عوامل سياسی تمدن

 

حامد .گ.ح

I-منشأ حكومت:

 غريزة مخالفت با اجتماع – هرج و مرج اوليه – قبيله و عشيره – پادشاه – جنگ


انسان، از روي كمال ميل و رضاي خاطر، يك حيوان سياسي نيست. انجمن كردن انسان با نظاير خود، بيش از آنكه نتيجة ميل و رغبت وي باشد، برخاسته از عادت و غريزة تقليد و فشار اوضاع و احوال است؛ وي آن اندازه كه از تنهايي مي‌ترسد به اجتماع رغبت ندارد؛ از آن جهت با ديگران كنار مي‌آيد كه تنهايي براي او خطر دارد و بسياري از كارهاست كه چون چند نفر با هم شوند بهتر صورت مي‌پذيرد؛ ولي، از صميم قلب، موجودي است گوشه‌گير و انزواطلب، كه شجاعانه خود را در برابر جهان آماده نگاه مي‌دارد. اگر انسان متوسط‌الحال مي‌توانست به ميل طبيعي خود رفتار كند، هرگز حكومتي در جهان بر سر كار نمي‌آمد.

هم اكنون نيز انسان با حكومت مخالف است و آن را چون يوغي‌گران بر گردن خود مي‌پندارد؛ ماليات را با مرگ يكي تصور مي‌كند و هميشه در آرزوي يافتن حكومتي است كه كمتر حكومت كند. اگر پيوسته خواستار قوانين تازه است، از آن جهت است كه اين قوانين را براي همسايه لازم مي‌شمارد، و اگر او را به حال خود گذارند، هرج و مرج‌طلبي است كه خود از آن خبر ندارد، و گمان مي‌كند كه قوانين از لحاظ شخص او چيزهاي كاملاً زايدي است. در اجتماعات اوليه بسيار دشوار مي‌توان وجود حكومتي را تشخيص داد. قديمي‌ترين شكل معروف سازمان اجتماعي قبيله است، و مقصود ما از قبيله مجموعه‌اي از خويشاوندان است كه بر يك سرزمين زندگي مي‌كنند و توتم مشتركي دارند و از يك قانون و يك عرف پيروي مي‌كنند. هنگامي كه چند قبيله، در زير فرمان رئيسي واحد، با يكديگر متحد مي‌شوند عشيره پيدا مي‌شود؛ در واقع، با ايجاد عشيره، دومين گام براي تكوين دولت و حكومت برداشته شده است. ولي اين تكامل بسيار كند صورت پذيرفته است؛ جماعات بسياري اصلاً رئيس نداشته‌اند. و جماعات فراوان ديگري بوده‌اند كه، به گمان ما، فقط هنگام جنگ زير فرمان رئيسي مي‌رفته‌اند دموكراسي، كه امروز مانند پر خشكيده‌اي زينت بخش كلاههاي ماست، در دسته‌هاي اوليه به درخشانترين صورت وجود داشته است؛ در آن زمانها، حكومت، تنها به دست رؤساي خانواده‌هايي بوده است كه قبيله را تشكيل مي‌داده‌اند، و هرگز به گزاف قدرت به دست كسي نمي‌افتاده است هنديشمردگان ايروكوئوي و دلاور به هيچ قاعده و قانوني، خارج از نظامات طبيعي خانواده و قبيله، گردن نمي‌نهند، و رؤسا قدرت بسيار محدودي دارند؛ تازه، اين اندازه قدرت را هم، هر وقت پيرمردان قبيله بخواهند از آنان سلب مي‌كنند. هنديشمردگان اومها تحت ادارة يك «شوراي هفت نفري» اداره مي‌شدند. اين شورا در هر موضوعي آن اندازه بحث مي‌كرده است تا اتفاق آرا حاصل شود؛ چون بر اين شورا اتحادية ايروكوئوي مشهور را، كه قبايل فراوان براي بقاي صلح ايجاد كردند، اضافه كنيم، و در نظر بگيريم كه آن وحشيان تعهدات خود را محترم مي‌شمرده‌اند، خواهيم ديد كه ميان آن وحشيان و دولتهاي جديدي كه، براي تأمين صلح، سازمان ملل مي‌سازند و پيمانهايي مي‌بندند كه غالباً هم به آن عمل نمي‌كنند، اختلاف فراوان وجود ندارد.
جنگها سبب پيدايش رئيس و پادشاه و دولت مي‌شود، و اينها خود جنگ را برپا مي‌دارند. در زمان صلح، كاهن يا سردستة جادوگران بيش از ديگران تسلط و نفوذ داشته، و هنگامي كه دستگاه حكومت تكامل يافت و صورت پادشاهي در اغلب قبايل رواج پيدا كرد، پادشاه رمز و نمايندة هر سه قدرت سابق گرديد، و وظايف سه‌گانة جنگاوري، پدري و كاهني به عهدة او واگذار شد. در واقع و نفس‌الامر، جماعات را دو نيرو اداره مي‌كند: در هنگام صلح، سخن و كلام، و در هنگام جنگ، شمشير؛ به اين ترتيب است كه نيرو آنگاه وارد كارزار مي‌شود كه از سخن و نصيحت و ارشاد كاري برنيايد. قانون و عقايد اساطيري و داستاني، قرنهاي متوالي، دست به دست يكديگر، يا نوبه به نوبه، بر بشر حكومت مي‌كرده‌اند، و هيچ دولتي، جز در اين اواخر، جرئت آن را نداشته است كه ميان آن دو جدايي اندازد – و از كجا كه فردا، باز اين دو با يكديگر متحد نشوند و بر بشر حكومت نكنند؟ آيا جنگ چگونه دولت را به وجود آورده است؟ چنين نيست كه انسانها بنا به طبيعت خود متمايل به جنگ باشند. بعضي از ملتهاي عقب‌مانده كاملاً صلحجو هستند. اسكيموها تعجب مي‌كنند كه چرا مردم اروپا، كه دين واحدي دارند، مانند حيوانات به جان هم مي‌افتند و اراضي را از دست يكديگر مي‌ربايند. اين اسكيموها به سرزمين خود مي‌گويند: «تو چقدر خوشبختي كه در زير برف و يخ مستوري! چقدر ماية خوشبختي است كه اگر هم در تو طلا و نقره‌اي موجود باشد – كه اروپاييان اين اندازه نسبت به آن آزمندند – زير اين قشر ضخيم برف و يخ مستور شده و هرگز دست به آن نمي‌رسد؛ بيحاصلي تو ماية سعادت ماست و ما را از دستبرد متجاوزان محفوظ مي‌دارد.» با وجود اين، زندگاني مردم اوليه آميخته به جنگهاي پايان‌ناپذيري بوده است. شكارورزان از آن‌رو مي‌جنگيده‌اند كه سرزمين پرشكارتري به دست آورند؛ شبانان، براي چراگاه بهتر به جان يكديگر مي‌افتاده‌اند؛ كشاورزان از آن جهت به جنگ كشيده مي‌شدند كه زمين بكر به دست آورند. همة اينها، بعضي اوقات، براي قصاص خون يا عادت دادن جوانان خود به سختي و انضباط، يا فرار از يكنواختي زندگي، يا غارت و دزدي، آتش جنگ جديد را مي‌افروخته‌اند؛ كم اتفاق افتاده كه مسئلة دين سبب پيدايش جنگي شده باشد. در ميان ملتهاي اوليه نيز نظامات و مقرراتي براي محدود كردن قتل و خونريزي وجود داشته و ساعات يا روزها و هفته‌ها و ماههايي را معين مي‌كرده‌اند كه مرد وحشي شريف، در آن اوقات، از آدمكشي دست نگاه مي‌داشته است؛ همچنين براي صاحبان بعضي مشاغل يا بعضي راهها يا بازارهاي عمومي مصونيت قايل بوده‌اند. اتحادية ايروكوئوي، به همين ترتيب، در طول مدت سه قرن «صلح بزرگ» را محفوظ نگه داشت. با همة اين احوال، بايد دانست كه جنگ نيكوترين افزاري است در دست ناموس انتخاب طبيعي ميان ملتها و جماعات اوليه، كه با آن كار خود را مي‌كند. نتايجي كه از جنگ به دست آمده از شماره بيرون است؛ جنگ، بيرحمانه، ملتهاي ضعيف را ريشه‌كن كرده و از ميان برده؛ از طرف ديگر، سطح شجاعت و شدت و قساوت و هوش و مهارت را در بشر بالا آورده است؛ عاملي است كه اختراعات را سبب شده؛ ادواتي كه منحصراً براي خدمت قشون روي كار آمده، پس از جنگ، كاملاً در خدمت بشريت قرار گرفته و افزارهاي سودمندي شده است (چه بسيار است راه‌آهنهايي كه در زمان خود ما به منظورهاي سوق‌الجيشي ساخته شده، و هم اكنون يكي از وسايل بازرگاني گرديده است!) از همة اينها بالاتر آن است كه جنگ، هرج و مرج‌طلبي دوره‌هاي اوليه را از ميان برده، روح انتظام و انظباط را در ميان بشر پراكنده، استفادة بندگي از اسيران جنگ را روي كار آورده، و سبب جلوگيري از پريشاني طبقات و نمو قدرت حكومت گرديده است. اگر مالكيت مادر حكومت باشد، بايد گفت كه جنگ هم پدر آن است.

