ملَّتِ فرانکنشتاینی

 

احد ترکمنی

ملت فرانکنشتاینی

(٢)

احد ترکمنی

 

کجای این هیکل اعجوبه به ملت می ماند

 

 که بیش از صد سال، با هنرِ فریماسونی،  چون خروس های منقار شکسته،  با توپ و تانک و راکت همدگر را تار و مار کرد؟

 

 و دیدید خروسِ منتخب را !

 

 که منقارش هر دم با شیرۀ الماس و تریاک مرهم می شود، گستاخ و گستاخ تر،  منقار های شکسته، تاج های پاره پاره و خون چکان دیگر را

با چنگال و منقار و شهپر و شهبال بیشتر و بیشتر می دَرَد و می شکند؟

 

چرا چون عاقلان ننشینیم،

 و چون زندگان، به جای تمنای انصاف از خصم، گره کار را با چشمان باز نگشاییم؟

خصم ما، من و تو نیستیم، فریماسونری است که زندگی من و تو خصم اوست.

 

و این قلمرو کوه و دره و جلگه و دشت چه رمز هایی را نهفته دارد که بالاخره در واپسین لحظات تاریخ، قلب سنگین و ملتهب آسیا، قلب ستراتیژی های جهان شده است؟

 

جهان از ما اقوام افغانستان چه چیزی را پنهان داشته است که آثارش در کشور ما همه بوی عظمت، حماسه و ارادۀ انسان را نمایش می دهد و ما را یخن پاره های جهان ساخته است؟

 

سرزمینی به ظاهر فقیر، هم اکنون که جهان را غلام ساخته اند، زیر زنجیر های فولادین لشکر بانکداران، تا هنوز نیز آزاد است و ظاهراً چون پلنگی می غُرد، و به سان لشکرگاهی آسمانش دود و غبار دارد، خاکش با خون عجین، و از این در، همه چکاچاک است؟

 

و باز دستی از این چهارسوی تمدن ها به مغز چین و ماچین، دستی بر یخن ایران و پاهایی، دیگر نه برهنه، ولی کوه و کمر دیده، بر فرق آی اس آی- پاکستان می کوبد؟

 

در عین حال  عظمت های مرکز این قلعۀ استوار، محراق توجه است، بامیان دروازه های دانش و فضل را دوباره بر می گشاید، باز یاد مولانا است، و باز طنین تعلیمات بودا، نبوغ حکمای شرق و دانش خراسان، باز درخشش ترکان دانش گستر و دانش پرور است و باز افسانه های کهن در حال زنده شدن.

 

و با صدای مژده های رسیده از آسمان، از بیغوله های نمناک و خانقای دل های عارفان نوین این دیار عرفان پرور، زمزمه های عاشقان به گوش جان ها می رسد.

 

باز مگر رستا بر می خیزد؟

 

در طریق رستگاری انسان، هرکه با ما نیست، از ما نیست!

 

تصویر ملتی که فقط اقوام است

نویسنده در جریان مطالعات پیوستۀ اوصاع بین المللی و تحولات خورد و بزرگ افغانستان در مدتی تقریباً ٣٠ سال به نتایجی رسیده ام که از مدت دو ماه به این سو با صاحب نظران افغان در میان گذاشته ام. استنباط کلی بنده را مطالعات دقیقتر از سال ٢٠٠٥ به این سو نه تنها تأیید می کند بلکه زمینه های بسیار گسترده ای نیز بر آن می افزاید که اعتراف می کنم به حدی وسیع و همه گیر است که تحقیقات گروهی را ایجاب می کند.

رستگاری انسان محتاج نظام مناسبی است که فرد، خانواده، و قوم را ارزش می شمارد. من اقلاً چهل و پنج سال از شصت و یک سالِ زندگیم در جستجوی چنین نظامی بودم و زود دانستم که این جستجو درتمام ادوارحیات بشردر کرۀ زمین دوام داشته است. در عصر تاریخی ای که ما زندگی می کنیم، یعنی اقلاً طی این هفت یا هشت هزار سال تاریخ مدون، به جز مقاطع کوتاهی، انسان به عنوان یک کتله، همواره استثمار شده و به رستگاری نرسیده است.

در افغانستان، به یادداشت خودم از سال های وسطِ ١٩٣٠ تا امروز، دولت هایی یکی پی دیگر آمدند که یک ماهیت درونی و پوشیده و یک شکل ظاهری داشتند. دولت ها در « ماهیت درونی یا مخفی»، اهداف مرموز و غیر قابل درکی را دنبال مینمودند که برخلاف ماهیت شکلی روی کاغذ؛ قوانین، بیانات و اعلامیه ها، با منافع انسان و رستگاری افراد و اقوام مغایرت و ضدیت داشت.

من که در خانودۀ هزاره ای در کابل به دنیا آمده ام، با آن که پدرم یک افسر تحصیل یافته و بلند رتبه بود، دستگاه او را اجنبی می شمرد. در کودکی دریافتم در کشوری که زندگی می کنیم، هزاره نامی است که دارنده اش باید تحقیر، توهین، آقایی، ستم، بی حرمتی، دشنام و ناسزا را از دیگران بپذیرد و گردن افرازی نکند. بیشتر افرادِ طوایف دیگر، هزاره را با خود مساوی نمی انگاشتند واگر با هزاره ای معاشرت می نمودند، آن را نشان فضیلت و کرامت خویش می شمردند. عمال حکومت، پولیس و هر یک، در شهر و محلات، از هر فرد دیگر در برابر هزاره حمایت به عمل می آورد. هزاره بودن، اولین جرم طبیعی یک هزاره شمرده می شد و مظلوم و ظالمش، یکسان، لقمۀ چرب به حساب می آمد و بی رشوه از دستگاه دولتی، مأموریت پولیس، حکومتی ها و قضات و تا بالا ها رهایی نداشت و به حق نمی رسید.

این ها را از آن زود دانستم که یکی از مشغولیات دایمی پدرم رها ساختن همچو مظلومین هزاره از چنگال دستگاه بود. خاصه پس از آنکه در سال ١٣٣٨ در ٤٦ سالگی تقاعدش دادند و ما از هر کنج و کنار چنین قضایا، از گرفتاری تا نجات چنین درمانده ها در جریان می بودیم.

بدین جهت تا سالهای دموکراسی در ١٣٤٣ نیز چیزی در مورد هزاره ها تغییر نکرده بود. پندار کلی و رفتار وشیوه اجتماعی و سیاسی دستگاه دولتی و نظامات آن چنان بود که ما هزاره ها و دیگر اقوام باید می پذیرفتیم که کشور افغانستان سرزمین پشتون ها است و سایر اقوام در این کشور بیگانه های هستند که از آن میان هزاره نه تنها قوم پست تر است، بلکه بقایای لشکر مغول خونخوار و متجاوز نیز هست.

این قانون نا نوشته ای بود که در افغانستان پشتون حق اول را دارد، پس از آن سنی ها مستحق دوم هستند و تمام فرق شیعه، هندوها، یهودیها، وسیکهایی که در افغانستان زندگی می کنند، کافر هستند.

چیزی دیگری را که زود دانستم آن بود که در میان پشتون ها نیز درجات استحقاق است. اولین مستحق خود خاندان شاهی بود، دومین، نزدیکان سلطنت اعم از محمد زایی و دیگر اقوام، سپس پشتون های مشرقی و لغمان و پکتیا مستحق تر از دیگر پشتون ها بودند. تا دیر زمان کلمۀ افغان یا اوغان، برای ما و اکثر اقوام معنی پشتون می داد و هنگام معرفی ما به یکدیگر اوغان نمی گفتیم و معرفت ها با نام قومی هزاره، تاجک، ازبک و ترکمن به عمل می آمد.

اکثر هزاره های کارمند دولت، اگر می شد، هزارگی خویش را پنهان می کردند. در کابل معروف ترین خطاب برای هزاره ها «موش خوار» و «چراغ کُش» بود. ما را غالی و مرید آقای خان می گفتند؛ و من خود تا مدتها نمی دانستم غالی و مرید آقای خان چیست؟ اما پذیرفته بودم که ما هزاره ها، همه مغول و اولاد چنگیز بوده، اقوام ناخواسته و ناخوشایندی هستیم که دیگران از نسبت و ارتباط با ما عار می دارند. حتی اعضای خانوادۀ مادری ام که از چنداول بودند، ما را در خفا موش خور می خواندند و آدم نمی شمردند.

هر هزارۀ افغانستان از این خاطرات فراوان دارد و بنده هرگز استثنایی در این مورد ندیده ام. حتی کسانی نیز محکوم و حقیر بودند که همکار و خادم و مزدور دولت بوده، به قوم و طایفۀ خویش جفا و خیانت نیز می کردند. تا آنوقت دانسته بودم که دولت نادری بزرگان صادق ملکی و نظامی هزاره را پس از آن که از کمک شان در تحکیم دولت خود بهره گرفت، اعدام، فرار و یا محبوس کرده بود و من به چشم سر دیدم که پدر صاحب منصبم را یک والی اوغان که از درۀ غوربند با موترش عبور می کرد و به دلیلی با پدرم که پیاده روان بود بگو مگو کرد و با دانستن آن که لوامشری هزاره است، مورد دشنام و اهانت قرار داد. پدرم که جسور بود و روحیه ای بسیار قوی داشت، با خشم برخورد کرد. محافظان والی بر او ریختند و والی و عساکرش فریاد می زدند «حالا هزاره هم آدم شده است».

من نیز زمانی با چنین شهرت آشکار هزارگی در کابل بزرگ شدم، درس خواندم، افسر نظامی شدم و مأموریت های خورد ملکی و ژورنالیستی کردم؛ ولی با وجود آن که دوستان صمیمی از هرقوم به شمول پشتون ها داشتم، اگر می گفتند هم، دلیلی نمی دیدم که باور کنم دیگران منِ هزاره را هم وزن خویش می شمارند. هزاره، تا سالها و حتی تا کنون اذیت های بیشماری از شیعه های غیر هزاره نیز کشیده است که در مواردی حتی پشتون ها نیز بهتر از آنان با ما رفتار داشته اند.

نوشته های بالا نه استدلالی نیاز دارد و نه سندی، چون آنچه بیان شد، تجربۀ اکثر هزاره هایی است که آرزویی جز هم وزن دیگران بودن ندارند. همین آرزو را همه هزاره ها داشتند، این درد را پدران ما با خود به زیر خاک بردند و ما نیز تا امروز به چنین احساسی نایل نشدیم.

 به خصوص سالهای آشوب داخلی و برخورد های استثنایی «طالبان بن عبدالرحمن» بر هزاره ها مخصوصاً و برسایر اقوام افغانستان عموماً، همه را بیشتر متقاعد بر آن کرد که افغانستان با برنامۀ ریخته ای به سوی پشتونی ساختن به پیش می رود و هر روز بر شدت و جدیت این سیاست افزایش به عمل می آید.

عبدالرحمن مُرد، سیاست انگلیسی اش نمرده است

هیچ قوم افغانستان از حکومتی که بر دوش سربازان امریکایی وارد افغانستان شد، توقع نداشت عین سیاستی را به پیش گیرد که تا کنون در افغانستان مشی نهانی دولت ها بود. لاکن شیوه هایی که این نظام و کشورهای خارجی حامی آن با اقوام افغانستان پیش گرفتند، برعکس شاهد است که قدرت سیاسی و اقتصادی در این کشور قدم به قدم همان سیاستی را دنبال می کنند که طی سه قرن گذشته جریان داشته است.

با تأسف باید گفت که نمایندگان ناخلفی نام و موقف سیاسی طوایف مختلف پشتون را برای جاه طلبی های فردی به پول سازان و برنامۀ صهیونیستی گرو کردند و تن به آقایی بی عنوان ترین دولت جهان، یعنی «گوداگیان» پاکستان  دادند. آنان اعتبار یک کتلۀ بزرگ انسانی را به بازی گرفته اند که روزگاری ولینعمت همان گوداگیان را در دره های پشتونخواه زبون ساخته بود.

درست امروز، و درست پیش از انتخاباتی که قرار است فریماسونر ها سال آینده در افغانستان با دهل و سرنا به راه اندازند، آیا ممکن است پشتون های با درک و احساس، مردان حقیقی این قوم پا پیش گذارند، دست و بال خود فروخته های خویش را ببندند و نقش یک قوم بانفوذ را بازی نمایند؟ دسته های بی آزرمی که از مردان غیور پشتون در دولت نمایندگی می کنند، دیگر رسوا شده اند.

پشتون های افغانستان نیازمندِ آنند که نشان بدهند برای یک کشور مشترک با دیگر اقوام می اندیشند. بر مردان ننگ و غیرتی که پشتو را تنها زبان نه، بلکه قانون اساسی این قوم بزرگ و محور پختونولی می دانند، لازم می افتد هویت حقیقی پشتون را که آزادی و خود ارادیت است دوباره وارد محفل دوستان نمایند، نه هویت فاشیستی ای که صهیونیست ها کوشیدند طی یک قرن اخیر بر آنان تحمیل کنند.

در غیر آن اقوام افغانستان به این نظر جمهور رسیده اند که لکه های ننگینی، برعکس، در این نظام، قدرت سیاسی و نظامی دولت را از سوی پشتون ها قبضه کرده اند. آنان را اقوام افغانستان جواسیسی می دانند که پشتون سازی افغانستان هدف تاریخی فریماسونر های بنیادگذار حزب آنهاست. آنان می خواهند تمام اقوام دیگر را در زاویه ای فرعی قرار دهند و اگر لازم افتد قتل عام عبدالرحمن نیز تکرار خواهد شد.

این تصویرمخصوصاً امروز، در ماه آکست سال ٢٠٠٨ میلادی، اقوام دیگر افغانستان را باورمند تر می سازد که اگر نجنبند، عصر موجودیت سیاسی آنها، که دریکصد سال گذشته نیز چندان برجسته نبود، به کلی از میان خواهد رفت و غیر از پشتون دیگران اقلیت هایی در کنار هندو ها و یهودان خواهند شد. از این تصور بوی واقعی خون و فاجعۀ دیگری می آید.

دلایل بی شمارند و برای ما هزاره ها یک دلیل بزرگِ بی اعتمادی، کوچی و کوچی بازی هایی است که همه تا دندان مسلح هستند، بر سرزمین خلع سلاح شدۀ هزاره پیهم تجاوز می کنند و حکومت که در ادارۀ گروهی صهیونیست قرار دارد، به وضوح نیت پاکی نداشته، با هزاره ها که متحدین دولت نیز هستند، حیله گری می نماید و می خواهد با بیانیه، اعلامیه و فرمان واقعیت ها را بیشتر تحریف کند. قرن بیست برای حیله هایی این چنین دیر است و امروز خوشبختانه حقیقت پنهان شده نمی تواند.

ما هزاره ها معتقد هستیم اگر در افغانستان دولت ها از ملت می بود، اولاً امیر حبیب اللهِ پلید از هزاره ها و دیگر اقوامی که مورد تبعیض و ستم پدرش قرار گرفته بود معذرت می خواست. امان الله که حتی امروز هم برخی او را پادشاه دموکرات، آزادی دوست و ترقی پسند می شمارند و نادر و اهلش تا سال ١٣٥٧، اشاره ای به مظالم و جنایات آن بی وطن نکردند. این بی اعتنایی در برابر ملیون ها انسان علامت برجستۀ آن است که کردار عبدالرحمن از سوی حکومات و دولت های پی در پی تأیید و تعقیب گردیده است.

حکومات دست چپی که آشکارا با نام آزادی و برابری و عدالت انسان ها  کودتا کردند نیز با عدم توجه به این جنایات تاریخی، شریک جرم به حساب می آیند. ولی این کار را نه تنها یکی از این حکومات نکرد که احزاب اسلامی نیز جنایات بیشماری بر جنایات گذشته افزود و طالبان رفتار عبدالرحمن را با تصفیۀ قومی دیگری،  تا انفجار بودا ها و رسوایی جهانی و تاریخی پیروی نمودند.

ولی بالاخره از دموکرات هایی که مخترع دموکراسی هستند و خود را ژاندارم آزادی، دموکراسی و حقوق بشر می شمارند؛ از فضایل انسانی داد و فریاد می زنند، یهود را به خاطر قتل عام مصنوعی هیتلر آقای جهان ساخته اند و از او استمالت می نمایند چنین توقع داشتیم. ولی این دموکراسی و ملت سازان نیز جبران جنایت سیستماتیک و مکرر را حقی برای هزاره ها و سایر اقوام نشناختند.

در عمل برخلاف، حبیب الله و امان الله قدم به قدم به عین همان راهی رفتند که موسس شان عبدالرحمن رفته بود. در دورۀ چهل سالۀ آلِ یحیی و جمهوریتِ آن خانواده، هزاره ها همان سان شهروندان درجه سه باقی ماندند. تنها تغییری که در این مدت به ظهور رسید، وزارت سمبولیک داکتر عبدالواحد سرابی اقتصاد دان برجستۀ هزاره بود که هرچند در هر کابینه ای از آن پس حضور داشت، ولی هیچاه به کدام وزارت کلیدی قرار نگرفت و چند وزیر دیگری که دولت ها حوصلۀ آنان را نداشتند. بزرگترین موقفی که به یک هزاره در سطح کابینه در تمام دوران سه صد ساله شاهان پشتون داده شد، وزارت پلان بود. اصولاً وزارت هایی مثل داخله، دفاع، خارجه، مالیه به استثنای دوره های کوتاهی، همواره در دست یک پشتون بوده است. این ها حقایقی اند که ثبوت نمی خواهند و اظهر من الشمس هستند.

ولی در عوض، حرکات سیستماتیک از آغاز سلطنت عبدالرحمن تا امروز در برابر مردم و سرزمین هزاره در جریان است:

١- عبدالرحمن سرزمین های هزاره در ارزگان را که از پس از فرار اجباری آنان خالی ماند، به پشتون ها بخشید. آنان تا امروز خویشتن را مالک املاک مغضوبه می شمارند و هرگز این ملکیت را با موازین دین، وجدان و عدالت اجتماعی مورد تجدید نظر قرار ندادند. برعکس هر سال با ذرایع مختلف، از جمله تعرض مسلحانه، قدمی جلو تر رفتند. عبدالرحمن بر هزاره های باقی مانده که هیچ مقاومت و رمقی در آنها نمانده بود جزیه مقرر داشت. همو از هزارگان کنیز و غلام گرفت و به اهل دربار و محمد زایی ها بخشید. غلام و کنیز هزاره را تا مدتها کسی آزادی نداد. شنیده ام مادر بزرگوارِ یکی از دانشمندان غنیمت و برجستۀ معاصرِ پشتون، که نام نمی برم، از همان ردیف بوده اند؛ سردارانی از خانوادۀ سراج نیز از چنان مادرها به دنیا آمده اند.

کوچی های پشتون را، که اکنون از اتباع پاکستان می باشند، همو بر مراتع و دهات هزاره سال به سال سرازیر ساخت، به آنان فرامین و قباله ها به عنوان حق و ملکیت صادر کرد. از آن پیش تر، تنها مردمانی از ساحات همجوارِ جنوب سرزمین هزاره به کوهستانات مرکزی رفت و آمد داشتند و غیر پشتون بودند. لاکن عبدالرحمن و زمامداران بعدی کوچی غلجایی را به این مسیر کشانید.

در مورد کوچی های پشتون در کتاب «مردم سیار Peoples on the Move» تألیف دیوید فیلیپس در سال ٢٠٠١، توصیح شده است که آنان در پاکستان زندگی می کنند و عدۀ شان ٥٠٠ هزار نفر تخمین شده است در گذشته آنها از آسیای مرکزی تا غزنی و از آنجا به سند رفت و آمد داشتند و حتی تا پنجاب و کلکته کوچ می نمودند. آنها به تربیت مواشی می پردازند؛ بز، گوسفند و بعض دیگر حیوانات را می فروشند، تابستان را در مناطق وزیرستان جنوبی و زمستان را در سند می گذرانند. به قول نویسنده کتاب، پشتون های ساکن به آنان اهانت روا می دارند. این مردم خود را بیشتر مالدار می خوانند تا کوچی.

٢- نادر و اهلش نه تنها موارد بالا را رفع نکردند، بلکه بر آنها موارد دیگری افزود. اول، هزاره هایی که در به قدرت رسیدن نادر سهم داشتند و مدت کوتاهی رتبه های نظامی نیز گرفته بودند، به بهانه ها دستگیر شده، بدون محاکمه اعدام، تبعید و حبس شدند. در آن عصر مقامات محلی که در مناطق هزاره تقرر می یافتند، از دستۀ خاصی از عمال پشتونِ تبار دولتی بودند که برنامۀ صهیونیستی را برای زوال هزاره به پیش می بردند. معروف ترین آنها سید عباس خان حاکم اعلای غزنی بود که کارنامه های سفاکانه ای از او در تاریخ هزاره به ثبت رسیده است. از کارهای سیستماتیک دیگر در زمان نادر کوشش برای حذف هویت هزاره بود که با تغییر اسمای محلات و ولسوالی ها، پراکنده ساختن مراکز اداری و در نتیجه انکار حق ولایات مستقل به نام و نشان هزاره، جلوگیری دقیق از انکشاف سطح زندگی و آموزش هزاره ها، جلوگیری سیستماتیک از رشد رجال هزاره در دستگاه ملکی و نظامی دولت، حمایت صریح از تجاوزات وقفه ای که کوچی ها به عمل می آوردند به پیش برده می شد.

دیوید فلیپس در صفحۀ ٢٦٦-٢٦٧  کتاب بالا می نویسد:

«هزاره ها به دلیل آن که در آن قلمرو کوهستان توان دفاع از خویش و حمله بر کاروانها، لشکر ها و شهر ها را داشتند، در طول تاریخ خویش قویاًً مستقل بوده اند. خود ارادیت هزاره ها زمانی پایان یافت که انگلستان از ترس تهدید امپراتوری روس بر مستعمراتش در هند، از پادشاه کابل حمایت به عمل آورد، او بالاخره در سال ١٨٩٣ آن ها را شکست داد و غلبۀ او به قیمت بسیار هنگفتی بر هزاره ها وارد آمد. هزاره ها افغانستان را کشوری می دانند که پشتون ها ساخته اند و آن را به انقیاد کشیده اند. در نتیجۀ [لشکر کشی عبدالرحمن] قلمرو هزاره سه پارچه گردید، ساکنانش به غلامی کشانده شدند، ملا و مذهب سنی بر آنان تحمیل شد و از آن جهت عده ای از هزاره ها تا کنون سنی مانده اند.

