فلسفة تاريخ هگل
امداد توران
چكيده
در برداشت هگل از فلسفه, تاريخ امري محوري است. به نظر او,
تاريخ را به سه شيوه ميتوان نگاشت: 1- تاريخ دست اوّل,2-
تاريخ انديشه گرانه, 3- تاريخ فلسفي يا فلسفة تاريخ كه روش
برگزيدة هگل است. بر جهان عقل حاكم است, درنتيجه تاريخ جهاني
جرياني عقلاني و ضروري است نه تصادفي. موضوع تاريخ فلسفي, روح
است. روح جوهري است خودآگاه و آزاد و در سير تاريخي خود به
آزادي خود وقوف پيدا ميكند .هر قوم يا ملّتي روحي دارد كه
مرحلهاي است از تحقق روح جهان. روح جهان توسط شور و شوق افراد
جهان _ تاريخي به پيش رانده ميشود. ايشان دورة جديد و مرحلة
عاليتري از آزادي وخودآگاهي را تحقق ميبخشند. هگل تاريخ جهان
را به سه دورة شرقي، كلاسيك و ژرمني تقسيم ميكند.
واژگان كليدي: تاريخ فلسفي، عقل، روح، آزادي
1ـ واژههاي زبان آلماني براي مفهوم «تاريخ»
زبان آلماني براي مفهوم «تاريخ» دو واژه دارد:
Historia
وGeschichte
. واژة اوّل در اصل واژهاي يوناني است و به معناي تحقيق،
شناخت، روايت و تاريخ حوادث ميباشد .
Historia
ازHistorein
به معناي تحقيق و اكتشاف مشتق شده است. واژة مذكور، در قرن
سيزدهم، از زبان لاتين به شكل
Historie
وارد زبان آلماني شد. از قرن هجدهم, استعمال و رواج اين واژه
در اثر رواج واژة
Geschichte
پس زده شد; امّا
Historisch
به عنوان صفت و
Historiker
به عنوان اسم, رواج يافت. معناي اصلي
Historie
به معناي واژة آلماني
Erfahrung
(تجربه) نزديك است. واژة دوّم (Geschichte)
يك واژة آلماني اصيل است كه ازGeschehen
(انجامشدن، اتفاق افتادن، واقع شدن) مشتق شده است و از اينرو
در اصل به معناي «واقعه و سلسله وقايع» است. امّا از قرن
پانزدهم, اين واژه با
Historie
برابر تلقي شده و براي روايت يا گزارش استعمال شده است. اين
واژه با رشد تحقيق و آگاهي تاريخي در قرن هجدهم, به ويژه در
انديشه هردر(
Herder)
معناي «تاريخ» را به عنوان پژوهش نظامدار حوادث گذشته به خود
گرفته است. هگل معمولاً همين واژه را براي مفهوم تاريخ استعمال
ميكند .
2- مفهوم « فلسفة تاريخ» در گذر تاريخ
همانطور كه اشاره شد، تاريخ (History
) دو معنا دارد: تسلسل حوادث تاريخي; و تبيين يا بررسي اين
حوادث. متناظر با اين دو معنا، « فلسفة تاريخ » نيز دو معنا
دارد: نخست بازانديشي فلسفي دربارة جريان حوادث تاريخي، دوم
بازانديشي فلسفي دربارة ماهيت و روشهاي تبيين حوادث تاريخي.
پيش از هگل، فلسفة تاريخ بيشتر از نوع اوّل بود تا نوع دوم:
بنيانگذار اين رشته، ويكو(Vico),
در«اصول دانشي جديد دربارة طبيعت مشترك ملّتها » (1725) از اين
بحث كرد كه همة اقوام از مرحلة الهي و حماسي و انساني عبور
ميكنند و به تدريج از انديشة حسي به انديشة انتزاعي, از اخلاق
حماسي به اخلاقيت (morality),
از تبعيض به تساوي حقوق ارتقا مي يابند. (هگل هيچگاه از ويكو
ذكري به ميان نميآورد). ولتر(voltaire)
در «رسالهاي در تاريخ عمومي و آداب و روح ملل» تاريخ را
مبارزة انسان براي فرهنگ و پيشرفت توصيف كرد. هردر در «آرايي
در فلسفة تاريخ بشر» تاريخ را پيشروي به سوي «انسانيت» تلقي
كرد. كانت دربارة كتاب مذكور هردر, دو ارزيابي نوشت و چند
رساله دربارة تاريخ نگاشت. كانت در «انديشهاي براي تاريخ
عمومي از نظرگاه جهان وطني» از اين بحث كرد كه به رغم آزادي
اراده، رفتارهاي انساني قوانين كلّي معين ميكنند. هدف تاريخ
عبارت است از حكومتي كاملاً عادل و عقلاني كه آزادي لازم را
براي رشد كامل تواناييهاي انسان تضمين كند و با حكومتهايي كه
به شكلي مشابه سامان يافته باشند, در صلح پايدار باقي بماند.