II- دولت: دولت به عنوان عامل تنظيم قوا – اجتماع اشتراكي دهكده – دستياران روانشناختي دولت
نيچه مي‌گويد: «دسته‌اي از وحوش خوشرنگ گوشتخوار، جماعتي از اربابان پيروزشده، كه، با نظامات جنگي و نيروي منظم، چنگالهاي هولناك خود را به تن جماعت عظيمي از مردم فرو كرده‌اند و شايد عدد اين مردم به مراتب از آنها بيشتر بوده، ولي انتظامي نداشته‌اند تا بتوانند مقاومت كنند… اين است اصل دولت.»
لستروارد مي‌گويد: «دولت، به اعتبار آنكه متمايز از نظام قبيله‌اي است، از آنجا آغاز مي‌كند كه نژادي از نژادهاي بشري بر نژادي ديگر تسلط پيدا كند.
اوپنهايمر مي‌گويد: «به هر جا نظر كني خواهي ديد قبيله‌اي كه از حيث استعداد كارزار بر قبيلة ديگر برتري دارد، برمي‌خزد و نسبت به آن تعدي مي‌كند، و پس از آن، در سرزمين قبيلة مغلوب، جماعتي به نام اشراف تشكيل مي‌دهد و براي آن حكومت و دولتي بنيان مي‌گذارد.»
راتسنهوفر مي‌گويد: «زورگويي و عنف عامل مولد دولت است.» گامپلوويچ مي‌گويد: «دولت نتيجة پيروزي است، و در آن، طبقة پيروز شده، نسبت به آنها كه مغلوب شده‌اند، طبقة حاكمه را تشكيل مي‌دهد.»
سامنر مي‌گويد: «دولت نتيجة نيروست، و با نيرو بر سر پاي خود مي‌ايستد.»
اين پيروزي به وسيلة نيرو، غالب اوقات، به ضرر دستة كشاورزاني مي‌شود كه به زمين پيوند ناگسستني دارند، و نفع آن عايد قبايل شكارورز و چوپان مي‌شود. دليل آن اين است كه كشاورزي مردم را عادتاً به مسالمت و صلح‌طلبي مي‌پرورد و آنان را به نوعي زندگاني مرتب عادت مي‌دهد كه امروز آن با ديروزش تفاوتي ندارد، و چنان مي‌شود كه اين مردم در نتيجة كار سخت روزانه فرسوده مي‌شوند؛ چنين مردمي به فكر گرد كردن مال مي‌افتند و غريزه و فنون جنگ را فراموش مي‌كنند. اما شكارورزان و چوپانان، كه به مواجهة با خطر خو گرفته و كارشان كشتن است، جنگ را نوعي شكار مي‌پندارند كه خطر آن بر خطر شكار حيوانات چندان فزوني ندارد؛ به همين جهت، هنگامي كه شكار در جنگل نقصان مي‌پذيرد يا چراگاه مي‌خشكد و تعداد دامهاي گله كم مي‌شود، نظر حسرتي به محصولات زيباي همسايه انداخته، به بهانه‌اي، كه همه وقت آسان به چنگ مي‌افتد، نزاعي برپا مي‌سازند و بر اراضي مجاور خود مي‌تازند و آن را محاصره مي‌كنند و آخرالامر به تصرف درمي‌آورند؛ آنگاه، ساكنان قديمي اين اراضي را بندة خود ساخته، مطيع فرمان خويش قرار مي‌دهند. اين قانون فقط در مورد جماعات اوليه صدق مي‌كند، زيرا هنگامي كه اجتماع پيشرفته‌تر و پيچيده‌تر مي‌شود، عوامل ديگر، از قبيل ازدياد ثروت و خوبي نوع سلاح و هوش بيشتر، نيز در كار مي‌آيد.
دولت نتيجة تكاملي است كه جديداً صورت پذيرفته، و از زمان پيدايش تاريخ مدون پيشتر نمي‌رود، زيرا ظهور دولت مستلزم آن است كه تغييراتي در اصول نظامات اجتماعي رخ كند و به جاي آنكه فرمان، مخصوص رئيس خانوار باشد در اختيار كسي درآيد كه پيروز شده؛ اين تسلط آنگاه بهتر فراهم مي‌شود كه عده‌اي از جماعات، كه به طور طبيعي به سر مي‌برند، به صورت وحدت تنظيم يافته‌تر درآيند و قابليت انجام اعمال بازرگاني زيادتر شود. حتي در چنين حالتي نيز، حكومت و دولت وقتي قابل دوام خواهد شد كه پيشرفت اختراعات به نيروي عاملي كه تسلط يافته بيفزايد، و در دسترس او سلاحها و ادواتي بگذارد كه چون آتش انقلاب و شورشي زبانه كشد، بتواند آن را خاموش سازد. در آن هنگام نيز كه تسلط كامل و دايمي حاصل مي‌شود، مبدأ قهر و غلبه ميل دارد خود را پنهان سازد و كاري كند كه مردم آن را به دست فراموشي سپارند؛ هنگامي كه فرانسويان در سال 1789 انقلاب كردند، نزديك بود نفهمند كه طبقة اشرافي كه مدت هزار سال بر آنها حكومت مي‌كرده، اصلاً از آلمان آمده و فرانسه را مسخر ساخته است، و اين حقيقتي بود كه كاميل دمولن آشكار ساخت. حق اين است كه مرور زمان بر روي هر