«دولت افغانستان کوشید نام هزاره را به «شیعه» تبدیل کند تا با این ادعا، که شیعه یک شعبۀ جدا شده از مذهب است، هویت قومی آنان را از میان ببرد. در سال ١٩٣٠ پشتون ها یک پادشاه دیگر [امان الله] را سرنگون کردند و ایدیالوژی نازی را سرمشق قرار داده با تلاش برای از بین بردن فرهنگ و زبان آنان حاکمیت پشتون را بر قرار و کوچیان پشتون را تشجیع کردند تا مراتع هزاره را اشغال نمایند. وقتی هزاره ها در برابر این پدیده طغیان کردند، بسیاری از آنان اعدام شدند. دست درازی های امرای محلی و حاکمیت پشتون بسیاری از هزاره های فقیر را مجبور ساخت به شهر ها کوچیده و به کار های مادون مثل نوکری در خانه ها، حمالی و عملگی بپردازند. هزاره ها مورد تبعیض قرار دارند، بسیاری از آنان هویت قومی خویش را پنهان کرده اند و از آن احساس حقارت می نمایند. در دوران اشغال شوروی هزاره ها در برابر کمونیست ها جنگیدند لاکن سنی هایی که با آنان متحد بودند، خیانت کردند و شب ٢٣ جون ١٩٧٩، به تعداد ١١٠٠٠ تن از آنان به قتل رسیدند و یا زنده به گور شدند.»

اپارتاید- تصفیه قومی

 چنین سیاست را در لسان بین المللی اپارتاید و تصفیه قومی می گویند که مثال عمده اش افریقای جنوبی و رودیزیا بود. شهرت جهانی نلسون ماندلا به خاطر مبارزه ای است که با چنین یک نظامی به عمل آورد. هرچند نلسن ماندلا با پول سازانِ مافیای الماس و سفید پوستان انحصار گر کنار آمد و محبوب شد، ولی تنها روزی آن دوران خاطره شد که دولتی در افریقای جنوبی بدعت ها و ستم ها را برطرف کرد و از سیاهان عذر خواست. اما در زیمبابوی، که رابرت موگابه، یک رهبر جوانتر ضد اپارتاید به سفید ها و انحصار آنان تن در نداد، املاک سفید ها را به سیاهان داد خود شان را در حاشیه راند، غرب و مافیای رسانه ای اش او را هدف قرار داده اند و اگر شنیده باشید، نرخ تورم (انفلاسیون) در زیمبابوی در ماه گذشته به دو و نیم ملیون فیصد رسید و یک پارچه نان در آن کشور به ملیارد دالرِ زیمبابوی خریده می شود.

ولی با تغییر زمان، روزی نیز رسید که نمی شد رسماً چنین شیوه هایی را به کار گرفت. لذا با نمایش هایی به نام دموکراسی حرامزادگی با زمان پیشه شد؛ در افغانستان برای هزاره ها چیزکی رسید و یک وزیر و یگان رئیس هزاره گماشته شدند. ولی نظام سیاسی کماکان در احتیار خانواده شاهی و تبارش باقی ماند. افرادی که به عنوان نمونه به مقامات در افغانستان رسیدند، ناگزیر محافظه کاری می کردند و از وجود شان در دولت، خیری به هزاره ها و دیگر اقوام نرسید و تغییری در احوال سیاسی و اجتماعی آنان به عمل نیامد. به استثای لشکر کشی حفیظ الله امین بر بامیان، هزاره ها اولین بار تغییرات مثبتی را در دوران ده سال و اندی زمامداری حزب دموکراتیک خلق افغانستان تجربه نمودند که شایان تذکر است. صدارت یک هزاره، هرچند جناب کشتمند فردی فراقوم بود، نقطۀ عطفی در تاریخ به شمار می رود ولی در این دوره هم مشکلاتی عظیم در درون ماشین قدرت برای مبارزه با پشتون سازی و تلاش در حفظ آن وجود داشت که در حقیقت بیشتر مردم افغانستان آن را تجربه کردند.

هزاره به خاطری که قومی سختی دیده و ستم کشیده بود، زود رشد کرد. در دوره جمهوری داوود خان و در دوران چپی ها، مدتی قریب به شانزده سال، زمان کافی برای زنده شدن داشتند. و خوب نیز زنده شدند.

یهودای سرگردان

عبدالرحمن روزی بالاخره مثل هر گردن فرازی مُرد. مردک خودپسند، شیر خانه و روباه بیرون، در حالیکه زنده اش خود را خدای خلقِ محروم می دانست، برعکس، روفتگر لوژ فریماسون و شاگرد زیرک نظام بانکداری جهانی بود. این مرد را که ما تنها با سبعیتش می شناسیم، حیف است. زیرا خواص دیگر آن زن بارۀ لواط از نظر ها می افتد. ابر سیاه سبعیت، چهرۀ حقیقی او را می پوشاند؛ این هنر فریماسونری است. سپس ما غافل می مانیم تا این یهودای سرگردان را دنبال کنیم و ببینیم پس از آن که دُم لای پای جانب ایران گریخت و سر از بخارا کشید، چه واقع شد. عبدالرحمن فرصت کافی برای تربیت شدن یافت. و سپاهیانِ فریماسونر از صومعه هایی از امریکا، انگلستان، روسیه و و و امدند، او را مصنون در بخارا بردند و به لوژی در آنجا سپردند و فریماسونره ماندند و او. زنده با شاه بخارا. و دیدید که پس از انقلاب اکنوبر، خانوادۀ نادر اولادش را در قصری در حومۀ کابل پذیرایی محقری کردند؟

پشتون های افغانستان و پاکستان همواره قربانی خصایل برجستۀ خود بوده اند. پشتو یا پختو، که ما آن را زبان این قوم بزرگ می دانیم، قانون گستردۀ اساسی آنان است. این کلمه را باید با شی پشتو و یک یای نانوشته بخوانیم. مانند پشّتیو یا پختیو. زبان پشتو به گمان غالب زبان زندگی و  رسمی تابعین این قانون اساسی است و از آن جهت پشتو نام دارد. آنان بی پشتو، پشّتیو نمی توانند.

من یک دوست دهاتی از پکتیا داشتم، به من می گفت کابلی ها مردم خوبی هستند، افسوس تا می خواهی با آنان گپ بزنی، «تِلَس پالسی کوی». اگر شما در میان این قوم دوستی داشته باشید، می دانید با چه قومی هشیار و مردانه ای طرف هستید. از او با «پشتیو»ی او، تا دوزخ یاری می رسد. و اگر مرد خدا باشی، تا جنت همدم توست و برایت سر و جان می دهد. دیدی هنر فریماسیون را؟ من این بحث جالب را جداگانه پی گرفتنی هستم.

ولی ما هزاره هستیم، در تاریخ افغانستان هزاره ها از سال ١٩٩٢ به بعد، باز با یک حرکت سیستماتیک اپارتاید رو به رو است. حتی خطر تصفیۀ نژادی این قوم زنده را تهدید می کند.

و آن ها که طرف خویش می شماریم، پشتون هستند. آنان نیز در گردنۀ تاریخند،

اقوام عزیز افغانستان! چرا مزدوران را پشتون می شمارید؟ با پشتون اگر می خواهید هم وطن باشید، با پشتیو وارد پیمان شوید.

سرگذشت هزاره ها اتفاقاً بسیار خوب مستند نیز شده است. امیرحبیب الله با انتشار سراج التواریخِ علامه فیض محمد کاتب، بر جنایات و سفاکی های پدرش مهر تأیید گذاشت. سراچ التواریخ که تاریخ رسمی دربار است، هیچ جنایتی از آن دوران را ناگفته نگذاشته است. این اثر کاتب، علاوه بر آن که تاریخی جامع و کامل است و با ادبیات بسیار عالی نوشته شده، سفاکی ها و جنایات امیر و عمالش را به شیوه ای بیان کرده است که دستگاه فاسد سلطنت گزارش ها را دایر بر توصیف دانسته بر آن صحه گذاشتند.

آثار متعددی سیاست ها و مظالم خاندان یحیی را به ثبت رسانده اند که از آن هاست گزارش های سری سفارت خانه های ایالات متحده امریکا، روسیۀ شوروی و انگلستان که اکنون از صنف بندی سری خارج شده و بسیاری اسرار را فاش کرده اند. مخصوصاً گزارش هایی که به وسیلۀ مأمورین سیاسی شوروی در آغاز سلطنت نادر خان به کمیساریای امور خارجۀ شوروی فرستاده شده است، بسیار گویا می باشند. این همه اسناد و مدارک در انترنت به سهولت قابل دسترسی است.

حوادث پس از خروج شوروی و آشوب ننگین مجاهدین مستند شده و جنایات طالبان ثبت تاریخ گردیده است. یک مورد از چنان گزارش ها را که محترم  انجنیر غلام سخی ارزگانی طی مقاله ای در سایت کاتب هزاره منتشر کرده اند از «داکتر چونگ هیون پایک» است که در راپوری سالانه به ملل متحد، در مورد رخدادهای روز اول تصرف مزارشریف به دست طالبان می گوید:

«در روز اول تسخیر مزارشریف، طالبان بدون هشدار و بدون کدام تشخیص و تمیز، هرکس را که در سرک می دیدند و هر کس که دم درب منازل شان ایستاده بود و یا از کلکین منزل خود بیرون را نگاه می کرد، آتش باری کردند. از آنجایی که طالبان بدون مقدمه و غافلگیرانه به مزارشریف داخل شدند، سرک ها از مردم پر بود. زنان، مردان و خردسالان همهء گروه ها بدون تفریق قومیت و مذهب به قتل رسیدند، به شمول دکانداران، دستفروشان، حتی الاغ ها، بزها و گوسفندها. کشتار در تمام طول روز ادامه داشت و به ساکنان از چهار روز تا یک هفته بعد اجازه داده شد، مرده های خود را جمع کنند و به آن برسند.»

«در روز دوم تسخیر مزار شریف از جانب طالبان، هدف قرار دادن بخصوص هزاره ها شروع شد، ذریعه بلند گوها از مردم خواسته شد که منازل هزاره ها به آنها نشان داده شود. و در تلاشی های خانه به خانه در اکثر موارد پشتون های بلخ طالبان را راهنمایی می کردند.»

در گزارش نماینده خاص ملل متحد مراقب حقوق بشر در افغانستان آمده است در ظرف شش روز اول سلطه طالبان بر مزارشریف سه هزار، از هزاره ها را در منازل شان یا در روی سرک ها به قتل رسانیده شدند، تعداد مجموع کشته ها به پنجهزار تا هشت هزار نفر تخمین می شود. یک هفته بعد از افتادن مزارشریف به دست طالبان، یعنی نیمه ماه اگست، مردم در بیرون محبس شهر جمع شده خواستار رهایی نزدیکان خود شدند. به آنها گفته شد که اگر نزدیکان خود را در درون محبس نیافتید بر سراغ آنها به شبرغان بروید و اگر هم آنجا نیافتید به دشت لیلی بروید».

ریشه های بی اعتمادی

در تمام دورانی که سیاست دولت های افغانستان تبعیض در برابر اقوام غیر پشتون و ستم در برابر هزاره ها بود، مردم طبعاً اهداف و وسایل رسیدن به آن ها را یک پدیدۀ داخلی می دانستند و گمان بر این بود که خانواده و یا تبار و قومی بر دیگران ستم روا می دارد و تبعیض به خرج می دهد. بر اساس شواهد عینی، منطقی ترین معنایی که برای این سیاست در افغانستان تصور می شد، برتری جویی پشتون بر سایر اقوام، و نتیجه ای که از این طرز فکر به دست می آمد، بی اعتمادی در برابر دولت و کینه در برابر پشتون ها بود. آشکار ترین بی اعتمادی و کینه ورزی در برابر این سیاست را از هر روز دیگر امروز بیشتر مشاهده می نماییم که در رسانه های افغانی آشکارا صف بندی قومی صورت گرفته و کار به دشنام و ناسزا کشیده است. دولت نیز با اقدامات مرموز هر روز بعد تازه ای بر این ابعاد می افزاید.

برخورد جانبدارانه در رویداد تعرض کوچی بر بهسودِ هزاره جات و نفوذ با اقتدار گروه کوچکی از تفوق طلبان صهیونیست در دستگاه دولت، و تلاش برای پشتو سازی مجدد  است که هر روز عقده ای بر عقده ها می افزاید.

این تصویر حکومتی است که ظاهراً از سوی تمام مردم افغانستان انتخاب شده است، ولی مردم افغانستان فکر می کنند این دولت در نیات تفوق طلبان صهیونیست شریک است و مخفیانه در همین راه گام بر می دارد. این ذهنیت، همراه با معاملات پنهانی فریماسونر های حکومت ابوالغرایضِ کابل، ناتو و امریکا با جنایات کاران جنگی، طالبان و حزب اسلامی حکمتیار، آن رئیس شیاطین، برای دولت اعتبار و مشروعیت باقی نمی گذارد.

درحالیکه محکمه بین المللی لاهه «رودوان کاراجیک» رهبر صربی را دستگیر و به محاکمه می کشاند، دولت کابل زیر ریش قوای ناتو و کشورهای مدعی آزادی و دموکراسی تصفیه نژادی شبیه صربی ها را حمایت می نماید. این دولت که ساکنین هزاره جات را خلع سلاح نموده است، کوچی هایی را که از پاکستان به این سو می آیند و تابعیت افغانی ندارند، و تعدادی نیز در قاچاق و ترور دست دارند و تا نیش مسلح هستند، به وسیلۀ سربازان و عمال دولتی علناً حمایت می نماید. سپس با نادیده گرفتن جنایات آنان، فرمان فتنه برانگیزی صادر می نماید و متعرض را مظلوم و متضرر اعلام می کند.

چنین دولت را، که خود از خود سلب اعتماد کرده است، هیچ وجدانی نمایندۀ همه اقوام و انتخابی نمی شمارد و اخلاقاً مشروعیت ندارد.

ولی حتی اگر همین نتیجه گیری نیز درست می بود، بالاخره حکومت کابل حکومتی بود که به یکی از اقوام تعلق داشت، ولی بر خلاف با وجود این سیاست، دولت کابل دولتی مورد قبول پشتون ها نیز نیست. زیرا:

١) از سال ٢٠٠١ بدینسو (حقیقی یا نمایشی) تنها پشتون ها با دولت کابل در جنگ هستند نه سایر اقوام افغانستان.

٢) کتله های بزرگی از پشتون های غیر طالبِ افغانستان نیز با درایت کامل، سیاست های این دولت و پشتون سازی صهیونیست ها را محکوم می نمایند. آگاهان معتقدند که عده ای انگشت شمار در مراکز قدرت با این آتش ها  بازی می کنند، تفوق پشتون هدف اصلی آنان نیست و سیاست اقوام پشتون نیز زیاد به این توطئه اعتننا نحوواهد کرد.

ولی در میز های ستراتیژی بانکداران بین المللی، افرادی با اشتیاق منتظرند هزاره ها و دیگر اقوام با پشتون ها در افتند. این ها را فریماسونر ها با حدت تمام توطئه می کنند. اتحادِ برابر پشتون ها با سایر اقوام، که صد در صد به نفع اقوام این قلمرو است، صد در صد ضرر بانکداران شمرده می شود. فریماسونر های افغان، این گراند ماسترهای ناسیونال سوسیالیست، هیتلر های افغانستانند. آنان را پشتون نشمارید و یاران آنان را نیز پشتون دوست نپندارید.

زمان زمان آن نیست که از چنین دولتی توقع رستگاری اقوام و یا مردم را داشته باشیم بلکه زمان زمان آن است تا بپرسیم دولت های پی در پی که از منافع هیچ یک از اقوام این سرزمین نمایندگی نمی کردند، نمایندۀ کی بودند و اهداف دولت کنون و اسلافش چیست؟ این نیز به اثبات رسیده است که دولت افعلی و اکثر دولت های گذشته افغانستان اگر احیاناً اهداف ملی و انسانی را می خواستند دنبال نمایند نیز از آن کار عاجز بودند.

صاحب نظران افغان به این عقیده هستند که امیر شیرعلی خواستار انکشاف بود، سید جمال الدین در آن هنگام علیه استعمار انگلیس مبارزه می کرد، امان الله و محمود طرزی، روشنفکران و داوود خان آرزو های ملی داشتند؛ به احزاب چپ و افکار سوسیالیستی بسیاری از روشنفکران هم عصر بنده باور و اعتماد داشتند، من شخصاً با آن که عضویت احزاب را تا کنون ندارم، به چپی ها باورم می آمد و از آن ها امید خیر برای انسان داشتم و هنوز دارم. ولی چه نیرویی مانع زمامداران انسان دوست می شود، آرمان ها را نابود می کند یا نهضت ها را در هم شکند؟

می بینید که اگر به قضایای افغانستان عمیقتر از آن چه تا کنون تصور داشته ایم امعان به خرج دهیم، امید می میرد و پرسش های بی شماری قد بر می افرازند. نویسنده معتقد است که فریماسون، سازمان عنکبوتی بانکداران بین المللی مسئول این پدیده هاست؛ ولی یک سازمان چگونه می تواند بر تمام جهان حکومت کند؟

آب عزیز است زیرا آب مادۀ حیات است. ولی در عصر ما، اولتر از آب، پول مادۀ حیات است.

دولت ها را بانک های مرکزی به زانو در می آورند. زیرا مادۀ اولیۀ حیات دولت ها در بانک های مرکزی و دستانی قرار دارد که در خزانه های مرکزی کشور ها پول می اندازند. افرادی، تکرار می کنم، افرادی، که به خزانۀ بانک های مرکزی پول می ریزند، ادارۀ کشور ها را در دست دارند، نه روسای جمهور و وزرا و احزاب و فرقه ها و ملت ها. کشور و ملتی به نام امریکا و انگلستان، روسیه چین وغیره استعمار نمی کنند، حکمروای جهان، گردانندگان نظام مالی جهان هستند که هر دولتی را پول می دهند و برای عبور از هر مرزی پاسپورت دارند. این نظام شرق و غرب، شمال و جنوب، چپ و راست و خدا شناس و بی دین را یکسان در دست دارد. انتخاب روسای بانک های مرکزی، بدون موافقت فدرال ریرف امریکا و در نتیجه منظوری گراند لوژ فریماسونی مسئول منطقه، چه در پیکنگ، چه در ماسکو، چه در کابل، و چه در تهران امکان ندارد. این روسا را دولت ها نه، گورنر های فدرال ریزرف نیویارک انتخاب و گراند ماستر فریماسون منظور می کند.

چرا ماسترانورالحق احدی، که دولت را با پول فدرال ریزرف امریکا می چرخاند، رئیس جمهور افغانستان نیست و حتی به جای آن که وزیر داخله، دفاع و امنیت ملی باشد، رئیس بانک مرکزی بود و اکنون وزیر مالیه است؟

اگر بخواهی بدانی، دستی را برحلقوم خویش می یابی، اگر بخواهی مخالفت کنی نمی دانی با که و چه طرف شوی. هرسو روی می آوری، کسی دیو به نظر نمی خورد و همه چهرهء ها مال آدمیزاد است. با آن که همه چیز آشکار است، چیزی نمی بینیم. از این جهت هیچ سوء ظنی اشتباه نیست، تنها، ما مدرکی برای اعتبار گفتار خویش نداریم.

مبارزۀ انسانی در عصر ما کجاست؟ هنوز هم کسی به فکر شش ملیارد نفر غلام در کرۀ زمین هست؟ آیا خدا و شیطان مصروف مبارزۀ حاکمیت شده اند و مخلوق در میان فراموش گشته است؟ آیا ما در عصر اژدها و دیو و صاعقه و جادو به سر می بریم؟ چرا هیچ مکتبی به اصل درد نمی پردازد و به جای بیان سادهً قضایا، همه چیز را در هاله های ابهام و اسرار می کشند؟؟

 

بنده در این زمینه مطالعات پیوسته ای دارم که سال ها عمرم را خورده اند و اگر زندگی باقی بود، در موضعش، برای هر مورد مطالبی جدا و مدارکی جدا عرضه خواهم کرد. لاکن برای ضرورت در این بررسی تنها یاد آور می شوم که در دورۀ طولانی جنگ سرد، معاملات بانکی میان شوروی سوسیالیست، چین کمونیست، و غرب امپریالیست هرگز قطع نشد. شگفت انگیز تر از آن، حتی در گرماگرم بحران گروگان های سفارت امریکا در تهران، میانجی میان ایران و امریکا یکی از بانکداران معتبر بین المللی بود و او در سفری سری به تهران، آزادی گروگان ها را از آخوند های ابریشم نفس ایرانی استحصال نمود. رسوایی معاملات «ایران گیت» در دوران ریاست جمهوری رونالد ریگان هنوز به یاد همه است.

فریماسونر ها در افغانستان

تصویر بالا سنگ های یادگاری لشکرهای انگلیسی را نشان می دهد که در عملیات متعدد نظامی افغانستان سهم داشته اند. سنگ ها در دهانۀ درۀ خیبر در نزدیکی مرز میان پاکستان و افغانستان  نصب شده اند. این عکس که در سایت «امپیراتوری بریتانیا» قرار دارد، ظاهراً علامات لوای هر لشکر را نشان می دهد که در جنگ های مختلف از سال های ؟؟؟؟ تا ١٨٠١ بر افغانستان هجوم برده و هر بار امیری را در کابل نصب و یا او را خلع کرده اند. اما در واقعیت، این سنگهاهمه سمبولیزم فریماسونری هستند که هر کدام افتخار یکی از لشکر ها شمرده می شود و نشان سهم آنان در گسترش اهداف بانکداران بین المللی به حساب می آید. معنی این سنگ های یادگاری برای تاریخ و محققان تاریخ آن است که با این لشکرها، فریماسونری وارد افغانستان شده است.

تا اینجا استدلال کردم که کشورهای آسیای میانه، جنوبی و شرق میانه همچنان که مفهوم اروپایی ملت فرانکنشتاینی در انعکاس واقعیت های آن روز اروپا (١٨١٨) می رساند، با سیاست و زور تحمیل شدند و اهداف مخفی داشتتند. بر اساس اهداف مخفی ای که مایه اش پیمان ١٩٠٧ میان روسیۀ مانشویک و انگلستان بود یکصد و یک سال پیش ترکیب فعلی افغانستان، ایران، پاکستان و هند میان دو استعمار نیز موافقه شد و اینک که نتایج کامل از همه به دست آمده است و خود موجودیت مرز ها بحران شده اند، قرار است نقشۀ این قلمرو بزرگ دوباره به شکلی که عرضه شد در آید. آیا چیزی در مورد «خاورمیانۀ بزرگ» شنیده اید؟ تصویرش را من  در این مقال عرضه می کنم.

