احد ترکمنی «دلیل»
که شیطان دو شاخ دارد
گفتند که شیطان دو شاخ دارد،
گفتند که زشتروست؛ دهانی فراخ دارد؛
چشمانِ خونین، دماغی دراز دارد.
دمی دارد، سُمی دارد؛
ناخن نمی گیرد، صورت نمی شوید، بد بو و بد یمن
است.
تصویرش کردند: زنگوله در دُم،
که دنگ دنگ و بنگ بنگ می زند!
گفتند به سازش نشکن.
قدش را خم کشیدند، که پیر است:
از پی آدم آمده، حوا را فریفته،
زیرا که زن،
ناقصِ عقل است.
هیأت شیطان در آن تصویر،
مزاجِِ بِکر و سبزم را لجن زاری عفن می ساخت،
مرا از خویش و بنیادم،
مرا از هستی و زادم،
مرا از بودنم، از پوئیدنم وز «سودن نعلین» می
شرماند.
مرا از قصۀ شیطان، کذا از خطۀ شیطان،
مرا از محتوای رمزییِ نشگفتۀ شیطان،
امید از آخرت می مُرد؛
مرا غوغای وهم از معرفت می بُرد.
مرا بر خالقم شک می رسید از این معمایش.
«منم» می دید که من اندر بُنِ بَستم،
منم با من به دعوا بود،
نوید روشنایی،
نوید آشنایی،
نوید همدلی و رستگاری در قفا داشت؛
نونهالِ «من»، که من بودم،
ز هربادی که از هر روزنی می تاخت،
می لرزید و پا را میخ تر می کرد؛
سخت جانی بود، سخت کوشی شد،
من هر دم با منم بودم،
حضور دیگرانِ غیر من،
از هیبت شیطان به مرگ روح می کُشتم.
مرا از هاله های آرزو هایم جدا می کرد،
مرا نامرد بیعاری بری از مدعا می کرد.
و رفت ایام، رفت و رفت،
بدانجا رفت؛ کز دودش مصلی سوخت؛
بدان حد رفت، تا از آتشش هم مُلک بالا سوخت؛
و تا عرفان درونِ سینۀ هر فرد دانا مُرد؛
و رفت و رفت، رفت و رفت،
تا بال عطش در وصل عنقا سوخت،
کتاب کاتبان خیر و شرگُر زد،
همه اعمال ماها سوخت.
*****
فراغت حاصل خوبیست،
اگر با همدلی باشد.
اگر همدل به سانِ بلبلی باشد،
و خوش خوان باشد و یاری، که تا انتهای منزلی
باشد؛
چنین یاری اگر یابی، ترا از زندگانی حاصلی
باشد.
ترا پس ابتدا و آخری باشد، ترا باغی و یارانی و
بزم و محفلی باشد،
اگر باشد، زمین گِرد است، فصلِ سبزه ها دارد؛
اگر باشد، جهان آباد و شاداب است؛
اگر باشد، غمِ اغیار چون آب است؛
اگر باشد،
زمین و آسمان آهنگ و آلاب است.
وگر یاری چنین باشد، چه غم از فتنۀ خاک است؟
*****
فراغت حاصل خوبیست،
ولی بی یارِ همدل نیست؛
ولی بی باغِ پرگل نیست؛
ولی بی عشق و بی دل نیست.
فراغت نیست آن جایی که عاقل نیست،
که دستور زمان پاکیزگیِ خانۀ دل نیست،
که پالندگی درمان درد ِ قوم جاهل نیست،
که زر استاد و ارباب است و باطل نیست،
که رهبانان آن جز دزد و قاتل نیست،
که موسی را در آن طوری،
که عیسی را در آن نوری،
که خاتم را در آن طغرای عامل نیست.
که شیطان را شمایل صاف و کامل نیست،
که طفلان را ،
ز وهم شرِ شیطان سینه رنجور است،
که پیران را ز وصل شاه افسون بزمِ سنتور است،
که شیطان عطر و بوی گل نمی پاشد،
که شیطان شاه زنده، پیر عاقل نیست،
که صاحب کار و ارباب غنایم، عاملِ کُل نیست،
که مشهور خلایق نیست و زیر ستر پنهان است،
که تا کوزه پر آب است و ما نالان پی آبیم،
و تا دلدار در کویست و ما در دهر حیرانیم،
و تا طومار او در کیسه ها مان، ما به محرابیم،
و تا مرشد زشیطان بهر ما «افسانه» می گوید،
که تا آیات رب، از خدعۀ اغیار، پنهان است،
و تا مهد هنر ارکان شیطان است، و قارون را
غلامانِ حرم خان است،
فراغت جز رثای عمر زایل نیست.
*****
چرا گفتند که شیطان زشت و عفریت است؟
و حال آن است که شیطان را جمالِ شاه خوبان است؟
چرا گفتند که او زنگوله ها دارد،
و دنگ دنگ می زند؛ بنگ می کند، پیش از شدن
هشدار می گوید؟
و حال آنست که شیطان صاحب خوان است؟
چرا گفتند شیطان را ز محراب عار و عصیان است؟
و حال آنست که شیطان در پس محراب پنهان است؟
چرا گفتند که شیطان شبح و زال است و زوال عقل و
ایمان است؟
و حال آنست که شیطان را لوای فتح
در اوج قصور میر و اعیان است؟
و او را سکۀ دولت فراوان است،
چرا گفتند شیطان زشت و عفریت است؟
و حال آنست که شیطان را رخ زیبای جانان است؟
وصال او تمنای دل است و عین ایمان است،
نشاط اهل دهر از شوق او تا اوجِ کیهان است.
چرا گفتند شیطان زشت و عفریت است،
و حال آنست که شیطان را فرّ و جاه سلیمانست.
چرا گفتند که شیطان زشت و عفریت است؟
مرا نقلِ غلط دادند، حضور ذهن من خوابید،
که من شیطان زشت و زالِ عفریتی نمی دیدم!
که من در جستجوی زشتیی شیطان ز پا ماندم،
صدای دنگ و بنگی را ولو یک بار نشنیدم،
و خوابم بُرد. شیطان آمد و رفت و کتابم برد.
چرا گفتند شیطان زشت و عفریت است،
و حال آنست که او سلطان هر افراط و تفریط است،
و او دستور دارِ کارِ هر تدبیر و تمشیت است؛
********
اگر شیطان شناسان را سبق از معرفت بودی،
اگر تصویر ساز روی شیطان اهل حق بودی،
کجا شیطان، کجا من!
جون
2008، کیچنر - کانادا
|