چيز هاله‌اي از قدسيت مي‌اندازد؛ حتي پليدترين دزديها دردست نوادگان دزد اصلي، ملكيت مقدسي مي‌شود كه تجاوز نسبت به آن را جايز نمي‌شمارند. هر دولت با قهر و عنف ايجاد مي‌شود و طولي نمي‌كشد كه انسان، ندانسته و لاعن‌شعور، اطاعت آن را مي‌پذيرد، و چيزي نمي‌گذرد كه انسان، چون پرچم دولت خود را مي‌بيند، دلش از شادي لبريز مي‌شود. آدمي، در اين عمل، از راه صواب منحرف نيست، زيرا دولت به هر صورتي كه ساخته شده باشد، بزودي همچون پايه و ركني مي‌شود كه، براي نگاهداري نظم، كمال ضرورت را دارد. از آنگاه كه ميان قبايل و عشيره‌ها ارتباط بازرگاني برقرار مي‌شود، ديگر پيوستگي جماعتها نمي‌تواند بر بنيان خويشاوندي استوار باشد، بلكه روابط از راه همجواري برقرار مي‌شود و دستگاه انتظامات خاصي ضرورت پيدا مي‌كند. به عنوان مثال، مي‌توان اجتماع مردم يك دهكده را ذكر كرد: در اينجا، ده جانشين قبيله و عشيره گشته و با همدستي رؤساي خانواده‌ها، براي سرزميني به وسعت كم، يك دولت ساده و تقريباً دموكرات به وجود آمده است. ولي همين وجود جامعة دهكده‌اي، و زيادي شمارة آنها، وجود يك سلطه و اقتدار خارجي را ايجاب مي‌كند كه روابط ميان جامعه‌هاي مختلف را انتظام بخشد و شبكة اقتصادي را، كه سبب پيوستگي آنها به يكديگر است، فشرده‌تر سازد. دولت، كه در ابتداي پيدايش هولناك و اسباب نگراني است، اين نيازمندي را رفع مي‌كند، و نه تنها نيروي سازمان يافته‌اي است، بلكه همچون افزاري است كه مصالح متضاد هزاران گروه را، كه جامعه‌هاي مركب و پيچيده از آنها ساخته مي‌شود، با يكديگر به حالت سازگاري نگاه مي‌دارد. چون دولت از اين وظيفة خود مي‌آسايد، چنگالهاي تسلط و قانون خود را پيش مي‌برد و خرده خرده دامنة نفوذ خويش را وسعت مي‌بخشد و، در عين حال كه جنگهاي خارجي را مخربتر مي‌سازد، صلح داخلي را طولانيتر و پايدارتر مي‌كند، به طوري كه مي‌توان دولت را با تعبير «صلح در داخل و جنگ در خارج» تعريف كرد. چيزي نمي‌گذرد كه مردم تشخيص مي‌دهند كه پرداختن مالياتي به دولت بهتر از آن است كه به همه رشوه بدهند. براي آنكه اثر از بين رفتن موقتي حاكم و پادشاه، در ميان جمعيتي كه عادت به داشتن حكومت و دولت داشته‌اند، بخوبي واضح شود، من باب مثال مي‌گوييم كه، در ميان جماعت باگاندا، چون پادشاه بميرد، هركس ناچار است سلاح بردارد، زيرا كساني كه از اطاعت قانون سرپيچي دارند فوري آتش اغتشاش و كشتار و غارت و چپاول را در اطراف كشور روشن مي‌كنند. سپنسر چه خوب گفته است كه: «بدون وجود يك حكومت خودمختار هرگز ممكن نيست جامعه‌اي تكامل پيدا كند.»
دولتي كه فقط بر نيرو تكيه داشته باشد دراز نمي‌پايد، زيرا مردم، با آنكه طبيعتاً زودباور و فريب‌پذيرند، همان‌گونه نيز، بنا به طبيعت خود، عناد و لجاجت دارند و فرمانروايي، مانند ماليات، آن اندازه بيشتر قابل تحمل است كه پوشيده‌تر و غيرمستقيمتر باشد. به همين جهت است كه دولت و حكومت، براي حفظ حيات خود، به اسباب و وسايل مختلف مانند خانواده و كليسا و مدرسه متوسل مي‌شود تا تعاليم او را برپا كنند و در جان مردم عادت دوستي وطن و افتخار به آن را بنيان گذارند. دولت، به اين ترتيب، خود را از داشتن هزاران پاسبان و پليس بي‌نياز مي‌سازد و افكار عمومي را با اطاعت، كه از ضروريات زمان جنگ است، آشنا مي‌كند. از همة اينها گذشته، اقليت حكمفرما ناچار است كه دستگاه تسلط و اعمال قوة خود را به مجموعه‌اي از قوانين تبديل كند، تا از يك طرف باعث تحكيم سلطه و اقتدار وي گردد، و از طرف ديگر امنيت و انتظامي را برقرار سازد و براي «رعايا» (كلمة
Subject، كه معني خضوع و فرمانبرداري مي‌دهد، به خودي خود، پتة خرابي اصل پيدايش دولت را به روي آب مي‌اندازد.) حقوقي را قايل شود تا بهتر احترام قانون را نگاه دارند و از دولت پشتيباني كنند.