اي. جي. لسينگ (E.G.Lessing)
و فيخته (Fichte
) غالباً تاريخ را تحقق قدرت الهي و تدبير خداوند براي تربيت
نوع بشر تلقي ميكردند كه درنهايت به كمال او خواهد انجاميد. (Inwood
, Michael ,1992 , pp.118_ 119)
عمدة تبيين هگل دربارة تاريخ, در كتاب درسهاي فلسفة تاريخ
آمده است. اين كتاب، مقدار زيادي اطلاعات تاريخي را دربر دارد
و ميتوان خلاصهاي از تاريخ جهان, حاوي رؤوس مطالب را در آن
يافت; يعني خلاصهاي راجع به تمدنهاي قديم چين, و هند, و ايران
و بعد, يونان باستان و روم و سپس مسير تاريخ اروپا از
فئوداليسم تا نهضت اصلاح دين و سرانجام, عصر روشنگري و انقلاب
كبير فرانسه. ولي پيداست كه هگل فلسفة تاريخ را صرفاً خلاصهاي
تاريخي كه رؤوس مطالب را در بر دارد, نميپنداشت. كتاب او اثري
فلسفي است; زيرا از وقايع تاريخي چونان مادة خام استفاده
ميكند و ميخواهد از آنها فراتر رود. به نظر هگل فلسفة
تاريخ, معنايي جز سنجش انديشمندانة تاريخ ندارد. (سينگر, 1379,
ص 40)
3_ اصالت تاريخ هگل
قول به اصالت تاريخ (
Historicism
) در معناي عام _ يعني نظريهاي كه بر اهميت تاريخ در فهم
فعاليّتهاي انساني تأكيد ميكند _ در روزگار هگل امر بديعي
نبود. مواردي از اهتمام فلاسفه به تاريخ در ابتداي مقالة حاضر
ذكر گرديد. حال اگر اصالت تاريخ با هگل آغاز نميشود، اصالت
تاريخ هگل چه نكتة جديد يا وجه امتيازي دارد؟ پاسخ اين است كه
تاريخ را نميتوان به گوشة نظام فلسفي هگل فرستاد و آن را به
درسهاي فلسفة تاريخ يا چند پاراگراف قريب به انتهاي دايرة
المعارف علوم فلسفي محدود كرد؛ زيرا همانطوركه بسياري
ازمحققان دريافتهاند، تاريخ محور برداشت هگل از فلسفه است.
وجه امتياز انديشة هگل اين است كه فلسفه را تاريخي ميكند و
هدف، اصول و مسائل آن را در بستر شرايط تاريخي تبيين ميكند.
بدين ترتيب اصالت تاريخ توسط هگل به روش كلّي و خود آگاه فلسفه
تبديل ميشود و عليه مدعيّات خودش به كار گرفته ميشود. اين
عنصر خود ـ انديشي و خود ـ انتقادي در اصالت تاريخ پيشينيان يا
معاصران هگل يافت نميشود.
هگل به جهت آنكه معتقد بود كه فلسفه, همانند حقوق، ادبيّات و
غيره, محتاج تبيين تاريخي است، اصالت تاريخ را روش خود ـ منتقد
فلسفه قرار داد. فيلسوفان با اتخاذ نگرش فرازماني و غيرتاريخي
نسبت به اصول خود همان اشتباهي را مرتكب شدهاند كه
حقوقدانان, زيباييشناسان و غيره. درست همانطور كه
حقوقدانان قوانين خود را تجسم قانون طبيعي ميبينند و
همانطور كه زيباييشناسان مدعياند كه ذوق ايشان معيار زيبايي
است، فلاسفه نيز باورهاي خود را نتيجة عقل جاويدان ميدانند.
در حاليكه آنچه ابدي يا طبيعي به نظر ميرسد، در واقع، محصول
فعاليّت انساني در شرايط خاص فرهنگي است. به همين جهت، هگل
معتقد شد كه چارهاي جز تاريخي كردن خود فلسفه ندارد. (E.d,
Fredrick C.Beiser, 1993, PP.270_272)
امّا به نظر مي رسد كه اگر نتيجة ديدگاه هگل، محدود كردن
اعتبار هرگونه حقيقت فلسفي به موقعيت تاريخي خاص باشد, خود
فلسفة هگل نيز مشمول همين حكم خواهد بود؛ به عبارت ديگر، اين
ادعا دچار مشكل خود _ ارجاعي و خود _ ابطالي است و اثبات آن,
نفي خودش را در پي دارد.
