کارل مارکس و اندیشه عدالت

بهرام محیی

در بررسی موضوع عدالت، نگاهی گذرا به آرای کارل مارکس (Karl Marx) از متفکران جنبش سوسياليستی سده­ی نوزدهم می­افکنيم. کارل مارکس در آغاز ملهم از فلسفه­ی روشنگری اروپا و انديشه­ی اعتقاد به پيشرفت در آن و بويژه ايده­های راديکال ـ دمکراتيک انقلاب فرانسه بود. وی در مکتب هگل فلسفه آموخت و جزو جناح چپ پيروان او بود. بعدها با حفظ هسته­ی ديالکتيکی فلسفه­ی هگل، از ديدگاهی ماترياليستی به نقد ايده­آليسم آن پرداخت.

در حاليکه هگل تاريخ را تکامل «روح جهانی» می­فهميد، برای مارکس تاريخ، مناسبات توليدی مادی و پيامدهای آن و از همان آغاز تاريخ پيکار طبقاتی است. يکی ديگر از شالوده­ها­ی فلسفی مارکس، ماترياليسم فويرباخ است که تأثيری انکارناپذير بر وی داشته است. اما مارکس به دليل بيگانه بودن آن با عمل و واقعيت اجتماعی، به نقد آن می­پردازد. مارکس از جمله در يازدهمين تز خود درباره­ی فويرباخ تصريح کرده است که: «فيلسوفان صرفا" جهان را گوناگون تفسير کرده­اند، اما موضوع بر سر تغيير آن است».

به اين ترتيب، مارکس تدريجا" از فلسفه به معنای متعارف آن فاصله گرفت و به اقتصادسياسی و جامعه­شناسی روی­آورد. تحت تأثير آرای اقتصاددانانی مانند «ريکاردو» و «آدام اسميث» و انديشه­ی سوسياليست­هايی چون «سن­سيمون» و «اوئن» قرار داشت. به تنهايی و يا در همکاری با يار و همفکرش فريدريش انگلس (Friedrich Engels) آموزه­های خود درباره­ی «ماترياليسم ديالکتيک» و «ماترياليسم تاريخی» را در آثار گوناگونی پيکر بخشيد. در حالی که «ماترياليسم ديالکتيک» به نظريه­ی فلسفی ماديت گيتی، رابطه­ی ميان ماده و آگاهی و جنبش و تکامل در جهان می­پردازد، موضوع «ماترياليسم تاريخی» بررسی رابطه­ی ميان هستی و آگاهی اجتماعی، قوانين و نيروهای تکامل جامعه و به اين اعتبار، نوعی فلسفه­ی اجتماعی است.
در آنچه که به بحث عدالت مربوط می­شود، بايد يادآور شد که مارکس در آثار خود
بطور مشخص به تبيين اين مفهوم نپرداخته است. چرا که وی در آموزه­های خود، صرفا" در پی نشان دادن ضرورت تقسيم عادلانه­ی نعمات مادی نيست و چنين چيزی را «سوسياليسم مبتذل» می­داند. مارکس با آموزه­های خود می­خواهد تاريخ تکامل نيروهای مولده را به عنوان روندی قانونمند که فرجام قهری آن پيروزی کمونيسم است نشان دهد. با اين حال نادرست نيست اگر بگوييم که کل آموزه­های وی در نقد اقتصادسياسی سرمايه­داری و برای نيل به آرمانشهر کمونيستی، ناظر بر انديشه­ی کانونی عدالت اجتماعی است. برای موجه کردن اين ادعا، لازم است نگاهی به وضعيت اجتماعی ـ اقتصادی عصر مارکس و نيز آرای وی بيفکنيم.