III- قانون:

بي قانوني – قانون و عرف – انتقام – جريمه – محاكمه – روش آزمايش (اوردالي) – دوئل – مجازات – آزادي اوليه


از همان وقت كه مالكيت خصوصي، ازدواج و حكومت پيدا شد، قانون نيز همراه آن بود؛ مجتمعات پست كارشان طوري است كه بدون قانون
زندگي مي‌كنند.
آلفرد راسل والاس مي‌گويد: «من با وحشيان امريكاي جنوبي و وحشيان خاور مدتي به سر بردم، در ميان آنان قانون و محكمه‌اي نبود، جز افكار عمومي، كه مردم با كمال آزادي آن را بيان مي‌كردند. هركس حقوق همسايگان خود را به طور دقيق محترم مي‌شمرد، و خيلي كم اتفاق مي‌افتاد كه كسي بر اين حقوق تعدي و دست درازي كند. در چنين اجتماعات، مساوات ميان افراد تقريباً حالت كمال را دارد.»
هرمن ملويل نيز دربارة ساكنان جزاير ماركيز چنين مي‌نويسد: «در تمام مدتي كه من در ميان قبيلة تيپي به سر مي‌بردم، هرگز كسي را به تهمت تعدي بر ديگري به محكمه جلب نكردند، و جريان امور در آن دره چنان آرام و منظم بود كه با جرئت مي‌توانم گفت مانند آن را در ميان مسيحيان بسيار تربيت شده و منتخب نمي‌توان يافت.»
برينتن مي‌نويسد: «جنايتها و تجاوزات، سابق بر اين، به اندازه‌اي در ميان افراد اتحادية ايروكوئوي كم بود كه تقريباً قانون مجازاتي نداشتند.» اينهاست اوضاع يك زندگي ايدئالي – يا ايدئالي تصور شده از طرف ما كه هرج و مرج‌طلبان آرزو مي‌كنند دنيا دوباره به آن صورت بازگشت كند.
مع‌ذلك، اين منظرة دلربا را بايد اندكي دستكاري كرد و مورد تعديل قرار داد. اگر اجتماعات فطري و طبيعي، به طور نسبي، از تبعيت نظامات و قوانين بركنار بوده‌اند، از آن جهت است كه اولاً محكوم تقاليد و سنتها و عاداتي بوده‌اند كه بر شدت قانون تأثير داشته و تخطي از آن غيرممكن بوده است، ثانياً، در اوايل امر، جنايتهايي كه نسبت به اشخاص و افراد صورت مي‌گرفته حكم مسائل خصوصي داشته و با حق قصاص و انتقام خانواده جبران مي‌شده است.
«سنن قديمي و عرف»، همچون زمينه و اساس ثابت و مستقري، در زير ظواهر اجتماعي قرار دارد و مانند صخرة محكم زير بناست، و به صورت افكار و اعمالي درآمده است كه گذشت زمان حالت قدسيتي به آنها داده، و هنگامي كه قانوني در كار نباشد، يا باشد و در آن تغييرات و فسادهايي رخ كند، براي اجتماع، تا حدي حالت ثبات و انتظام را حفظ مي‌كند. عرف، براي اجتماع، همان ثبات و پايداريي را فراهم مي‌آورد كه توارث و غريزه، براي نوع بشر، و عادت، براي افراد بشري به وجود مي‌آورد. همين آداب و تقاليد پيش پا افتاده است كه عقل مردم را در سرهاشان سالم نگاه مي‌دارد، چه هرگاه اين مجاري وجود نداشته باشد تا از آنها تفكر و عمل مردم به شكل لاعن‌شعوري بآساني سير خود را انجام دهد، ناچار، ذهن و عقل انسان در مقابل هرچيز حيران مي‌ماند و عاقبت كار به ديوانگي مي‌كشد. غريزه و عادت و آداب و قراردادهاي اجتماعي، همه، از قانون بزرگ صرفه‌جويي در استعمال نيرو و انرژي زاييده شده‌اند، چه، عملي كه به شكل ماشيني صورت گيرد آسانترين طريقي است كه انسان مي‌تواند، در مقابل حادثة خارجي كه حالت تكرار دارد، يا وضع معيني كه پي در پي اتفاق مي‌افتد، اختيار كند. اما تفكر اصيل و حقيقي و اتخاذ راه تازه‌اي در سير و سلوك، در واقع يك نوع پريشاني و اغتشاش است كه در مجراي يكنواخت عادي پيش مي‌آيد، و فقط انسان وقتي مي‌تواند به آن راضي شود كه بخواهد وضع خود را با محيط جديدي كه پيش آمده موافق سازد يا به ارض موعودي برسد.
هرگاه بر اين زمينة طبيعي عرف، ترس از يك مجازات فوق بشريي كه نتيجة دين است افزوده شود، و عادات نياكان با ارادة خدايان درهم آميزد، در اين صورت، عرف مؤثرتر از قانون مي‌شود و با نهايت شدت انسان را از آن آزادي اوليه دور مي‌كند. اگر كسي نسبت به قانون تخطي كند، شايد مورد تحسين نيمي از مردمي قرار گيرد كه از ته دل به كسي كه بتواند به كمك هوش خود بر اين دشمن قديمي پيروز شود حسرت مي‌خورند، ولي هرگاه كسي از حدود عرف تجاوز كند، مورد خشم همة مردم واقع خواهد شد، چه اين عرف از خود مردم سرچشمه گرفته، در صورتي كه قانون را نيروي مافوقي بر آنان تحميل كرده است؛ قانون، عبارت از دستخطي است كه ارادة ارباب و صاحبي را مجسم مي‌سازد، در صورتي كه عرف عبارت از خلاصه و جوهر آزمايشها و طرق عملي است كه جامعه آنها را نيكوتر دانسته و از راه ناموس انتخاب طبيعي باقي مانده است. هنگامي كه دولت جانشين نظم طبيعي خانواده و قبيله و عشيره و اجتماع دهكده مي‌شود، قانون، تا حدي، جاي عرف اجتماع را مي‌گيرد، ولي اين عمل آن وقت كاملتر خواهد شد كه خطنويسي پيدا شود و حقوق شناخته‌شده از حافظة پيرمردان و كاهنان خارج گردد و به صورت مقررات روشني بر روي الواح نگاشته شود. با وجود اين، عمل جايگزين شدن قانون به جاي عرف هرگز به حالت كمال نمي‌رسد، و هنگام قضاوت دربارة افعال بشري، هميشه عرف و عادت اهميت خود را در پشت‌سر قانون حفظ مي‌كند و، همچون نيروي پنهاني، در عقب تخت و تاج مخفي است و «آخرين قاضي حيات بشري»‌ به شمار مي‌رود.