پدیده هایی چون آریانا و آرین بازی های میان ایران و افغانستان در سال های ١٩٣٠، مقارت ظهور حزب ناسیونال سوسیالیست هتلر در آلمان، جدا از مسألۀ تاریخی این نژاد، جعل و تحریف تاریخ و هویت، اندیشۀ قوم مالک و حاکم و اقوام خارجی و مهاجر، کوچی و ده ها پدیدۀ شوم این دوران یکصد و اند ساله، هرگز پدیده های کاملاً محلی و تصادفی و مربوط به تطور اجتماعی در این قلمرو مخلوط نبود. جریانات سیاسی مثل نهضت پشتو سازی، قیادتِ نخبگان افغان ملت، احزاب جهادی و سپس طالب و تمام ماجراهای ننگینی را که در این صد سال بر دوش کشیدیم مستقیماً جزو  برنامه های سیاسی خارجیهای فریماسونر در آسیاست.

حتی جریانات مخالف دولت های پی در پی نیز ریشه های عمیقی در خارج و در این سازمان حاکم برجهان داشتند و آمال خالص ملی را دنبال نتوانستند. در جریان سی سال اخیر، هر جریان سیاسی و قومی و مذهبی در افغانستان از سوی ایران، پاکستان و اتحاد شوروی از یکسو و حلقاتی در دنیای عربی و غرب حمایت شده است. احزاب چپ افغانستان را که عمدتاً متکی به اتحاد شوروی بودند و از آن آدرس توقع دو رنگی نداشتند، نیز شاخه های جداگانه ای از دوایر قدرت شوروی حمایت و در برابر یکدیگر استعمال نمودند.

چرا آی اس آی پاکستان هرگز ارادۀ صمیمی برای متحد ساختن هفت گانه ها نشان نداد، با هر گروه رابطۀ جداگانه داشت و یکی را در برابر دیگری مورد استفاده قرار داد؟ طالبان از درون گروه های هفت گانه جوهر کشی شد و در برابر هفت گروه قرار گرفت، در حالی که همه سنی و اکثرأ از شاخۀ دیوبندی بودند. هکذا احزاب شیعه، که یک مرجع تقلید و رهبری مذهبی بین المللی داشتند نیز از سوی منابع مختلفی در درون هستۀ قدرت آخوند ها حمایت شده در برابر یکدیگر استعمال شدند. آن وقت دسته های متخاصم، خصومت های هندسی دیگری داشتند که در نتیجه، طی سی سال آشوب هیچ متحدی در میان آنان باقی نماند. تا بحدی که در اوج آشوب نیروهای چپ نیز در صف بندی ها سهیم شدند و تقریباً به حدی رسیدیم که هر کس دشمن هر کس دیگری بود و ثابت شد که ما وجوه مشترکی برای ملت بودن نداشته ایم و در واقع خصم های بالقوه ای بودیم که زمانه همه قوا را به فعل مبدل کرد. اگر ریشۀ این نا سازگاری ها در حوادث همین سی سال اخیر هم بود، درمان داشت ولی متأسفانه ریشه های کهن تری در این روابط ناهنجار وجود دارد که تقریباً خصومت را به عنعنه مبدل ساخته است.

صفوی ها اولین نطفه فریماسون در آسیا

این خصومت ها از به میان آمدن سلسلۀ صفوی در ایران آغاز شد و بدینقرار عمری شش قرنه دارد. موسس این سلسلۀ مرموز، نوادۀ یک خانوادۀ سلطنتی ونیزی است؛ آنان اولین نمایندگان منافع بانکداران در آسیا بودند و از آن زمان به این سو، هرگز این نمایندگی ها از میان نرفت و هیچ درباری در آسیا بدون مشاور اروپایی نماند. درهند تیموری ها و دربار صفویها مشاورین سبز چشم حضور داشتند و مشاروین دیگری از همان اروپا در دربار عثمانی های ترکیه مشوره می دادند. ولی در حقیقت امر، مشاروان، مشاور نبودند، بلکه آنان بانکدارانی بودند که دربار ها را استعمال می نمودند و اگر لازم می افتاد آنان را به استیصال پولی در آورده، در بسیاری موارد به اموری که می خواستند، مجبور می نمودند.

در بحث گذشته به عرض رساندم که این جریانات بسیار بیخ دارند و منشای آنها فریماسونی است. این بحث بیشتر صاحب نظران با حوصله و افراد مسئول و پاسخگو به انسان؛ مخالف یا موافق، را مخاطب قرار می دهد و حرف های جالبی برای بازیگران بی صبر سیاست نخواهد داشت.

مراد من آن است تا مشخصاً مدلل سازم که پس از شاه زمان سدوزایی، در افغانستان بازار فریماسون گرم شد و بسیاری از رجال خارجی دخیل در قضایای سیاسی کشور های آسیایی منجمله افغانستان، ایران و پاکستان فریماسونر های عالی مقامی بودند که یگانه هدف زندگی آنان تحقق طرح های فریماسون و حلقۀ درونی آن «الیومیناتی ها» بوده است.

این افراد سیاستمداران، سرمایه داران، نظامیان، مورخین، مستشرقین و جواسیس اروپایی را در بر می گیرد که در تمام سرزمین های مستعمره پخش شده بودند. تصوری که ما از استعمار داریم و کشورها اروپایی، امریکا و شوروی را استعمارگر می شماریم، تصور ناقصی است. در واقع فریماسونرها گردانندگان دول اروپایی بودند و امکانات آن ملت ها را در کشورکشایی به کار گرفتند. کمپنی هند شرقی، که استعمار هند و بیشتر قلمرو های اطراف شبه قاره کارِ آن است، مال دولت انگلستان نبود. کمپنی با سرمایۀ بانکداران ایجاد شده بود و لشکر و کارمندان مختلفش را دولت انگلستان در بدل مزد فراهم می کرد و نمایندۀ سیاسی اش به شمار می رفت؛ ولی منافع کمپنی مال مردم بریتاینا، که خود به تدریج غلام شده بودند، نبود. مالک اصلی آن کمپنی و استعمار هند هردو، ائتلاف بانکداریست که گفته می شود متشکل از هشت تا سیزده خانوادۀ ثروتمند یهودی اند.

امپریالیزمی که گناهش را دولت ها و مردم کشورهای غربی به دوش می برند، امپریالیزم پول سازان است. این ائتلاف با هدف استقرار دولت جهانی به راه افتاده است و در سال ١٩١٣ با ایجاد فدرال ریزف سیستم (بانک مرکزی ایالات متحده و مادر تمام بانک های مرکزی جهان) در امریکا، قدرت اجرایی به دست آورد. ائتلاف، سازمان فریماسون را در اختیار دارد که با سروسامان و تشکیلات فرقه ای، اکنون در تمام کشور های جهان شعباتی دارد که به آن لوژ می گویند. شیوه عمل این سازمان مثل سایر سازمان های سیاسی و فرقه ای است و به وسیلۀ شعبات و در قدمه های مختلف مانند رشته های عصبی فعالیت می نمایند. تنها فرق این سازمان با احزاب آن است که عملیات فریماسونری با محرمیت، اختفا و ظرافت شگفت انگیزی به پیش می رود. برای معلومات مزید، به بحث جداگانه ای مراجعه فرمایید که زیر نام پول یا انسان؟ در سایت وزین آریایی از این قلم منتشر می شود.

پیامبران فریماسون در هند برتانوی

یکی از افراد مؤثر در طراحی سیاست های یک قرن اخیر افغانستان، مورخ و دولتمرد انگلیسی مونتستیوارت الفنستون Mountstuart Elphinstone (تولد ١٧٧٩ مرگ ١٨٥٩) اسکاتلندی است که مأمور بلند پایه مستعمرات بریتانیایی در هند بود و تاریخ و جغرافیای افغانستان را در سال ١٨١٥ منتشر کرد. الفنستون خدمت را از کمپنی هند شرقی در ١٧٩٥ آغاز کرد و در سال ١٨٠١ وارد خدمات سیاسی گردید. در سال ١٨٠٧ به کابل اعزام شد تا برای جلوگیری از لشکر کشی ناپلئون بر هند، با شاه شجاع معامله کند. در بازگشت به هند، مهاراته ها را در بی اتفاقی نگهداشت و قتل یک فرستادۀ بارودا را بهانه ساخته، بر یکی از راجا های هندی پیمان اتحاد با بریتانیا را تحمیل کرده مخالفت در برابر انگلیس را در ١٨١٧ موقتاً پایان بخشید و بالاخره از ١٨١٩ تا ١٨٢٧ گورنر بمبئی بود. از آن پس دوبار به او پیشنهاد گورنرجنرالی هند داده شد و هر دو بار نپذیرفت. کتاب تاریخ هند را در سال ١٨٤١ در دو جلد نوشت که جلد دومش توصیه هایی برای دولت هند برتانوی بود. (انسیکلوپدیا بریتانیکا)

الفنستون، که سکاتلندی الاصل است، از اعضای سرشناس فریماسون بود: «جناب مونتستیوارت الفنستون به توصیه پیشوای کل فریماسون هند، در سی نوامبر ١٨١٨ (٣٩ سالگی) به عضویت این سازمان وارد و به عنوان متصدی یکی از لوژها (شعبات فریماسون) گماشته شد» (تاریخ ماسونری تالیف البرت جی مک کی، پیشوای (ماستر) درجه ٣٣، جلد هفتم. ص ٣١٨.)

«پس از آن در بنگال لوژهای سکاتلندی ایجاد شد – کیولینگ در شرق، کلکته، ١٨٤٩؛ فلیکس در عَرَب، عدن، ١٨٥٠. در آغاز سال ١٨٨٦ [پادشاهی عبدالرحمن] فرامینی از لوژ عالی (Grand Lodge)  سکاتلند رسید. در میان فرامین، ایجاد ١٩ لوژ تحت اثر گراند لوژ بمبی، ١١ لوژ تحت بنگال، دو لوژ در بنگال و یکی در افغانستان، جمله ٣٣ لوژ» (همان، صفحه ٣٢٦.)

فریماسونرها چنانچه در بحث ملت فرانکنشتاینی توضیح کردم، ادامۀ فرقۀ شوالیه های معبد، از قهرمانان به نام جنگهای صلیبی در اروپا است که پس از رنسانس ایتالیا به میان امد. این سازمان با اهداف ظاهراً اصلاح طلبانه ایجاد شده است، ولی سازمان بسیار مخفی و مرموزی است که قدرت و ثروت همواره میدان فعالیت های شان بوده است. پس از سال ١٧٧٦ در حلقه ای درونی در رهبری سازمان، گروه بسیار زیرک و دانشمند به نام «ایلیومیناتی Illuminati») روشن( طرح دولت  واحد جهانی را ریختند. این گروه به وسیلۀ ثروتمندترین خانوادۀ جهان در آن زمان؛ و امروز؛ یعنی خانوادۀ یهودی روتشیلد ایجاد گردید.

با دانستن این که الفنستونِ فریماسونر به مقامات علیایی در هند برتانوی رسید، منظور این است که بدانیم تقرباً تمام مأمورین عالیرتبه در مقامات مهم انگلیس در هند اعضای فریماسون بودند و در حقیقت عضویت آن سازمان افراد را به مقامات می رسانید. در حقیقت از ١٧٧٩ به بعد، فریماسون حیثیت حزب واحد سیاسی اروپا و جهان سرمایه داری را داشت و کارمندان و مقامات در هر کشور باید عضو کاملِ آن می بودند. این اعضا در دستگاه های دولتی گماشته می شدند و هریک نیز وابسته به یکی از لوژ ها بودند که در آن، مثل احزاب امروزی، افکار و عملیات آنان تنظیم می شد. برای ما کافیست بدانیم اصول سیاست فریماسون را تحریف، تقلب، مغزشویی، هویت زدایی، برهم زنی نظام اجتماعی و فرهنگ و عقیده تشکیل می داد و ثمری نیز که از اهداف خویش می خواستند نا آرامی ها و اآشوب های بی پایان بود.

الفنستون نیز با نوشتن دو کتاب مهم در مورد تاریخ و احوال این قلمرو، با رعایت مسئولیت و وظیفۀ  یک فریماسونر، تمام خصوصیات فرهنگ، سیاست، اقتصاد، جغرافیا، مذهب و سایر خصایل مردم و اقوام افغانستان را برای نیازهای استراتیژیک و نقشه های آتی دولت واحد جهانی فراهم کرده بود. در تفصیل دقیقی که در مورد نظام اداره و سیاست در میان اقوام مختلف پشتون در هر دو سوی مرز نوشته است، چنان در تشکیلات قبیله ای، روستایی، خانوادگی، رهبری، و نظام اقتصادی هر یک موشکافی نموده است که بیرون از اندازۀ لازم برای معرفی اقوام یک کشور به منظور اطلاعات عمومی بوده، و بیشتر به یک گزارش جاسوسی شباهت دارد.

به نظر بنده دو تن از اولین انگلیس هایی که در مورد افغانستان اثر نوشته اند، آثار شان بسیار غرض آلود، و فتنه انگیز است. مونتستیوارت النفنستون، رجل عالیرتبه در رأس هیأت سیاسی به دربار شاه شجاع آمد و خود و هیأتش، دو سال تمام با امکانات پادشاهی و آزادی تمام، کار تخصصی و دقیقی را به انجام رساند. دومین نویسنده و گزارشگر، «هنری والتر بلیو  ١٨٣٤-١٨٩٢ Henry Walter  Bellew » انگلیسیِ متولد هند است. او  داکتر جراح دیپلومه «رویال کالج آف مدیسن» در لندن است و  در کمپنی هند شرقی بنگال مستقر بود. بلیو با «هنری برنت لُمسدِن» در سال ١٨٥٧ به سفارت کابل رفت و از آن پس (١٨٦٠) در «مردان» و «پشاور» به حیث داکتر جراح ملکی سپری کرد و در نهایت به عنوان افسر سیاسی در کابل گماشته شد. آخرین مقام او جراح کل هندوستان بود. بلیو کتاب هایی در مورد هند و افغانستان نوشت و اولین گرامر پشتو را در سال ١٨٥٠ به زبان انگلیسی منتشر کرد. آثارش در مورد افغانستان عبارت اند:

١- گزارش های سیاسی سفارت بریتانیا در کابل ١٨٥٧؛ ١٨٦٢.

٢- یک گزارش عمومی در مورد یوسف زایی ها؛ ١٨٦٤

٣- افغانستان و افغان ها؛ مطالعه کوتاهی در تاریخ، مردم و گزارشاتی در مورد معضلات کنونی با          امیرشیرعلی؛ ١٨٧٩

٤- نژادهای افغانستان؛ ١٨٨٠

٥- فرهنگ لغات پشتو؛ با ریشه یابی لغات در زبان های هندی و فارسی با اضافتی از گایان چند

٦- یک تحقیق در قوم شناسی افغانستان؛ ١٨٩١

٧- کشمیر و کاشغر؛ گزارشی از سفر هیأت سیاسی به کاشغر در ١٨٧٣- ٧٤

٨- از اندوس الی تِگریس.

نوشته های الفنستون و بلیو در دو سوی واقعیت قرار دارند. یکی پشتون ها را قومی استوار معرفی می نماید و دیگری از آنان چهرۀ وحشی ترسیم می کند. الفنستون در واقع با معرفی نظام قبیلوی پشتون ها به مقامات خود، انتخاب آنان را برای تصویر قوم حاکم در دوران آشوب و دوست و متحد در هنگام نیازمندی تداعی می کند. و بلیو که گویا هدفش برانگیختن سایر اقوام در برابر این قوم بوده است، رذایل و صفات ناباب را به آنان نسبت می دهد. در حالیکه هردو دیپلومات و هر دو دانشمند هستند و از اعتبار و موقف شایانی در مستعمرات بریتانیایی برخوردارند. دلیل آن که این دو، دو نسخۀ متفاوت از یک درامه را نوشته اند، مأموریت آنان از درون دایرۀ فریماسونری است و به عقیدۀ من این دسته از آثار ارزش استناد ندارند.

فریماسونر ها هرگز در فکر سرنوشت وسیله ای که بر می گیزنند نیستند، تنها با افراد متنفذ معامله می کنند و سپس اقوام را به گروگان می گیرند، شستشوی مغزی می دهند و یا با ذهنیت های منفی یکی را در برابر دیگری مظنون می سازند و خصومت بار می آورند.

اعماق توطئه

الفنستون کتاب معروفش به نام گزارشی از پادشاهی کابل و متعلقاتش در فارس را در ١٨١٥ منتشر کرد. (سه سال پیش از نشر کتاب فرانکنشتاین) مواد کتاب را در جریان سفارتی به دربار شاه شجاع که دو سال ادامه کرد، تهیه نمود. الفنستون در مقدمۀ کتاب می گوید که هیات همراه او سال اول را صرف فراهم آوری مواد مورد نیاز و مفید برای دولت بریتانیا، مشتمل بر اطلاعات عمومی گذراند. سال دوم به تهیۀ اطلاعات دقیق در مورد جغرافیای عمومی سپری شد و هریک از اعضا به تهیه اطلاعات عمیق در موضوعات جداگانه از قبیل اقلیم، خاکشناسی، تولیدات و مالداری، سوداگری و عواید و تاریخ گماشته شدند؛ خودش به مطالعه نظام حکومتی، و رفتار مردم مشغول گشت. او تذکر داده است که برای تهیه این اطلاعات تا هنگامی که در قلمرو شاه شجاع بودند امکانات گسترده ای برای مطالعه در اختیار داشتند و هنگام بازگشت، به مطالعه افرادی که با وی همراه شده بودند ادامه دادند. در دهلی و اطراف آن نیز با افغان ها رابطه برقرار کردند، به بازار سالانه «هردوار» که میعادگاه ساکنان مناطق شمال غربی هند (صوبه سرحد) به شمار می رفت شرکت نمودند و به شهرک افغان نشین روهیل کوت (روهیله) سفر کردند. با این وسایل اطلاعات خویش را تکمیل و در سال ١٨١٠ به لندن فرستادند.

فریماسونر ها پس از چنین مطالعاتی، که بسیار وسیع است و ما فقط به تعدادی از آن ها دسترسی یافته ایم، در مدت بیش از یک قرن، در سراسر هندوستان، افغانستان و ایران، خانواده ها و افراد و حلقات زیادی را به خدمت گرفتند و آنان را نسل در نسل، با ضمانت رشتۀ خونی، حفظ و تأمین نمودند. بسیاری از رجالی که در سیاست های این منطقه پس از خروج انگلیس ها نقش بازی کرده اند از همین قبیل اند. همزمان هرقدر افراد خوش بین، صاف دل و هدفمندی را نیز که توانستند فریب دادند، تا مفید بودند از آنان کار گرفتند و به مجرد رفع ضرورت از میان بردند. چنین افراد همواره به طرز مرموزی به قتل رسیده اند و راز قتل شان هرگز برملا نشده است.

اگر توجه کنید، رجال عمده در جریان سیاست های یک قرن اخیر افغانستان به یکی از چنین رشته های خونی تعلق داشته اند. نیازی به نام بردن نیست، افغان ها بیشتر این افراد را می شناسند که نسل به نسل و دولت به دولت، از مقامات سیاسی و نظامی سر در می آورند. علاوه بر رشتۀ خون در این سلسله، روابط آرمانی، اقتصادی و منافع سیاسی نیز مایۀ معامله است. ارثی شدن سیاست و زعامت های حتی قانوناً انتخابی، مثل سوریه، هند، کوریای شمالی، کانگوی دموکراتیک و غیره در خانواده ها،  دلیل بارز همین ظرافت است.

به همین شیوه، عناصر محلی در قضایای افغانستان از عبدالرحمن تا طالب و رجال وابسته در دولت کنونی بیشتر در شبکۀ عنکبوتی پول سازان خارجی به رهبری فریماسون پرورد شده اند و هنوز هم پرورده می شوند. امروز که یکی از رسوا ترین دوره های تاریخ ما به شمار می رود، این عناصر مثل شبکۀ عنکبوت در میان هریک از اقوام کشور ما تار دوانده اند.

ما که از سال ١٨٨١ تا سال ١٩٥٧  و از آن پس تا کنون ملت نشدیم، تنها به خاطر ضرورت پول سازان لندنی و نیویارکی و اهداف فریماسونی آنان ملت نشدیم. به خاطر آن هدف بود که طی سی سال آشوب، به کینه ورزی، دروغ و خیانت و حیله در برابر یکدیگر مبادرت ورزیدیم و سوزاندن و نابود ساختن سرزمین و هویت را بر یکدیگر روا داشتیم. نظام شوروی با خون ما منهدم گردید، ولی خود از برکت زعما و رجالی، که دانه از این خاک خوردند و تخم به سفرۀ دیگران گذاشتند، و هنوز هم، ناخواسته، اقوام تشنه به خون یک دیگر باقی ماندیم و رهبران ما در کنار ویرانه برای خود قصر های غرور و تکبر ساختند.

این سی سال برای همۀ ما (که از بس شرم آور بود، ظالم و مظلوم همه زشت جلوه کردند) آبرویی باقی نگذاشته است تا بدان افتخار کنیم، فرمودۀ روشنفکرانی که خود نیز نکتایی دارند و عده ای را طالب نکتایی پوش می گویند، رجال نکتایی پوش و بی نکتایی، هردو، ما را از آن ملیت پینه ای نیز محروم کرد که سیاست در زمان احمد شاه ابدالی به وجود آورده بود.

کارنامۀ سیاسی زمامداران در این سه صد و اندی سال به صورت عموم چنین است:

١- میرویس هوتکی برای نجات مردمی عصیان کرد که زیر ستم سفاکان صفویِ و گُرگین مسیحی قرار داشتتند. او اقوامی را از سلطه بیگانه نجات داد و اولادش که در آغاز مردمان ساده ای بودند، نه تنها چیزی از این خاک نفروختند، که صفوی های افسانوی را برچیدند و تا نزدیک قسطنطنیه رسیدند. آنان به روایت تاریخ با هزاره متحد بوده اند و در لشکر کمتر از بیست هزار نفری اولیۀ خویش در فتح اصفهان، ٥٠٠٠ جنگندۀ هزاره با خود داشتند. هوتکیان اصفهانِ نیم جهان را پایتخت خویش قرار دادند ولی اقوام تابع خود را قصابی نکردند. آن زمان قومی بر قوم دیگر با پشتیبانی و وسایل دولت لشکر نکشیده بود. آنها اولین پشتون هایی بودند که در افغانستان یک نظام سیاسی دولتی ایجاد نمودند. دورانی کوتاه و آغازش با آزادیبخشی بود ولی اشتغال دایم هوتکی ها به کشور کشایی، بالاخره آنان را نیز فاسد کرد و با شهرت سفاکی و جنون، تخم کینه ای را در آنسوی سرحد غربی کاشتند تا به دست سفاک جهان کشای دیگری به نام نادر افشار سرنگون شدند.

٢- احمد شاه بابا همه جنگجویی و کشورکشایی کرد و از نواسه هایش قبیله جنگی ها آغاز شد؛ هریک به دامن ایران، انگلیس و روس افتادند. محمد زایی ها هم روزگار حسادت ها و پدرکشی های خانوادگی خویش را فریضۀ اقوام تابع ساختند و جاه طلبی کارشان را به فریماسونر ها کشاند.

