بسیار فاصله
دارد و این به دلیل این است که ما هیشه میکوشیم تا همه چیز
آنچنان که میخواهیم باشد. اما هنگامیکه آن چیز در رابطه با
چیزهای دیگر قرار میگیرد ما کمکم به واقعیت نزدیک میشویم و
در واقع باید گفت که ما به این روش اساس دانش را پایه ریزی
میکنیم.
چنانکه گفته شد؛ برای آنکه خیال به پرسش تبدیل شود نخست باید
آن را به اندیشه تبدیل نماییم. اما برای تبدیل خیال به اندیشه
باید نخست آن را به ثبت برسانیم یعنی به یاد بسپاریم. این را
باید توجه کنیم که به یاد سپاری ما سه گام کلی دارد: ۱- در گام
نخست ما آن چیزی را که با حسهای پنجگانه حس میکنیم، تصویر و
تصور آن را در ذهن ثبت میکنیم تا در نبود آن بتوانیم در
ذهنمان بازسازیاش نماییم.؛ ۲ – در این گام میکوشیم تا چیستی
(و نه چگونگی) انگارههای بازسازی شده از چیزها را بفهمیم؛ و
۳ – در این گام میکوشیم تا این انگارهها را به دیگران انتقال
دهیم، به این علت که هم معنی و مفهوم آنها را بهتر بفهمیم و هم
آنچه را که میدانیم به دیگران گزارش کنیم.
ما در آغاز، در رابطه با شناسایی چیزها و پدیدهها، مانند
کودکان رفتار میکنیم. کودکان آنچه را که در پیرامونشان است
گذشته از دیدن و لمس کردن، نیز میچشند تا آن را شناسایی
نمایند. اما تفاوتشان با بزرگسالان در این است که دارای یک
شبکهی ارتباطی نیستند و قرار نیست تا گرفتههایشان را به داده
تبدیل نمایند یعنی حاصل شناساییشان را به دیگران انتقال دهند.
تا آن زمانی که شمار چیزها و پدیدهها اندک و در دسترس است این
کار با اشاره انجام میشود اما هنگامیکه این شمار زیاد شد و از
دسترس نیز دور، ما نیازمند آنیم که آنها را نشانه گذاری نماییم
تا کار انتقال سادهتر و آسانتر انجام گیرد. از اینجا به پس ما
دیگر نیازی نداریم تا همهی آنچه را که میخواهیم در
پیرامونمان و دردسترسمان باشد و یا آنها را به یاد بسپاریم
بلکه کافی است نشانههای آنها را بلد باشیم تا در نبودشان
بتوانیم منظورمان را بیان کنیم. این آغاز آفرینش زبان است، و
به این روش ما خود را به ابزاری مسلح نمودهایم که آن را زبان
مینامیم!
این ابزار پس از گذشت هزاران سال به یک دستگاه نیرومند تبدیل
شده و بجای کل هستی نشسته. ما در یک اتاق دربسته مینشینیم و
تا فاصلهی هزاران سال نوری از زمین را میرویم و بازمیگردیم.
یعنی کل هستی را - تا آنجا که دانشمان اجازه میدهد و خیالمان
توانایی دارد - دور میزنیم، آنهم تنها در مرز دستگاه زبانمان!
چنانکه پیشتر گفته شد؛ هستی بیرون از ما و مستقل از ما دارای
بود است یعنی که ما هستی را نیافریدهایم و بود آن وابسته به
بود ما نیست. اما زبان آفریدهی ماست. با این وجود پس از گذشت
هزاران سال به دستگاهی تبدیل شده خودپا از ما و بیرون از ما و
چون ما هستی را از راه آن میفهمیم، کمکم بجای هستی نیز نشسته
است. این کنش زبان از آن ابزاری ساخته که انسان امروز بدون آن
خالی از هر گونه معنی و مفهوم است. با این وجود چنان نیست که
این زبان همچون یک ابزار خودپا بتواند بطور کامل از عهدهی
هستی خود برآید بلکه در بیشتر موردها میتواند ابزاری باشد در
راه گمراهی آدمیزاد امروز، و این بستگی کامل دارد به اینکه ما
چگونه و در چه جهتی آن را بکار میبریم. بنابراین ارزش
بسیار زیاد زبان تنها در این نیست که ما را در درک هستی یاری
میرساند بلکه در این نیز هست که میتواند هستی دروغینی را نیز
بنا نماید که ما تا پایان زندگیمان نتوانیم آن را از
هستی راستین بازشناسیم. به زبان دیگر؛ هنگامیکه ما هنوز
کودک هستیم و هنوز زبان را همچون یک ابزار ارتباطی و شناسایی
نیاموختهایم با حسهای پنجگانهمان با هستی رابطه برقرار
میکنیم و بنابراین ما هستی را آنگونه که هست و آنگونه که
دوستش داریم ( با نیروی خیالپردازی) میبینیم و میشناسیم.
اما از هنگامیکه زبان را میآموزیم رابطهی سرراست و
بیواسطهی ما با هستی بریده میشود و هرچه که بیشتر زبان را
میآموزیم بیشتر نیز از هستی دور میشویم. از اینجا به پس
شناسایی ما از هستی تنها از راه زبان انجام میپذیرد و بس.