در اروپای سده­های هجدهم و نوزدهم، در نتيجه­ی يکسری عوامل گوناگون و با تأثيرات
متقابل، جمعيت بطور شتابانی رشد يافت. اين عامل که خود از يکسو پيش­شرط «انقلاب صنعتی» بود، از ديگرسو به بيکاری توده­ی عظيمی از فرودستان فاقد ابزار توليد منجر گرديد. مکانيزه شدن کشاورزی، بيکاری در ميان دهقانان را دامن می­زد و آنان را ناچار می­ساخت در جستجوی کار به شهرها روی­آورند. شتاب افزايش تعداد جستجوگران کار در شهرها، بسيار بيشتر از تعداد شاغلينی بود که صنايع در حال گسترش جذب می­کردند. در نتيجه­ی اين روند، به تعبير فريدريش انگلس «ارتش ذخيره­ی صنعتی» بوجود آمد و رقابت شديدی در ميان آن برای کسب محل اشتغال درگرفت. اين رقابت برای صاحبان ابزار توليد و سرمايه­داران فرصت مغتنمی بود تا دستمزد کارگران را به پايين­ترين سطح ممکن تنزل دهند و توليد را از طريق تحميل تا ۱۶ ساعت کار در روز به کارگران شتاب بخشند. اين وضعيت وخيم با عامل ديگری نيز تشديد می­شد: بسياری از پيشه­وران و صنعتکاران کوچک شهرها، توانايی رقابت با کارخانه­ها و صنايع بزرگ را از دست داده بودند و پس از ورشکستگی به سپاه عظيم بيکاران می­پيوستند و به گفته­ی مارکس «پرولتاريزه» می­شدند. افزون بر آن، در کارخانه­های بزرگ، ماشين­ها تدريجا" جای انسان­ها را می­گرفتند و اين عامل نيز به سپاه بيکاران و ارتش ذخيره­ی صنعتی می­افزود. فقر و تنگدستی ناشی از چنين وضعيتی، به نکبت، گرسنگی، بيماری­های جسمی و آسيب­های روحی فزاينده­ای در ميان کارگران و خانواده­های آنان منجر گرديده بود.

رشد جنبش کارگری در چنين شرايطی، نتيجه­ی منطقی نقد عملی پيامدهای سرمايه­داری بود و بطور همزمان نظريه­های ضدسرمايه­داری  اعم از ايده­های اصلاح­طلبانه و يا انقلابی آن را پديد آورد. گرايش­های انسانگرايانه و انتقادی ليبرال در آغاز نقش مهمی در اين راستا داشتند. «ريکاردو»، «اوئن» و «جان استيوارت ميل» در انگلستان، «سن­سيمون»، «بلان»، «بابوف»، «فوريه» و «بلانکی» در فرانسه، «وايتلينگ»، «اشتيرنر» و «لاسال» در آلمان، تحليل­های سنجشگرانه­ای در مورد سرمايه­داری ارائه دادند و راهبردهايی برای چگونگی رهايی طبقه­ی کارگر و رفتن به سوی آرمانشهرهای سوسياليستی يا کمونيستی ترسيم نمودند. مارکس و انگلس فرزندان چنين زمانه­ای بودند و ضمن نقد آرای نامبردگان، بخش­هايی از آموزه­های آنان را اخذ کردند و با پروردن آنها، نظريه­های خود را عرضه نمودند.
ماترياليسم مارکس، نه آموزه­ای معطوف به ذات واقعيت، بلکه در درجه­ی نخست دريافت
ويژه­ای از مناسبات ميان انديشه و هستی­اجتماعی است. مطابق آن، ايده­ها و از جمله ايده­های فلسفی، وابسته به عوامل اجتماعی و اقتصادی هستند و آنها را بازمی­تابند. پذيرش اين امر که فلسفه، حقوق، اخلاق، زيبايی­شناسی، تئولوژی و غيره، صرفا" روبنايی برای زيربنای اجتماعی ـ اقتصادی هستند، شاخص ماترياليسم تاريخی است. به عبارت ديگر، ماترياليسم تاريخی، تأثير آغازين ايده­ها را منکر می­شود و آنها را به عوامل مادی مشروط می­سازد. مارکس انديشه­ای را که وابستگی ايده­ها به پيش­شرط­های مادی را نمی­پذيرد، آگاهی کاذب يا «ايدئولوژی» می­نامد. مطابق نظر مارکس، اين آگاهی انسان نيست که هستی اجتماعی او را متعين می­سازد، بلکه آگاهی انسان تحت جبر هستی اجتماعی قرار دارد. اين مناسبات وابستگی، با مناسبات ميان روبنا و زيربنا در کل جامعه منطبق است. تعيين کننده، زيربنای اقتصادی جامعه يعنی نيروهای مولده­ و مناسبات توليدی است و روبنای سياسی و نظری و همچنين ارزشها و هنجارها، صرفا" توجيهات ايدئولوژيک و تضمين­های حقوقی برای زيربنای اقتصادی و مآلا" طبقه­ی حاکم هستند. به اين ترتيب، برای