٣- تا زمان به قدرت رسیدن عبدالرحمن، فریماسونرها تنها به شاهان سدوزای و محمد زای مشوره می داد و بر راهشان دام می گسترد و در تنگنا قرارشان می داد. لاکن دورۀ عبدالرحمن سر آغاز تسلط فریماسونری در افغانستان باید به حساب در آید. زیرا از این زمان به بعد، بسیاری از شاهان، آشکار یا نهان، با فریماسونری  مربوطند. من تا کنون سند مستقیمی از عضویت عبدالرحمن در فریماسون ندیده ام، ولی هر رابطۀ انگلیسی او را در لست فریماسونر ها یافته ام. تا بدان حد که ملکه ویکتوریا ولینعمت امیر عبدالرحمن،  خود به علت زن بودن عضو فریماسون نبود، لاکن اکثر مردان خانواده اش از اعضای مشتاق آن شمرده شده اند. پادشاهان انگلیس از ١٧٦٢ تا ١٩٥٢ به مدت دوصد سال امپریالیزم انگلیس هریک فریماسونر بودند و بنا بر نظریاتی امپریالیزم انگلیس خود پدیده ای فریماسونری است.

٤- ایجاد ملت ها به وسیلۀ فریماسونر ها در آغاز قرن بیستم، هرگز به نیت ساختن ملت نبوده است. این گونه ملت سازی ها نوعی کار لابراتواری است که دانشمندان سیاست و ستراتیژی در کارخانه های صهیونیستی و با سرمایۀ پول سازان ایجاد کردند و پس از یک قرن مطالعه و تطبیقات، اکنون در صدد تغییراتی دیگر و ایجاد ترکیباتی جدید تر در آن هستند. عین تطبیقاتی که با «دی ان ای DNA» و با  کاپی (کلون  (cloneکردن حیوانات و چه بسا انسان ها به عمل می آید.

آب ها به آسیاب ها باز می گردند

موضوع را از ارائۀ یک نقشه آغاز می کنم که به استنباط من از سال های ١٩٦٠ میلادی بدینسو سرمشق ستراتیژی های نظامی نیروی ائتلاف پول، به اشتراک روسیۀ تزاری، وروسیۀ شوروی بوده است.

نقشه اولین بار به تاریخ ١٨ نوامبر ٢٠٠٦ ضمن مقاله ای زیر عنوان «طرح هایی برای مرزبندی های جدید در شرق میانه» به قلم یک نویسندۀ کانادایی به نام «مهدی داریوش ناظم رویا» در «شبکه مرکز        مطالعات جهانی ساختن Centre for Research on Globalization» که در اوتاوا پایتخت کانادا فعالیت دارد منتشر شده است. کلمۀ گلوبلایزیشن را که تحت اللفظی جهانی ساختن ترجمه کرده ام، در حقیقت نام دیگری از اقتصاد یا مارکیت بین المللی است. من نمی خواهم در مورد نوشتۀ «ناظم رویا» چیزی بگویم و تنها از نقشه ای که او ارائه داده است استفاده می نمایم. مولف اصلی نقشه «دگرمن رالف پیتر» از اکادمی جنگ ایالات متحده است. تبصره در مورد نقشه آن است که هرچند نظریۀ رسمی پنتاگون، وزارت دفاع امریکا، را منعکس نمی کند ولی به احتمال غالب مورد استفاده اکادیمی ملی جنگ و حلقات پلان گذاری نظامی ناتو و ایالات متحده قرار داشته است.


Map: click to enlarge

این نقشه را دگرمن رالف «مرزهای خونی» نام داده و تبصره کرده است که تغییرات مورد نظر بحران های منطقه را به صورت بنیادی رفع می نماید. یکی از تبصرهای دیگران در مورد نقشه آن است که برای طرحش نقشه های زمان پیش از ریاست جمهوری وودرو ویلسن، ١٩١٣ -١٩٢١، که دو دوره رئیس جمهوری امریکا از حزب دموکرات بود استفاده شده است.

دو تا از کارنامه های دوران زمامداری ویلسن از شوم ترین پدیده های تاریخ جهان و امریکا به شمار می رود. اولی تصویب قانون فدرال رزیرف و دادن امتیاز نشر بانکنوت و اعطای کریدت به تمویل گران انفرادی بود که مطابق قانون اساسی ایالات متحده صلاحیت کانگرس به شمار می رفت و مخالفان نظام در امریکا تا امروز آن را غیر قانونی تلقی می کنند. دومین پدیده نیز ورود امریکا در جنگ عمومی اول بود. بسیاری از کشور های شامل جنگ به شمول امریکا تا کنون نیز سود قرضه هایی را که در آن جنگ از فدرال ریزف گرفتند به مالکان خصوصی آن باز می پردازند.

در نقشه می بینید که سرحدات هیچ کشوری از ترکیه تا مرز هند با نقشۀ فعلی و گذشتۀ این منطقه شباهت ندارد. از شمال، به جز برخی از کشور های سواحل کریمیای شوروی اسبق، که هم اکنون در آن ها غوغای تجزیه طلبی و جدایی خواهی و انضمام و انفکاک سرزمین ها طنین انداز است، سایر بخش های قلمرو تزار ها در سال ١٩٠٧، کاملاً دست نخورده به نظر می خورند. ساحاتی که در نقشه بیرنگ نشان داده شده، موضوع این بازی نیست.

چنانچه ملاحظه می فرمایید، نقشه تمام کشور های این پهنۀ بزرگ مدنیت های نامدار شرق را در بر می گیرد که مطابق این طرح، قرار است به زودی دست کاری شوند. ترکیه کردها و ارمنی ها را باید از دست بدهد، عراق چندین پارچه شده، دولت های جدید عراق شیعه، عراق سنی از آن سر بدر نموده، مناطق کرد نشین را در شمال شرق از دست بدهد. کشوری در جنوب آن به نام دولت شیعۀ عرب ایجاد شود که چنگال های خرچنگی اش تمام سواحل خلیج فارس را در شمال و جنوب احاطه کند و تغییرات عمده د ر عربستان سعودی، اردن، سوریه و یمن به وقوع پیوندد.

ولی توجه ما در این مقال، تغییراتی است که در پاکستان، افغانستان و ایران پدید آمده، در نتیجه کشور جدیدی برای بلوچ ها عرض اندام خواهد کرد. بنا بر این طرح، افغانستان سرزمین هایی را که در زمان شاهان سدوزایی و محمد زایی به انگلیس ها تقدیم شده بود، به شمول کشمیر دوباره تصاحب می کند و مرز ما با پاکستان بار دیگر به دریای اتک و خط «اندوس» مبدل می شود. دیورند، نه دیورند. در عوض هرات را ایرانیان پس می گیرند و سرزمین های بلوچ مجزا می شوند.

در نتییجه، آن چه از این طرح به افغانستان می رسد، در عین حالی که ظاهراً معاملۀ پر منفعتی به نظر می آید وعواقبش به نظر من دامگیر چین خواهد شد، در ابهام قرار دارد. ولی تمام تلاش های فعلی حلقات داخل دولت، طالبان، و دیگر احزاب و سازمان های وابسته به پول سازان را توجیه می کند. کشور اکثریت پشتون؛ که هرگز درد پشتون را به عنوان فرد و خانواده درمان نخواهد کرد ولی بزرگترین موفقیت صهیونیزمِ فریماسونی خواهد بود. دراین معامله، عوامل بانکداران با گروگان گرفتن پشتون ها و به زاویه کشاندن سایر اقوام به قدرت خواهند رسید. امیر عبدالرحمن با چپن نی، با چشمانِ سبزِ سبز و نکتایی خواهد آمد.

فریماسونر ها بودند که پشتون ها را در مناطق غیر پشتون اسکان دادند، جلگه های وسیع را از هزاره ها گرفتند ولی در سایر مناطق هزاره تا کنون قبیله ای را مستقر نتوانستند. اتفاقاً این هزاره جات بامیان را دارد که بنا بر پندار محکم در میان عده ای از تئوسوفیست های فریماسون، اسرار بیشماری، از جمله شواهدی از یک تمدن بیش از دوازده هزار ساله در آن مدفون است که به منشاء آرین ها ارتباط می گیرد. ویران شدن بت های بامیان به دست طالبان علامتی از جستجوی فریماسونر ها برای بدست آوردن چنان آبداتی می باشد.

فریماسونر ها و تاریخ باستان

وقت آن است که با ملل متحد با هشیاری رو به رو شد؛ یونسکو بامیان را تنها به دلایل حفظ مدنیت قدیم از گنجینه های فرهنگی جهان اعلام نکرده است. هدف اصلی تر، گرفتن امتیاز شهر و یا حق فریماسون برای کاوش های عمیقتر و دقیقتر خواهد بود. قرار اخبار اخیراً پایتخت غوریان نیز در شهر بامیان کشف شده است و اعلام اطمینان در مورد موجودیت بودای خوابیده، که قدش را ٣٠٠ متر گفته اند به عمل آمده است.

چیزی که فریماسونر ها می جویند، بامیان را با مدنیت افسانه ای قبل از تاریخ به نام اتلانتیس Atlantis می دوزد و گفته می شود، دسته ای از بازماندگان آن مدنیت افسانوی که «هرودوت» مورخ یونان باستان اولین معرفش شمرده می شود، در این محل مستقر گردیدند و این روایت قدامت بامیان را به بیش از ١٢ هزار سال می رساند. نام آریایی و مفکوره «آریایی نژاد برتر» نیز در رابطه به این مدنیت افسانوی می باشد.

این مفکورۀ که پیش از سال های ١٩٣٠ به جز اشاراتی در تاریخ باستان، به عنوان یک واقعیت تاریخی شناخته نشده است و با این مفهوم بر زبانی نیامده است، همزمان با ایجاد حزب نازی در آلمان، که خود را آریان و برتر می دانند، در ایران، که آنان نیز خود را آراین شمرده برتر می دانند و سپس در میان پشتونها که نیز خود را آریان و برتر می شمارند عرض وجود کرده است.

مفکورۀ نژاد برتر آریان نیز سر از خورجین پول سازان و فراماسیون می کشد. واتیکان و نظام هایی در غرب که خود را ادامه دهندگان امپراتوری روم می دانند، نیز به آریان و اتلانتیس و حتی ادیان ماقبل تاریخ معتقدند وسمبولیزم آن را تا امروز در ابنیه، یونیفورم و شعایر خویش تبارز می دهند و تمام مظاهر آن امپراتوری را با مقکورۀ نژاد برتر و فرمانروا حفظ کرده اند. در عبا و قبا و کلاه و عصای پاپ، سمبولیزم ادیان آفتاب پرست حفظ شده است.

آیا امان الله فریماسونر بود؟

نقشه ای را که در بالا آوردم، طرحِ «بازی بزرگ» معروف است که در سال ١٩٠٧ به شکل پیمانی میان روسیۀ تزاری – مانشویکی و انگلیس عقد شد و سپس دولت شورا ها نیز بر آن دست خط کرد. شاه قاجاری ایران در همان سال ١٩٠٧ بر آن مهر و امضا نهاد و شریک ماجرا گردید؛ حبیب الله سراج ال(؟) هرچند بر آن امضا کرد و در آن سال در جریان سفری به دربارِ مافوق های خود به هند برتانوی، داوطلبانه به عضویت سازمان فراماسیون، که مرکز عقیدتی مذهب جدید، یعنی دموکراسی و آزادی است، در آمد و سوگندهای آن چنانی فراماسیون را ادا کرده لقب گراند ماستر درجه ٣٣ را گرفت تا عضو کامل و وفاداری در این پیمان شود. او از بخت بد با مخالفت های داخلی اقوام، به شمول خوانین پشتون در برابر پیمان و شمول امیر در سازمان فراماسیون رو به رو شد و از این اتحاد طلایی بیرون ماند.

ولی از ظواهر تمدنی که امان الله خان در افغانستان ایجاد کرد و آن چه در آینده واقع شد استنباط می شود که امان الله خان و نادر خان هردو، درخفا، به عنوان دو تا شریک در این پیمان درآمده بودند. از روشنفکری و وطن پرستی امان الله تنها ابنیه ای باقی مانده است که همه با سمبولیزم فریماسون تزئین شده اند. روال مدنیت مطروحۀ وی یک مودل تمام عیار فریماسونی است، نتایج اقداماتش در افغانستان خون، تباهی و خانوادۀ فریماسونر نادر خانی را بر قدرت رساند، ولی تا کنون سندی که او را به فریماسون مربط کند و ثابت نماید پون پدرش پلیدش برهنۀ مادر زاد شده، سوگند وفاداری یاد کرده و کاسۀ خون دختری باکره را سر کشیده است یانه، به نظر نرسیده است. اما امان الله خان چرا برخلافِ انتظار در این ماجرا بازنده به نظر می رسد؟ حتماً عللی دارد که باید در قیام امیر حبیب الله خان کلکانی جستجو کرد. شاید امان الله خان با وجود اطاعت در راه پیاده کردن نقشه، مثل نادر خان فرد اندرونی نبوده است و نه هم او مانند نادر و برادرانش در اروپا کورس های فریماسونری خوانده بود. او به خاطر آن که جوان خوش ذوق ولی بی کفایتی بود که حتی در توطئه قتل پدرش به وسیله نادر خان شریک شد، با سرنوشت مردم افغانستان هوس بازی کرد و کار پول سازان را سهل گردانید؛ صرف به حیث وسیله ای برای به قدرت رسیدن مهرۀ اصلی، یعنی خانوادۀ سردار یحیی خان، مورد استفاده قرار گرفت و مغبون شد. ولی این بدان معنا نیست که امان الله خان، علی الرغم شهرتِ روشنفکری اش، فردی بوده است که برای انسان می اندیشید. رویدادهای زمان قدرت او برخلاف این دعوی را ثابت می سازد و نتیجۀ شومی که از بی کفایتی و هوسرانی او بر انسانِ بینوای این سرزمین نازل شد، هدفش را توجیه می کند. موارد زیادی از اعتراض های خوانین به برنامه های خیالی او با ارادۀ مردم هماهنگی داشت، ولی پول سازان انگلیسی از خواست مردم، با هنرِ پول و حیله استفادۀ نهایی را بردند.

شواهد نزدیک در مورد این نقشه

من در سال های ١٩٧٠ چیزهایی در مورد این نقشه شنیده بودم. در آن هنگام می گفتند سی آی ای پلانی را روی دست دارد که در آن افغانستان از نقشۀ جهان حذف می شود. ولی «شنیدن کی بود مانند دیدن». تا آن که در سال ٢٠٠٦ نقشۀ بالا را از انترنت بدست آوردم و خاطره ای را به یادم انداخت.

من فارغ حربی پوهنتونِ کابل هستم، مدتی افسر اردو بودم تا در سال ١٣٥٢ به دلیل آن که انتخاب جنگیدن را برای آینده ام مسخره می دانستم، مستعفی شدم. در تابستان سال ١٩٧٦ مرا که در یکی از زون دوم آبرسانی شهر کابل کار می کردم، هم صنفان نظامی ام با نیت دعوتم به عضویت در حزب دموکراتیک خلق، به دیدار آخر هفته ای دعوت کردند. ما در پارک شهر نو قرار ملاقات گذاشتیم. پیش از دیدار، اطلاعی از نیت آنان نداشتم و آن را دیدار دوستانِ دوران تحصیل و افسری در قطعات اردو می شمردم. لاکن هنگامی که در گوشه ای از پارک همه با هم نشستیم، صحبت به سیاست رسید و یکی از آن دوستان مرا به عضویت در حزب دموکراتیک خلق دعوت کرد؛ گفتگو داغ تر شد. من حاشا کردم و همچنانکه لغت می گفتیم، دوست دیگری با صراحت ناشیانه ای گفت توطئه های بزرگی جریان دارد و نقشۀ افغانستان در خطر است؛ آیا حاضر نیستی در حفظ این کشور و تمامیت آن با ما همگام شوی؟ در آن شب که شاید چیزی کمتر از یکسال به هفت ثور ١٣٤٧ نمانده بود، همان افسر که سپس در مقامات متوسطی در اردوی حزب دموکراتیک خلق رسید، گفت قرار است به زودی انقلاب کنیم و از این جهت می خواهیم تو نیز با ما باشی.

 آنشب گذشت، با وجود تفکرات کاملاً مخالف، ما روابط شخصی هم صنفی گری را حفظ کردیم و گهگاه با هم جمع می شدیم. شبی یکی از آنان به من گفت، ما از سوی کریم میثاق ترا دعوت کردیم ولی نپذیرفتی. حزب می خواست ترا در بخش مطبوعات به کار اندازد، به اقبالت پشت پا زدی.

البته حرف دوستم در مورد آقای میثاق که در مستی به من گفت بی اساس بود، ولی آنچه در مورد نقشه و تمامیت ارضی افغانستان در آنشب اولی از او شنیدم و تاریخ تقریبی ای را که برای اقدام انقلابی داد، تا کنون نیز نمی توانم چیزی تصادفی و بدون رابطه به نقشۀ بالا بشمارم. آن افسر خورد رتبۀ اردوی افغانستان که فعلاً در هالند بسر می برد، با مطالعه و دانش بسیار محدودی که داشت، چه گونه با قضیۀ تغییر نقشه افغانستان، که در آن هنگام اندک افراد چیزی در باره اش شنیده بودند، صحبت می کرد و با آن که اکثر رهبران حزبی حتی تا کنون می گویند انقلاب ثور به خاطر گرفتاری رهبران حزب از سوی داوود خان پیش از وقت صورت گرفت، دوستان من که از اعضای نظامی حزب بودند، چگونه با اطمینان از قریب الوقوع بودنش خبر می دادند؟

دقتی بر معانی نقشه

کشورهایی که در این نقشه با تغییرات نشان داده شده اند، ترکیه، سوریه، اردن، عراق، آذربایجان، ارمنستان، اسراییل، فلسطین، لبنان، عربستان سعودی، یمن، ایران، افغانستان و پاکستان است. این حوزه که شرق میانه، آسیای مرکزی و آسیای جنوبی را در بر می گیرند، قلمروی است که جنگ های سه صد ساله صلیبی، حملات چنگیز و تیمور، جنگ های سه صد سالۀ ترکها و صفوی ها و تصفیه های مذهبی شیعه و سنی، لشکر کشی های هوتکیان، نادر افشار، احمد شاه درانی و دوران اشغال انگلیس و سایر قدرت های اروپایی را در مدتی بیش از یک هزار سال شاهد بوده است و طبعاً بارها جمع و تفریق شده اند. ولی آخرین تقسیمات را انگلیسها و روس ها؛ هردو با دولت های فریماسونری، در آغاز قرن بیستم نقشه و طراحی کردند. با توجه به این که کار ما بررسی مسأله ملیت در افغانستان است، ناگزیر تنها به مطالعه ایجاد پاکستان و تجزیه افغانستان در اثر معاهده دیورند و اشغال پنجده از سوی روسها بسنده می کنیم و می بینیم که از نقشۀ کذایی وزارت دفاع امریکا چه حقایقی را در می یابیم.

به این کاری نداریم که مهاتما گاندی فرد خوبی بود یا نه، ولی به این کار داریم که او را یکسال پس از آزادی هند به قتل رساندند و نهرو جایش را گرفت. از بازماندگان گاندی پرچم و نشان برجسته ای باقی نمانده است، ولی هویت او را خانوادۀ نهرو مالک شده و تا کنون همان نام در خانوادۀ نهروست که در هند تاج بخشی می کند. چنانکه شاید می دانید، یک شهزاده خانم ونیزی- ایتالوی، مادر شاه اسمعیل صفوی بود که پسرش کرد آنچه باید می کرد. اکنون یک شاهدخت دیگرِ ایتالیایی، «سونیا گاندی» عروس تاجدار دولت بزرگ دیگری در این منطقه و از شرکای پول سازان است که پرچم و نام گاندی را تمثیل می کند، هم او در هند صدراعظم و رئیس جمهور می گزیند، و دردا که او نیز تنها هنرپیشه ای است که چون امیرانِ زبونِ ما نقشش را بازی می کند و نقش او در سونوشت افغانستان مؤثر نیز می باشد.

من می خواهم از حاشیه روی پرهیز کنم، ولی این ها حاشیه نیستند؛ در خم و پیچی که لاجرم می رویم، تمام بدبختی های منطقۀ ما نهفته است. تنها صفت دموکراسی هند خاموش نگهداشتن فقر و جهل از پرخاش کردن است. گاندی را یک متعصب هندو تصادفاً نکشت، گاندی را تاریخ از قبل ساخته شده ای کُشت تا، نا گزیر، نهروی فریماسونر به قدرت برسد. گاندی از رهبران زبدۀ جهان هست یا نیست به یکطرف، اما پس از به رسمیت رسیدن آزادی هند و جدایی پاکستان او نیز پوست نارنجی بیشتر برای پول سازان نبود و با وجود آن که رهبر کتلۀ عظیمی به شمار می رفت (آن زمان نزدیک ٤٠٠ ملیون)، او را با شیطنت مسخره ای به قتل رسانیدند تا گردانندگان اصلی یعنی نهرو و دسته اش (مثل نادر - امان الله، مثل شیرعلی - عبدالرحمن) به قدرت برسد. همین خانواده در سرنوشت افغانستان، تا امروز نفوذ  و تأثیر دارند.

 مسلمانانی که در این سو، در پاکستان به قدرت رسیدند، زود مزۀ مسلمانی ناپاک انگلیسی را به ملتی چشاندند که با نام «پاک» به وجود آورده بودند. کتاب دینی مسلمانانِ بر سر اقتدار در پاکستان هرچند کتاب آسمانی همه مسلمانان است، ولی مجریانش فریماسونر های سوگند برهنه خورده و خون آشامیده هایی اند که در دانشگاه آکسفورد یا اکادیمی سلطنتی سندهورست در لندن و مدارس دیوبندی تربیت شده اند.

مادام هلینا پتروونا بلاواتسکی Helena Petrovna Blavatsky انگیسی روسی الاصل، یکی از زنان فیلسوف قرن نوزده، در یکی از آثارش فصل کاملی در بارۀ فعالیت های فریماسونری یکی از افراد نامدار در تاریخ افغانستان دارد که من از ذکرش بنا به احترامِ آن شخصیت انصراف به عمل می آورم. ما اگر این حاشیه ها را به هم ندوزیم، نمی توانیم وضعیت سیاسی افغانستان و جهان را درست بفهمیم. این بافت منطقه ای، چنانکه در نقشه روشن است، همه کشور ها و ملت ها را در بر می گیرد.