اکنون اگر باز گردیم به آغاز این گفتار، آنجا « که اندیشهی ما
چگونه در برابر هستی؛ چه بود هستی و چگونه بود هستی، یا به
گفتهی سادهتر؛ اندیشهی ما در بارهی چیستی و چگونگی هستی
چگونه و از چه راهی شکل میگیرد؟» به نظر میرسد که پاسخش
روشن باشد؛ از راه زبان! اما نه به این سادگی؛ بدین معنی که
هر کسی که امروز از زبان بهره میبرد لاجرم دارای شناخت از
هستی نیست. باید دقت داشته باشید که شناخت از هستی و آفرینش و
گسترش زبان وابستهی یکدیگرند. ما در بارهی پیرامونمان
خیاپردازی میکنیم، سپس برای چیزهایی که در خیالمان داریم
نشانههایی میآفرینیم. آنگاه به وسیلهی این نشانهها در
بارهی پیرامونمان میاندیشیم. اندیشهی ما ما را نیازمند
نشانههای بیشتر میکند و باز این نشانهها ما را یاری
میرسانند تا هستی پیرامون و فراپیرامونمان را بهتر بشناسیم.
میبینید که آفرینش زبان و شناخت هستی اثرات همبرابری
(متقابلی) بر یکدیگر دارند. بنابراین این دو به موازات و در
کنار هم رشد و گسترش مییابند. پس گستردگی و فرای (کمال) زبان
یک مردم نشانهی پیشرفت اندیشهی آن مردم است. چراکه هر مردمی
همراه با زبانشان در فرایش (روند رو به کمال) شناخت از هستی
شرکت خواهند داشت. تا اینجا چنین است که چون ما زبان را
میآفرینیم پس زبان وسیلهای در دستان پرتوان ماست و هر کاری
که بخواهیم با آن توانیم و خواهیم کرد. این درست است و باید هم
چنین باشد اما در دورههایی جای ما عوض میشود و اختیار و توان
بدست زبان میافتد، و این ماییم که به ابزاری در دستان پرتوان
زبان تبدیل میشویم. برای نمونه؛ نمیدانم که خوانندهی گرامی
این گفتار از شیوهی آموزش سگها آگاهی دارد یا نه. آموزگار در
اینجا از زبانی که ما میشناسیم همچون نشانه برای آموزش سگ
بهره میبرد. پس مصدر امری «بنشین» را میتواند بجای مصدر امری
«بایست» به سگ بیاموزاند. بنابراین همینکه به سگ دستور میدهد
که؛ «بنشین»، سگ میایستد. با همین روش آموزگار میتواند مصدر
امری «بایست» را نیز با معنی «بنشین» به سگ بیاموزاند. در
اینجا زبان برای آموزگار یک ابزار است اما سگ برای زبان. یعنی
آموزگار اختیار زبان را در دست دارد اما اختیار سگ در دست زبان
است. چون این آموزگار است که نشانهها و معنی آنها را
میآفریند و گزینش میکند نه سگ. سگ در اینجا تنها یک هستنده
است که از واژهها همچون نشانه دستور میگیرد بی آنکه معنی
آنها را بفهمد و یا در آفرینش و گزینش آنها شرکت داشته باشد.
بنابراین سگ در اینجا ابزاری است در دست یک زنجیره از
نشانههایی که از آنها دستور میگیرد اما معنی آنها را در
نمییابد! همین ماجرا میتواند برای یک مردم روی دهد. برای
نمونه؛ بسیاری از روشنفکران بر این باور بودهاند و هنوز هم
هستند که حافظ و سعدی و مولوی و داستانهای نظامی و شاهنامه و
هزارویکشب و ویس و رامین و مانند اینها کهنهاند اما
نمایشنامههای شکسپیر و، به ویژه، نمایشنامههای یونان باستان
را با شور و شوق بسیار روی صحنه میبرند و در دانشگاهها هم درس
میدهند. چه تفاوتی است میان کهنگی اینها و آنها؟ چند سال پیش
گفتگویی از داریوش آشوری در «کلک» خواندم که ایشان در پاسخ
گفتگوکننده که پرسیده بود تفاوت «دموکراسی» و «آزادی» در چیست،
پاسخ داده بود که آزادی نمیتواند آن معنیای را که دموکراسی
دارد برساند. این پاسخ نشان میداد که آقای آشوری در اختیار
زبان قرار داشت و نه زبان در اختیار ایشان! و این بسیار شگفت
است که واژهی یونانی «دموکراسی» هنوز دارای معنی است اما
آزادی از دور بیرون رفته است. پرسش اساسی و مهم این است که؛
چه کسی تا آنجا نیرومند بوده که توانسته «دموکراسی» را پس از
دو هزار و پانصد سال هنوز زنده و کارآمد نگاه دارد و چه کسی تا
آن اندازه ناتوان بوده که نتوانسته از «آزادی» بهره ببرد؟ و
گناه از کیست؟
زبان با گذشت زمان دگرگونی میپذیرد و ما هم نه میتوانیم جلوی
آن را سد کنیم و نه درست است که این کار را بکنیم. یک زمانی ما
جامههایمان را در تشت میشستیم اما امروز ابزار دیگری داریم
که به آن ماشین لباسشویی میگوییم. پس کارایی «تشت» کمکم از
میان میرود و از زمرهی ابزار زندگی ما رخت برمیبندد و
فراموش میشود. بر این اساس واژهی تشت نیز کمکم کاربردش را