مارکس انديشه­ی فلسفی نيز، به بخشی از ايدئولوژی روبنايی تبديل می­گردد و همين امر، علت رويگردانی وی از فلسفه بطور فی­نفسه و رويکرد او به دانش­هايی چون اقتصادسياسی و جامعه­شناسی را توضيح می­دهد. مارکس و انگلس در يکی از آثار مشترک خود تحت عنوان «ايدئولوژی آلمانی» در نقد واقعيت­گريزی پيروان هگل تصريح می­کنند که: آنان مدعی­اند که اصطلاح درست برای فعاليت خود را يافته­اند و آن پيکار عليه بيهوده­گويی است. اما فراموش می­کنند که خود نيز در مقابله با اين بيهوده­گويی، کاری جز بيهوده­گويی نمی­کنند و پيکار با بيهوده­گويی­های اين جهان، هرگز به معنی پيکار با جهان واقعا" موجود نيست. به ذهن هيچ­يک از اين فيلسوفان خطور نکرده است که از رابطه­ی ميان فلسفه­ی آلمانی و واقعيت آلمان، و از رابطه­ی ميان نقد آنان و پيرامون مادی­شان بپرسد.
و در همين راستا، فريدريش انگلس در اثر معروف خود تحت عنوان
«لودويگ فويرباخ و پايان فلسفه­ی کلاسيک آلمانی» خاطر نشان می­سازد که: دريافت مارکسی از تاريخ، به فلسفه در قلمروی تاريخ و طبيعت پايان داده است و اينک در همه جا ديگر موضوع بر سر آن نيست که روابط را در ذهن به انديشه درآوريم، بلکه بر سر آن است که آنها را در واقعيات مکشوف سازيم. انگلس می­افزايد: در آلمان بويژه در قلمرو علوم تاريخ و از جمله فلسفه، با زوال فلسفه­ی کلاسيک، روح سابق پژوهش نظری بی­ملاحظه نيز ناپديد شده است و التقاط­گری بی­مايه و ترس ملاحظه­کارانه نسبت به مقام و عايدی تا حد پست­ترين جاه­طلبی جای آن را گرفته است. نمايندگان رسمی فلسفه، ايدئولوگ­های آشکار بورژوازی و دولت موجودند، آنهم در زمانی که هر دو در تقابل علنی با طبقه­ی­کارگر ايستاده­اند.
بدينسان است که مارکس در پی
«تغيير جهان»، در مهمترين اثر خود «سرمايه» (کاپيتال) به بازنمود قوانين حرکت نظام سرمايه­داری می­پردازد. «اضافه­ارزش» يکی از مفاهيم کانونی نظريه­ی اقتصادی اوست. در توضيح بسيار ساده و فشرده­ی آن نخست بايد گفت که منظور از ارزش، «ارزش مبادله» است و مارکس آن را صورتی پديداری از مفهوم انتزاعی کار انسانی می­فهمد. به نظر مارکس، کار، جوهر سازنده­ی ارزش و همزمان معياری ارزشی است. فقط کار است که ارزش می­آفريند و نه سرمايه و يا گردش کالا. «نيروی­کار» کارگر نيز خود يک کالاست. ارزش يک کالا، وابسته به زمان کاری است که بطور ميانگين برای توليد آن در اقتصاد مصرف می­شود. برای نمونه، ارزش کالايی چون «نيروی­کار»، از طريق ارزش کاری متعين می­گردد که برای توليد يا بازتوليد نيروی­کار لازم است. مارکس آن بخش از کار روزانه را که فرآورده­ای ارزشی به ميزان ارزش نيروی­کار می­آفريند «کار لازم» و آن بخش از کار روزانه را که از اين «کار لازم» فراتر می­رود، «اضافه­کار» می­نامد. در بخش اخير کار روزانه است که «اضافه­ارزش» توليد می­شود. سرمايه­دار يا صاحب وسايل توليد، از طريق تصرف همين «اضافه­کار» که سرچشمه­ی «اضافه­ارزش» و در واقع سود است و با رشد توليد افزايش می­يابد، کارگر را که فاقد ابزار توليد است مورد بهره­کشی قرار می­دهد و يا بقول معروف استثمار می­کند. بنابراين، «اضافه ارزش» ما به تفاوت ارزش نيروی کار مزدبگيران و بازده کار است و درجه­ی استثمار کارگران، وابسته به ميزان «اضافه­ارزشی» است که توليد می­کنند. به نظر مارکس، پولی که از طرف سرمايه­داران در نيروی­کار و ابزار توليد سرمايه­گذاری می­شود، غايت گرايش به ازدياد نامحدود را دنبال می­کند و رشد سرمايه يا به عبارت ديگر «انباشت» آن که با تجمع و تمرکز همراه است، تضاد فزاينده­ای ميان ثروت و فقر ايجاد می­کند و به دو قطبی­شدن جامعه و وخامت بيشتر وضعيت کارگران منجر می­گردد.