4_ شيوههاي تاريخنگاري از نظر هگل
هگل بحث خود را دربارة تاريخ با بررسي انتقادي شيوههاي
تاريخنگاري آغاز ميكند. او سه گونه تاريخ يا تاريخنگاري را
از هم تميز ميدهد:
4_1_ تاريخ دست اوّل(Original)كه
گزارش گواهان عيني رويدادها است: تاريخنگار حوادثي را نقل مي
كند كه در آنها مشاركت داشته است. روح نويسنده با روح حوادثي
كه نقل ميكند يكي است; يعني تاريخنگار, اعمال قوم و عصري را
توصيف ميكند كه به آن تعلّق دارد و در روح آن سهيم است. نمونة
كلاسيك اين نوع تاريخنگاري, هرودوت (Herodotus
) است. هگل اينهماني نويسنده و موضوع را در تاريخ دست اوّل
تحسين ميكند; در عين حال گمان دارد كه اين تاريخ يك نقطة ضعف
جدي دارد: تنها به حوادثي ميپردازد كه نويسنده, آنها را
مشاهده ميكند. اين تاريخنگاري, فاقد چشمانداز كلي (universal
perspective
) است .(Ibid,283)
4_2_ تاريخ انديشه گرانه (Reflective)،
كه گونة دوم است، بر نقص ياد شده، يعني فقدان چشمانداز كلي،
فايق ميآيد. چشمانداز تاريخ انديشهگرانه وسيعتر است; يعني
كل يك دوره يا كل تاريخ جهاني است. تاريخنگار انديشهگرا,
ايدهها يا مفاهيم كلي را بر تاريخ اطلاق ميكند و سعي ميكند
معناي حوادث را بفهمد. او, بر خلاف تاريخ نگار دست اوّل, خود
را به نقل حوادث محدود نميكند.
امّا تاريخ انديشهگرانه، همانند تاريخ دست اوّل، نقطة ضعف
مهمي دارد: اين تاريخ، به رغم اينكه چشمانداز كليتري دارد،
ديدگاه نويسنده را بر گذشته تحميل ميكند; به عبارت ديگر, اين
نوع تاريخنگاري, تجسمبخش روح عصر متأخّر است و گذشته را بر
حسب همين روح تفسير ميكند. بدين ترتيب، اينهماني نويسنده و
رويداد، يعني فاعل شناسايي و متعلّق شناسايي، كه در تاريخ دست
اوّل فراهم بود از بين ميرود. در اينجا ميان متعلّق شناسايي
(تاريخ) و فاعل شناسايي ( چشمانداز تاريخنگار) دو پارگي وجود
دارد. (Ibid)
4_3_ تاريخ فلسفي (Philosophical)
يا فلسفة تاريخ. هدف تاريخ فلسفي هگل اين است كه نقطة ضعف
تاريخ دست اوّل و تاريخ انديشهگرانه را رفع و نقطة قوّت آنها
را حفظ كند. تاريخنگار فلسفي چشماندازي كلّي دارد، امّا
ايدههاي خود را بر موضوع تحميل نميكند. او به اين هماني
فاعل شناسايي و متعلّق شناسايي دست مييابد و درعينحال اين
مهم را در يك سطح انديشيده و «با واسطه» انجام مي دهد.(Ibid)
امّا سؤال مهم اين است كه اگر تاريخ فلسفي بخواهد نقطه ضعف دو
تاريخ پيشگفته را رفع و نقطه قوّت آنها را حفظ كند, دقيقاً
بايد چه شكلي به خود گيرد؟ در ادامه, ديدگاه هگل در اينباره
بررسي ميشود.
1) روش تاريخ فلسفي: اگر سخن هگل دربارة تاريخ فلسفي ابهام
داشته باشد, دست كم مشكلي را كه پيش روي آن قرار دارد, به وضوح
بيان كرده است. او توضيح ميدهد كه بين روش فلسفه و روش تاريخ
« تناقض» وجود دارد: روش فلسفه ماتقدم (apriori)
است، بدين معنا كه در اين روش, انديشه فعّال است و محتواي خود
را از دل خود توليد ميكند; امّا روش تاريخ, تجربي است و مقتضي
آن است كه تمامي پيش برداشتهاي ماتقدم را كنار بگذاريم.
بنابراين، به نظر ميرسد كه اصطلاح «فلسفة تاريخ» از درون
متناقض باشد. چگونه بايد اين مشكل را حل كرد؟ عبارت هگل در
اينجا بسيار مبهم است.