نخستين مرحله از مراحل تكامل قانون آن بوده است كه هركس، خود انتقام مي‌گرفته است؛ انسان اوليه مي‌گفت: «انتقام گرفتن به من تعلق دارد و خود رفع ضرري را كه به من رسيده خواهم كرد». اصل انتقام، در تمام طول تاريخ حقوق و قانون، وجود داشته و اثر آن در “قانون” قصاص حقوق روم، و در قانون حمورابي و شريعت موسي - «چشم در مقابل چشم و دندان در مقابل دندان» - ديده مي‌شود و بآساني مي‌توان تأثير آن را در ضمن قانونهايي جزاييي كه امروز در كشورهاي مختلف مورد اجراست مشاهده كرد.
گام دومي كه به طرف قانون و مدنيت برداشته شده آن بوده است كه جريمه را جانشين انتقام ساخته‌اند. غالب اوقات، رئيس، براي برقراري صلح و بهبود وضع ميان افراد جماعت خود، نفوذ خويش را به كار مي‌برده و خانوادة مقتول را راضي مي‌كرده است كه، عوض انتقام خونين، مقداري پول يا هدية ديگري را به عنوان جريمه و تاوان بپذيرند و از خون قاتل درگذرند. كم‌كم براي اين جريمه و تاوان تعرفه‌اي درست شد كه معلوم مي‌كرده است براي چشم، فلان قدر، و براي بازو يا دندان، فلان قدر، و براي جان، فلان اندازه تاوان پرداخته شود؛ قانون حمورابي در اين باره به تفصيل توضيح داده است. مردم حبشه به قدري در خصوص مجازات از راه قصاص دقت و وسواس داشته‌اند كه اگر بچه‌اي از بالاي درخت به سر بچة ديگري مي‌افتاد و سبب قتل او مي‌شد، مادر مقتول مي‌توانست فرزند ديگر خود را از بالاي درخت، به عنوان قصاص، بر سر بچة قاتل سقوط دهد. مبالغي كه به عنوان جريمه و تاوان پرداخته مي‌شده، بر حسب اختلاف سن و جنس و رتبة اجتماعي معتدي و معتدي عليه، اختلاف پيدا مي‌كرده است؛ در تمام طول تاريخ حقوق، مشاهده مي‌شود كه هر اندازه شخصي كه مرتكب جرمي شده منزلت عاليتري داشته، جرم او خفيفتر به شمار مي‌رفته است . - با وجود اين، بايد بگوييم كه در قانون‌نامة مانو، در مقابل جنايت واحد، برهمن شديدتر از طبقات پست‌تر بايد مجازات شود، ولي از اين قانون غالباً سرپيچي شده است. - چون لازم بوده است كه اين تاوانها و غرامتها، كه براي جلوگيري از خونخواهي معين مي‌شده، درست اندازه‌گيري شود و با جنايت و جرم انجام شده متناسب باشد.
سومين گامي كه براي تكامل قانون و حقوق برداشته شده ايجاد محاكمي بوده است كه در آن رؤسا و كاهنان و پيرمردان پهلوي يكديگر مي‌نشستند و در اختلاف ميان مردم قضاوت مي‌كردند؛ ولي اين مجالس هميشه براي قضاوت نبوده، بلكه بيشتر اوقات عنوان اصلاح ذات‌البين و آشتي دادن ميان طرفين را داشته و كاري مي‌كرده است كه راه‌حلي مرضي‌الطرفين پيدا شود در طول قرنهاي متمادي، و ميان بسياري از ملتها، عمل ارجاع قضيه به محكمه، عملي اختياري بوده، و اگر كسي كه ظلم بر او شده، يا خانواده‌اش به حكم محكمه راضي نبودند، كمال آزادي را داشتند كه به انتقام و خونخواهي فردي توسل جويند.
پاره‌اي از اوقات، مردم ابتدايي روش آزمايش (اوردالي) را براي حل مشكلات خود به كار مي‌بردند، منتها، مثل مردم قرون وسطي، بر اين عقيده نبودند كه، در نتيجة آزمايش، خداوند مجرم را آشكار و روسياه خواهد كرد، بلكه عقيده داشتند كه اين عمل، گرچه دور از عدالت باشد، براي پايان دادن به نزاعي كه ممكن است نسلهاي متوالي قبيله‌اي گرفتار آن باشند بهترين طريقه به شمار مي‌رود. يكي از نمونه‌هاي اين روش آن بوده است كه دو ظرف خوراك مشابه با يكديگر، كه يكي از آنها زهرآلود بوده، در مقابل اتهام‌زننده و كسي كه مورد تهمت قرار گرفته مي‌گذاشتند و به آنان خوردن غذا را تكليف مي‌كردند؛ چه بسيار ممكن بود كه شخص بي‌گناه ظرف مسموم را اختيار كند (و معمولاً سم طوري نبوده كه كشنده باشد)، ولي چون هر دو طرف به عادلانه بودن اين روش اعتقاد داشتند، خصومت به اين وسيله پايان مي‌پذيرفته است. روش آزمايش (اوردالي) از اين صورت اوليه آغاز كرده، پس از آن، به شكل قوانين موسي و حمورابي درآمده و بعداً صورت قرون وسطايي خود را پيدا كرده است. دوئل نوعي از آزمايش است، و مورخان گمان دارند كه دورة آن پايان پذيرفته است، ولي به روزگار ما دوباره دارد تجديد مي‌شود. به اين ترتيب، آشكار مي‌شود كه از بعضي جهات، وجه اختلاف ميان انسان اوليه و انسان عصر جديد بسيار كم، و تاريخ مدنيت بسيار كوتاه است.