این توضیح کوچک برای بیان آن، که آزادی هندوستان، خود تمهیدی برای تحقق این نقشه بود و از این جهت رهبر اصلی اش را که برداشتند، زمام امور از طریق نهروی آکسفورد خوانده، در دست پول سازان قرار گرفت. نباید این را پی گیری کنیم که سیاستمدارانی که از آکسفورد و کامبریج فارغ شده اند، چه نقاط مشترکی دارند؟ ما پیش از آن که تصویر منطقه را ندیده ایم، نمی دانیم چرا در افغانستان گذشت آن چه گذشت و هنوز هم ادامه دارد آن چه باید ادامه یابد.

آکسفوردیان، کمبریجیان  و پرینستونیان چه می خوانند؟

محمد علی جناح فارغ آکسفورد و سند هورست هردو بود، رهبران مهمِ در تشکیل پاکستان آکسفوردی و کامبریجی هستند. نهرو آکسفوردی بود، اندیرا گاندهی، هرچند دوست اتحاد شوروی، ولی از آکسفورد فارغ شده بود، راجیف گاندی پسرش نیز که مثل مادر به شکل دردناکی اعدام شد، شاگرد آکسفورد بود و از عجایب تصادفات!!! زن ایتالوی اش که الآن تاج بخش هند است نیز از همان آکسفورد فارغ شده است. آنان هم دوره اند، در آنجا آشنا شدند و درهنگام درس خواندن در آکسفورد ازدواج کردند؛ وصلت حتی وصلتی آکسفوردی است. چرا ما افغان ها این ها را به هم مربوط نمی سازیم. فاروق وردک، کرزی و افغان ملت را بجای ارتباط دادن به سجده گاه فریماسونی شان، به سرعت به پشتون ها نسبت می دهیم، لاکن شاگردان آکسفورد را پرینستونیان امریکایی و فارغان سند هورست و اکادمی ارکانحربی کویته را به یدکدیگر رابطه نمی دهیم و نمی پرسیم در این آکسفورد چه درس هایی می دهند؟ حتی شاهزاده های افریقایی و ملک زادگان آنجا و عرب ها نیز با آکسفورد و سند هورست و پرینستون و هاروارد رابطه دارند و برخی از همان ملک زاده ها سپس رهبران انقلابی افریقا شدند و عربهای آکسفوردی و سندهورستی زمامداران سرزمین های عربی اند. کلینتون ها از امریکا آمدند و در انگلستان درس خواندند. برخی از انگلیسها به امریکا رفتند و در پریستون تربیه شدند. این مراکز درسی را که ساخته است و راز ها در کجا هاست؟

ما روزگار ما خوش است. ساعت ما به یخن کنی و توت و چارمغز خوری می گذرد و با مرغ و سگ جنگی مصروفیم. آنانی را که انگلیس رنگ قهرمان زد، قهرمان ماست و افسانه هایی که فریماسونر ها بافت، آرمان های ماست. ما که مصروف تماشای درام و نمایش هستیم، رهبران خویش را نیز از وری لباس و نقش قهرمان و ضدِ قهرمان می دانیم و نیکماش و بدماش می بینیم.

آن حاشیه ها را از این جهت به هم ارتباط نمی دهیم که نا را از تفریح و افسانه های مان محروم می کنند. از دست طفل بازیچه گرفتن نابجاست. این را هم از آن جهت مربوط نمی دانیم که فریماسونر ها به هم رابطه نداده اند با آن که شاید می دانیم همه و یا مهم های شان اعضای فریماسون هستند.

بعضی حتی، مانند حبیب الله خان و محمد علی جناح، شوالیه هم بودند. شوالیه ها باید در برابر پادشاه یا ملکۀ انگلیس زانو بزنند و شوالیه یعنی خادم و مدافع سرسپردۀ خانواده سلطنتی انگلیس، مثل سلمان رشدی. عضو فریماسون نیز هنگام مراسم دخولی Initiation باید برهنه باشد، اعمال معیینی را در برهنگی انجام بدهد و در پایان قبولی یک کاسه خون آدمیزاد را بنوشد. با آن که این مطلب افسانه به نظر می رسد، متأسفانه واقعیت است.

جدایی پاکستان از هند که صورت گرفت. جاذبۀ سیاسی پاکستان، لیاقت علیخان صدراعضم آن کشور، به دست سید اختر نامی از اتباع پشتونِ افغانستان که فراری سیاسی یا جنایی نیز بود به قتل رسید و سپس مرگ او به انکشاف خصومت میان پاکستان و هند و پاکستان و افغانستان انجامید، هرچند او نیز از آکسفور برآمده بود، ولی پس از قتلش، زنش را در عسرت یافتند که خانه و سرپناهی نداشت و حبه ای در بانک و یا نقدینه را نمی شناخت. در آغاز این صحنه سازی ها، وزارت خارجۀ امریکا حتی ناراحت بود چرا این حوادث به یک قیام عمومی و آشوب در هر دو سوی سرحد پاکستان مبدل نشد، پشتون ها خاموش ماندن، سندی و پنجابی بر آنها نریخت و هند و پاکستان به در نیاویختند. آنها ناراحت بودند که چرا انعکاسات هنوز تنها دولتی است و به مردم سرایت نکرده است؟ و چنانکه دیدیم، بی صبری آنان بیهوده بود. در آنسو اولین جنگ تمام عیار با هند در گرفت و در اینسو فریماسونر های کابلی به تدارکات میان تهی نظامی دست یازیدند.

بهشت جنایات و ترور

ولی انگلستان و یا مستقیم تر پول سازان چه شگردی را در تقسیمات سیاسی ای که سپس پاکستان و افغانستان و هند شد به کار بردند. این ها را من نمی سازم، این اسناد در انترنت است و دست بر قضا همۀ این اطلاعات را سفارت امریکا در پاکستان ثبت کرده است.

فریماسونر ها آنچه مناقشه میان هند و پاکستان در حوزۀ سند و پنجاب گذاشتند کار مانیست. در آن حدود تقریباً حادثه ایجاد نمی شود؛ لاکن کشمیر زخمی است که هنوز از آن خون می چکد. موجودیت کشمیر و اسلام جنگی در آن جا همواره زنده و تازه نگهداشته شده است. این ناحیه به دلیل همجواری با هند و چین (شاهراه کرگیل-قراقروم) ارزشی بی نهایت استراتیژیک دارد. در نقشۀ جدید کشمیر به افغانستان پیوست شدنی است و مرزی چند صد کیلومتری با ایالات نا آرام مسلمان نشین در غرب چین دارد. هرچند هنوز به قول معروف کابلی «در خانۀ داماد خبری نیست، ولی در خانۀ عروس؛ چین؛ دنگ و دول است» نا آرامی های جدید اویغورها، «دنگه دنگگه دیس» و این سو، در خانۀ داماد، سربازان امریکایی و ناتو و چشمان تیز بین آنان به آن سوی پامیر و قراقروم دوخته است.

در این تقسیمات دو فقره بیشتر مورد توجه است. اول، کمربند مناطق آزاد قبایلی در آنسوی سرحد و کشمیر که از شمال شرق تا جنوب غرب افغانستان را تا مرزهای هند و چین احاطه کرده است دوم جدایی میان اقوام و قبایل پشتون ها و بلوچ ها و کشمیری ها.

مناطق آزاد قبایلی حتی در زمان تسلط بریتانیا نیز به صنعت اسلحه سازی شهرت داشت. تفگ و تفنگچه تیرایی در افغانستان بسیار شهرت دارد. لاکن پس از تشکیل پاکستان و خروج قوای نظامی انگلیس از این ناحیه، مناطق آزاد قبایلی، روز تا روز به سرزمین مشروع جنایات مبدل گردید، در حالی که در همین سرزمین جنایات، مکتب دیوبندی، اعتقادات فرقه ای مولویان انگلیسی را به جای تعلیمات اسلامی از قبل مسلط گردانیده و هر پشتون ساکن این سرزمین را تندرو بالقوه ای تربیت نموده بود. هرچند مولانا مودودی را دولت پاکستان اعدام کرد، ولی چه راز هایی دیگر در چنین ماجرا ها دخیل است، عواقب کار آدم هایی مثل مولانا، قصه های گفتنی بیشماری خواهند داشت. اگر توالی این قضایا، رابطه هریک با دیگری و قانونمندی های آن ها را بدست نیاوریم، طبعاً بیشتر آن چه تا این جا بر شمردیم تصادفی به نظر می آیند. در حالیکه سنگر ملای سوات که اکنون لانۀ طالبان پاکستانی شده است، چیز جدیدی نیست و مجاهدان سواتی در سال های ١٨٥٠ و ٦٠ نیز همین اندازه آتش نفس بودند و یکبار پای انگلیس ها را در اواسط قرن نزده به آنجا کشانیده بودند.

حالا ببینید چرا قبایل آزاد با هنر فریماسونری در میان افغانستان و پاکستان ایجاد شده است و سند و پنجاب بیرون از این اصطکاک می باشد؟ سرزمین اجنسی های آزاد، از همان ایام به عنوان بستر رشد تندروی و جنایات و تشبثات فراقانونی عرض وجود کرد تا ظاهرا با دادن امتیازی به پشتون ها، تندروی را در میان اقوام مظلوم پشتون در آن سوی سرحد مذهب بسازند. تا به تدریج باند ها و قدرت های آشوبگر در آن جا متمرکز گردند و در عین زمان، شاهرگ اقتصاد مواد مخدر نیز باشد و به تدریج شبکۀ وسیع قاچاق بین المللی مواد مخدر را در آن اجنسی ها انکشاف بدهند. امروز این معلومات که سی آی ای در رأس قاچاق مواد مخدرِ جهان است، از اطلاعات عمومی به شمار می رود.

اقوام دیگر افغانستان نباید ملامت مظلومی انسان های این سرزمین را که فریماسونر ها در حق همه، اول پشتون ها روا داشته اند به گردن کسی اندازند که مثل من و تو بر یک کشتی طوفان زده سوار است. اگر تاریخ را بی غرض بخوانیم، پشتون ها بیشتر از هر قومی در افغانستان جفای استعمار را کشیده و بهای قرن ها زندگی انسان ها را در ازای تن فروشی و عظمت طلبی یک مشت خانواده و آدمِ زبون داده اند.

آیا ممکن بود فریماسونر ها پس از سال ١٩٧٨ تا اکنون، سی سالی تمام، از درون قلمرو تحت ادارۀ دولتی در همسایگی یک دولت مشروع دیگر در برابر چشمان نیمه باز بین المللی تدارکات و سوقیات نظامی، جاسوسی، تروریستی، و شبکه قاچاق مواد مخدر را اداره کند؟ و هم زمان، کشوری آن چنانی را به عنوان عضو کامنویلت، سازمان ملل، پیمان سیاتو، سارک و کشورهای غیرمتعهد نیز نگهداشت؟ راه گریز شرعیِ دپلوماتیک برای این مشکل، منطقۀ خود مختار، بدون قانون، جنگل، بهشت جنایت بود که آنها در سال ١٩٠٧ خوابش را دیده بودند.  مافیا مادر، برادر، خواهر و معشوق فدرال ریزرف و شوهر هر سه سازمان؛ سی آی ای، موساد و آی اس آی؛ است. و امروز؟ امروز دیگر قاچاق مواد مخدر نباید اشتر و قاطر را به ذهن تان بیاورد. قاچاق امروزه در جهان، «های تیک» است و با پرواز های نظامی و رهنمایی ماهواره ای صورت می پذیرد. اتفاقاً این جنگل مصنوعی راه بحری نیز دارد.

بیشترین ضرر ها متوجه کیست؟

قربانی تمهیدات این نقشه در درجه اول بی شبهه هزاره ها بودند. تاجیک ها و سایر اقوام هر چند ستم های زیادی از عبدالرحمن و خانوادۀ نادری متحمل شدند، ولی در برابر هزاره ها آنها بیشتر متحد دولت سنی بودند و هنر فریماسونی این جهت گیری را با فتوای مذهبی ممکن ساخته بود. در این نقشه هدف تسخیر سرزمین هزاره به خاطر سنگر اصلی افغانستان بود که هزاره ها در آن به سر می برند. آنان تا سال های ١٨٩٣ کاملاً مستقل بودند، زیر بار هیچ امیر و خانی جز امیر و خان خود نمی رفتند، سرزمین شان را با استواری دفاع می کردند و با قوت در دست داشتند. آنان به روایت فلیپس، توانایی هجوم  بر شهر ها و کاروانها را داشتند. اخلاق، عقاید و عادات انان نیز با سایر اقوام فرق داشت و فرهنگ و اصول خاص خود را داشتند. فریماسونر آن چه را بر سر راهش نمی خواهد چیزی است که این خواص را داشته باشد.  زیرا بر چنین قوم نمی توان چیزی را قبولاند. وقتی معامله دردی را درمان نتواند، تنها چاره برچیدن مانع است.

هزاره هنوز هم عملاً در عین موقعیت ستراتیژیک، عین تهدید را در برابر فریماسونرها، که هدف شان بسیار بسیار بالا تر از مسکون ساختن چند خانوادۀ مستمند کوچی یا پشتون است، شمرده می شوند. این مسأله به هیچوجه محلی و قومی نیست، بلکه عمق سیاسی و ستراتیژیکی دارد. پشتون و کوچی می تواند بهترین سرپوش برای این هدف ستراتیژیک باشد زیرا دلایل و تمهیدات محلی و ملل متحد پسندش را عبدالرحمن، حبیب الله، امان الله و حکومت های پی در پی فریماسونری پس از آن چراغ های ملت و دین، هم از لحاظ حقوقی، هم از لحاظ ظاهراً قانونی و هم با تأیید فرمان و قباله از صد و سی چهل سال به اینسو با جزمیت و ارادت کامل چیده اند. اگر روزی با تمهیدات فریماسونری، این ناحیه بمبارد شود، حادثۀ گذرای دیگری به حساب خواهد آمد. همچنان که جهاد عبدالرحمن را تا کنون هیچ مقامی از ارگ کابل محکوم نکرده است، عمل ناتو را نیز احدی جدی نخواهد گرفت. چند هزار هزاره ای اگر هم باقی ماند، دیر نخواهند پایید، که رادیو اکتیف و جنِتیک انجنیرینگ کارشان را خواهد کرد و به جای آریان های افغان، آریان های انترناسیونال را از بامیان تا کیهان مسخر خواهد شد.

دومین قربانی پشتون ها در هر دو سوی سرحدند که ابزار این نقشۀ صهیونیزم قرار گرفته اند. این قوم نیز از عصر همایون و اکبر و جهانگیر، و از کفرِ صفویان و گُرگین تا کنون مساوی با هزاره ها ستم کشیده اند. آیا پشتون ها عاشِقِ شمشیر و تفنگند یا این نیازی که عنعنه شده است، به خاطر دفاع از تجاوزات مستمری است که نسل های این انسان های بالذات شریف را درهم پیچیده و در سنگر نگهمیدارد؟

 

 

تصویر بالا یک افسر انگلیسی سپاه سرحدی را در سال ١٩١٢ با محافظانش نشان می دهد. رابطۀ استعمار گر و مستعمره در این تصویر به خوبی مشاهده می شود.

همچنان است زندگی در پکتیا، این سوی سرحد. در سفر پیاده ای که در سال ١٩٨٦ از متا سنگر در کرم اجنسی به داخل افغانستان تا حومۀ گردیز داشتم، دره های زیبایی را دیدم که گویی از عصر عبدالرحمن بدینسو دست نخورده اند و مردم مهربان و استواری را دیدم که دشمنی های عنعنوی، حیله گری ها و زد و بند قدرت های محلی و بیسوادی آنان را درمانده کرده بود. در همین سفر کاروانی از کوچیان را دیدم که به ظن جاسوسی برای پاکستان مورد بمبارد دو طیاره میگ روسی قرار گرفتند و در لحظه ای و جان و مال خویش را از دست دادند؛ درحالیکه عدۀ بسیار محدودی از میان آنان به قیمت سرنوشت همین مردم در کرسی های قدرت در هر دو سوی جدال گنچ اندوزی می کردند. آنان که در خط جهادی بودند و آنان که در دستگاه دولت افغانستان مقام و موقع داشتند.

به کجا می رویم

و تا به اینجا رسیدیم، مقداری از دانستنی ها در مورد عناصری که بازی بزرگ را در این منطقه (غیر از شرق میانه) ممکن ساخت ردیف نمودیم و دیدیم که پول سازان چگونه از سال های ١٩٤٠ بدینسو تمهیدات ادامۀ بازی ای را چیدند که ما ظاهراً همه را حاصل تکامل اجتماعی و امور تصادفی می شماریم. در حالیکه قتل گاندی، لیاقت علی خان، اندیرا گاندی، راجیو گاندی، ذوالفقار علی بوتو، جنرال ضیاء الحق و بی نظیر بوتو، همه طراحی شده بودند و با مسایل سیاسی در منطقه وافغانستان رابطۀ مستقیم دارند. بون دانستن چنین پدیده ها موضع خود را نیز نخواهیم یافت.

دیدیم که برای جهاد، بن لادن، طالب و تمام پدیده های زنجیری این حوزه تمهیدات از پیش آماده شده بود. بنا بر آن تقسیم پشتون ها در دو سوی سرحد و ایجاد مناطق اجنسی های آزاد، بر پشتونها تحمیل شده است و گناه آن به گردن تنها دسته های کوچکی از هنرپیشه های اجرا کنندۀ نقش است.

پیش از آن که از این موضوع فراتر برویم، یک نکته را قابل تذکر می دانم و آن نکته یک سوال است:

چرا پشتون ها؟

همانگونه که باید پرسید چرا یهودان و فلسطینی ها؟ و مهمتر از همه چرا نژاد آریا؟ آیا واقعاً میان این سه پدیده رایطه ای وجود دارد؟

و پس از آن چرا مرکز افغانستان یعنی سرزمین هزاره ها؟ واقعاً چرا؟

 در زمین های هزاره هیچ امیدی برای تأمین زندگی پشتون ها نیست. این قلمرو عقاب ها، برای خود هزاره ها نیز چیز زیادی نداده است. زمین های حاصل خیز ندارد، در حال حاضر در خط ترانزیت نیست،  بسیاری از زمامداران افغانستان به آن جا قدم نگذاشته اند، سالهای سال جز نام حقارت بار و درد آفرینی، در اذهان عامه و مطبوعات افغانستان جایی نداشت؛ تا اولین بار جریده «پیام وجدان» در سال ١٣٤٣ با ابتکار و جسارت شاد روان عبدالرؤف ترکمنی، اولین افسر تحصیل یافته هزاره، دگروال متقاعد، وکیل لویه جرگه سال ١٣٠٧ پغمان و پسر روشن ضمیر خانی از درۀ ترکمان در ولسوالی سرخ و پارسا نشر و صدای هزاره بلند شد. پیش از آن، به جز علامه ملا فیض محمد کاتب هزاره، کسی گمان نداشت هزاره سواد هم دارد یا نه؟ حتی شهید علامه سید اسماعیل بلخی، نابغۀ شاعر، عالم بی رقیب، مصلح خبیر و توانایی را که چیزی نمانده بود به دادخواهی از تمام اقوام، پادشاهی خانوادۀ پاینده را در افغانستان براندازد ولی با خبرچینی هموطنی از وردک ساعتی پیش از زمان موعود دستگیر گردید، تا هنگام آزادی از زندانِ بی محاکمه رژیم در سال ١٣٤٢، گمنام و ناشناخته بود. افراد دانشمند و ادیبی از این قوم گمنام آمدند، گمنام رفتند و فرهنگی که بسیار اصیل است، نیز نا شناخته ماند.

این قوم اگر از خود همت نمی داشت و تکیه اش بر دیگران بود، از شمشیر عبدالرحمن سر بلند نمی کرد؛ ولی چرا سرزمین همین قوم ارزش بیش از یکهزار سال دست درازی را دارد؟ آیا قرنی دشمنی فقط به خاطر علفچری است که وجود ندارد؟ یا راز های دیگری در این کار است.

اولاً عمر این دست درازی بسیار دراز است. هرچند ده ها قرن پیش اولین تلاش برای تسخیر سرزمین هزاره ها ناکام شد و قرن های زیادی در نطفه فراموشی ماند، ولی رومن ها و سپس انگلیس ها و روس ها این قضیۀ فراموش شده را باردیگر با نقشۀ «بازی بزرگ» زنده کردند. شاید تلاش اول در قرون ماضی با تلاش یک قرن اخیر برای اهداف متفاوتی بوده اند.

یک پاراگراف از نوشتۀ یک جوان تحصیل یافتۀ هزاره در آسترالیا به نام ب. ر. «همتا»، در سایت «یاداشت هایی از آسترالیا» را در این قسمت نقل می کنم که پس از خواندن گزارشی در شمارۀ ماه فبروری ٢٠٠٨ مجلۀ «نشنل جیوگرافیک» نوشته است:

«مطلب مذکور به زبان انگلیسی در وبسایت نیشنل جیوگرافیک نشر گردیده است. زمانی که این مطلب را خواندم احساس دوگانه به من رخ داد. از طرفی احساس مسرت و امیدواری بخاطر که یک خارجی دهن به تحسین مردم زحمتکش و لی ستمدیده ی من باز نموده و حقایق را صریحاْ بیان میکند. و از طرفی دیگر احساس درد و رنج چشمانم را پر از اشک ساخت. درد و رنجی که صفحات تاریخ از اظهار آن به ستوه آمده است.

 امروز، روز تاریخی "عذر خواهی" حکومت جدید از مردمان بومی آسترالیا بود، و بدین منظور پروگرامی را ترتیب داده بودند که در آن صدراعظم کشور رسماً طی یک سخنرانی متن تصویب شده ی عذرخواهی را قرائت نمود. مردمان بومی که در سرتاسر آسترالیا این برنامه را به صورت مستقیم میدیدند، اشک از چشمان شان جاری بود. به هر صورت روز تاریخی و سرنوشت سازی بود در تاریخ این کشور.

 بدبختانه یا خوشبختانه خواندن مقاله ی «بیگانه ها»  درمجله نشنل جیوگرافیک National Geographic توسط بنده هم مصادف با این روز شد. و هزاران پرسش بی پاسخ را در ذهنم زنده ساخت.»

من نیز به این گزارش در نشنل جیوگرافیک رجوع کردم که در شماره فبروی سال جاری نشر شده بود و یک پاراگراف را از آن گزارش به مناسبت این تحقیق انتخاب نمودم: «. . .  طالبانِ حاکم که بیشتر پشتون های سنی هستند، هزاره ها را کافر، حیوان و بیگانه می دانند. از نظر طالبان آنان شباهتی به افغان ها ندارند و مانند مسلمانان عبادت نمی کنند. یکی از طالبان در مورد گروه های قومی غیر پشتون می گوید: «تاجیک ها به تاجیکستان، ازبک ها به ازبکستان، و هزاره ها به گورستان» و در عمل، هنگامی که بودا ها فروریختند، قوای طالبان هزارجات را محاصره کرده بودند و دهات را می سوزاندند تا منطقه را غیر قابل سکنی بسازند. با فرارسیدن خزان مردم هزاره جات هراس داشتند که از سرمای زمستان جان به سلامت برند. تا آن که یازده سپتمبر آمد و نجاتِ آنان را به ارمغان آورد.»