اگر بخواهيم روش هگل را در فلسفة تاريخ بفهميم, بايد مراد او
را با توجه به ديدگاههاي كلي او دربارة روش فلسفي بازسازي
كنيم. لازم است كه در كنار درسهايي دربارة تاريخ جهان, به متون
ديگر و بهويژه «پديدارشناسي روح» كه موضوع آن را ميتوان به
نوعي تاريخي دانست, مراجعه كنيم. تناقض ميان روش فلسفه و روش
تاريخ كه هگل آن را در مقدمهاش بر درسهايي دربارة تاريخ جهان
مطرح ميكند, شباهت غريبي دارد به تناقض ميان ديدگاه آگاهي
عرفي و ديدگاه فلسفه در مقدّمه «پديدارشناسي». آگاهي عرفي
مدعي است كه متعلّق معرفتش داده شده است و امري است بيروني;
امّا فلسفه به اصل اينهماني فاعل شناسايي ـ متعلق شناسايي كه
بر اساس آن, متعلق شناسايي دادهشده نيست وفادار است. در اين
صورت, چگونه ميتوان تعارض اين دو را رفع كرد؟ راه حل هگل «روش
پديدارشناختي» اوست. اين روش اقتضا ميكند كه فيلسوف اصول و
پيشفرضهاي خود را به حالت تعليق درآورد و اجازه دهد كه آگاهي,
خودش را بر حسب معيارهاي خودش بررسي كند. در اين صورت, فيلسوف
خواهد ديد كه آگاهي عرفي از رهگذر بررسي خود, وادار ميشود به
حقانيّت اينهماني فاعل شناسايي ـ متعلق شناسايي اذعان كند.
آگاهي عرفي از راه تجربه كردن خود درمييابد كه متعلق شناسايي,
دادهشده نيست; بلكه ذاتي خود آگاهي است.
به نظر مي رسد روش فلسفة تاريخ, مشابه روش پديدارشناسي باشد.
فيلسوف تاريخ، همانند پديدارشناس، اصول متافيزيكي ماتقدّم
خود را به حالت تعليق در ميآورد و موضوع خود را بر حسب
معيارهاي دروني خود آن بررسي ميكند. يعني فرهنگ گذشته را بر
حسب اعتقادات، ارزشها و آرمانهاي گذشته بررسي ميكند. هر
فرهنگي دستخوش ديالكتيكي است كه در آن از طريق بررسي خود
ميفهمد كه آرمانها و اهدافش با تجربه معارض است. حلّ اين
تعارض از طريق آرمانهاي پيشرفتهتر ميسّر است. پايان اين
ديالكتيك نيز شبيه «پديدارشناسي» خواهد بود: آنچه فيلسوف از
رهگذر تأمّل و به گونة ماتقدّم ميداند ـ يعني اينكه پايان
تاريخ خود آگاهي آزادي است ـ نتيجة ديالكتيك دروني خود تاريخ
است.
روش پديدارشناختي با تركيب هر دو جنبة روش تاريخي و روش فلسفي
از تعارض آنها اجتناب ميورزد. اين روش, تجربي است، از اين حيث
كه از تمام پيشبرداشتها صرف نظر مي كند و موضوع را بر حسب
آرمانها و اهداف خود موضوع بررسي ميكند; ماتقدّم است, از اين
حيث كه در تاريخ ديالكتيكي دروني و ضرورتي منطقي وجود دارد كه
درآن, تناقضات فرهنگ كشف و رفع ميشود. روش پديدارشناختي, نقاط
قوّت تاريخ دست اوّل و انديشيده را جمع ميكند. اين روش از
اينهماني فاعل شناسايي ـ متعلّق شناسايي كه در تاريخ دست اوّل
وجود داشت, بهرهمند است; زيرا فاعل شناسايي, تاريخ خود را بر
حسب آرمانهاي خود بررسي ميكند. روش پديدارشناختي, چشمانداز
كلّي تاريخ انديشهگرانه را نيز دارد; زيرا ديالكتيك از
چشمانداز تنگ يك فرهنگ به چشمانداز بالاتر و به فرهنگ ديگر
ارتقا مييابد. (Ibid,
pp. 283_ 285)
امّا آيا هگل به روش پديدارشناختي كه بر حسب آن بايد تمام
پيشبرداشتها را كنار گذاشت, عملاً پايبند بوده است؟ با توجّه
به نحوة تبيين او از سير تاريخ جهان و نيز مفاهيمي همچون عقل و
روح و غيره كه به فلسفة تاريخ خود وارد ميكند، بعيد است كه
بتوان پاسخ اين سؤال را مثبت دانست.
2) موضوع تاريخ فلسفي: اگر شرح مذكور دربارة روش هگل درست
باشد، موضوع فلسفة تاريخ او ديگر تنها حوادثي نخواهد بود كه
تاريخنگار انديشهگر يا مشاهده كنندة بيروني توصيف ميكند;
بلكه آگاهي عامل به اين حوادث خواهد بود. به عبارت ديگر, موضوع
تاريخ فلسفي بايد خودآگاهي يك ملّت و يا به عبارت دقيقتر،
ديالكتيكي باشد كه از طريق آن, ملّت به خودآگاهي ميرسد. اين
فرض را سخن هگل درمقدمة درسهايي دربارة تاريخ جهان تأييد
ميكند، آنجا كه ميگويد موضوع تاريخ فلسفي عبارت است از «روح
آن ملّتهايي كه به اصول ذاتي خود آگاهي يافتهاند و واقف
گشتهاند به اين كه چه هستند و اعمالشان دال بر چه چيزي است».