گام چهارمي كه قانون در تكامل خود برداشته، روزي بوده است كه دولت، خود، متعهد شده است كه از تجاوز جلو گيرد و متجاوز را كيفر دهد. ميان مرحلة پايان دادن به نزاع و مجازات كردن متعدي، و مرحلة جلوگيري از وقوع منازعه، يك قدم بيشتر فاصله نيست. به اين ترتيب، ديگر رئيس، قاضي تنها نيست، بلكه قانونگذاري است كه بر «قوانين عرفي» شايع ميان مردم، كه سرچشمة آن عرف و آداب و تقاليد است، مجموعه ديگري از «قوانين وضعي» مي‌افزايد كه منبع آنها فرمانهاي حكومتي است. در حالت اول، قوانين از پايين به بالا صعود مي‌كند، و در حالت دوم از بالا بر مردم فرود مي‌آيد؛ در هر دو حالت، قوانين رنگ گذشتة تاريك را دارد و بوي انتقامجويي و خونخواهيي كه اين قوانين جانشين آن شده، از آنها استشمام مي‌شود. در جماعتهاي اوليه مجازات بسيار شديد بوده است. زيرا آن مردم بر حيات خود تأميني نداشته‌اند، به همين جهت، هر اندازه نظام اجتماعي مستقرتر گشته، از شدت مجازات كاسته شده است. به طور كلي، «حقوق» فرد، در ميان مللي كه به حالت فطري و طبيعي زيست مي‌كرده‌اند، كمتر از حقوق مردمي است كه در حالت مدنيت به سر مي‌برند. هركس در ميان زنجيرها و بندهاي فراواني به دنيا مي‌آيد: زنجيرهاي وراثت، محيط، عرف و قانون. فرد در جماعت اوليه در ميان چنان شبكه‌اي از قواعد و مقررات به سر مي‌برد كه شدت آنها از حد معقول تجاوز مي‌كند و هزاران سد و بند آزادي او را محدود مي‌سازد و ارادة او را از كار مي‌اندازد. مردم زیلاندجديد، ظاهراً بدون قانون به سر مي‌برند، ولي حقيقت امر آن است كه تقاليد و عرفيات در هر امري از امور حياتشان دخالت دارد؛ مردم بنگال آداب و عاداتي دارند كه هرگز نمي‌توانند با آن مخالفت كنند، و نشستن و ايستادن و راه رفتن و خوردن و آشاميدن و خوابيدن آنها بايد مطابق با آن صورت گيرد. مثل آن است كه فرد، در ميان اجتماع فطري، وجود مستقل به ذاتي نيست، و تنها خانواده و قبيله و عشيره و اجتماع دهكده‌اي داراي چنين وجودي هستند كه مالك زمين به شمار مي‌روند و حق به كار بردن نفوذ و قدرت را دارند. وجود واقعي فرد در خارج از اجتماعي كه در آن به سر مي‌برد وقتي آشكار شد كه مالكيت خصوصي پديد آمد و براي فرد سلطة اقتصادي فراهم گرديد؛ پيدايش دولت، كه شناسندة حقوق قانوني فرد بود، استقلال وجود او را كاملتر ساخت. ما حقوق خود را از طبيعت، كه هيچ حقي را جز حيله و نيرو نمي‌شناسد، اخذ نمي‌كنيم، بلكه حقوق عبارت از مزايايي است كه اجتماع به افراد مي‌بخشد، به اين عنوان كه ايجاد چنين حقوقي سبب خير عمومي مي‌شود. به اين ترتيب بايد گفت كه آزادي يكي از تجملاتي است كه از تأمين زندگي فراهم شده، و فرد آزاد ثمرة مدنيت و علامت مميزة آن است.