صهیونیزم در افغانستان

انگلیس ها در نوشته های خویش در مورد پشتون ها هرگز صادق نبوده اند. مخصوصاً «بلیو» تاریخ این قوم را بسیار مغرضانه و فتنه بر انگیز نوشته و اهانت های بیشماری در اثرش به قوم پشتون روا داشته است. از محتوای آثار انگلیسی در مورد پشتون ها این تصور قوت می گیرد که آنان با اهداف معیین و با نوشته های ضد و نقیض پشتون ها را در برابر دیگر اقوام قرار داده اند. بسیاری از منابع غربی داستان های یهودی بودن برخی یا تمام اقوام پشتون را از قول خود آنان روایت کرده اند. مونتستوارت الفنستون انگلیسی در این ارتباط پشتون ها را از قبایل مهاجر سوریایی می شمارد که در اول ورود به مدخل غربی سرزمین هزاره، با شاهان این قوم در غور برخوردند و به عقب رانده شدند. من نمی توانم در این مورد که شعبه ای خاص از علوم را در بر می گیرد و صاحب نظران برجسته ای بایست در مورد آن حرف بزنند، در این بحث نظریه ای بدهم.

بنا بر استلال های فوق، من در مورد اقامۀ دعویی صحبت می کنم بر علیه دو طرف است. یکی طراحان و دیگری عاملان و مجریان سیاست صهیونیستی در افغانستان. ما از ین گونه عاملان در تاریخ فراوان داریم ولی دعوی ما در این مقطع مشخص است. این دعوا بر علیه انگلیس است که عبدالرحمان را خوب آراست و زلف و یالش را زنگوله زد، او را امیر ساخت و به وسیلۀ او بر مقاومت های قومی لشکر کشیده، نقشۀ صهیونیستی پاکسازی اقوام و وسایل اجرای آن را که علاوه بر امکانات مادی، افراد سرسپرده ای را نیز شامل می شد، در دست نابکار او داد.

تا آن زمان هنوز در شرق میانه نامی از دولت اسرائیلی نبود و به قرار تاریخی که الفنستون و دیگر انگلیس ها در حق پشتون ها تحریف کرده اند، اولین دولت صهیونیستی را فریماسون به وسیلۀ عبدالرحمن در کابل ایجاد کرد. اگر ادعای یهودی بودن اقوام پشتون که عناصر بانکداران سنگش را به سینه می زنند راست باشد، صهیونیزم بی شبهه اول بار در افغانستان رخنه کرد. طبعاً مرکز ثقل مقاومت مردم هزاره بود که بی آن هم تاریخ حیات شان از قرون اولیۀ اسلام با یورش طوایفی که آن هنگام نام پشتون را نداشتند و بنا به ادعا هایی که بیشتر انگلیس ها آن را به ثبت رسانده اند، ریشۀ بنی اسرائیلی داشتند و از سوریه مهاجرت نمودند، با مبارزات مقاومت در برابر متعرضان عجین شده بود.

این دعوا علیه آنانی است که زمین های ملکیت تاریخی هزاره را به اقوام دیگر توزیع کردند. زمین هایی که ساکنانش یا قتل عام شده بودند و یا به ایران و هند برتانوی فرار نموده بودند. این را شما تاراج نام می گذارید یا تقسیمات ارضی و یا اسکان مردمان بی مسکن؟

دعوی علیه کسانی، که به طور سیستماتیک نواقل را در ولایاتی که به صورت تاریخی سرزمین اقوام غیر پشتون بوده است مسکون ساختند. این نیز نه معنی اصلاحات ارضی و نه هم اسکان بی مسکانان را دارد.

این نوع تقسیمات ارضی، تقسیمات ارضی صهیونیستی است و هرگز هیچ تعریف عاقلانۀ دیگری نمی توان بر آن گذارد، مگر از نوک میلۀ تفنگ. بی شبهه این پدیده ها ما را از حق در آمدن در اتحاد داوطلبانه و آگاهانه و عادلانۀ عناصر یک ملت محروم می سازد.

ملت با پس منظری چنین، ملتِ مصنوعی ای است که از تکامل و تطور طبیعی و محلی جوامع و اقوام به وجود نیامده، با هیچ یک از جمیع معیار های نیک تحول اجتماعی و یا نهضت اصلاحی دینی سازگاری ندارد وبافت ملت ما بر بنای یک اندیشۀ استعماری سیاسی برای انقیاد اقوام طراحی شده است. برای بیان این دعوی، در نوشتار ملال آورو پر شاخ و برگ غیر مستقیم اقامه کردم که تمام اقوام ساکن در قلمرو افغانستان، در نتیجۀ این توطئه، که مسئولین آن در جهان کنونی موجود و قابل تعقیب و بازخواست می باشند، قربانی منافع دور و نزدیک بانکداران شده اند. منافع بانکداران، که به تنهایی یک فراز گنگ است، با یک دستورالعمل کلی (ماستر پلان) که خود مفهوم گنگ تر و ظاهراً آفاقی دارد، در افغانستان پیاده شده است. برای کنکاش در این ادعا بیایید از شخص امیر عبدالرحمن استعانت بجوییم:

ادامه دارد

 

ملَّتِ فرانکنشتاینی

 

قسمت اول 

با انتخاب عنوان بالا، هر خواننده ای نیت مرا درک می کند؛ من می خواهم تحقیق کنم که «ملت» برخلاف معانی و مفاهیم تاریخی، فلسفی و نحوی اش، آن تعبیرات سیاسی و ژئوپولیتیکی ای را، که به مردمِ کشورهای متشکلۀ پس از انقلاب کبیر فرانسه در جهان، و دولت ها و کشورهای معاصر که در قرن نزده و بیست تشکیل شده اند و به خصوص پاکستان و افغانستان افاده نمی کند. من قصد دارم با این تحقیق به اثبات برسانم که تقسیمات ژئوپولیتیکی مورد نظر مثل آدمی که فرانکنشتاین، گویا، در قرن نوزده ساخت، از سوی سازمان های مخفی متمرکز در اروپا به هم پیوند داده شده و دولِ استعماری انگلیس و سایر امپراتوری های اروپایی مثل فرانسه، اطریش، آلمان و روسیۀ تزاری اسباب نظامی، سیاسی و اقتصادی برای ایجاد این ملت های فرانکنشتاینی بوده اند. می خواهم در عین حال نتیجه بگیرم که سعادت اقوام و ملل؛ نه نیشن nation؛ و امنیت جهان ایجاب می کند در مورد چاره های اساسی، و احتمالاً تغییرات در نقشه های سیاسی اندیشید.

اولین چیزی که می توانم برای شناخت پدیده ای به نام ملت به آن روی آورم، مطابق معمول توجه به معناییست که موازینِ «کلام» از آن استنباط می کند. این کار را پیش از آن که به «ملت» تعریفی قایل شویم باید انجام بدهیم زیرا تا اول معنایی را که برای این واژه مد نظر بوده است ندانیم، عقلاً نمی توانیم آن را در جایی قرار دهیم و مفهومی از آن توقع کنیم.

برای یافتن معنای «ملت» باید اول بدانیم منظور ما، معنی ملت، به عنوان یک کلمۀ عربی است یا می خواهیم با جستن معنی عربی کلمه، سپس مفهوم انگلیسی ملت (nation) را، که  البته در کلام انگلیسی معنای متفاوتی دارد، بار کنیم. ولی حتی قبل از پرداختن به این نکته نیز مجبوریم اول معنی کلمۀ «ملت» را در کلام عربی بجوئیم.

علامه دهخدا در لغت نامه برای کلمۀ عربی ملت این معانی را ذکر کرده است:

ملت . [م-ل ۣل َ ] (ع اِ) دین و کیش و شریعت . (غیاث ). کیش و دین و آیین و مذهب . (ناظم الاطباء). ملة. ج ، مِلَل « : فاتبعوا ملةابراهیم حنیفاً». اشتقاق ملت از امللت الکتاب است وملت و دین دو نام اند آن شرع را که خدای عزوجل نهاد میان بندگان بر زبان انبیا. (کشف الاسرار ج ١ ص٢٠٦):)

بنا به معنی فوق، کلمۀ ملت، آن کلمۀ ملت که ما به صورت خالص و بدون مغالطه با «نیشن» می شناسیم و تقریباً عین مفهومی را دارد که دهخدا برایش یافته است. بدون تمسخر به عرض می رسانم پیش از به کار بردن ملت، حتماً این نکتۀ اسرار آمیز را در نظر داشته باشید که «ملت» کاملاً معنی متفاوتی با نیشن دارد، و الا با هنری که در به کار بردن کلمات می گیرند، و با منطقی که از آن سپس تولید می کنند، به راحتی می توانند تربوز را خربوزه چه، که نخود سیاه معنی کنند.

این کلمه، غیر از نیشن  nation  است و مجموعه های موجودۀ اقوام در جهان و منطقۀ ما را؛ بخصوص آنهایی که دین و فرهنگ های جداگانه نیز دارند و فی المثل می توان به آنها نیشن گفت، ملّت  نمی توان گفت و نه ملت مجموعۀ افراد در یک ساحۀ جغرافیایی معنی می دهد. این معنی تنها به دین و آرمان و اخلاق اطلاق می شود. بنا بر آن معنی ملت به این دلیل، ظاهراً، رابطه ای با کلمۀ نیشن      nation ندارد.

بیایید معنی کلمۀ نیشن را در فرهنگ مریم وبستر   Websterببینیم:

-  نیشن ، اسم

 ١- یک کتلۀ بزرگ انسان های مربوط به یک قلمرو معیین که با آگاهی کافی از اتحاد شان، دولتی مطابق خصوصیات خویش دارند و یا طالب چنین دولتی می باشند.

٢- قلمرو یا کشور

٣- یکی از اقوام ِ عضوِ اتحادیه بومیان امریکایی

٤- گرد هم آیی افراد یک تبار قومی، که بیشتر به زبانی واحد یا دارای ریشۀ مشترک تکلم می کنند.

این دو مورد نیز از کلمۀ نیشن ترکیب می شود:

- نیشن هود nationhood (ملیت) ، اسم

- نیشن لِس nation- less  (بی ملت)، صفت

 

مرادفِ اول برای این کلمه در وبستر race (نژاد) آمده است و مرادف های دیگر: دولت، کامن ویلت commonwealth، پادشاهی، و قلمرو سلطان ذکر شده است.

این دو قاموس مرا قناعت ندادند. من از هردو قاموس برای ملت مفهومی را نیافتم که بر بسیاری از «ملل!!!» موجود در جهان و به خصوص افغانستان باید اطلاق شود. می خواهم منابع بیشتری را جستجو کنم:

کلمۀ ملت را به فارسی در گوگل تایپ کردم، تنها از ویکیپیدیا/ ویکیشنری Wiktionary پاسخی یافتم، هزاران مورد دیگری که از جستجو به دست آمد، بازی با این کلمات بود که نویسندگان و قانونگذاران و سیاسیون در مقالات و بیانات و شعار ها و بیانات رسمی و اعلامیه ها داده بودند. در ویکشینری این دو معنی را یافتم:

ملت

١- نیشن nation ٢- مردم people

ویکیشنری در معنی نیشن چنین نوشته است (ترجمه):

ریشه: از کلمۀ ناسیون  nation در فرانسوی قدیم و جدید، [در فرانسوی] از کلمۀ لاتینِ ناتیو natio؛ که صیغۀ جمعِ مفعولی nasci، به معنی مولود است.

ملت. اسم:

١- یک دسته از مردم که با مظاهرِ زبان، فرهنگ و یا قومیّت به وجود آمده اند. و مثال آورده است: روما  The Roma  ملتی بدون کشور می باشند.

٢ - به هم پیوستن پایدارِ جامعه ای از مردم که بر بنای زبان، قلمرو، زندگی اقتصادی، و ساختار روانی مشترک به صورت تاریخی و در یک فرهنگ واحد تبارز کرده اند.

٣- (قانون) (قوانین بین المللی) یک دولت مقتدر A sovereign state، معنی لغوی sovereign نیز که sovran نیز در قاموس وبستر گفته شده:

١- مونارک a monarch به معنی یک پادشاه، ملکه و یا فرمانروای کل.

٢- کسی که این صلاحیت ها را داراست.

 

 

٣- دسته ای از افراد یا تشکل یا دولتی که چنین صلاحیتی را دارا باشد.

٤- یک سکۀ طلایی United Kingdom (پادشاهی متحده، که نام حقوقی دولت انگلیس است و از انگلند، اسکاتلند و ویلش یا ویلز متشکل است که هر کدام ملت متمایزی پذیرفته شده اند- نویسنده)

 در وبستر شش معنی در صیغۀ صفت نیز برای این کلمه آمده است که رابطه ای با بحث ما ندارد.

همچنان تبصره ای در پایان بر این لغت شده است به این عبارت: (ترجمه) با وجودی که بسیاری از دول، از نظر حقوقی ملت های واحدی اند، زبان ها و اقوام متعدد و متمایز دیگری در ترکیب خویش دارند.

بنا بر ویکیشنری، اصطلاحات آتی از لغت نیشن مایه گرفته اند:

-       ملت سازی

-       دولتِ ملت

-       ملی

-       ملل متحد

-       فیرست نیشن [نام نژادهای اولیۀ اروپایی که در کانادا مقیم شدند- نویسنده]

اصطلاحات آتی در ویکشینری به نیشن مربوط دانسته شده است:

-       کشور

-       فرهنگ

-       وطن

-       قومیت

-       مردم

-       نژاد

-       جامعه

-       دولت

 تا این جا من مطالب زیادی را آموختم ولی هنوز برای یافتن معنی ای از کلمۀ ملت، که ملت های ساخته شده را افاده کند؛ به نحوی که مرا از تصور فرانکنشتاینی بودن ملت های ساخته شده بدر نماید، به دست نیاورده ام. برخلاف چیزهایی را که ضمناً آموختم مرا در فرضیه ام محکم تر می سازد. (این حرف در همین جا تمام نمی شود)

می کوشم یک جستجوی دیگر نمایم. ولی بیهوده است، زیرا، از بس دریچه های فراوان برای مطالعات تاریخی و سیاسی؛ و در واقع هرموضوعی؛ و آن قدر وقت به کار دارد که مپرس. معانی و تعاریف ملت، غیر از آن، از آنچه من همین مقدار و از منابع فوراً قابل دسترسی یافتم، فراتر نمی رود و یقین دارم جستجوهای مزید را اگر سالی هم دوام بدهیم، تعاریفی که سیاست را رو سفید بسازد هرگز نخواهیم یافت؛ زیرا که نیست. گذشته از آن، من هنگام انتخاب عنوان تقریباً یقین داشتم بیش از این چیزی نخواهم یافت. دلیل اصلیِ آن که ما چیزی نخواهیم یافت آن است که آن چه ما به کار داریم، رسمیات در آن موارد، عرب و تُرکی است که «لا» گفته و «یوق» فرموده.

حال بیایید به تحلیل مواردی که یافته ایم بپردازیم:

معانی فارسی و عربی ملت (ملّة)  در لغتنامۀ علی اکبر دهخدا، ملت به معنی پیروان دین، کیش و آیین و مذهب است. او این معانی را چنانکه می بینید از غیاث (با نام الغیاث همه آشنایند)؛ ناظم الاطباء، و کشف الاسرار مدرک گرفته است.این معنی به هیچ وجه افغانستان و پاکستان امروز و حتی ایران و سایر کشور های ظاهراً دین محور را مصداق نیستند. من تنها دلایل افغانستان را بر می شمارم و بحث در چگونگی نیشن های دیگر را فعلاً کار خود نمی شمارم.

اکنون به داستان فرانکنشتاین می پردازم که عنوان این مقاله قرار داده ام:

فرانکنشتاین داستانی است که اکثر خوانندگان احتمالاً قصه اش را خوانده اند و یا فیلمش را دیده اند. می گویند داستان  در سال ١٨١٨ به وسیلۀ یک دخترِ جوان انگلیسی به نام «ماری شیلی Mary Shelley» هنگامی که ١٩ سال داشت نوشته شده، در حالیکه چاپ اول آن گمنام منتشر شده بود (فاعتبروا یا اولی الابصار). منقدین می گویند موضوع کتاب هشداری به بلند پروازی های آدمی است و گریزی نقادانه در مورد انقلاب صنعتی دارد. خلاصۀ ماجرای داستان از این قرار است.

جوانی به نام ویکتور فرانکنشتاین، که در یونیورستی «انگلوشتادت» در «ژنو» رشتۀ فلسفه طبیعی و کیمیا را می خواند، در خفا تلاش داشت رازِ حیات را کشف نماید و پس از چندین سال تحقیق اطمینان یافت آن را یافته است. ویکتور، به کمک دانش دست یافته، ماه ها، با استفاده از قطعاتِ کهنۀ بدن مرده ها، به ساختن موجودی پرداخت که جسامتی بزرگتر از آدم ها داشت و بسیار نیرومند تر از آدم معمولی بود. ویکتور در شبی مناسب، در خلوتِ اپارتمانش، موجودی را که ساخته بود به حرکت می اندازد و وقتی هیأتِ شرارتبارِ موجود را می بیند، وحشت بَرَش می دارد و پس از آن که شب پر ماجرایی را با خواب های وحشتناک از مخلوقش، به خیابان می دود و پشیمانی بر او دست می یابد. برای استمداد به دوستش که از ماجرا با خبر است مراجعه می کند، وقتی هر دو به اپارتمان بر می گردند، موجود رفته است. ویکتور سپس از افسردگی به بیماری تب آلودی مبتلا می شود.

 او که از یاد آوردن تجربه اش و بیماری رنج می برد، به ژنو باز می گردد و در آنجا مطلع می شود برادرش به قتل رسیده است. هنگام بازگشت در محلی که برادرش به قتل رسیده بود، موجود ساختۀ خود را می بیند و یقین می کند قاتل برادرش هموست. در ژنو همچنان در می یابد دختر جوان، لطیف و مهربانی به نام «جَستِین Justine» را، که از سوی خانوادۀ فرانکنشتاین به فرزندی گرفته شده بود، به اتهام قتل برادرش محاکمه کرده، محکوم خوانده اند و با وجود فریادهای بیگناهی دختر، وی را به دار آویخته اند. می گویند انتخاب نام جستین که به معنی عدالت justice  است برای این دخترکه بی گناه و بر خلاف عدالت اعدام شد، طعنی مستقیم بر نظام عدلی بوده است.

ویکتور از آن پس در ندامت غرق می شود و به خاطر دانشی که کسب و تجربه نموده بود، خود را در مرگ دو تن از عزیزانش گناهکار می انگارد. آنگاه برای فراموش کردن آلام خود به کوه پناه می برد. در آنجا باز مخلوقش پدیدار می شود، به قتل برادر ویکتور اقرار می کند، از درد بی هم زبانی، بی همدمی و بی یاری می نالد و او را به نحوی وا می دارد برایش جفتی بسازد. ویکتور با دوستش به انگلستان می رود تا به دانش لازم برای ساختن یک زن دسترسی یابد. هنگامی که موجود دوم در حال شکل گرفتن است، ویکتور به خود می آید و دست از این کار بر می دارد و بدن دومی را گرفته با قایقی در وسط دریا می رود و آن را به آب می اندازد. ویکتور سپس با طوفانی مواجه می شود و امواج او را به شهر ناشناخته ای می برد. در ساحل او را می گیرند تا به اتهام قتلی که شب قبل در آن شهر واقع شده محاکمه شود. رنج او وقتی در می یابد فردِ مقتول کسی جز دوستِ همکارش نیست و نشان دست موجود ساختۀ دستش را بر گلوی او می بیند، می فهمد که گناه سومین قتل نیز به گردن اوست. ویکتور دوباره بیمار می شود، مدتی در زندان نگهش می دارند و بالاخره از اتهام بری شده رها می شود و مدتی پس عروسی می کند. در شب زفاف ولی موجود ساختۀ دستش، عروسش را به قتل می رساند تا نساختن همدم را از ویکتور انتقام بکشد. ویکتور پس از این مصیبت به خانواده بر می گردد، پدرش از غصه می میرد و ویکتور بالاخره مصمم می شود موجود را یافته از میان ببرد. او برای یافتن وی راه دور دست های یخبندان در شمال را پیش می گیرد و در لحظاتی که نزدیک است او را به چنگ آورد، یخ می شکند و میان او و آن دیو فاصله می افتد.

در این هنگام او با کپتان کشتی ای بر می خورد، داستانش را باز می گوید و اندکی پس از شدت بیماری می میرد. داستان هنگامی تمام می شود که کپتان مخلوق فرانکنشتاین را بالای جسد ایجاد گرش در حال گریستن می بیند. موجود به کپتان حکایت از تنهایی، رنج پایان ناپذیر و ندامت هایش می گوید و به توصیۀ کپتان راه دوردست های یخبندان شمالی تر را می گیرد تا خود را نابود کند.

تا این جا مقدمۀ تشریفاتی ای را ردیف کردم که چون سطح آرام بحر، هنگامی که آسمان آرام است و بادی نمی وزد نرم و بی رجز بود. این لحن بیانِ به درد هنگامی می خورد که همه سو خیریت و آرامی است. ولی زمانی هم فرا می رسد که دیگر خیریت نیست و زبانی لازم دارد که از خیریت صحبت نمی کند. ما روشنفکران افغانستان باید زبان هنگام خیریت!!! را که در تمام دوران آشوب حفظ کردیم، فراموش کنیم.

اگر تاریخی که کتاب فرانکنشتاین در آن نوشته شده (١٨١٨) را مدنظر بگیریم و ١٨ سال پیشتر، هنگام تولد نویسنده،  را مطالعه کنیم در اروپا این دو حادثۀ مهم تاریخی را می بینیم:

·                    سال ١٨٠١، پادشاهی متحدۀ انگلیس و آیرلند؛ صد البته به زور شمشیر؛ قانونی شد و براساس فرمانی (ارادۀ نظام - پادشاه) یک پارلمان، مشترک برای هردو، (انگلستان و آیرلند) ایجاد گردید. این است هنر دموکراسی ای که انقلاب کبیر فرانسه زایید و ملت سازی آنگاه با زور شمشیر ها و برای مصلحت های آینده آغاز گردید. (برای مطالعۀ پس منظر تاریخی این پیشامد، تاریخ های ١٧٠٧، ١٧٩٨ انگلیس را نیز ببینید). نظام پادشاهی متحدۀ انگلیس که در این هنگام قلمروی بیرون از جزایر اصلی خویش نیز داشت، از کلیسای روم بریده و مانع دیگری را از راه «ملت سازی» برداشته بود. یعنی کلیسا دیگر مسألۀ اشتراک در ملیت نبود.