(Ibid,
p. 285)
اصولا ً به نظر هگل، يكي از ويژگيهاي اساسي روح عبارت است از
آگاهي به اهداف و علايق خود و آگاهي به اصولي كه در بن آنها
قرار دارد. ماهيّت روح همين است كه خود متعلّق معرفت خود باشد
(Ibid)
5_ عقل : حاكم تاريخ
اعتقاد به حكومت عقل بر جهان در نزد فلاسفة دورة باستان از
زمان آناكساغوراس به بعد وجود داشته است. بيشتر ايشان, به
استثناي اپيكوروس, به امكان تصادف در عالم اعتقاد نداشتهاند.
امّا هگل معتقد است كه ايشان نتوانستهاند توضيح دهند كه منظور
از عقل حاكم بر جهان چيست و يا غايت عالم كدام است. (مجتهدي,
صص 97_ 98) از اينرو هگل خود تبيين چيستي و غايت جهان را
عهدهدار ميشود. به نظر او عقل كه حاكم جهان است و باعث
عقلانيت تاريخ جهان ميگردد، جوهر و قوة بي پايان و محتواي همة
هستيهاي جسماني و معنوي است. (هگل, 1336, ص 31) عقل، حقيقت و
ذات همه چيز است. عقل مادة خويشتن را در خود دارد و از اينرو
بر خلاف هستيهاي محدود, براي كنش به مادة بيروني نياز ندارد.
از يك سو، غايتش غايت مطلق همه چيز است و از سوي ديگر، خود
عاملي است كه اين غايت را تحقق ميبخشد و آن را نهتنها در
جهان جسماني, بلكه در جهان معنوي و در تاريخ عمومي از حال
دروني يا بالقوه به حال بيروني يا بالفعل در ميآورد. عقل،
جاودان و همه توان است و خويشتن را در جهان نمودار ميكند و هر
چه در جهان پيداست, جز عقل نيست. سير تاريخ جهاني تابع عقل
است، آن هم نه عقلي ذهني و جزئي, بلكه عقلي خدايي و مطلق. عالم
بازيچة تصادف و احتمال نيست، مقصودي بازپسين در رويدادهاي
زندگي اقوام وجود دارد. (همان, ص 32) منظور هگل از غايت كلّي و
مقصود بازپسين, همان آزادي است كه در ادامه بدان اشاره خواهد
شد .
ضرورت تاريخ: همانگونه كه اشاره شد، به نظر هگل، عقل گوهر
جهان است. اين باور، مبتني بر اصالت عقل است; به اين معنا كه
واقعيت را بر حسب عقل تفسير ميكند. بنابراين، عقلانيت ويژگي
جهان و رويدادهاي آن است هر آنچه در جهان روي ميدهد ظهور همين
ويژگي است. بر اين اساس, شك منطقي دربارة عقلاني بودن حوادث و
رويدادهاي تاريخي معنا ندارد; چه، همانطور كه گفته شد، اين
عقل است كه جهان را راه ميبرد. هگل از اينجا نتيجه ميگيرد
كه جهان به «تصادف» يا علل بيروني احتمالي موكول نشده است. علل
احتمالي در جهان وجود ندارد. هر آنچه روي ميدهد, متناسب است
با طرحي كلّي كه ماهيّتي عقلاني يا معقول دارد. (كيمپل, صص
124_ 126) بدين ترتيب، هر رويدادي از روي «ضرورت» روي ميدهد.
اگر تاريخ جهان پيشرفتي در وقوف به آزادي است ـ كه البته به
نظر هگل چنين است ـ اين پيشرفت مطابق ضرورت انجام ميگيرد. از
اينرو، به نظر هگل، به مسند قدرت نشستن ژوليوس سزار ضروري بود
سلطة جهان شمول روم را نبايد رويدادي مربوط به تصادف و بخت
شمرد; بلكه رويدادي ضروري بود و اوضاع و احوال آنرا از پيش
فراهم آورده بود (همان, صص 46_ 47) و همينطور است ديگر حوادث
تاريخي.