از دست میدهد و از زنجیرهی زبان بیرون میرود و فراموش
میگردد (هرچند که شاید میشد نام تشت را بر روی ماشین
لباسشویی نیز بگذاریم و به آن تشت یا تشت برقی بگوییم تا این
واژه از زنجیرهی زبانمان بیرون نرود). بسیار خوب؛ تشت نام یک
ابزار است که اگر آن ابزار کاربردش را از دست بدهد نامش هم
دیگر کاربردی نخواهد داشت. اما آزادی نام یک چیز یا یک ابزار
نیست بلکه نام معنی است و ما هر دوره میتوانیم به آن معنی
نوتری بدهیم تا با روح زمان سازگارش کرده باشیم. اما ما این
کار را نکردهایم و بجای آن نام معنی دیگری را وارد کردهایم
که «دموکراسی» است. خویشکاری «آزادی» همچون یک نام معنی به
درستی همانند است با خویشکاری «تشت» همچون نام یک چیز یا
ابزار. تشت اگر کاربردش را از دست بدهد از زنجیرهی زبان بیرون
میرود، آزادی نیز اگر کاراییاش را از دست بدهد از زنجیرهی
زبان بیرون خواهد رفت. اما اهمیت آزادی در این است که اگر ما
معنی و مفهومش را از دست بدهیم، واژهاش را از دست دادهایم و
یا اگر واژهاش را از دست بدهیم معنی و مفهومش را نیز از دست
دادهایم. یعنی اگر شما تشت را از دست بدهید میتوانید بجایش
ماشین لباسشویی را وارد کنید که همان کار را انجام میدهد و
بهتر نیز، اما معنی و مفهوم آزادی وارد کردنی نیست بلکه
آفریدنی و اندیشیدنی است. اهمیت آزادی نسبت به تشت در همین است
که اگر آزادی را از دست دادید، از دست دادید و دیگر نمیتوانید
جانشین آن را وارد نمایید. به همین علت است که اگر از بیشتر
مردم بپرسید دموکراسی یعنی چه؟ تنها پاسخشان این خواهد بود:
یعنی آزادی. اما آزادی یعنی چه؟ کسی نمیداند. پس ما واژهای
را همچون نشانه بکار میبریم و از آن دستور میگیریم که
معنیاش را نمیدانیم و آن را از دست دادهایم. یعنی ما به آن
هستندهای تبدیل شدهایم که در اختیار زبانی قرار گرفته که
دیگران آن را برایش معنی میکنند (و چه بسا برعکس هم معنیاش
نمایند مانند اصطلاح «ملیگرایی». امروز این اصطلاح چنان منفی
معنی شده که اگر آن را به کسی نسبت دهید انگار است که به او
ناسزا دادهاید). به این روش ما زبان خودمان را از کارایی
میاندازیم و ،در جایگاه آن هستنده، از زبان دیگران همچون
نشانههایی که حتا معنی آنها را هم نمیدانیم بهره میبریم و
دستور میگیریم. برای نمونه؛ انگلیسی زبانان گل سرخ یا گل گلاب
را از ما گرفتند اما از آن همچون نشانه بهره نبردند و آن را گل
سرخ یا گل گلاب نگفتند بلکه نام «رز» بر آن نهادند( و تازه این
مانند «آزادی» یک نام معنی هم نیست). آنگاه تازه به دوران
رسیدههای ما همین نام «رز» را از آنها گرفتند و امروز به آن
میگویند «گل رز سرخ». آیا این مضحک نیست؟!
ما با این روش ابزار اندیشیدن خود را از دست دادهایم و به
جامعهی جهانی وصل شدهایم که هر جا میرود ما را نیز در پی
خویش میکشد و میبرد و ما از اساس نمیدانیم به کجا میرویم و
معنی راهمان هم چیست. بنابراین اگر معنی فلسفهی هایدگر یا
ترهات فوکو را نفهمیدیم نباید چندان نگران باشیم، چراکه قرار
بر فهمیدن ما نیست بلکه ما تنها از نشانهها و دستورات باید
پیروی نماییم و تنها در بارهی آنها بگوییم و بنویسیم و ترجمه
کنیم. این وظیفهی ماست! این وظیفهایست که روشنفکران ما در
این صد سال گذشته برای ما برنامهریزی کردهاند! اکنون اگر باز
گردیم به آغاز این گفتار که زبان اساس اندیشه است، پس ما با
ناکارآمد کردن زبان و از دست دادن آن، ابزار اندیشیدن خویش را
ناکارآمد کردهایم و از دست دادهایم. به زبان ساده؛ هر
واژهای را که ما وارد میکنیم و بجای یک واژهی خودی
مینشانیم، بدین معنی است که ما یک واژه را از زبان خود بیرون
انداختهایم و یک نشانه را جای آن نشاندهایم. ما با زبان
میتوانیم بیندیشیم نه با نشانهها! ما با زبان میاندیشیم
اما با نشانهها تنها دستور میگیریم! بنابراین به نظر
میرسد آنانی که زبان یک مردم را اساس هویت آنان میدانند
چندان هم به بیراهه نرفتهاند!
یک توضیح کوچک اینکه؛ نشانههایی را که ما پیش از زبان و بجای
آن بکار میبردیم با نشانههایی را که هدفمند بجای زبان ما
مینشانند، چه از نگاه خویشکاری و چه از نگاه کاربردی، بسیار
با هم متفاوتند.
