دالای لامایی که مُرد و دالای لامایی که زنده است !!!

احد ترکمنی «دلیل»

روز یکشنبه، ایالات متحدۀ امریکا مردی را از دست داد، که به گمان من، مرگش بیشتر از زندگیش گهربار  به اثبات خواهد رسید. این مرد دلقکی بود که از جوانی تا پیری و هان در هنگامِ بغل کشی با مرگ، دلقک زیست. من چه، که شاید اکثر دوستدارانِ این دلقک، بیشتر از من، در موردش چیزی نمی دانند. ما هیچیک، با آن که سالها، کم یا بیش؛ در مورد من چهار سال؛ او را می شناختیم، او را نمی شناختیم؛ کاش مرگش بیشتر آن دلقک را که جوان بود و پیر شد و مُرد، ودلقک نیز مُرد، به ما بشناساند. مردی که از مرگ هرگز ترس نشان نداد، که زبانش از هر مرز و سرحدی گذشت و با بدنش زشت ترین ادا ها را در آورد، هرگز حیا و تعارف مانع بیانش نشد، هیچ قانون و قاعده را نمی شناخت، با هر نظم و نشان مخالف بود، هر پدیده ای را به سادگی مسخره می ساخت، هر نمایش ریا و خدعه را با رکیک ترین ادا ها تا عمق لجنزار رسوایی کشاله می کرد، هر نمودِ اخلاق بورژوایی را و هر پدیدۀ مدرن را، همراه با همطرازان کلاسیک و کهنسالش، مثل آب خوردن، تا بیخ!! می کاوید و ریشخند می کرد، این مرد، تا پیش از آن که بمیرد، حرف های آخرش را در آتشفشان هایی از تحقیر و توهین، کنایه های زهر آلود و طعنه های اتومیک بی هراس تر از هر زمانی گفت. این مرد که روز یکشنبه مُرد، پیش از مُردن با زشت ترین ادا ها با نظام سود و سرمایه بدرود گفت و نامدار ترین نام های روز گار ما را بازیچه هایی عاری از هنر و کیمیا شمرده، شُپلید و به دور انداخت. این مرد با چنین یادگارهای زشت روز یکشنبه ٢٢ جون با لبخندی حاکی از سُرور و اعتماد از جهان رفت و من در این جا با خود می اندیشم، که این دلقکِ فیلسوف را، در بالا، دوستدارانِ عشق و عاشقانِ دوستی با بغل های باز و لب های پر از شادمانی به بر خواهند کشید.

 این مرد روز یکشنبه مُرد. ولی واه واه، زهی مرگ پرباری! هفتاد و یکسال زیست و اگر وقت را فدای دقت نکرده برای دعویی دانش وفرزانگی، دنبال یافتن تاریخ، کلام را از سیال نیندازم، باید گفت که شاید بیش از چهل سالِ اخیر را هر روز میوه ای تازه داد، گوشی را باز کرد، و از دماغی بوی نخوت و خود پسندی را همراه با دودی زهر آلود بیرون کشید.

این مرد جیورج کارلن George Carlin نام داشت، دلقکی بود که فرهنگِ فرهنگ ها به آن کمیدین می گوید. وی در یکی از نمایش های اخیرش در سال٢٠٠١ در نیویارک، هنگامی که رودی جولیانیRudy Giuliani، شهردار معروفِ ایتالیای تبار نیویارک را طعنه می زد، در اثبات نیویارکی بودنش، نام، نشانی و اوصاف زایشگاهی را برشمرد که محل تولد او در نیویارک است و نام کوچۀ دوران «بچگی» اش، بروکلین در قلب نیویارک، و طوماری از این قبیل کشید. او هرچند عقیده ای مذهبی نداشت و محافظه کارانِ مذهبی را به استهزا می گرفت، ولی به اخلاق «پاگانیزم» اعتنا داشت و در نمایش هایش اخلاق جامعۀ مصرفی امریکایی را، همراه با اغواگریهای مسیحیان زر اندوز و نهضت های هیپنوتیزم گر از قبیل سبز ها و سایر مدافعانِ اغواگر محیط زیست را به باد ناسزا های دلقکی می گرفت و در تمام شادی بازی هایی که به عمل می آورد، حقایق تلخ و ادراکات فلسفی را با بصیرتی عمیق و موشکاف و با مهارتی بی نظیر در شناخت و کاربرد کلمه، کلام و تجسم و استفاده از اصوات سمبولیک و عام فهم، چنان کوبنده بر دماغ تماشاچی لوده خندی که از هر حرف بالا تر از فهم خویش گُرده درد می شوند، وارد می آورد که سنگ را بیدار می ساخت.