6 _ روح : جوهري خودآگاه و آزاد
هگل براي تبيين چگونگي حكومت عقل بر جهان, به مفهوم «روح»
متوسل ميشود. به نظر او درست است كه موضوع پژوهش فلسفة تاريخ،
تاريخ جهاني, است و جهان هم طبيعت مادّي را در بر ميگيرد و هم
طبيعت روحاني را; امّا آنچه اساسي است, روح و سير تكامل آن
است; (هگل,همان,ص56) زيرا جهان, روحاني جوهر يا واقعيّت است و
جهان طبيعي تابع آن است و به عبارتي, در مقايسه با جهان روحاني
حقيقت ندارد.(Forrest
E.Bairo,
P.70)
روح مفهومي انتزاعي نيست كه ساختة ذهن باشد; بلكه برعكس، ذاتي
است كاملاً متعين, كوشنده و زنده. روح آگاهي است; انديشنده
است; انديشة روح، انديشة ماهيّتي است كه وجود دارد و در
اينباره كه وجود دارد و چگونه وجود دارد, ميانديشد. پس روح
از خود و ذات و ماهيّت خود, تصوري معين دارد. محتواي روح، فقط
ميتواند از سرشت روح باشد. پس روح محتواي خود را بيرون از خود
نمييابد, بلكه محتوا و موضوعش را خود ميآفريند. بدينگونه
روح هميشه به خود استوار و به عبارت ديگر, آزاد است. آزادي,
جوهر روح است. (هگل, همان.ص61) وزن داشتن, جوهر مادّه است;
ماده تا جايي كه وزن دارد به مركزي بيرون از خود ميگرايد. روح
نيز مركزي دارد; امّا اين مركز در خود آن قراردارد و اين يعني
اينكه روح، به خود استواراست و آزادي همين است. پس هنگامي كه
روح، مركزش را ميجويد در اين جهت ميكوشد كه آزادي خود را
كامل كند. اين كوشش، ذاتي روح است. آزادي روح, در آرام و آسوده
بودن نيست; بلكه در نفي پيوستة هر آن چيزي است كه اين آزادي را
به خطراندازد. امّا همه چيز به خودآگاهي روح باز ميگردد. فرق
بسيار است ميان اينكه روح بداند آزاد است و اينكه نداند. روح
چون نداند كه آزاد است, بنده است و از بندگي خويش راضي است و
نميداند كه سزاوار بندگي نيست. (همان, ص 62) پس ذات روح
خودآگاهي است. روح در ذات خود به افراد تعلّق دارد، ولي در
زمينة تاريخ جهاني، با افراد سروكار نداريم و نبايد خود را به
مسائل فردي مقيّد كنيم. روحي كه در تاريخ, موضوع سخن است, روحي
است هم كلّي و هم متعين; و اين همان روح قومي يا ملّي است. وجه
امتياز روح هر قوم از اقوام ديگر, تصوّرات آن قوم از خويشتن و
نيز سطحي يا عميق بودن درك آن از روح است. (همان, ص 67)
همانطور كه گفته شد، به نظر هگل، روح خودآگاه است و به دليل
همين خودآگاهي، آزاد است. امّا چون نداند كه آزاد است, بنده
است. روح ذاتاً كوشش ميكند كه اين آزادي را محقق سازد. بدين
ترتيب, آگاهي روح از آزادي خود، دليل وجودي روح و به همين جهت,
غايت جهان معنوي است و چون جهان معنوي، جهان جوهري و اساسي است
و جهان مادي تابع آن است، آگاهي روح به آزادي و واقعيّت آزادي
خود، غايت جهان به نحو عام است. آزادي، جوهر روح و غايتي است
كه روح در جريان تاريخ ميجويد. (همان, ص 71) اصولاً تاريخ نوع
بشر، ارتقا از آزادي كمتر به آزادي بيشتر و فراروي از اشكال
آزادي كمتر به كاملترين شكل آزادي است. به طور خلاصه, فلسفة
تاريخ هگل, تنها برحسب فهمي كه او از آزادي دارد قابل درك است.