زبان همچون تجربهی مشترک
معنی درصد شایستهای (قابل توجهی) از زبان یک مردم در تجربهی
مشترک آنان از زندگی مشترکشان نهفته است. ما این بخش از زبان
را «زبان تجربی» مینامیم که بطور معمول نمیتوان آن را در
کتابهای درسی یافت. بنابراین ما آن را یا در زندگی روزمره با
هم میهنان خویش میآموزیم و یا در هنر ملی کشورمان. هنر ملی در
واقع آن هنریست که بازتابانندهی ویژگیهای فرهنگی و اجتماعی و
طبیعی یک مردم و کشورشان باشد. هنر ملی و مردمی دارای معنی
برابرند و کسانی که مدعی آفرینش هنر مردمی هستند اما با واژهی
«ملی» مخالفت میکنند در اصل معنی «مردمی» را نمیدانند و
توانا به آفرینش هنری نیستند. این درست مانند این میماند که
یک جامعهشناس در دانشگاه به تدریس روانشناسی بپردازد اما چون
از این دانش چیزی نمیداند همان جامعهشناسی را بجای روانشناسی
قالب نماید. بسیاری کسان نیز در هنر که توانا به آفرینش هنری
و در واقع هنرمند نیستند، با پرداختن به مسایل اقتصادی و
سیاسی میکوشند خود را مردمی وانمایند. از این رو هم از واژه و
اصطلاح «ملی» میگریزند و هم از آن هراس دارند!
به هر روی زبان تجربی تنها در هنر ملیست که خودنمایی میکند.
مردمی که دارای هنر ملی نیستند، یا دارای زبان تجربی بسیار
ظعیفند مانند ما در شرایط پس از انقلاب، و یا از اساس آن را
ندارند. برای روشن شدن تعریف و معنی این زبان شاید یک مثال
گویاتر باشد. فرض کنید که کسی را از آغاز زایشش از جامعه جدا
نمایند و در یک اتاق ساده و بی پنجره نگهدارند و برای آموزشش
تنها از کتابهای درسی سود جویند بی آنکه با کسی رابطهای داشته
باشد. پس از سالها که او دبیرستان را به پایان میبرد وی را از
اتاق بیرون آورند و به دانشگاه، در میان دیگر دانشجویان،
بفرستند. شما تصور میکنید که ما تا چه اندازهای بتوانیم با
او رابطه برقرار نماییم؟ طبیعیست که رابطهی ما با او تنها در
حوزهی واژهها خواهد بود. او نه معنی ابرو بالا انداختن را
میداند و نه معنی چشمک زدن و پوزخند را. آیا میدانید که ما
چند گونه نگاه داریم؟ چند گونه خنده و لبخد داریم و چهرهی ما
به چند شکل در میآید؟ آیا شما میدانید که ما با تکان دادن
دست و سر و شانه و دیگر اندامهایمان چند معنی را میتوانیم
برسانیم؟ ما اینها را در مدرسه و دانشگاه نمیآموزیم بلکه در
رابطه با دیگران و در جامعه آنها را فرا میگیریم که همهشان
در هنر ملی بازتاب دارند. اینها زبان تجربی ماست. این زبان سه
حوزهی بسیار مهم از کل زبان ما را دربر میگیرد:
1-
زبان رفتاری
زبانیست که ما به کمک اندامهایمان با آن سخن میگوییم.
مانند رفتارهای ابرو، چشم، گونههای نگاه، دست، انگشتان، لبها
و...
2-
زبان آوایی
واکنشهای ما به وسیلهی آواهای گوناگون در حوزهی این
زبان است. مانند آه، اووه، اّه، واه، وه، وای («وای» گذشته از
یک آوا، همچون یک واژه نیز هست) و...
3-
زبان فشرده
این زبان شامل خوانواژهها یا اصطلاحات و ضرب المثلهاست که یک
معنی گسترده را در یک یا چند واژه خلاصه میکنند.
یکی از بهترین نمونهها در حوزهی زبان تجربی شاهنامه است.
برای نمونه؛ هنگامیکه سیندخت – همسر مهراب، شاه کابل،- از
رابطهی دخترش، رودابه، با زال آگاه میشود، او را به نزد خود
فرا میخواند و سپس:
بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست برزد به رخسار
خویش
یعنی با دست به چهرهاش میزند تا خشمش را از کار بد رودابه به
او بفهماند. و رودابه نیز در برابر:
زمین دید رودابه و پشت پای فرو ماند از
شرم مادر بجای
یکی از کارهایی را که کودکان و نوجوانان در هنگام شرم زدگی
انجام میدادند این بود که یکی از پاهایشان را روی پنجه بلند
میکردند و با نگریستن بر پاشنهی آن شرم و خجالت خویش را
میفهماندند. هنگامی هم که مهراب این را میشنود با خشم
برمیخیزد تا رودابه را بکشد اما:
چو این دید سیندخت برپای جست کمر کرد بر
گردگاهش دو دست
یعنی سیندخت دستانش را بر کمر مهراب حلقه میکند تا از
رفتن او بسوی رودابه جلوگیرد. بنابراین مهراب بجای آسیب رساندن
به رودابه بر سرش فریاد میکشد و رودابه در پاسخ:
سیه مژه بر نرگسان
دژم فرو خوابنید و نزد هیچ دم
به این معنی که پلکهایش را از شرم فرو میخواباند و به
زمین مینگرد. در جای دیگر هنگامیکه رستم نامهی صلح سیاوش با
افراسیاب را برای کیکاووس میبرد:
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم برآشفت از
آن کار و بگشاد چشم
در اینجا کیکاووس برای نشان دادن خشمش، چشمهایش را فراخ
میکند.