به اين ترتيب مارکس نتيجه می­گيرد که نظام سرمايه­داری، نظامی مبتنی بر استثمار انسان از انسان است و به اين اعتبار نه تنها نظامی غيرانسانی، بلکه حتا ضدانسانی است. مارکس اساسا" نظام اجتماعی مبتنی بر مالکيت خصوصی را نفی می­کند، چرا که به عقيده­ی او در جامعه­ی مبتنی بر مالکيت خصوصی، انسان از ذات خود بيگانه می­شود. «ازخودبيگانگی» يکی از مفاهيم کليدی در آرای انسان­شناختی (آنتروپولوژيک) و اجتماعی مارکس است. به عقيده­ی وی، پيش از شکوفايی سرمايه­داری، مالکيت­خصوصی صرفا" ناشی از اراده­ی ذهنی برای ثروتمندشدن بود. اما با انقلاب بورژوايی، آزادی کامل تجارت فراهم گشت و سرمايه­داری در چارچوب ملی به اوج رقابت بی­نظم در بازار کالا، سرمايه و کار رسيد. اين رقابت بی­نظم و بی­سالارانه (آنارشيک)، باعث شد که انباشت سرمايه بر اصل بلعيدن يا بلعيده­شدن استوار گردد. به اين ترتيب اراده­ی ذهنی سرمايه­داران برای انباشت سرمايه، به جبری عينی برای انباشت هر چه بيشتر جهت بقا دگرگون شد. جبر سود حداکثر، بدون دخالت توليدکنندگان و از بالای سر آنان خود را به صورت امرقانونمند بيگانه و ناشناسی تحميل می­کند. هم سرمايه­داران و هم مزدبگيران، به يک اندازه مطيع چنين امری می­شوند. سرمايه­داران به کارمندان و مجريان صرف اين انباشت سرمايه­ی حداکثر و مستقل، تحت فشار دائمی رقابت و پيشرفت فن­آورانه تبديل می­گردند. و کارگران با کار خود بيگانه می­شوند و آن را نه تأييد بلکه نفی می­کنند. زيرا آنان در کار ديگر نه خير، بلکه شّری احساس می­کنند که نه به آزادسازی انرژی جسمی و روحی، بلکه به فرسايش جسم و ويرانی روح می­انجامد. مارکس در يکی از نخستين آثار خود يعنی «يادداشت­های اقتصادی ـ فلسفی» تصريح می­کند که در نتيجه­ی چنين روندی، کارگر فقط وقتی بيرون از کار است، خود را بازمی­يابد و وقتی کار می­کند، از خود بی­خود می­شود. او هنگامی در خانه است که کار نمی­کند و هنگامی که کار می­کند در خانه نيست. به اين اعتبار، کار او داوطلبانه نيست، بلکه جبرا" کار اجباری است. پس کار او نه برآورنده­ی يک نياز، بلکه ابزاری  در خدمت برآوردن نيازهای غيرخود است. اين بيگانگی در آنجا کاملا" متجلی می­گردد که به محض آنکه جبر فيزيکی يا جبر ديگری وجود نداشته باشد، کارگر از کار چونان طاعون فرار می­کند. پيامد قهری بيگانگی انسان از محصول کار خود، بيگانه شدن انسان از انسان است.