(Edwards,
p. 446)
روح در تاريخ: تاريخ جهان, جرياني است كه از راه آن روح به
خويش در مقام آزادي، آگاهي واقعي مييابد. اين آگاهي تنها از
راه ذهن انسان به دست ميآيد و روح خداوندي, كه در تاريخ از
راه آگاهي بشري نمايان ميشود روح جهان است. بنابراين تاريخ
جرياني است كه از راه آن, روح جهان به خويش در مقام آزادي
آگاهي مييابد. امّا اگر چه آگاهي روح جهان به خود در مقام
آزادي تنها در ذهن انسان و از طريق آن محقق ميشود، سروكار
تاريخنگار با ملتها است نه افراد. پس متعلّق پژوهش بايد روح
ملي يا روح قومي باشد. امّا روح ملي تنها در دولت و از طريق
آن است كه براي خود ميزيد; يعني به خود آگاه است. بنابراين هر
روح ملي كه در يك دولت مجسم ميشود، مرحلهاي است در زندگي روح
جهان. روح جهان برآيندي است از تأثير متقابل روحهاي ملي. اينها
مراحلي از تحقق آن هستند. روحهاي ملي محدودند. سرنوشت و كردار
ايشان در رابطه با يكديگر نمايانگر ديالكتيك محدوديت اين روحها
است. از درون اين ديالكتيك, روح كلي برميخيزد. بنابراين روح
در پيشرفت به سوي خودآگاهي كامل و آشكار, صورت نمودهايي محدود
از خود را به خود ميگيرد; يعني صورت روحهاي ملي چندينگانه
را. به نظر هگل، در هر دورة خاص, ملتي نمايندة پرورش روح جهاني
است. اين ملت در اين دوره از تاريخ جهان سرور است و تنها يك
بار اين فرصت را به دست ميآورد. روح ملي او پرورش مييابد و
اوج ميگيرد و سپس به پستي ميگرايد. (كاپلستون, صص 219_ 220)
روح جهان توسط شور و شوق افراد به پيش رانده ميشود; به ويژه
توسط شور و شوق افراد جهان ـ تاريخي(world_historical
individuals
) يا قهرماناني همچون سزار و ناپلئون كه صرفاً آگاهي مبهمي از
غايت تاريخي خود داشتند، امّا نيرنگ عقل (cunning
of reason)
راهنماي آنها بود. ايشان دورة جديدي را پديد ميآوردند و مرحلة
عاليتري از روح آزادي و خودآگاهي را تجسم ميبخشيدند. هگل,
برخلاف كانت و ولتر, معتقد بود چنين قهرماناني نبايد بر اساس
اخلاقيات عمومي و ضوابط اخلاقي ارزيابي شوند (Inwood,
p.
120) روشن است كه اين ديدگاه هگل راه را براي ديكتا توري باز
ميكند.
7_ سير تاريخ جهاني
به نظر هگل، تاريخ عالم از شرق و آسيا آغاز و به غرب و اروپا
ختم ميشود. در شرق است كه آفتاب طالع ميشود و در غرب غروب
ميكند; ولي با اين غروب، آفتاب دروني كه همان وقوف و شعور به
آزادي است, به وجود ميآيد (مجتهدي, ص 101) هگل با اين نظر خاص
نسبت به تاريخ و فلسفة آن، تاريخ عالم را بر حسب آزادي يك
فرد، برخي افراد يا كل افراد, به سه دورة اصلي (شرقي، كلاسيك و
ژرمني) تقسيم ميكند و آن سه دوره را در چهار قسمت بررسي مي
كند:
1) جهان شرق, موضوع قسمت اوّل است و شامل چين و هند و ايران و
آسياي كوچك و فلسطين و مصر ميباشد. به نظر هگل، شرقيان
نميدانستند كه انسان در مقام انسانيّت آزاد است و به سبب همين
بيخبري از آزادي، آزاد نبودند. به نظر هگل، شرقيان تنها يك تن
را آزاد ميدانستند و آن يك تن همان فرمانرواي خودكامه است.
(سينگر, ص 43)
2) در قسمت دوم از تاريخ يونان بحث ميشود. هگل نيروي جانبخش
جهان يوناني را انديشة فرديّت آزاد ميداند; در عين حال معتقد
است آزادي فرد دراين مرحله از تاريخ به هيچ وجه هنوز به
شكوفايي كامل نرسيده است; زيرا در تصور يونانيان از آزادي,
بردهداري جايز است; گذشته از آن, يونانيان نزد غيبگو
ميرفتند; درحالي كه كسي كه بهراستي آزاد باشد، تصميمات خود
را بر اساس توان عقل و استدلال خويش ميگيرد. (همان, صص 45_
47)
3) تاريخ روم و پيدايش مسيحيّت و امپراتوري بيزانس, در قسمت
سوم مطالعه ميشود. اساس امپراتوري روم بر شكلي از حكومت و
نظام حقوقي مبتني است كه در آن حق فردي يكي از بنياديترين
مفاهيم است. از سوي ديگر، اين امپراتوري بر مجموعهاي از اقوام
گوناگون بنا شده بود; بنابراين نيازمند سختترين انضباط متكي
به زور براي حفظ اتحاد و يكپارچگي بود. ازاينرو در امپراتوري
روم, همواره ميان قدرت مطلق دولت و آرمان فرديت, تنش و كشمكش
حكمفرما بود.
سربرآوردن مكتبهاي رواقيان يا اپيكوريان يا شكاكان, ناشي از
اين بود كه فرد از يكسو خويشتن را آزاد ميديد و ازسوي ديگر
ميبايست در برابر قدرتي سلطهجو احساس درماندگي كند . فرورفتن
در فلسفه واكنشي منفي به اين وضع بود. امّا نياز به چارهاي
مثبت بود كه مسيحيّت آن را فراهم كرد. بنابر تعاليم مسيحيّت،
انسانها هر چند همانند حيوانات در عالم طبيعت زندگي ميكنند،
موجوداتي روحاني نيز هستند; از اينرو خشونت عالم طبيعت اهميّت
چنداني ندارد و ميتوان از آن به شيوهاي مثبت تعالي جست; زيرا
فراسوي طبيعت چيزي مثبت وجود دارد. مسيحيّت در امپراتوري روم
مقامي برجسته پيدا ميكند و در عصر قسطنطين, دين رسمي ميشود.