این نمونهها در حوزهی زبان رفتاری بود اما شاهنامه سرشار از
زبان آوایی و فشرده نیز هست. هرچه که هنرو ادبیات کهن ما با
این زبان آمیخته است، هنر پس از مشرطه تهی از آنست. از این رو
ما بخش مهمی از این زبان را فراموش کردهایم و بجایش زبان
تجربی دیگران را از راه سینما و ادبیات آنها آموختهایم! برای
نمونه؛ نشان دادن انگشت شست در زبان رفتاری ما ناسزا شمرده
میشد اما اکنون و بر پایهی زبان رفتاری غربی به معنای تشویق
و پیروزی بکار میرود! بنابراین میتوانیم بگوییم که ما در
دورهی پس از مشروطه تا امروز دارای هنر (ادبیات، تئاتر، سینما
و...) ملی یا مردمی نیستیم و آنچه که هست آثاری با موضوعات
اقتصادی و سیاسیست که وامینماید از مردم دفاع میکند. اما
آثاری که تنها یکی از آسیبهایش از یاد بردن بخش مهمی از زبان
یک مردم باشد، چگونه مدعی دفاع از آنان نیز تواند بود؟! بدون
تعارف میتوان گفت که هنر و ادبیات پس از مشروطهی ایران یکی
از زیانبارترین هنرهای تاریخ است که بخش مهم و ارزشمندی از
زبان یک مردم را از میان برده؛ بخشی که هرگز به سادگی و در
زمان کوتاه آفریده نمیشود و هرگز هم جانشینی نمیتواند داشته
باشد! ارزش این بخش از زبان بیشتردر این است که باردار بخش
مهمی از فرهنگ است، بخشی که نشانههای فرای و فرایش اندیشهی
یک مردم را در خود دارد.
همهی اینها به این علت است که ما ارزش و جایگاه و کاربرد و
خویشکاری زبان را فراموش میکنیم، و از یاد میبریم که ما، به
روشی، ساخته و پرداختهی آنیم. بنابراین ارزشمندترین ابزار
اندیشهی خویش را ویران میکنیم و سپس با این زبان ویران و
بیمار میکوشیم تا وانماییم که به یک جامعهی پیشرفته، یا در
حال پیشرفت تعلق داریم. و بدتر اینکه با رفتار و روشی بیمارگون
میکوشیم وانماییم که ما علت اساسی پیشرفت جامعهمان هستیم و
رهبری این پیشرفت را نیز به عهده داریم. این رفتار ما گذشته از
بیمارگونگی، بسیار مضحک نیز هست!
در یکی دو دههی گذشته ما شاهد دستکاریهای گوناگونی در نوشتار
زبان فارسی بودهایم که بطور مطلق از سوی روشنفکران (گروه
روشنفکران، هنرمندان روشنفکر و نشریههای روشنفکری) اعمال شده
است. در یک دههی گذشته افزودن نشانههای زیر و زبر به زبان تب
روشنفکران و دگراندیشان بود که بخیر گذشت. اکنون نیز تب
جدانویسی گریبانگیر است و تا آنجا پیش رفته که برخیها « خوبم»،
« هستم»، « میتوانم»، « باشم»، «زندگی» و ازین دست را چنین
مینویسند: «خوبام»، «هستام»، «میتوانام»، «باشام» و
«زندهگی». در ترجمهی «خاطرات دلبرکان غمگین من» ص ۵۳
میخوانیم: « که از طریق [...] ثروتی عظیم بهام زد»، که
منظورش «به هم یا بهم زد» است. آیا بکار بردن «بهام» بجای «به
هم یا بهم» از نظر معنی و مفهومی درست است؟ میبینید که این
شیوهی جدا نویسی تا مرز بی معنی کردن واژهها پیش رفته است.
بنابراین نزدیک است که واژهها را اینگونه بنویسیم:
«خوبام»، «هستام»، «باشام» و «میتوانم». پس
برخیها خیالشان کمکم آسوده میشود که میتوانند واژهها را
مانند انگلیسی زبانان جدا از هم نیز بنویسند. تقلید تا چه
اندازه؟ تا ویرانی همه چیز؟ اما آنچنانکه از کهن گفتهاند: اگر
هوس هم بوده است، تا همین جا بس است!
در واقع جدا یا سرهم نویسی بستگی کامل به معنی و مفهوم جمله و
متن دارد که به طور کامل نیز به عهدهی نویسنده است و نه
ویراستار یا هر کس دیگر. به این چند نمونه دقت کنید:
-
تو از
آن چنان
میگویی که ما را ناامید کنی.
-
تو
آنچنان
که از او میگویی قصد ناامیدی ما داری.
-
ـــــــــــــــــــــــ
-
از
اینکه
آمدی خوشحالیم.
-
تو چنان گفتی از
این که
گفتیم شکست ناپذیر است.
-
ـــــــــــــــــــــــ
-
او تا آنجا
پیش رفت
که گستاخی از اندازه گذشت.
-
ما به هرچه نیندیشیم به
پیشرفت
کشور خویش خواهیم اندیشید.
-
ـــــــــــــــــــــــ
-
از
آنجا
که او با ما بود بی هراس بودیم.
-
ما به کلبه رسیدیم اما چون در
آن جا
اندک بود، تنی چند بیرون ماندیم.
-
ـــــــــــــــــــــــ
-
او تا پایان زندگی دارای اندیشهای
پیشرو
بود.
-
چون به پایان زندگی رسیم رستاخیز
پیش رو
خواهد بود.
-
ــــــــــــــــــــــــ
-
اینگونه
که شما میگویید دریافت من از مولوی بسیار اندک است.
-
این گونهی
گل که من در باغم دارم تنها نمونه از
این گونه
در سراسر ایران است.
-
از
اینگونه
تفسیرها در بارهی حافظ بسیار دیده میشود.
-
ــــــــــــــــــــــــ
-
این شلوار
کش دار
است.
-
این ناله
کشدار
است.
-
ــــــــــــــــــــــــ
-
او
هم دیگر
میداند که ما میشناسیمش.
-
ما و او
همدیگر
را میشناسیم.
-
ـــــــــــــــــــــــــ
-
با آمدن این
یک دیگر
کاری از او ساخته نیست.