برای چيرگی بر اين از خودبيگانگی انسان، بايد مناسبات توليدی سرمايه­داری و
بويژه مالکيت خصوصی بر ابزار توليد را از ميان برداشت و مالکيت اشتراکی را جانشين آن ساخت. به عقيده­ی مارکس، تاريخ همه­ی جوامع بشری تا کنون، تاريخ مبارزه­ی طبقاتی بوده است و نظام سرمايه­داری آخرين نظام طبقاتی تاريخ است. چرا که اين نظام با رشد صنايع بزرگ همراه است و پرولتاريا را که «گورکن» آن و خود محصول صنايع بزرگ است به دست خود می­آفريند. مارکس نابودی نظام سرمايه­داری و پی­ريزی کمونيسم را رسالت تاريخی طبقه­ی کارگر می­داند.
مارکس و انگلس در
«مانيفست حزب کمونيست» به توضيح بيعدالتی در نظام سرمايه­داری می­پردازند و تصريح می­کنند که کارگران در نظام سرمايه­داری تنها در صورتی می­توانند زندگی کنند که کار بيابند و فقط تا زمانی کار می­يابند که کارشان سرمايه را افزايش دهد. اين کارگران که ناچارند کار خود را روزانه بفروشند، کالايی هستند مانند اشياء ديگر  مورد داد و ستد. در نتيجه­ی کاربرد ماشين و تقسيم­کار، کارگر به ضميمه­ی ساده­ی ماشين تبديل شده است. بنابراين هزينه­ای که برای کارگر صرف می­شود، تقريبا" فقط محدود است به هزينه­ی معاشی که بتواند حيات او و ادامه­ی نسلش را تأمين کند.
مارکس و انگلس سپس برای چيرگی بر اين بيعدالتی اجتماعی، کسب قدرت سياسی توسط
کارگران (پرولتاريا) و رفتن به سوی جامعه­ی کمونيستی را پيشنهاد می­کنند. به عقيده­ی آنان، ويژگی کمونيسم، برانداختن مالکيت بورژوايی است و از آنجا که مالکيت خصوصی بورژوايی، آخرين و کامل­ترين مظهر شيوه­ی توليد و تملک مبتنی بر تضادهای طبقاتی و استثمار انسان­ها به دست انسان­های ديگر است، می­توان هدف کمونيسم را در برانداختن مالکيت خصوصی خلاصه کرد. اگر سرمايه که قدرتی نه شخصی بلکه اجتماعی است، به مالکيت جمعی همه­ی اعضای جامعه تبديل گردد، خصلت اجتماعی مالکيت تغيير می­کند، يعنی مالکيت خصلت طبقاتی خود را از دست می­دهد. البته به اعتقاد مارکس و انگلس، کمونيسم امکان تملک محصولات اجتماعی را از هيچکس سلب نمی­کند، بلکه فقط اين امکان را سلب می­کند که با تملک اين محصولات، تسلط اسارت­آور بر کار انسانی ديگر برقرار گردد.
مارکس و انگلس در ديگر اثر مشترک خود
«ايدئولوژی آلمانی» نيز بر نکته­ی يادشده انگشت گذاشته و تصريح کرده­اند که: «کمونيسم آن جنبش واقعی است که وضع موجود را رفع می­کند. با رفع مالکيت خصوصی و با سازماندهی کمونيستی توليد و نابودی آن بيگانگی­ای که در رفتار انسان­ها نسبت به فرآورده­های خود وجود دارد، قدرت رابطه­ی تقاضا و عرضه نيز نابود می­شود و انسان­ها دوباره بر دادوستد، توليد و شيوه­ی رفتار متقابلشان حاکم می­گردند».