·                    ناپلیون گلیم امپراتوری مقدس رومان ها Holly Roman Empire را (از ١٨٠١ تا ١٨٠٦) عملاً برچیده بود، هسپانیا و فرانسه در فونتین بلو Fontainebleau پیمانی مخفی امضا کرده، پرتگال را میان خویش تقسیم کرده بودند. (ملت سازی، با زور شمشیر و پیمان مخفی)

اروپا و قدرت های آن و روسیۀ تزاری سرگرم جنگ ها بودند و هردو سو با فتوحات و قلمرو گستری ملت می ساختند. این پدیده از ١٧٧٦ پی نهاده شد، با انقلاب کبیر فرانسه به راه افتاد و تا امروز ادامه دارد. از آن پس روز تا روز از جهان امن و آسایش رخت بربست. ملت های نو ظهور اروپایی و مستعمرات آنان از آن هنگام پا به عرصۀ وجود نهادند و این نوزادان سپس نسل های تازه تری آوردند.

این نیشن سازی ها، سرنوشت ملت های تاریخی را نیز مخدوش ساخت و در اروپا بیروکراسی را  مسلط گردانید. اوضاع تا اوایل قرن بیست به همین منوال ادامه یافت؛ بیش از دو قرن. در قرن بیستم ولی جهان جهان دیگری شده بود. نقشه هایی که در نیمۀ دوم قرن هژده طراحی شد، در اوایل قرن بیست به موفقیت پیاده شده بودند. از این پس نقشه های از پیش ساخته باعث اکثر پدیده ها بودند و هیچ حادثه ای دیگر هرگز تصادفی به وقوع نرسیده است. مخصوصاً از سال ١٩١٣ به بعد، که نظام بانکی ادارۀ جهان را از امریکا آغاز نمود، هیچ پدیده ای، به شمول انقلاب ها و استقلال طلبی ها و خانه جنگی ها،  به شمول جنگ اول و دوم جهانی تا حادثۀ یازده سپتمبر ٢٠٠١ بدون یک نقشۀ دقیق ظهور نکرده است. و حساب کنید، چقدر پدیده های تباه کن از آن پس بر جهان باریدن گرفت. (در این مقال جای تفصیل دادن در موضوعی به این گستردگی نیست و اصلاً رسیدگی به این گونه مباحث کار یکی دو آدم نیز نمی باشد و حوصلۀ گروه قابل توجهی از دانشمندان و محققین را به کار دارد.)

یکی از پدیده هایی که در این مقاله مطمح نظر است، نیشن سازی های آن است که بسیار کوشش می شود با مغالطه در جابجایی نام از نیشن انگلیسی به ملت عربی و متداول در فارسی، هزاران بدعت انسان دشمنانۀ دیگر را قانونی، رسمی و مشروع سازد و زبان ها را چنان ببندد که بازنده پس از آن، شگردی را نیز که به باختش انجامید بیان نتواند. پرخاش به این شیوۀ ملت سازی در کتاب فرانکنشتاین، تصویری به موقع و به جا بوده است.

حال ببینیم این نیشن سازی چگونه عملی شد:

مراجعات ما به قاموس ها، مسلم ساخت که ما کاری با بحث ملت نداریم. در افغانستان تا قضیۀ ملت، یا نیشن، با عقلانیت و مبانی علمی  و حقوق انسانی؛ نه حقوق انسانی ای که از حنجرۀ قارون های انسان خوار بدر می شود، بررسی و تشریح نشود، به صراحت باید اذعان کرد که ما هنوز هم اقوام جدا جدایی هستیم که تجربۀ تاریخی هریک از ما، تجربیات در دناکی هستند که ثابت می کنند ما ملت نیستیم، آنچه به نام «ملت افغان» مطرح است، ملت نیست، نیشن است این نیشن را انگلیس ها با فرمول های فرانکنشتاین ساخته اند و لازم است با آن با همین نام انگلیسی و مفاهیم و معانی مربوط به آن برخورد کنیم. این دیگر آن نیشنی هم نیست که احمد شاه بابا رسمی ساخت.

اولین معنی برای نیشن، کتلۀ بزرگ انسان ها در یک قلمرو معیین است که به شرط آگاهی کافی اقوام و عناصر نیشن از «اتحاد» بایکدیگر صورت گرفته باشد. یعنی اتحاد اقوام باید اقدامی آگاهانه باشد و خود «اتحاد» نیز عبارت از عملِیه ایجاد «دولتی مطابق خصوصیات» هر یک از آن عناصر است. این تعریف مستلزم مشارکت آگاهانۀ اقوام در اتحاد است و قوم آگاهی که در اتحاد شریک می شود، منافعش را می شناسد و در اتحادی که با آن منافع مغایرت داشته باشد شریک نمی شود.

دومین معنی، قلمرو و کشور است. یعنی  اقوامی که در این نیشن شرکت می کنند، از قلمرو خویش و قلمرو اتحاد آگاهند. یعنی هرقوم هنگام اتحاد قلمروش را  در اتحاد شامل می سازد، نه آن که آن را در اختیار دیگر اقوام قرار بدهد. این سرزمینی است که قوم متحد در آن زندگی می کند و هیچ قانونی حق ملکیت آنان را از میان برده نمی تواند. منافع مشترک در این اتحاد دارایی های منقول و غیر منقول نیست. اعضای اتحاد، آن هم مطابق قرارداد جداگانه ای، تنها در پیداوار به صورت عادلانه شریک می شوند.

معنی دیگر، که گرد هم آیی یک تبار دارای زبان واحد و یا ریشۀ مشترک می باشند، اکنون در جهان  بسیار نادر است و شاید بعضی از کشور های کوچک عربی، را بتوان از آن ردیف شمرد.

از مرادف های کلمۀ نیشن که استفاده کنیم، یکی وحدت نژاد است که ما در افغانستان نژاد های جدا جدا داریم.مرادف دوم نیز کامنولت، پادشاهی، قلمرو سلطان است که به استثنای «کامن ولت»، در موارد دیگر بسیار به حال اقوام افغانستان شباهت دارد. این قلمرو را شاهان، با زور شمشیر فتح کرده اند و سپس با پیمان های مخفی مشروع ساخته اند. چنین اتحاد نه مشروع است و نه آگاهانه و لذا اتحاد نیست، اجبار و ابتلاست.

معانی ملت در ویکیپدیا به جواب کلمۀ نیشن داده شده و آن را از ریشۀ فرانسوی و مبداء لاتین دانسته به معنی مولود، که معنی یک دورۀ تکامل طبیعی و طولانی را می دهد. از این جهت باز هم سرو کار ما با نیشن است که در آن زبان، فرهنگ و قومیت موضوع بحث است و حتی مثال نیشنی بدون قلمرو به نام «روما Roma» در وبستر داده شده است. غیر از زبان عناصر دیگری از قبیل زندگی اقتصادی و ساختار روانی مشترک پایه ایجاد نیشن شده که در یک دورۀ تاریخی به شکل یک فرهنگ واحد تبارز کرده است. مثل ایالات متحده امریکا، چین و هند.

در این معنی دقت بیشتری لازم است: به معنی دقیق کلمه، آنچه نیشن شمرده شده، تنها در مورد ملت های قدیم مثل سومری ها در بابل، مصری های قدیم، قلمرو های جداگانۀ یونانی که تا پیش از اسکندر سلاطین و قلمرو های جداگانه داشتند صدق می کند. علاوه بر آن تمام اقوام اولیه که همه را باید «مولود» دانست در اعصار مختلف با مهاجرت ها و لشکر کشی و سایر مناسبات از زادگاه های خویش متفرق شده و نفوس عمدۀ جهان را که از مهاجرت های عمدۀ تاریخی تشکسیل شده اند در این ردیف می توان آورد.

امریکا، کانادا، آسترالیا، نیوزیلند را، گو این که تبعیضات گستردۀ نژادی نیشن بودن شان را مورد سؤال قرار می دهد، می شود در زمرۀ نیشن هایی شمرد که عناصری مثل قلمرو، زندگی اقتصادی، و ساختار روانی مشترک در عرصۀ چند قرن محدود آنها را به وجود آورده است، ولی همۀ این کشور ها فرهنگ ها، اقوام، زبان ها، ادیان و قلمرو هر یک از اعضای نیشن را در قوانین خویش تعیین و محدود کرده اند و عملاً در حساب نیشن می آیند. دورۀ یونان و باختر افغانستان نیز شاید یکی از آن ها باشد زیرا در عرصۀ زمان میان فرهنگ های مهاجمین و ساکنان اصلی اختلاط و آمیزش به وجود آمد و فرهنگ یونان و باختری را به وجود آورد.

عوامل دیگر از قبیل پادشاه و قلمروش یا دولت مقتدر به دلیلی باز عناصر اتحاد نیشن شده نمی تواند که در قلمرو پادشاهی و دولت مقتدر، آزادی و حق انتخاب وجود ندارد. این چنین نیشن ها که نگهداریش از توان بشر نیست، ولو عمر درازی کنند (مانند دولت صفویان، گورکانیان هند و اکثر دولت های مغولی گذشته در نقاط مختلف آسیا به شمول کابلستان و مثال های بی شمار دیگر در تاریخ)، با یک باد کاری از جا کنده می شوند. چنین نیشن ها مثل شوروی سابق و چین امروز که از اقوام، فرهنگ ها، قلمرو ها، زبان ها و سایر عناصر تشکیل شده اند، تابع قاعدۀ دولت های مقتدر می شوند که تشکیلاتی اجباری و قهری است، با فروریختن مرکز چنین دولت ها، تمام قلمرو از هم می پاشد و نمی توان آنان را از نیشن های دانست که آگاهانه اتحاد کرده باشند.

هند، هر چند یکی از نمونه های تمام عیار یک اتحاد تاریخی و آگاهانه به شمار نمی رود و معضلاتی مثل کشمیر، آسام و جزایر تابعه دارد، ولی یگانه نمونه از چنین قماش نیشن ها در جهان حاضر شمرده شده می تواند. شاید نمونه های دیگری باشد که از قلم ماندن آنها زیانی به اصل موضع این تحقیق نمی رساند.

مفاهیمی چون کشور، فرهنگ، وطن، قومیت، مردم، نژاد، جامعه، و دولت، در این گونه نیشن های ساخته شده، فرانکنشتاینی بوده، همه پینه های تجملی، نا جور و آشوب زایی بیش نیستند که از هر یک بهانه ها برای آتش افروزی می توان آفرید. از این مثال، کشور خود ما فراوانتر از فراوان دارد.

ذکر چند مورد نیشن سازی توسط بانکداران، که به وسیلۀ «رهبران!» دولِ متفق (شوروی، انگلیس و امریکا) صورت گرفته است شاید چشم های بازی را که نمی بیند، روشنی ببخشد:

یک - کنفرانس یالتا

 

روزولت رئیس جمهور امریکا، چرچیل صدراعظم انگلیس و مارشال ستالین فرمانروای شوروی به تاریخِ دوم فبروری ١٩٤٥ در یالتا Yalta  (جنوب اتحاد شوروی) نشست معروفی داشتند. هدف این نشست تعیین ساحات نفوذ قدرت ها در اروپای پس از جنگ  بود و این مسایل به ترتیب در آن مورد مطالعه قرار گرفت:

1.                  روسیه چه وقت در برابر جاپان وارد جنگ شود؟ روسیه تاریخ را پذیرفت و بازگشت جزایر کورلی Kurile Islands به قلمرو شوروی و به رسمیت شناخته شدن حاکمیت شوروی بر منگولیای خارجی Outer Mongolia را شرط وارد شدن در جنگ قرار داد.

2.                  شوروی و امریکا بر سر قیمومیت چهار قدرت بزرگ بر کوریا توافق کردند.

3.                  روزولت موافقه کرد که سرحد پولند خط کورزون Curzon باشد (سرحدی که پیش از جنگ روسیه و پولند وجود داشت) در بدل آن به پولندی ها از خاک جرمنی زمین بخشیده، مرز پولند را به سوی غرب گسترش دادند.

4.                  یکی از مسایل بسیارمهم در این مذاکرات مسألۀ فرمانروای پولند بود؛ انان توافق کردند رژیم دست نشاندۀ شوروی که پولندی های لوبلین Lublin Poles خوانده می شد، در ابتدا قدرت را به دست بگیرد.

5.                  سه طرف به ادارۀ چهار جانبه بر جرمنی توافق نمودند.

6.                  مخالفت عمده بر سر فعال شدن ملل متحد با توافق بر سر پیشنهاد امریکا دایر بر حق «ویتو» در شورای امنیت رفع شد و شوروی خواست به دو تا از جمهوریت هایش نمایندگی های جداگانه در سازمان ملل داده شود. امریکا و پادشاهی متحد (انگلیس) توافق کردند. (در مورد امتیازاتی که در این کنفرانس به شوروی داده شد گفته اند غرب از این فرصت برای خشنودی ستالین استفاده کرد و برخی هم پیشروی اردوی سرخ به سوی جرمنی در جولای ١٩٤٥ را دلیل این سخاوت غرب دانسته اند)

 

 

دوم کنفرانس پوتسدام

 

در ١٧ جولای ١٩٤٥ سه طرف (ستالین، ترومن و چرچل) در پوتسدام جرمنی جمع شدند. در آغاز کنفرانس ترومن خبر موفقیت آمیز انفجار اتومی را دریافت کرد. در این کنفرانس توافق شد فرماندهان نظامی متفقین بر جرمنی حکومت کنند. آنان توافق کردند هر یک از فاتحین از مناطق متصرفه غرامت های خویش را بگیرند. چون تأسیسات صنعتی جرمنی بیشتر در مناطق متصرفۀ غربیان بود آنها توافق کردند ده درصد تجهیزات صنعتی و ١٥ درصد سایر مواد خام و غذا از مناطق خویش به شوروی بدهند. مشکل پولند در این نشست حل نشد و غربی ها از به رسمیت شناختن سرحدات غربی پولند انکار کردند.

 

سه - موافقتنامه ژنیو

 

این موافتنامه در جولای ١٩٥٤ میان اشعالگران فرانسوی و دولت ویتنام شمالی به امضا رسید و به موجب آن چنگ میان دو طرف در لاووس، کمبودیا و ویتنام از حیث نظریه پایان یافت و هر سه کشور کاملاً مستقل شناخته شدند. آیندۀ دو ویتنام به رفراندومی در آینده ١٩٥٦ موکول شد و دو کشور ویتنام شمالی (کمونیستی) و ویتنام جنوبی تحت حمایه غرب. در این موافقتنامه ویتنام جنوبی و امریکا اشتراک نکردند. (هرچند صلح، ولی بهانه و عوامل جنگ باز)

 

موارد زیر از اطلاعات کتابخانه کانگرس امریکا نقل می شود:

 

«- ١٨٥٩، بریتانیا بلوچستان را اشغال کرد و افغانستان را محدود به خشکه ساخت.

- ١٨٦٥ روسیه سمرقند، بخارا  و تاشکنت را ضمیمۀ خاکش ساخت.

- ١٨٧٣ روسیه بنادرش با افغانستان را معیین ساخت و تعهد کرد تمامیت ارضی افغانستان را احترام کند ولی چنانکه پیش آمد، در سال های بعد علاقه پنجده را اشغال نمود.

- ١٨٧٩ بریتانیا امیر محمد یعقوب را در تنگنا قرار داده، در معاهده کندمک قلمرو گستردۀ خاک افغانستان (خیبر، کرم، میچنی، پیشین، و سیبی را غصب کرد. قوای بریتانیا تحت فرمان مارشال رابرتس نیز کابل را اشغال نمود.

(داستان این اشغال از زبان فیلد مارشال رابرتس آف کندهار، توسط اینجانب ترجمه و جلد اول آن از سوی سفارت کبرای افغانستان در دهلی جدید، سال ١٩٩٩ تحت عنوان «روابط بریتانیا و افغانستان در نیمه دوم قرن نوزده» به همت آقایان مسعود خلیلی سفیر، فضل الرحمن فاضل شارژدافیر و عبدالرحیم احمد پروانی سکرتر مطبوعاتی سفارت منتشر شد.)

- ١٨٨٠ امیر عبدالرحمن در  این سال به پادشاهی رسید، از منافع بریتانیا در برابر روسیه پشتیبانی کرد. قوای انگلیس از افغانستان بیرون شد ولی سیاست خارجی افغانستان را در دست خویش نگهداشت. وی نیز مناطق زیادی را به انگلیس ها بخشید و سپس در ١٨٨٥ پنجده را روسها از وی گرفت و بار دیگر تعهد کردند از آن پس تمامیت ارضی افغانستان را احترام نماید.

امیر عبدالرحمن تمام آرزو های بریتانیا را در مورد افغانستان برآورده ساخت. او محدودیت روابط خارجی و طراحی سیاست داخلی اش به وسیلۀ انگلیس را پذیرفت و فرمانروایی اش بر قلمروی را تحکیم بخشید که مرز هایش از سوی دو امپراتوری روسیه و بریتانیا تعیین شده بود.

عبدالرحمن با منکوب ساختن مقاومت ها، اعدام ها وتبعید و مجازات شدید سلطنتش را تحکیم بخشید. وی مرکز مقاومت غیلزی ها را  و قبایل دیگری در جنوب و جنوب مرکزی افغانستان تا ساحاتی در شمال هندوکش با ساکنانِ عمدتاً غیرِ پشتون درهم شکست و در نهایت یک نظام نایب الحکومتی در ولایات ایجاد کرد که با مرزهای قومیِ قدیم متفاوت بود. به نایب الحکومه ها اختیارات زیادی در امور ولایات تفویض کرد و برای تحصیل مالیات و سرکوب مقاومت ها  لشکری در اختیار هریکی قرار داد. در دوران فرمانروایی او، پس از آن که حکومت های ولایات اجازه دادند زمین بیرون از محدوده های عنعنوی تباری و قومی تبادله شود، سازمان قومی رو به فرسایش گذاشت. »

(این اطلاعات تا سال ١٩٩٧ در کتابخانه کانگرس ایالات متحده موجود بوده است.)

تا این جا نویسنده به ذکر مقدمه و بیان نمونه هایی ناچیز از بحر اسناد و شواهد توطئه ها، نه توطئه های محلی و کشوری، توطئه های بسسسسسیار بزرگ پرداختم. اصل مطلب نه مقاله پردازی است و نه هوس و امیدی مرا به نوشتن واداشته است. مطالبی را که در ذیل عنوان می کنم، آرزو دارم به عنوان یک آرمان انسانی، «اقامۀ دعوی مردم کشورما در برابر توطئه گران بین المللی» تلقی گردد. (ذکر توطئه گران بین المللی، تیر در تاریکی نیست. حلقه ها و ابزار کار این عنکبوت رسوا شده است)

 من این اقامه دعوی را به عنوان یک انسان، یک تبعۀ افغانستان، یک هزاره و در نهایت خودم عنوان می کنم. دعوی من این است که قوانین، لوایح، اسناد تقنینی، معاهدات، قراداد ها، و هرگونه سندی که در رابطه به حقوق اقوام کشور ما مرعی الاجراست، به وسیلۀ توطئه گران و به دست ایادی آنان تنظیم شده اند و برای ملت ساختنی اگر از وجدان ها سرچشمه بگیرد، باید همه از سوی دادگاهی متشکل از عضویت مساوی اقوام، و نه بر اساس فرمول های حلیه گرانه، با حق ویتو برای هریکی تجدید نظر گردد. این قوانین و امثالهم مانع هرگونه عدالت و مساوات در کشورهای جهان سوم و بخصوص کشور ما است و روابط بین الدول نیز که بر مبنای قوانین و اسنادی مشکوک نافذ گردیده است  لوازم توطئه هاست و با جعل، خفا کاری، معاملات پنهانی، زور، ارعاب و لوازم نا مشروع نافذ شده اند. در بسیاری موارد فقط سه چهار تن نمایندۀ دون همتِ توطئه گران که با لباس وعناوین و القاب عالی چوشانده می شوند، مثل پادشاه و رئیس حمهور یا صدراعظم، سرنوشت ملیونها انسان را تغییر داده اند و آب به آسیاب ثروتمندان و قدرت دوستان ریخته اند. تمنا است این نوشتار را مقاله نپندارید و به محتویات آن دقت کامل به خرج بدهدید. من جزوی از وجدان انسانی هستم و احتمال دارد این دادخواهی الهامی برای نجات انسان گردد.