-
آنها از پس
یکدیگر
برخواهند آمد.
-
ـــــــــــــــــــــــــــ
-
ما
هم راز
او را میدانستیم.
-
ما
همراز
او بودیم.
-
ـــــــــــــــــــــــــــ
-
او
هم آهنگ
میساخت.
-
او
همآهنگ
با ما نبود.
-
ـــــــــــــــــــــــــــ
-
ما بسیار دانشمندان
بنام
داریم.
-
اما بسیاری از آنان را
به نام
نمیشناسیم.
-
ـــــــــــــــــــــــــــ
-
نام این وسیلهی پرنده
بالگرد
است.
-
این حشره دارای
بال گرد
است.
-
ــــــــــــــــــــــــــــ
-
او با
من که
بزرگتر از او هستم با ادب نیست.
-
همه میدانند
منکه
بزرگتر هستم کمتر سخن میگویم.
-
ــــــــــــــــــــــــــــ
-
از او خواهش کردم تا
آنرا
با خود بیاورد.
-
آن را
که حساب پاک است/ از محاسبه چه باک است؟
-
ــــــــــــــــــــــــــــ
-
به او گفته بودم
اینکه
آن شب (آنشب) نیامدم به چه علت بود.
-
اما
این که
به خواست ما نبود، پس چرا چنین کردی؟
-
اما
اینکه
آن ماجرا به خواست ما بود یا نه داستان دیگری دارد.
اینها چند نمونه از هزاران نمونهای است که میتوان ارایه داد
و گواهید که جدا یا سرهم نویسی تا چه اندازهای میتواند معنی
و مفهوم جملهها و متن را دگرگون و گاه وارونه نماید. آیا به
نظر شما «بالگرد» میتواند با «بال گرد» هم معنی باشد؟ و آیا
«به تر» میتواند بجای «بهتر» بکار برده شود؟ شک نیست که ما در
برخی از جملههای بالا با گذاشتن نشانههای دستوری – مانند یک
ویرگول- میتوانیم به معنی دلخواه دست یابیم. اما این را از
یاد نبریم که هرچند ما میتوانیم با استفادهی زیاد از
نشانههای دستوری به زبان ابسار ببندیم و آن را در ادارهی
خویش درآوریم و شسته رفتهاش نماییم اما همزمان سبب میشویم تا
نه تنها بسیاری از ابزار ربط را از دست بدهیم بلکه زنده بودن
آن را نیز از آن بگیریم. یک زبان زنده زبانیست پویا و خودپا
(= مستقل) که همزمان با ابسار نشانهها و قانونگانی که ما به
آن میبندیم، خود نیز بتواند بطور طبیعی و وحشی رشد نماید و
اصالت خویش را نیز نگهدارد. یک زبان شسته رفته و به بند کشیده
شاید برای بیان دانشهای گوناگون بسیار مناسب باشد اما آفرینش
هنر در گام نخست نیازمند آن اصالت و ویژگی وحشی زبان است. این
همانند یک بیشهی وحشی در دل کوهستانیست دست نخورده با باغی
که شهرداری در قلب تهران، و با نظم مهندسی، ساخته است.
هنگامیکه ما سرهم مینویسیم با یک واژهی ترکیبی روبروییم که
میتواند همچون یک واژه مورد استفاده قرار گیرد. واژهی
ترکیبیای مانند « پیشرو» امروز به یک واژهی شناسا تبدیل شده
و در هر جایی که بیاید معنی و مفهوم ویژهای نیز از آن دریافت
میشود. بنابراین اگر آن را جدا و مانند «پیش رو» بنویسیم دیگر
معنی و مفهوم واژهی پیشین را نخواهد داشت. پس ناچاریم که، در
بسیاری از موردها، جملهی دیگری بیاوریم تا به درک و فهم
خواننده از آن کمک نموده باشیم. در اینجا یکی از ویژگیهای خوب
زبان فارسی که «ایجاز» است از میان میرود. ازین گذشته همهی
زبانها به طور طبیعی و خودکار میکوشند تا برای معنیها و
مفهومهای مشخص، واژههایی (تنها تا ترکیبی) بسازند و بیافرینند
تا نه تنها به ایجاز زبان کمک نموده باشند بلکه فراگیری آن و
فراگیری به وسیلهی آن را روان و آسان کنند تا آنجا که انگلیسی
زبانان برای واژههای ترکیبی و یا جملههای درازآهنگ از
واژهای (=حرفهای) نخست هر واژه سود میبرند تا به ایجاز و
فراگیری آسان زبان کمک کرده باشند مانند
N.Y
بجای
New York
و
L.A
بجای
Los Angeles
و یا
N.Y.P.D
بجای
New York Police Department.