IV- خانواده:

 وظيفة آن در مدنيت – قبيله و خانواده – پيدايش توجه و عنايت به طفل در والدين – بي‌اهميت بودن پدر – جدا شدن دو جنس – حقوق مادري – وضع زن – وظايف او – پيروزيهاي اقتصادي او – پدرشاهي – فرمانبرداري زن


همان‌گونه كه گرسنگي و عشق احتياجات اساسي انسان را تشكيل مي‌دهد، همان‌گونه نيز، وظايف اساسي سازمان اجتماعي عبارت است از پيش‌بيني در مورد امور اقتصادي و حفظ نوع، از لحاظ زيستشناسي؛ به همين جهت است كه جريان پيوستة عمل توالد و تناسل همان اندازه ضرورت دارد كه تضمين دايمي موادي كه بايد به مصرف خوراك برسد. چنين است كه هميشه در جنب نظامات خاص اجتماعي، كه منظور از آنها تأمين آسايش مادي و نظم سياسي است، مقررات ديگري وجود دارد كه كار آنها ادامة بقاي نسل بشر است. تا آن وقت كه دولت – در فجر مدنيت تاريخي – مركز و سرچشمة دايمي نظم اجتماعي شود، عمل دقيق تنظيم روابط ميان دو جنس زن و مرد از وظايف قبيله به شمار مي‌رفته، و حتي پس از پيدايش دولت نيز حكومت اساسي بشريت، در جوف ريشه‌دارترين سازمان تاريخي، يعني خانواده، باقي و برقرار مانده است.
بسيار بعيد به نظر مي‌رسد كه در دوران شكارورزي هم انسان به حال خانواده‌هاي پراكنده به سر برده باشد، چه، با ضعف‌آلات دفاع طبيعي انسان، خانواده‌ها، در صورت انفراد، خيلي سريع طعمة حيوانات درنده مي‌شده‌اند. به طور كلي، در طبيعت، موجوداتي كه براي دفاع بخوبي مجهز نيستند به حال اجتماع به سر مي‌برند. به اين ترتيب بهتر مي‌توانند در عالمي كه آكنده از دندان و چنگال تيز و پوستهاي نفوذناپذير است زندگي كنند. گمان غالب آن است كه براي انسان نيز، در ابتداي كار، چنين بوده و با همپشتي با ديگران، ابتدا در اجتماع شكارورزي، و پس از آن در قبيله، توانسته خود را حفظ كند. هنگامي كه روابط اقتصادي و نيروهاي سياسي جانشين خويشاوندان گرديد، قبيله از مقامي كه در اجتماع داشت ساقط شد؛ در قسمت پايين اجتماع، خانواده جايگزين آن شد، و از طرف بالا دولت جاي آن را گرفت. كار دولت عبارت شد از نگاهداري نظم؛ و خانواده مأمور تجديد تنظيم صناعت و تأمين بقاي نوع گرديد.
در حيوانات پست به هيچ وجه غم و انديشة توليدمثل نيست؛ در عالم حيوانات، هرچه عنايت و توجه والدين به فرزندانشان بيشتر شود، زايش و مرگ و مير كمتر مي‌گردد؛ در جهان انسان، هرچه مدنيت پيشتر برود، معدل زادن و مردن تنزل مي‌كند. هر اندازه عنايت خانواده به فرزندانش زيادتر شود، نسل جديد مدت بيشتري مي‌تواند در پناه خانواده بماند؛ و به اين ترتيب در هنگامي كه به حال خود واگذاشته مي‌شود نمو بيشتري كرده و كارآزموده‌تر شده است؛ و همچنين كم شدن مواليد سبب مي‌شود كه انرژي انسان، به جاي آنكه بكلي در راه عمل توليد مثل مصرف شود، به مصارف ديگر برسد.
چون مادر عهده‌دار وظيفة توجه و خدمت كردن به كودكان خود بوده است، نظم خانواده در ابتداي امر چنان بود (البته تا آن اندازه كه ما مي‌توانيم چيزي از تاريكيهاي تاريخ استخراج كنيم) كه بر اساس مادر تكيه مي‌كرد، و پدر منزلت عرضي و ناچيز داشت. در بسياري از قبايلي كه هم‌اكنون بر روي زمين به سر مي‌برند، و شايد در اجتماعات بشري اوليه هم، نقش زيستشناسي مرد در عمل توليد مثل از نظر دور مانده است؛ در اين مورد، مرد مانند حيواني تلقي مي‌شود كه طبيعت او را براي توليدمثل برمي‌انگيزد و با كمال لاعن شعوري جفتگيري مي‌كند، و بچه‌اي به دنيا مي‌آيد، بدون آنكه در صدد باشد بداند كه چه چيز علت است و چه چيز معلول آن. مردم جزيرة تروبرياند آبستني زن را نتيجة روابط جنسي نمي‌دانند، بلكه علت آن را روح يا شبحي مي‌شناسند كه در شكم زن وارد مي‌شود، و خيال مي‌كنند كه شبح معمولاً هنگام استحمام به شكم او راه مي‌يابد، و در اين قبيل موارد، دختر مي‌گويد: «ماهي مرا گزيد». مالينووسكي نقل مي‌كند كه: «وقتي مي‌پرسيدم كه پدر اين طفل كيست، همه يك زبان مي‌گفتند «كه اين طفل، بي‌پدر به دنيا آمده، زيرا مادر او ازدواج نكرده است؛ و چون صريحتر مي‌پرسيدم و مي‌گفتم كه از لحاظ زيستشناسي چه كس با اين زن نزديكي كرده است، سؤال مرا نمي‌فهميدند و اگر جوابي مي‌دادند اين بود كه: شبح اين طفل را به او داده است». مردم اين جزيره عقيدة عجيبي داشتند، و آن اين بود كه هرگاه زني خود را به مردان زيادتري تسليم كند، اين شبح زودتر به شكم او راه مي‌يابد؛ با وجود اين، اگر زنان مي‌خواستند از بار برداشتن محفوظ بمانند، در موقع مد دريا استحمام نمي‌كردند و در عين حال، از نزديكي با مردان نيز خود را نگاه مي‌داشتند. راستي كه اين عقيدة عجيبي است، كه مردم را از رنج بسيار براي يافتن پدر طفل آسوده مي‌كرده است، و از اين طرفه‌تر، آنكه اين عقيده را براي خاطر شوهران، يا براي خاطر علماي مردمشناسي جعل كرده باشند. در اجتماعات اوليه، زن خيلي بندرت به فكر آن بوده است كه بداند پدر طفلش كيست؛ طفل، طفل آن زن به شمار مي‌رفته، و خود آن زن متعلق به شوهري نبوده، بلكه به پدر يا برادر يا قبيلة خود تعلق داشته و با آنان مي‌زيسته است، و هم آنان تنها خويشاوندان نري بوده‌اند كه طفلش آنان را خويشاوند خود مي‌شناخته است. روابط مهر و محبت ميان برادر و خواهر، ‌به طور كلي، شديدتر از چنين روابطي ميان زن و شوهر بوده، و از طرف ديگر، شوهر نيز به نوبة خود با مادر و در قبيلة خود مي‌زيسته و پنهاني از زن خود ديدن مي‌كرده است. حتي در دوران مدنيت قديم نيز برادر در نزد زن گراميتر از شوهر بوده و چنانكه از تواريخ برمي‌آيد اينتافرنس برادر خود را از خشم داريوش رهانيد، نه شوهر خود را، و آنتيگونه، به خاطر برادرش خود را فدا كرد، نه به خاطر شوهرش. «اين انديشه كه شوهر نزديكترين فرد به زن خود و گراميترين شخص در مقابل دل اوست، خيلي تازه در جهان پيدا شده و در جزء كوچكي از بني بشر مصداق خارجي دارد». رابطة ميان پدر و فرزندانش، در جامعه‌هاي اوليه، به اندازه‌اي ضعيف است كه در بسياري از قبايل دو جنس زن و مرد از يكديگر جدا زندگي مي‌كنند. در نتيجة همين جدايي ميان دو جنس است كه روابط پنهاني نامشروع ميان مردان، كه در مردم اوليه ديده مي‌شود، بروز كرده و به اين حيله بوده است كه مردان توانسته‌اند خود را از زنان دور نگاه دارند اين قبيل اجتماعات، از لحاظ ديگري، با انجمنهاي اخوت نيز كه در زمان ما شيوع دارد وجه شباهتي دارند، كه رعايت سلسلة مراتب در سازمان آنهاست.
بنابراين، ساده‌ترين صورت خانواده عبارت مي‌شود از زني كه با فرزندان خويش، در قبيلة اصلي خود، با مادر و برادرش به سر مي‌برد؛ اين شكل خانواده نتيجة طبيعي حيواني بودن محض روابط ميان زن و نوزادان وي، و جهل او نسبت به اهميت حياتي مرد در عمل توليد مثل بوده است. و نيز، در دورانهاي اوليه، يك نوع ديگر ازدواج وجود داشته كه در واقع آن را مي‌توان «زناشويي سرخانه» ناميد: مرد، قبيلة خود را ترك مي‌گفته و به قبيله و خاندان زن مي‌پيوسته و براي او، يا با او، براي خدمت به والدين زن كار مي‌كرده است. در اين صورت، نسبت فرزند از جانب مادر نگاه داشته مي‌شده و ارث نيز از طريق مادر مي‌رسيده است؛ حتي حق سلطنت نيز، غالب اوقات، از طرف زن به ميراث مي‌رسيده، نه از طرف مرد. ولي اين «حق مادري» را نبايد با تسلط مادر و مادرشاهي اشتباه كرد حتي در آن صورت كه ميراث از طرف مادر انتقال مي‌يافته، تمام اختيار دارايي در چنگ زن نبود، بلكه تنها كاري كه زن داشته تسهيل تعيين روابط خويشاوندي بوده است، چه اگر چنين نمي‌شده، از لحاظ اهمالي كه مردم در تعيين روابط جنسي داشتند، علايم خويشاوندي به كلي از بين مي‌رفته است.