مارکس برابری حقوقی در جامعه­ی بورژوايی را ظاهری و در خدمت لاپوشانی ساختارهای
استثماری آن می­داند. اساسا" دولت برای مارکس چيزی جز ابزار اعمال قهر طبقه­ی حاکم نيست. از همين­رو، در جامعه­ی سرمايه­داری نيز دولت صرفا" ابزاری در خدمت تحکيم سيطره­ی بورژوازی و فشار و ظلم نسبت به پرولتارياست. مطابق چنين دريافتی از دولت، طبعا" حقوق معتبر در جامعه نيز به مثابه قوانين طبقه­ی حاکم و در خدمت منافع آن تفسير می­شود. انگلس در همان کتاب «لودويگ فويرباخ و پايان فلسفه­ی کلاسيک آلمانی» خاطرنشان می­سازد که: «در وجود دولت، نخستين نيروی ايدئولوژيک مسلط بر انسان در برابر ما خودنمايی می­کند. جامعه برای خود ارگانی به منظور دفاع از منافع عمومی خود در مقابل حمله­های داخلی و خارجی به وجود می­آورد. اين ارگان، قدرت حاکمه­ی دولتی است و به محض آنکه پديدآمد، نسبت به جامعه کسب استقلال می­کند و هر قدر بيشتر به ارگان يک طبقه­ی معين تبديل می­گردد و تسلط اين طبقه را مستقيم­تر عملی می­کند، به همان اندازه در اين مورد موفقيت بيشتری دارد. مبارزه­ی طبقه­ی ستمکش عليه طبقه­ی حاکم، ناگزير به مبارزه­ی سياسی يعنی به مبارزه­ای تبديل می­گردد که پيش از هر چيز متوجه تسلط سياسی اين طبقه است». به همين دليل است که مارکس و انگلس، کسب قدرت سياسی توسط طبقه­ی­کارگر و درهم­شکستن ماشين دولتی بورژوازی را برای پايان دادن به يک چنين بيعدالتی اجتماعی ضروری می­دانند. قدرت سياسی تصرف شده توسط پرولتاريا، بايد به مثابه وسيله­ای در خدمت انقلابی­کردن مناسبات اجتماعی قرار گيرد و به اين وضعيت ناعادلانه پايان دهد که: « در جامعه کسی که کار می­کند چيزی به دست نمی­آورد و آنکه چيزی به دست می­آورد، کار نمی­کند».

 در همين زمينه، در «مانيفست حزب کمونيست» تأکيد شده است که نخستين گام انقلاب کارگری عبارت است از برکشيدن پرولتاريا به جايگاه طبقه­ی حاکم. پرولتاريا از حاکميت سياسی خويش برای آن استفاده خواهد کرد که تمام سرمايه را گام به گام از چنگ بورژوازی بيرون کشد، تمام افزارهای توليد را در دست دولت يعنی پرولتاريای متشکل شده به صورت طبقه­ی حاکم متمرکز سازد و توده­ی نيروهای مولده را حتی­الامکان با سرعت افزايش دهد.
البته بايد خاطرنشان ساخت که مارکس و انگلس امکان پيروزی کمونيسم به صورت محلی
را نفی می­کنند. آنان در کتاب «ايدئولوژی آلمانی» تصريح می­کنند که: «برای اينکه قدرتی «تحمل­ناپذير» گردد، يعنی قدرتی که عليه آن انقلاب صورت پذيرد، بايد توده­ی بشريت را «فاقد مالکيت» سازد و همزمان در تضاد با جهانی موجود از ثروت و فرهنگ باشد. پديده­ی توده­ی «فاقد مالکيت» در همه­ی ملل دنيا، تحول هر يک را وابسته به ديگری می­کند و سرانجام افراد تاريخ ـ جهانی و با تجربه­ی جهانشمول، جانشين افراد محلی می­گردند. کمونيسم بطور تجربی فقط می­تواند به مثابه عمل ملل حاکم «يکباره» و همزمان ممکن گردد، چيزی که پيش­شرط آن تکامل جهانی نيروهای مولده و مراوده­ی جهانی پيوسته با آن است».
  
مارکس روند پس از کسب قدرت سياسی توسط پرولتاريا را به مثابه يک دوره­ی سياسی گذار در نظر می­گيرد و در  رساله­ی انتقادی خود در مورد برنامه­ی حزب کارگران آلمان تحت عنوان «نقد برنامه­ی گوتا» خاطر نشان می­سازد که: «ميان جامعه­ی سرمايه­داری و کمونيستی، يک دوره­ی تحولات انقلابی از اين به آن قرار دارد. اين دوره منطبق است با يک دوره­ی گذار سياسی که دولت آن چيزی جز ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا نمی­تواند باشد». به اشاره بايد گفت که مارکس فرمول «ديکتاتوری پرولتاريا» را از «لويی­آگوست بلانکی» انقلابی فرانسوی سده­ی نوزدهم اقتباس کرده است که از آن ديکتاتوری آموزشی برای آماده­سازی کمونيسم را می­فهميد. مارکس يادآور می­شود که هدف بايد آزادسازی واقعی دولت يعنی تبديل آن از ارگانی تحميلی بر جامعه به ارگانی تحت تسلط مطلق جامعه باشد. اما برای مارکس اين آزادسازی دولت، غايت فی­نفسه نيست، چرا که با از بين رفتن تضادهای طبقاتی و ايجاد جامعه­ی بی­طبقه­ی کمونيستی، دولت نيز به مثابه ابزار اعمال حاکميت يک طبقه، علت وجودی خود را از دست می­دهد و زوال می­يابد.