بنابراین فراگیری معنی «پیشرو» و فراگیری دانشهای گوناگون به
وسیلهی این معنی نیز از راه یک واژه بسیار آسانتر و روانتر و
تندتر خواهد بود تا دو یا چند واژه. من بارها در اینترنت
خواندهام که کسانی کوشیدهاند تا درستنویسی در اینترنت را به
کاربران بیاموزانند. یکی از مهمترین دستوراتی را که آنان بر آن
پای میفشارند وصل کردن جزوهای یک واژه است مانند وصل کردن
«می» و «شود» در «میشود». ازین رو اگر این واژه در پایان خط
قرار گیرد، با این روش دوپاره نخواهد شد بگونهایکه «می» آن در
پایان خط پیشین و «شود» آن در آغاز خط پسین قرار گیرد. همچنین
است در واژهها و واژههای ترکیبیای مانند: «میخوانم»،
«گونهای»، درستنویسی»، «همهی»، «واژهها»، «جدانویسی»
(«جدا نویسی» با «جدانویسی» هم معنی نیست. فاصلهی میان دو
واژه از آنها دو واژه میسازد. بنابراین اگر میکوشیم تا از دو
واژهای که سرهم نویسی آنها زشت و یا درازآهنگ میشود، مانند
یک واژهی ترکیبی سود ببریم باید فاصلهی میان آنها را برداریم
مانند «درستنویسی« یا «درستنویسی» بجای «درست نویسی») و بسیار
نمونههای دیگر. اکنون پرسش این است که چرا کسانی میکوشند تا
جزوهای جدای یک واژه را به هم نزدیک کنند و کسان دیگر در
تلاشند تا جزوهای به هم چسبیدهی واژهها را ازهم جدا؟! گاه به
نظر میرسد که برخیها از بیدردسری میکوشند تا برای یکدیگر
دردسر بسازند. آیا ما دردسر کم داریم؟!. جدانویسی یا سرهم
نویسی یکدست نه تنها معنی و مفهوم متن را مخدوش میکند بلکه، و
مهمتر اینکه، نرمش پذیری زبان را بسیار از میان میبرد و برخی
از امکانات مهم آن را نیز بدون استفاده میگذارد. نشریات ـ و
به ویژه نشریات فرهنگی – در این زمینه مسؤلیت اصلی و اساسی را
دارند که به نویسندگان همچون پادوان نشریات مینگرند که تنها
کارشان پر کردن صفصات روزنامهها و ماهنامهها است. بنابراین
چندان به ارزش متنهایی که به دستشان میرسد کاری ندارند و،
گذشته از بیسوادی و مسألهی خویشی و گروهی، برایشان همراهی
متنها با اندیشهی نشریه مهم است و معنی و مفهوم هنری و
ویژگیهای زیبایی شناختی آثار بسیار کم و در بیشتر موردها هیچ
ارزشی ندارد. ازین رو این دو نگاه نشریات به نویسندگان و آثار
آنان (نگاه به نویسندگان همچون پادو، و نگاه به آثار آنان
همچون صفحه پرکن) سبب شده آنها تصور کنند که به دلیل داشتن یک
نشریه سرنوشت فرهنگ و هنر در دست پرتوان آنهاست. پس هر
نشریهای یک ویرایش ویژه از متن، یک تعریف ویژه و یک هدف
ویژهای از فرهنگ و هنر برای خویش دارا است و بدون در نظر
گرفتن معنی و مفهوم متن و نظر نویسنده هرآنچه را که میخواهد
با آثار انجام میدهد و سرانجام هم مینویسند که مسئولیت هر
متن با نویسندهی آن است ( و جالب است که بسیاری از این
نشریات، به ویژه اینترنتی، هنوز از الفبای عربی استفاده
میکنند اما بر ویرایشهای ابداعی خویش به جهت تکامل زبان فارسی
نیز بیش از دیگران پای میفشارند! برای نمونه؛ «مثلاً» را
«مثلن» مینویسند و به خیال خود این واژه را فارسی کردهاند.
پس بر این اساس اگر ما «Water»
را «واتر» بنویسیم، این واژه فارسی شده و دیگر انگلیسی نیست؟
بجای «مثلاً» یا «مثلن» میتوان نوشت: «برای نمونه»،
«نمونهوار»، «نمونه اینکه» و یا دهها واژه و خوانواژهی
دیگر). در این راستا برخی از مطلب نویسانی که نویسندهی واقعی
نیستند و تنها آرزویشان این است که نامشان پی در پی در نشریات
باشد از یکسو، وبرخی از خواننگانی که بدون در نظر داشتن کوشش
نویسندگان، و اینکه در اصل این نویسندگانند که نشریات را پر یا
پربار میکنند، مدام نشریات را مورد مهر خویش قرار میدهند و
سپاسشان را تنها برای آنها میفرستند از سوی دیگر، به نشریات
در توانمند کردن نگاهشان به نویسندگان و آثار آنان کمک بسیار
میدهند و آنها را در این موردها دچار سوء تفاهم میکنند که
سرنوشت فرهنگ و هنر ایران به واقع در دست آنهاست و نویسندگان
نیز در زمرهی پادوان و مزدوران آنانند!
بنابراین ارزش نشریات بیش از نویسندگان است و ارزش سردبیران
نیز بیشتر از هنرمندان. آیا به واقع چنین است؟ آیا ارزش رییس
جمهور باید بیش از یک دانشمند و ارزش یک نمایندهی مجلس بیش از
نیما و هدایت باشد؟ اما امروز چنین هست، و مربوط است به حوزهی
«قدرت» در جامعهای مانند ایران. و میبینید که این معادله در
سیاست و جریان روشنفکری همانندند. چرا؟ آیا قدرت در جریان
روشنفکری همان خویشکاری و کارکردی را دارد که در سیاست؟ آیا
این دولتها بودهاند که بر جریان روشنفکری اثر گذاردهاند یا
برعکس است؟
جریان روشنفکری در جریان جنبش مشروطه پاگرفت و علت اساسی این
پاگیری ربودن قدرت سیاسی از ملیون در نخستین مجلس بود.
بنابراین عنصر «قدرت» برای روشنفکری یک عنصر ماهیتیست. از این
رو جریان روشنفکری، بر اساس ماهیتش، یک جریان قدرت جوست و از
همان آغاز پاگیری مدام بر سر قدرت با دولتها جنگیده، و از این
رو نیز هست که دولتها نیز برای نگهداشت خویش مدام به دفاع
برخاستهاند و بیش از پیش به قدرت روی آوردهاند. پس و بر این
اساس میتوان گفت که دولتها از این جریان اثر پذیرفتهاند.