این مرد، این دلقک، این ازاده مردِ شجاع، که دلقکی بود و دستگاه در زندگی او را نمی شناخت، این مرد و این دلقک که اگر در عراق یا افغانستان به چنگ دستگاه می افتاد، سایه اش را به بازوکا می بست، این دلقک روز یکشنبه مرد. فریاد نیشخند و استهزای او نیز در زندگی خوابیده ای را اگر ده ده و صد صد بیدار نساخت، هر بار تنها یک تا و دو تایی را از غفلت بدر آورد، روز یکشنبه مُرد. با او خنده نیز مُرد. ولی نه هر خنده ای! با او خنده ای مُرد که در سیمای افراد سیر و شکم مست از شنیدن شنایع شان با جوک و استهزاء می شنوی و آن خندۀ احمقی است که خویشتن را هشیار می پندارد. با او خنده های غلامان مُرد که از دردِ هر روز می گِرید و یکبار تا دلقکی را دید که بی هراس بر عوامل بدبختیِ وی می تازد و بر لباس مفشن و پوست چاق و شفافِ آنان می شاشد یا قحبه های «شاور» گرفته و هفت قلم آراستۀ آنان را با زبان، «زنای خسیفه» می کند؛ و آن خندۀ انسانی بود که به ریسمان پولش بسته اند و به جفای دموکراسی، هر روز عذابش می دهند.

این مرد که مُرد، دالای لامایی بود که مُرد.

اما دالای لامای زنده، آن دالای لامایی که از کودکی، از سالهای پس از جنگ عمومی دوم، تا کنون دالای لاماست. دالای لامای دیگریست که او نیز شاید به استهزا مشغولست، ولی زبانی نرم و صدایی آرام دارد و وجاهتش تبسم شاد و حکیمانه ایست که در برابر هر آدمی نثار می کند. این دالای لاما، که در قاموس امروز سرش به تنش می ارزد. این دالای لاما را کسی نمی شناسد. این دالای لاما از دید من دو آدم است که باید هر دو زنده بمانند. این دالای لاما هنوز مردنی نیست و دو آدمی که باید زنده بماند، یکی دالای لاماست که باید زنده بماند و دیگری دالای لامایی است که می خواهد زنده بماند. این دو دالای لاما کاملاً دو آدم جداگانه ای اند که هیچ یک را افرادی چون من نمی شناسند.

او را نمی شناسند زیرا در عین آن که از کودکی رهبری مذهبی چند ملیون آدم را تا امروز دارد، در او غروری نیست و فردی چنان ساده به نظر میرسد که گویی در جستجوی دالای لامای دیگری است. ولی این دالای لاما را، برخلاف دالای لامای مرده کسی، جز آقایانِ تنگ چشمی در پیکنگ، کسی مُرده نمی خواهد وخودِ دالای لاما هم مرگ المپیای پیکنگ را نمی خواهد.

دالای لامای دوم را من کمی شاید می شناسم، ولی خود دالای لاما به یقین می شناسد و فکر نمی کنم جز من و دالای لاما و همسری اگر داشته باشد، فرد سومی او را بشناسد. این دالای لاما، دالای لامایی است که هر چند دالای لاما است ولی ناگزیر است نان بخورد. آن را بجود، و به معده اش سرازیر نماید. دالای لامایی که من می شناسم از این گزیری ندارد. و همین دالای لاما، هرچند دالای لاماست، ولی باید آنچه را خورده است «گه» کند (قصداً اعراب ندادم  که بد بو می شود). یعنی باید به تشنابی یا به زبان خودِ ما بیت الخلایی برود، تنبان بکشد، آب و بادی رها کند و خورده هار ا که خورده و جویده و به معده فرستاده بود و با رسیدن اطعمۀ جویده و اشربۀ نوشیده، در آنجا سپس انقلابی به راه افتاده و زور آور کم زور را خورده، آب به آسیاب های دیگر رفته، جَو به سک و استخوان به گاو رسیده است، و سپس همه چیز بدبو و عفن گشته که از کثرت فساد باید به دور ریخنه شود را، باید، در نهایت گه کند و دو باره تنبان بپوشد، بو ها را بزداید، رنگ و رخ را تازه کند و دوباره به جمع بپیوند (زیرا ظاهراً او را؛ بیچاره دالای لاما؛ را تنها نمی گذارند). و همین دالای لامایی که من و خودش و همسرش (اگر داشته باشد) می شناسیم، و اگر زن داشته باشد باید با او بخوابد و اگر چنین کند باید کارهایی خلاف معمول و چیزهایی کند که مردمِ جهان از آن منکرند. دالای لامای من و همسرش و خود دالای لاما اگر پول هم به کار داشته باشد، من نمی دانم آن را چگونه بدست خواهد آورد. گو این که دالای لامایی که همه می شناسند، ملیونها پیرو دارد، پادشاهی تبعیدی است و دولتی در تبعید و سفارت ها در هر شهرِ جهان دارد و این دالای لاما را می گویند به پول نیاز ندارد.

و چنین بود دو دالای لاما: یکی دالای لامایی که روز یکشنبه ٢٢ جون مُرد، و یکی هم دالای لامایی که هنوز زنده است و خودش و کسان دیگری هنوز نمی خواهند بمیرد.

بیست و چهار جون سال دو هزار و هشت میلادی