در «مانيفست حزب کمونيست» در زمينه­ی ياد شده می­خوانيم که: «هنگامی که پرولتاريا در جريان پيکار عليه بورژوازی الزاما" به مثابه يک طبقه متحد می­گردد و از طريق انقلاب خود را به طبقه­ی حاکم تبديل می­سازد و در مقام طبقه­ی حاکم مناسبات کهن توليدی را با توسل به قهر از ميان برمی­دارد، با رفع اين مناسبات توليدی، شرايط وجود تضاد طبقاتی، اساسا" طبقات و از آن طريق حاکميت خود به مثابه يک طبقه را نيز رفع می­کند». و به اين ترتيب، «جای جامعه­ی کهن بورژوايی با طبقات و تضادهای طبقاتی آن را جامعه­ای می­گيرد که در آن تکامل آزاد هر فرد، شرط تکامل آزاد همگان است». جامعه­ی مورد نظر مارکس، چيزی جز يک «جمهوری کار» نيست.
مارکس در
«نقد برنامه­ی گوتا»، خطوطی کلی از جامعه­ی آرمانی و عادلانه­ی خود را ترسيم می­کند: در مراحل نخستين جامعه­ی کمونيستی، فرد توليد کننده، دقيقا" همان چيزی را از جامعه دريافت می­کند که با نيروی کار خود و به شکل ديگر به آن تحويل داده است. از آنجا که اين دادوستد نيز در حکم مبادله­ی کالاهای هم­ارزش است، پس در آن همان قوانين مبادله­ی کالا حاکم خواهد بود. اما شکل و محتوای اين مبادله تغيير خواهد يافت، زيرا در شرايط تازه، هيچکس نخواهد توانست چيزی جز کار خود عرضه کند و از طرف ديگر چيزی جز وسايل مصرفی در مالکيت او نخواهد بود. اما از آنجا که برخی افراد نسبت به ديگران از برتری­های جسمی و روحی  برخوردارند و می­توانند کار بيشتری انجام دهند، پس حقوق برابر ميان افراد می­تواند به حقوق نابرابر برای کار نابرابر تبديل گردد. اگر چه جامعه اختلاف طبقاتی را به رسميت نمی­شناسد و همگان را در حکم کارگرانی همسان می­داند، اما خاموشانه استعدادهای نابرابر فردی و توانايی بازده کار را به مثابه امتيازات طبيعی به رسميت می­شناسد. به اين معنا از نظر محتوايی به حق نابرابری تمکين می­کند. مارکس تصريح می­کند که در مراحل نخستين جامعه­ی کمونيستی، يعنی در زمانی که اين جامعه پس از دردهای طولانی زايمان از بطن جامعه­ی سرمايه­داری بيرون آمده، اين کمبودها اجتناب­ناپذير خواهند بود. اما در مرحله­ی بالاتر جامعه­ی کمونيستی، يعنی پس از آنکه تبعيت بنده­وار فرد از تقسيم­کار و تضاد ميان کار روحی و بدنی از ميان رفت؛ پس از آنکه کار از وسيله­ای برای زندگی،  به نياز زندگی تبديل شد؛ و پس از آنکه با تکامل همه­جانبه­ی افراد، نيروی مولده­ی آنان نيز رشد کرد و چشمه­های ثروت تعاونی کاملا" جاری گشت، تنها درآن زمان می­توان از افق حقوقی تنگ بورژوايی فراتر رفت و جامعه خواهد توانست بر درفش خود بنويسد که: «از هر کس مطابق استعدادهايش، به هر کس مطابق نيازهايش».