ارزش هنرمندان و دانشمندان در پیش از مشروطه بسیار بیشتر از پس
از آن بوده است، حتا ارزش معنوی و اجتماعی آنان! بنابراین اگر
امروز ارزش یک سردبیر بیش از یک نویسنده است و ارزش یک نماینده
بیشتر از یک دانشمند، به هیچ روی جای شگفتی نیست!
هنر و ادب ایران در دورهی پس از جنبش مشروطه پر است از آدمهای
– و به ویژه زنهای – ضعیف و توسری خور و بدبخت. روشنفکران که
خود منتقد آثار تولیدی خویش بودهاند چنین وانمودهاند که
روایت زندگی و سرگذشت آدمهای بدبخت و ضعیف به دلیل دفاع جریان
روشنفکری از آنهاست! اما این بسیار دور از اصل مطلب است، چراکه
این جریان قدرتجو با راه دادن آدمهای ضعیف و بدبخت به هنر و
ادبیات و دلسوزی و ریختن اشک تمساح برای آنان در واقع بگونهای
زمینهی قدرتنمایی خویش را فراهم نموده است. این جریان
قدرتجو در برابر یک جامعهی نیرومند در هنر به هیچ روی قدرتی
نخواهد داشت. و همین جابجایی آدمهای ضعیف و نیرومند در هنر و
ادبیات پس از مشروطه است که سبب اصلی فرود فرهنگ و هنر ایران
به مرز جایگاه امروز بوده است. زیرا چنانکه گفتهاند پول، پول
میآورد میتوان نیز گفت که ضعف، ضعف و نیرو، نیرو میآورد.
فلسفهی رجزخوانی همین است که در گرماگرم کارزار به وسیلهی آن
دشمن را خوار و ناتوان و خود را نیرومند و توانا نشان
میدادند! بنابراین میتوان گفت که هنری پر از آدمهای نیرومند،
جامعهای نیرومند خواهد آفرید و برعکس. پس چرا روشنفکران ما
آدمهای ناتوان را برگزیدهاند؟
همین امروز ما گواه این هستیم هر نشریهای که بنیانگذاری
میشود یا فراخوان مطلب میدهد و یا در دفتر خویش مینشیند تا
برایش مطلب بفرستند. این طبیعیست که هیچ نویسندهی خوب و
ارزشمندی برای نشریات (آنهم نشریاتی که نمیشناسد) مطلب
نمیفرستد. پس چه کسانیاند که این نشریات را پر میکنند؟
همانهایی که نشریات میتوانند با اعمال قدرت بر آنها در مطالب
آنان دست برده و به سود خویش تغییرشان دهند و با هیچ اعتراضی
هم روبرو نشوند. این پاسخ برابر است با خیانتی که این نشریات
به ایران و فرهنگ و هنر ایران میکنند. خیانتی را که یک نشریه
در به شهرت رساندن بیاستعدادان و بیسوادان میکند بسیار ژرفتر
از خیانتیست که یک رییس جمهور در به وزارت رساندن یک بیسواد
به کشور کردهاست. چراکه آن رییس جمهور، نخست آثار آن هنرمند
بیاستعداد و بیسواد را خوانده و دیده تا توانسته آن وزیر را
برگزیند! یعنی یک رییس جمهور پیش از آنکه به این جایگاه برسد
از هنر جامعهی خویش اثر پذیرفته و آنچه که پس از آن انجام
میدهد براساس آموختههای خود است!
در پایان؛
امروز در برابر این رفتار نشریات در برابر زبان، دولت و
نهادهای فرهنگی وابسته به آن چنان خاموش ماندهاند که گاه بنظر
میرسد برخی از سودجویان چندان بدشان نمیآید تا از این خاموشی
سود برده و زبان فارسی را از اریکهی خویش فرو اندازند و
ناکارآمد کنند. چون میدانند – چنانکه گفته شد – با ناکارآمد
کردن زبان یک مردم اندیشهی آنها را از کار انداختهاند. با
این وجود برای آنانی که چنین دستکاریها را در زبان فارسی روا
میدارند پرسش این است که آیا دست بردن در زبان بدون هیچ دانشی
با ادعاهای دیگر آنان در بارهی دفاع از یک جامعهی مدنی،
آزادی، پیشرفت، جهانی شدن، مدرنیسم، استفاده از تخصص و ...
سازگاری دارد؟ اینکه هر نشریه یا انتشاراتی بدون داشتن کمترین
دانش مورد نیاز در این زمینه برای خود یک ویرایش ویژه اختیار
میکند آیا از سرانجام آن آگاهی دارد؟ و آیا این همان ایرادی
نیست که مدام از دولتها گرفته میشود که چرا نامتخصصان را به
کارها میگمارند؟
ویران یا آشفته کرده زبان بطور مطلق به معنای ویران و آشفته
کردن اندیشه است. و اگر نیز اندیشهی یک مردم آشفته یا ویران
گردد باید نام آن مردم را تنها در تاریخ جست. اینکه ما
میخواهیم در زمرهی چنین مردمهایی باشیم یا نه، بستگی کامل
دارد به هنرمندان و روشنفکران ما که از سریر قدرت فرود آیند و
به واقع به اندیشهی مردم و کشورشان باشند و یا اینکه به قدرت
خویش – همچنانکه در صد سال گذشته – بچسبند و مردمشان را بسوی
تاریخ رهبری کنند!
|