اما به نظر هگل اين مسيحيّت, راكد و منحط بود. به مردمي
تازهنفس نياز بود كه اصول دين مسيحي را به سرمنزل مقصود
برسانند. (همان, صص 49_ 52)
4) در قسمت چهارم جهان ژرمي بررسي ميشود. هگل سراسر دوره
تاريخي حدفاصل سقوط امپراتوري روم و روزگار معاصرش را جهان
ژرمني مينامد. دليل عمدة اين امر, اعتقاد او به اين است كه
نهضت اصلاح دين, تنها رويداد كليدي تاريخ از روزگار روميان به
بعد بوده است. نهضت اصلاح كه نتيجة تباهي و فساد كليسا بود،
يكي از دستاوردهاي قوم ژرمن است. اين نهضت اعلام ميدارد كه هر
انساني ميتواند حقيقت فطرت روحاني خويش را تشخيص دهد و
بالاترين مرجع داوري دربارة راستي و نيكي، وجدان فردي است.
نهضت مذكور با باور به اين معني, پرچم روح آزاد را
برميافرازد و اعلام ميدارد كه «سرنوشت انسان به حكم فطرت،
آزاد بودن است». از زمان اصلاح دين به بعد, نقش تاريخ چيزي جز
اين نبود كه جهان را طبق اصل مذكور, دگرگون سازد. بايد تلاش
كرد همة نهادهاي اجتماعي بر اصول عقلي عام منطبق باشند; چون
تنها در اين صورت است كه انسانها در عين آزادي, در هماهنگي و
آشتي با جهان خواهند بود. روشنگري و انقلاب كبير فرانسه،
رويدادهاي بعدي و تقريباً واپسين گزارش هگل از تاريخ جهانند.
با انقلاب كبير فرانسه، امتيازات و حقوق اشراف كه هيچ اساس
عقلي نداشت، لغو شد و در برابر آن, تصور فيلسوفان از حقوق بشر
پيروز شد. با اين همه، نتيجه بلافصل اين انقلاب، شكلي از
جباريّت بود كه بدون تشريفات قانوني اعمال قدرت مي كرد. معنا و
اهميّت جهان _ تاريخي انقلاب كبير فرانسه در اصولي بود كه به
ملّتهاي ديگر به ويژه آلمان انتقال داد. بدين ترتيب در آلمان
قانون نامهاي ناظر به حقوق به وجود آمد، آزادي شخصي و آزادي
مالكيّت رسميّت يافت و تعهّدات فئودالي لغو شد.
گزارش هگل از تاريخ جهان به اين ترتيب به عصر خود او ميرسد و
پايان ميپذيرد. چون پيشرفت انديشه آزادي, اكنون به بالاترين
حد خود رسيده است، آنچه بدان نيازمنديم, اين است كه از سويي
افراد مطابق وجدان و اعتقادهاي راسخشان بر خويشتن حكومت كنند و
از سوي ديگر, جهان عيني به طور عقلاني سازمان بيابد تا تعارض
بين اين دو رفع گردد. (همان, صص53_ 58)
منابع
1_ سينگر، پيتر: هگل، ترجمة عزت الله فولادوند، انتشارات طرح
نو، تهران، چاپ اوّل، 1379
2_ كاپلستون، فردريك: تاريخ فلسفه، ج7، ترجمة داريوش آشوري،
انتشارات علمي ـ فرهنگي و سروش، تهران،1367
3_ كيمپل، بن: فلسفة تاريخ هگل، ترجمة عبدالعلي دستغيب،
انتشارات بديع، بيجا،1373
4_ دكتر مجتهدي، كريم: دربارة هگل و فلسفة او، انتشارات
اميركبير، تهران، 1370
5_ هگل، گ. و: عقل در تاريخ، ترجمة حميد عنايت، انتشارات علمي
دانشگاه آريامهر، تهران، 1336
6-
Edwards, Paul ,The Encyclopedia Of Philosophy, Vol .3, The
Macmilan
Campany and The Free Press, New York, 1967
7-
Forrest. E.Baird and Walter Kaufmann :Philosophic Calassics,
Vol.IV,
Prentice Hall , New Jersey, 1996
8-
Inwood, Michael: A Hegel Dictionary, Blackwell Publishers,
Oxford,1992
9-
Ed. By Fredrick C.Beiser, The cambridge Companion to
Hegel,Cambridge
University Press,1993
|