 آري، آنچه حقيقت دارد اين است كه در هر نوع نظام اجتماعي زن داراي نفوذي است، ولو آنكه به حدودي محدود باشد، و اين نتيجة طبيعي مكانت خاصي است كه وي از لحاظ وظيفة تقسيم غذا در منزل دارد، و همچنين نتيجة نيازمندي مخصوصي است كه مرد به او دارد و او مي‌تواند از انجام آن خودداري كند.
در بيشتر قبايل اوليه وضع زن چندان با بردگي فاصله نداشته است. ناتواني متناوبي كه از حيض ديدن براي زن فراهم مي‌شود و او را از حمل سلاح عاجز مي‌سازد، و همچنين مصرف شدن نيروي وي، از لحاظ زيستشناسي، براي حمل و شيردادن و پروردن كودك خود، همه از عواملي است كه او را از مقابلة با مرد بازداشته و ناچارش كرده است كه در تمام اجتماعات – جز در اجتماعات خيلي پست يا خيلي پيشرفته – به مقام پستي بسازد. نبايد تصور كرد كه با پيشرفت مدنيت مقام زن هم بتدريج بالا رفته است؛ حقيقت امر اين است كه زيادتر بودن حس همكاري زن، در تغيير وضع اجتماعي او بيشتر مؤثر بوده تا تربيت فرهنگي مردان و ملاحظة جهات اخلاقي.
در دورة شكارورزي، جز تعقيب شكار، تقريباً تمام كارهاي ديگر خانواده بر عهدة زن بود.
زن زياد مي‌زاييد و نوزادان خود را بزرگ مي‌كرد و كلبه يا خانه را خوب نگاه مي‌داشت و از جنگلها و مزارع خوراكي به دست مي‌آورد و پختن و پاك كردن و تهية لباس و كفش برعهدة او بود.
زنان قبيلة بوشمن را به عنوان حمال، براي حمل اسباب خانه، استخدام مي‌كردند، و چون معلوم مي‌شد كه نيروي حمل بار را ندارند، آنان را ميان راه مي‌گذاشتند و خود به راه خويش ادامه مي‌دادند. مي‌گويند هنگامي كه ساكنان اطراف قسمت جنوبي نهرماري، در استراليا، براي اولين بار ديدند كه بر پشت گاوان بار گذاشته‌اند، پيش خود چنين تصور كردند كه اين گاوان، زنان سفيدپوستان هستند.
اختلاف مقاومتي كه اكنون ميان زن و مرد ديده مي‌شود، در آن روزها، چندان قابل ملاحظه نبوده است؛ اين اختلاف، بيشتر از لحاظ شرايط زندگي و محيط پيدا شده و، از حيث عمقي و فطري بودن، چندان قابل توجه نيست. اگر از ناتواناييهاي زيستشناسي زن چشم بپوشيم، در آن هنگام، از حيث بلندي قامت و بردباري و چاره‌انديشي و شجاعت، دست‌كمي از مرد نداشته و مثل زينت و تجمل يا بازيچة جنسي مرد به او نظر نمي‌كرده‌اند، بلكه حيواني بوده است نيرومند كه مي‌توانسته ساعات درازي به انجام كارهاي دشوار بپردازد، و هرگاه ضرورت پيدا مي‌كرده در راه فرزندان و عشيرة خود، تا حد مرگ، مي‌جنگيده است.
يكي از رؤساي قبيلة چيپوا گفته است كه: «زن براي كار آفريده شده و مي‌تواند به اندازة دو مرد بار ببرد يا بكشد؛ زن است كه براي ما خيمه مي‌زند و لباس مي‌دوزد و ما را شب‌هنگام گرم مي‌كند… ما هرگز بدون آنان نمي‌توانيم جابه‌جا شويم. زنان همه‌كار مي‌كنند و براي غذا خوردن به چيز كمي قناعت دارند. چون دايماً كارشان آشپزي است، در سالهاي سخت و قحط به اين اندازه خشنودند كه انگشتان خود را بليسند.»
در اجتماعات اوليه قسمت اعظم ترقيات اقتصادي به دست زنان اتفاق افتاده است، نه به دست مردان. در طي قرنهاي متوالي، كه مردان دايماً با
طريقه‌هاي كهن خود به شكارورزي اشتغال داشتند، زن در اطراف خيمه كشاورزي را توسعه مي‌داده و هزاران هنر خانگي را ايجاد مي‌كرده كه
هر يك روزي پاية صنايع بسيار مهمي شده است.
كانون خانوادگي را نيز زن به وجود آورده و بتدريج نام مرد را هم در فهرست حيوانات اهلي خود وارد كرده و به او ادب آموخته و هنر معاشرت و آداب اجتماعي را، كه بنيان روانشناسي و ملاط مدنيت است، تعليم كرده است.
ولي هنگامي كه صنعت و كشاورزي پيشرفت پيدا كرد و مفصلتر شد و سبب به دست آمدن عايدي بيشتري گرديد، جنس قويتر بتدريج استيلاي خود را بر آن وسعت داد.
زياد شدن دارايي قابل انتقال انسان، از قبيل حيوانات اهلي و محصولات زمين، بيشتر به فرمانبرداري زن كمك مي‌كرد، چه مرد در اين هنگام از او مي‌خواست كه كاملاً وفادار باشد تا كودكاني كه به دنيا مي‌آيند و ميراث مي‌برند فرزندان حقيقي خود مرد باشند. مرد، بدين ترتيب، پابه‌پا در راه خود پيش رفت، و چون حق پدري در خانواده شناخته شد، انتقال ارث، كه تا آن موقع از طريق زن صورت مي‌گرفت، به اختيار جنس مرد درآمد؛ حق مادري در برابر حق پدري سر تسليم فرود آورد، و خانوادة پدرشاهي كه بزرگترين مرد خانواده رياست آن را داشت، در اجتماع به منزلة واحد اقتصادي و قانوني و سياسي و اخلاقي شناخته شد، خدايان نيز، كه تا آن زمان غالباً به صورت زنان بودند، به شكل مردان ريشداري درآمدند كه در واقع مظهر پدران و شيوخ قبيله بودند؛ در اطراف اين خدايان «حرمسرايي»، مانند آنچه مردان پرادعا در دورة عزلت خود به عنوان خيالبافي خلق كرده بودند، ايجاد گرديد. ظهور خانوادة پدرشاهي ضربت محكمي براي از بين بردن سلطة زن به شمار مي‌رود؛ از اين به بعد زن و فرزندانش عنوان مملوك پدر يا برادر بزرگ، و پس از آنان، شوهر او را پيدا كردند. براي زناشويي، همان‌گونه كه غلام و كنيز را در بازار مي‌خرند، زن را نيز مي‌خريدند، و هنگام وفات شوهر، زن نيز مانند انواع ديگر دارايي وي به ميراث مي‌رفت؛ در عين آنكه مرد آزاد و مختار بود كه در خارج خانه روابط جنسي داشته باشد، زن، در سيستم پدرشاهي، موظف بود كه عفت خود را تا پيش از زناشويي حفظ كند و پس از آن هم كاملا به شوهر خود وفادار بماند؛ به اين ترتيب، براي طرز رفتار هر يك از دو جنس، معيار اخلاقي جداگانه‌اي ايجاد گرديد. انبرداري زن، كه به صورت كلي در دورة شكارورزي وجود داشت و در دوره‌اي كه حق مادري در خانواده رواج يافت كمي تخفيف پيدا كرد، از اين به بعد شدت مي‌‌گرفت و ظالمانه‌تر مي‌شد. همه جا در روي زمين ارزش زندگي زن كمتر از مرد بوده، و چون زنان دختر مي‌آورده‌اند جشني، نظير جشني كه براي تولد پسران گرفته مي‌شد، در كار نبوده است؛ مادرها احياناً دختران خود را مي‌كشته‌اند تا آنان را از بدبختي برهانند. اين دوري زن از حيات مذهبي و اجتماعات ديني هنوز هم در دين اسلام وجود دارد.درست است كه زن در همة ادوار از اين نوع سيادتي كه آزادي در سخن گفتن و پرگفتن است برخوردار بوده و در شرمسار كردن مرد و نزاع كردن با او، و حتي كتك زدن وي، درپاره‌اي از مواقع موفقيت داشته است، با همة اين احوال، مرد آقاست و زن خدمتگار او. مردان قبيلة كافر زن و همسر را مانند برده‌اي مي‌خريدند، و اين سرماية حيات آنان به شمار مي‌‌رفت، چه، آنگاه كه عدة كافي زن در اختيار خود داشتند، مي‌توانستند راحت كنند و زنان با كار و كوشش خود وسايل زندگي آنان را فراهم سازند. در آخرين حكم از احكام عشرة (ده فرمان) موسي هم، ميان اين دو، تفاوت مشخصي را قايل نشده است. در ميان تمام سياهان افريقايي زن و كنيز تفاوتي نداشته‌اند، جز آنكه از زنان فايده و لذتي مي‌برده‌اند كه كاملا اقتصادي به شمار نمي‌رفته است؛ ازدواج، در ابتداي پيدايش، نوعي از مالكيت و قسمتي از نظام اجتماعي بوده كه سازمان بندگي و غلامي برطبق آن جريان پيدا مي‌كرده است.