عبدالرحمانی را که فیلد مارشال رابرتس اف کندهارِانگلیس (به قول کابلی های آن روزگار، رابرتس کل) در سال ١٨٨٠ به پادشاهی نشاند، شاه شجاع حیثیتی بسیار بالا تر از او داشت. عبدالرحمن را از روایات چاپلوسان و صهیونیست های مغرض که مردی سیاست و ادراه می خواندند و لقب خوانخوار بدو می دادند، به گنداب بریزید که دروغ محض است. عبدالرحمن اصلی مرد لواط کار و زن باره ای بود که خوب حیله می کرد. بر مردم افغانستان شرم است او و امثالش را زمام دار خویش پندارند. بر کسانی که لقب خانوادگی شان سراج است و به سراج بودن خویش می نازند، باید رحم کرد. آنان غاصب زادگانی بیش نیستند که پدرهایشان آبرویی برایشان باقی نگذاشته است. زمامداران اصلی و مردان اصیل این دیار و هر قوم و ملت دیگر را دژخیمان می برند و یا مانند رهبران دیگرِ کشور ما تا آخرین لحظه با دشمنی بانکداران رو در رو هستند و جرعه ای از آب خوشی از گلویشان پایان نمی رود. این مزدور ولد مزدور، دلقکی درشت اندام بیش نبود که به ساز ارباب رقص ها کرد و چون سگ شکاری به فرمان ارباب به جان مردمی که او زمامدار شان شمرده می شد افتاد. نام او بهتر است به جای امیر افغانستان یا کابلستان،  در ردۀ فروشندگان بی آبرو و بی غیرت قطعات خاک این مرز وبوم قرار گیرد. کسی را که دشمن تو دوستش می شمارد و او خود به دوستی با دشمن تو افتخار دارد، با کدام رویی امیر خویش و اگر صهیونیست باشیم، پیشوای خویش باید خواند؟؟؟ من حتی سایتی را دیده ام که عکس این زن باره را بر تارک صفحۀ اول خود زده است. با چنین افکار می توان توقعی برای ملیت سازی داشت؟ کجای این دروغ ها را باور کنیم؟؟؟ بس است چپی ها افغانستان را وطن فروش گفتن. وطن چپی ها را نیز نوکران بانکداران فروختند و اکنون پول فروش را خود بانک دیگری ساخته اند. عبدالرحمن وطن فروش بود یا ببرک کارمل؟ آیا کارمل و داکتر نجیب، که روح هردو شاد باد، یک سانتی متر از خاک افغانستان را به کسی فروختند؟

از مارتیمر دیورند Sir Henry Mortimer Durand ١٨٥٠-١٩٢٤ ، که از برکت وطنفروشی عبدالرحمن، نامش در تاریخ ما جاودان شد، روایت است که وقتی عبدالرحمن را به خاطر خدمتش در امضای معاهده دیورند به عنوان امیر کابلستان به لاهور دعوت کردند، در مراسم پذیرایی او، که در حقیقت نمایشی برای شخصیت دادن به این امرُد به عمل آمد، مراسم رسم و گذشت نظامی نیز شامل بود. در میان قطعاتی که رسم و گذشت (رژه) اجرا کردند، یک قطعۀ سربازان بهادر و شجاع گورکه درخشید. گورکه ها در درنوردیدن سنگر های وزیرستان و پکتیا و لوگر تا کابل از پیشتازان میادین بودند و همراه با قطعات «هایلندر» انگلیسی از اولین افرادی شمرده می شدند که پرچم انگلیس را در سنگر های به راحتی تسخیر شده بر می افراشتند. عبدالرحمن با دیدن آنان به مهماندار انگریزش با لحن تحقیر آمیزی گفت: این ها در لشکر شما چه می کنند؟ توصیفش را گفتند. او که از حقیقت گورکه آگاه و از شرم خجل شده بود به جواب گفت: خوب، ولی به آنان هرگز اعتماد نورزید. بهتر است آنها را در پیشاپیش لشکر خویش قرار دهید که با دشمن شما (آن زمان مردم افغانستان و پشتون های آنسو) در افتند که گفته اند پوست خر و دندان سگ! این مرد آیا پشتون بوده است؟؟؟

به او چگونه نام امیر می توان داد که اقوام هزاره را، که با موجودیت در مرکز این خطه، از مشروعترین مشروعان سکونت این سرزمین هستند، و مسلمانی آنان نیز مانند آب صاف چشمه زلال و شفاف بود، کفار حربی اعلام کرد، خون شان را مباح و مال و ناموس شان را برای تاراج حلال فتوا صادر نمود؟؟؟ چرا چنگیز و تیمور لنگ را امیران افغانستان نام نمی دهند؟ شرم است اگر کسی خود را افغان بشمارد ولی نداند بر یک کتلۀ باشرف و پاسدار تاریخی سنگر مرکزی افغانستان صد و چند سال پیش چه گذشت؟ اگر موسسات بین المللی و دولت های دست نشاندۀ بانکداران راست می گویند، چرا قصۀ قتل عام هزاره، فروش اموال و اطفال و زنان و آوارگی آشکار و عریان و مستند آنان را در دادگاه بین المللی نمی کشند؟ چرا اشک تمساح برای ارامنه و یهودان می ریزند و ولی نامی از هزاره نمی برند؟ لشکر کشی و قتل عام و تاراج و جنایات وحشیانه ای که در آن زمان صورت گرفت، صد بار بیشتر از روزگاری بود که حفیظ الله امین از اقوام دیگر لشکر مهیا کرد و عین فرمان عبدالرحمن را برای سرکوب مردم هزاره صادر نمود. من برای بیان آن قصه ها خود را صاحب صلاحیت نمی شمارم. صد ها جلد کتاب، برعلاوۀ سراج التوارخ که باید سلطان تواریخ خواندش، برای بیان چنین قصه ها وجود دارد. هرکه دعوی شناخت افغانستان دارد و مدعی رهبری یا خدمت به این کشور است، این ورق دردناک تاریخ افغانستان را باید و باید بخواند. ولی باید بدانید چرا این تاریخ در کتاب های درسی نیست؟ چرا هیچ دلتی، پس از عبدالرحمن و اولادش، از جنایات او در برابر هزاره ها، از این عضو عمدۀ اتحاد در پیکر ملت فرانکنشتانینی هرگز معذرت نخواستند؟ پاپ از یهودادن معذرت ها خواست و صدراعظمان آلمان هریک بار بار چنین معذرت خواهی را به عمل آورده اند. هزاره این حق را بر دولت های وارث عبدالرحمن نداشت؟ دولت امروزه نیز این وظیفه را دارد و تا به انجام نرسانده است هرگز نزد هزاره ها صداق شناخته نخواهد شد.

چرا طالبان ربانی و دوستم و حضرت مجددی و خالص و محمدی را نکشتند که شاد روان مزاریِ پاکدل را با حیله به دام انداخته، با تحقیر و نامردی به شهادت رسانیدند؟ این را کسی از خود پرسیده است؟ چرا هنوز هم شهرت هزاره میخ بر سر کوبی است؟؟؟ شاید کسی به نام یک هزاره یک میخ کوبیده است، درج تاریخ می شود، امیر عبدالرحمن قومی را از تیغ کشیده است و ذکری در تاریخ های مکاتب نیست و غیر از هزاره ها کمتر کسی یادی از آن می کند؟ من این سوال را از کی بپرسم؟؟ هنوز هزاره ها کافر حربی اند؟؟؟

چرا سالها از مناقشۀ ناحق میان کوچی ها و هزاره ها می گذرد، خون ها در راه این توطئه ریخته شده است ولی عقلانیتی به کار نمی رود تا این بحران مصنوعی را برچینند؟ این کوچی ها نیستند که طرف هزاره ها می باشند، این شغالان بانکداران هستند که در میان کوچیان جا گرفته اند. اگر میان کوچیان و هزاره ها رابطۀ عنعنوی وجود دارد، بگذار عنعنه و عاقلان آن را حل کنند، حل این توطئه را از بانی توطئه طلب نفرمایید. رابطۀ هزاره ها با کوچی ها رابطۀ اخلاقی است و این کاری نیست که با دعوا جلبی و تقلب و ریا به پیش برود. هزاره ها حق طبیعی دارند که به راهگذران کوچی در سرزمین خود اخلاقاً اجازه بدهند یا ندهند. این کدام چشمان دریده و وجدان کرم خورده است که چون فاحشه ای داد حرام زاده اش را حلال زاده می خواند و از قبالۀ ملکیتی یاد می کند که حیوانی به نام امیر عبدالرحمن عامل صدورش بوده است؟؟؟

این یادداشت ها را از کتاب «تطور مردم هزارۀ افغانستان» نوشتۀ پدرم شادروان «عبدالرؤف ترکمنی» نقل می کنم که در سال های چهل شمسی نوشته است:

« در تحمل و شکیبایی در برابر مصایب و مصاعب: فشار و ستم روایی هایی که از یک قرن پیش در بارۀ این قوم بی پناه و بی گناه جریان یافته بود و تا اکنون با تفاوت هایی که بوجود آمده است از یکسو و محرومیت از علم و عرفان از دیگر سو – ناروایی ها و مظالم بعضی اشخاص داخلی و محلی از جوانب دیگر و مخصوصاً کم زمینی و بی زمینی که حتی یک باغ میوه دار و مبالغه نیست که حتی در بعصاً نقاط هزاره نشین حتی یک درخت مثمر وجود ندارد تا از آن پولی بدست بیاورند این تهی دستی ها با ظلم و ستم همه جانبه که بیش از یک قرن برجان و جسم این قوم فشار می آورد، اما روحیات و نیروی صبر و استقامت شان چنان مددگاری کرده است که با پشت کار و روحیۀ کار و مخصوصاً همت عالی توانسته اند در امور زندگی از دیگر اقوام مملکت عزیز پیش بروند و خسته دل و شکسته نشوند همین نیروی شکست ناپذیر و خصلت بردباری و تحمل این قوم است که از تمام تیره بختی ها و مشقت ها و از تمام ناروایی های تحمیلی و جبرهای محلی و دولتی فایق و پیروز برآمده و دارای ثروت و مکنتی بشوند و روحیۀ شان پست و نابود نشود.

 . . . . . . . . . . . . . . .

به طور تخمین مردم بهسود در حدود نیم ملیون نفوس را تشکیل داده اند. این نکته شگفت انگیز و عبرت انگیز تاریخ را باید متذکرشوم که امیر عبالرحمن حکمروای جابر و خون خوار و فرمانروای مزدور انگلیس و متعصب علاوه از دو ثلث نفوس این منطقه آباد و پرنفوس ر از دم تیغ کشید و یا به فرار از کشور مجبورشان ساخت.اگر چنین ستم حیوانی صورت نمی گرفت نفوس  این منطقه شاید امروز سه ملیون می بود. خاکساری و ویران ماندن این منطقه نیز به همین علت بیشتر ارتباط دارد زیرا امیر  مستبد تمام آبادی ها را به خاک یکسان و قلعه ها را ویران کرد که تا سال های طولانی بعدی اجازه آبادی نبود. ظلم و چپاولگری مأمورین که متأسفانه تا امروز ادامه دارد، بیش از یک عمر مردم غمزدۀ بهسود را چنان سرکوب و مرعوب ساخته بود که دلگرمی و امید آبادی، جز سرپناه و سد جوع در میان نبود؛ میر و ارباب و دلال های کچاری تطلم و تطاول را وسعت دادن گرفت و محرومیت و مأیوسیت مردم بی پناه و بی دفاع را افزونی بخشید؛ روح شهامت و جسارت و غریزه خوب زیستن و امیدواری را خسته و کوفته ساخت که نطر به این در سر سبزی منطقه و عمرانِ آبرومندانه مجالی داده نشد. از این جهت آبادی در این منطقه به همان اشکال قدیمه ماند که با حیوانات یک جا و بدون منفذ و دروازه و کلکین های روی کار دیده می شوند. اگر چه در بعضی از دهات خانه های خوب و جدید هم ساخته شده، امید می رود طی چند سال شکل آبادی ها بهتر شود.

چون ممر عمده این مردم تریبیه مواشی و روغن بود، متأسفانه چندین سال پیش حوالۀ روغن توسط حکومت چند سال با جبر و زور دار و ندار مردم را به تاراج داد و مالداری را متعسر ساخت. مأمورین آن وقت به امر و فرمان صدارت عظمی در هر رأس بز و گو سفند نیم سیر روعن را جبری زیر تحصیل گرفت. حتی از خر و اسپ و قاطر و مواشی نر نیز روغن سرکاری خواسته شد. چوب و شلاق و چای پولی افراد و حواله داران پولیس و رشوت مأمورین تا به بالا ها مردم این منطقه بلکه تمام هزراه جات را مانند اشغالگران متجاوز آزار داد و هستی شان را غارت کرد. عده ای خانه و جای شان را به نا چار ترک کردند و  سالها بنام باقیات روغن در هزاره جات شلاق کاری و اخاذی جریان یافت. این ستم برابر به قتل و تاراج زمان امیر عبدالرحمن مردم را فشار داد ، لهذا ساختمان  خانه های خوب و غرس اشجار بازهم عقب افتاد و تربیه مواشی کاهش یافت.»

این جستجو ها برای نشان دادن تلاش سمبولیکی است که همه در آغاز بیانِ نظریه ای، برای بی غرض جلوه کردن و پُختگی استدلال پیشه می کنند. لذا ادامۀ جستجو را برای کسانی می گذارم که پس از خواندن این بیانِ بی پروای من شاید دنبال کنند.

من نمی خواهم در این بحث بی طرف و بی غرض باشم و یا بی طرف و بی غرض جلوه کنم. من می خواهم در تاریخی که زندگی می کنم، حرفی را بگویم که وظیفه دارم بگویم و نیازی ندارم برای حفظ چیزی، مجامله را باعث نگفتن و یا کندی استدلال کنم و قوّت کلام را به ازای چیز دیگری معامله نمایم. من در آغاز این بحث برای ابراز ذمه و اقامۀ موضع همیشگی ام در میان سایر هم قلمان و متفکرین افغان؛ صرف نظر از آن که آینده برای ما چه خواب هایی دیده است می خواهم درب مجامله را از قاموس ادبیات کشور ما افغانستان بسته ببینم و نسلی از روشنفکران راستین را در پیشاپیش صف نظریه پردازان سیاست ها مشاهده کنم که با عقلانیت، بی نیازی، وارستگی و عیاری وارد بحث می شوند. فکر می کنم برای متفکران و مسئولان افغانستان زمان حاشیه روی و تعارف دیگر نمانده است و اگر دلسوزی به حال انسان و سرزمینش در میان است، حرف باید سیاسی گفته نشود، حرف باید با شجاعت و شهامت بر زبان آید و حیا و تکلف مانع بیان حقیقت نشود. بگذار از شنیدن حقیقت هرچه سوختنی است بسوزد. ولی یکبار و برای ابد بسوزد.

بنا بر آن، اعلام می کنم که من هزاره ای از درۀ ترکمان هستم و آن چه را در این مقاله بیان می کنم نیز از زبان یک هزاره است که خود را قومی از اقوام دیگر این مرز و بوم می داند و به دلایلی، در گذشته هایی، که مسئولیت من در آن نیست، افغانستان شناخته شده است. ولی من در همین افغانستان هزاره ای هستم که از هیچ کس خود را کمتر و بالا تر نمی دانم. من، پدرم، اجدادم و صدها نسل از پدران ما هزاره ها، در این کوهسار زندگی کرده ایم. و هر چه هر قوم دیگر از جفای سیاست و ثروت دیده اند، ما هم دیده ایم ولی از آن جهت که ما سنگر کاملاً متفاوتی را در کارزار های آزادگی نژاد های این مرز و بوم دفاع کرده ایم، جفایی بیشتر از دیگر اقوام و نژاد ها نصیب ما شده است. سنگری که ما از آن دفاع می کنیم، موجودیت افغانستان است که در قلب کشور قرار دارد و هرکه از هرچا بگریزد، اگر به کشور همجواری و به آغوش اولاد عم خویش پناه نبرد، جایی جز تارک کوهای هندوکش و بابا ندارد. این قلمرو کوهستانی مرکزی را که تا دامنه های جلگه های اطراف این دو سلسله کوه افتاده است و سرزمین تاریخی و منطقی ما هزاره ها است دفاع می کنیم. اگر تمام جلگه ها از دست بروند، و هر قومی از این قلمرو به کشور همسایه ای و به نیمۀ تبار جدا شدۀ دیگرشان بپیوندد، تا هزاره ها زنده اند، این کشور نیز زنده خواهد بود. این را همه می دانند، حقیقت ژیوپولیتیکی و تاریخی نیز هست و منکرش منکر آفتاب خواهد بود. اطراف ما را اقوام دیگر گرفته اند که هرکدام به خارج راه دارند. مرکز افغانستان را اگر از «گوگل ارض» مشاهده کنید، همه کوه است. این سرزمین تاریخی هزاره هاست. کتاب های ارزنده و جامع که در جریان تقریباً سی سال اخیر از سوی نویسندگان و محققین افغان، هزاره و غیر هزاره نوشته شده نیز حدود این سرزمین تاریخی را روشن می سازد و قلمروش را تببین می دارد.

اکنون فصل ثبوت نیست، این مراحل گذشته است. ما هزاره ها به ثبوت نیازی نداریم زیرا اکنون فصل بیان است. از همین جهت افراد دانشمند و دردمندی به این خروش آغاز کرده اند. من نیز ناگزیرم برای آن که بتوانم در مسایل سیاسی و اجتماعی افغانستان ابراز نظر نمایم، باید موضعم به عنوان یک فرد هزاره روشن باشد و آن این است که از این قلم هرگز مجامله نخواهید شنید. بگذار کسانی که حقایق و حقوق اقوام را فدای سیاست و ثروت می کنند، روزهای آخر عمر خویش را با ندامت بسر برند.

بر می گردیم به اول تحقیق:

ملت را محور گفتگو قرار می دهیم و این بار این کار را به عنوان فردی از افغانستان با کلام پشتو یا دری، یا هریک از زبان های وطنی پی می گیریم. خوشبختانه برخلاف آرزوی اغیار در این کلمه اختلافی در میان زبان ها نیست و هراسی باقی نمی ماند که یکی از مستخدمانِ بانکداران بین المللی بهانه بگیرد و غوغا به راه اندازد (آب خِت کند). همه زبان های افغانستان به ملت، ملت می گویند زیرا که این کلمه عربی است، ما آن را از عربی گرفتیم لذا تعبیر و اساس این مفهوم هم عربی می باشد. در عربی این مفهوم  برای ملتِ مسلمان است و لذا برای آن مرز و حدود ثغوری در میان نیست. ملت مسلمان در هر گوشۀ عالم، به این ملت تعلق دارد. و این ملت اخلاق و شیوۀ زندگی است. ملت یک اعتقاد واحد است و ملت یک هدف و مراد واحد دارد. دراین اعتقاد همه برابرند، همه، باید، سیر باشند، تا لباس هست و مکان و ستری وجود دارد، هیچ کس، مگر رهبران و مسئولان اجتماعی، نباید برهنه و بی مسکن و چتر بماند. این ملت چه کلمۀ گوارایی است و چه مفهومی عالی! منتظر چه هستید، ملت اسلام بودن اکنون یک کمبود دارد و آن ایمان مسلمانی است که متأسفانه باید با ذره بین جستحویش کرد. اگر ما چنین ایمانی را داریم،  لازم نیست از این پس خود را ملت افغان و یا افغانستانی و یا خراسانی و پشتون و غیر پشتون و غیره بگوییم. ما اگر ایمان اسلامی داریم، پس همه ملت مسلمان هستیم و این ملیت ما را رستگار نیز می سازد.

اگر توچه ما به معنی ملت از این دیدگاه باشد، بلی ما همه، هزاره، تاجک، پشتون، ازبک و ترکمن و سایر اقوام افغانستان، ملت واحد مسلمان می باشیم و تفاوت های زبان، قوم، نژاد، زادگاه و غیره اگر هم داریم، ضامن آن رابطۀ نیک آنان ایمان اسلامی است. اگر حال بدین منوال است پس برای ملت بودن هیچ مانع و رادعی نداریم و همه چیز آرام و گواراست. در این صورت باید اخلاق، رفتار، نظام دولتی، اقتصادی و سایر شئون ما نیز اسلامی باشد. اگر چنان باشد، پس ما هرگز اختلاف فرهنگی و غیره نخواهیم داشت.

ولی با معذرت از حضور همه، آیا ما چنین ملتی هستیم؟ که همۀ ما سیر باشند. اگر همه سیر نباشند، رهبران ما باید گرسنه و نحیف و لباس مندرس باشند و در مسجد زندگی کنند؟  به به، چقدر از این رهبران فراوان داریم. قصرهای شیه ای، موتر های فولادی، غذاهای انترکانتنتالی، عیش های پاریسی و اماراتی، ریش های شیطانی، القاب طاغوتی، ادعا های فرعونی، ویسکی امریکایی، دوستان سفید پوست و فاحشه ها از هرگوشۀ عالم، به به، لباس ها و ریش ها و چپن ها و دالر ها همه خوب، ولی این ها با منبر پیامبر اسلام سازگار نیست.

برای این که عمق اهداف توطئه گران در پدیدۀ نیشن سازی روشن شود، از تعریف عربی کلمه چون اخلاق اسلامی در کشور ما حاکم نیست، می گذریم و خود را به آن معنی ملت نمی شماریم. در عوض بیایید ببینیم ملت فرانکنشتاینی هستیم یا بالاخره «نیشن» می شویم. ملت سازی درست قاعده ای است که در مورد افغانستان، پاکستان، و اگر جازه بدهید که از مبالغه نترسم، نود درصد نیشن های جهانِ کنونی صدق دارد و این ملت ها فرانکنشتاینی می باشند. طبعاً تعبیر های بعدی مثل دولتِ ملت، ملی، و جالب تر از همه ملل متحد مفاهیمی بی مصداق، بی منشأ، غیر عقلانی، غیر عادلانه و فرانکنشتاینی هستند که به منظور کنترول و غارت های تاریخی، توأم با صدها توطئۀ ستراتیژیک و اقتصادی، اول از سوی برنامه سازان سازمان های مخفی اروپایی (سر این رشته در جنگ های صلیبی است) و سپس در قرن بیست به وسیلۀ نخبه های شبکۀ بانکداری بین المللی ایجاد شده اند.

 

ملت (نیشن) در صیغۀ اسم:

١- یک دسته از مردم که با مظاهرِ زبان، فرهنگ و یا قومیّت به وجود آمده اند. و مثال آورده است: روما  The Roma  ملتی بدون کشور می باشند. (روما نام مردم رومانیاست)

هرسه عنصر این نوع ملیت در ملت ساختن ما مانع ایجاد می کند. ما زبان واحد، فرهنگ واحد و قومیت واحد نداریم و لذا نمی توانیم با این قاعده خود را ملت بشماریم.

 ٢ - به هم پیوستن پایدارِ جامعه ای از مردم که بر بنای زبان، قلمرو، زندگی اقتصادی، و ساختار روانی مشترک به صورت تاریخی و در یک فرهنگ واحد تبارز کرده اند.

این مورد در بارۀ ما تا حدودی صدق می کند. مغایرت تنها ساختار روانی است که با تفاوتهای مذهبی و قومی و اولویت های هر یکی از اقوام عرض وجود می کند. زبان را اگر سیاست تنها بگذارد، در افغنستان همه از یک ریشه و یا ریشه های یک فامیل بوده ، عنصر مثبتی در اتحاد، نه اختلاف!!!، میان اقوام به شمار می رود.

 

٣- قانون (مراد از قانون، قوانین بین المللی می باشد، نه قوانین کشوری) یک دولت مقتدر A sovereign state، معنی لغوی sovereign  که sovran نیز در قاموس وبستر گفته شده:

١- مونارک a monarch به معنی یک پادشاه، ملکه و یا فرمانروای کل.

٢- کسی که این صلاحیت ها را داراست.

آری، این در حق ما صدق می کند، همواره یک دولت مقتدر یا نا مقتدر به کمک حامیان خارجی بر تمام مناطق افغانستان قبضه داشته است، این عنصر جزو بیروکراسی در وثایق بین المللی است که منشای قدرت پروری دارد. قانون فاتحان و جباران و قانون ستم دایمی بر انسان است. این مورد را می شد در گذشته ها با زور بر آورده ساخت، ولی امروز هیچ زوری در برابر ارادۀ انسان توان ایستادگی ندارد. و این است ملت فرانکنشتاینی.

توطئه به نظر من در مورد افغانستان شبیه توطئه ها در سرزمین اسرائیل و فلسطین می باشد. در آنجا یک سیاست صهیونی آشوب می آفریند و در کشور ما نیز عین همین سیاست مخفیانه از سالهای به قدرت رساندن عبدالرحمن آغاز شد. از اسناد کتابخانه کانگرس امریکا شاهد آوردم که عبدالرحمن آغاز گر اسکان غیر طبیعی پشتون ها در مناطق غیر پشتون را آغاز کرد. مردی با هویت عبدالرحمن طبعاً نقشۀ انگریزی را دنبال می کرد، اگر خودش قوم دوستی متعصبانه  داشت به حساب مفاد انگلیس ها بگذارید.

سپس، عین این عملیه را خانوادۀ نادری به پیش بردند. این خانواده نیز از خود نقشه نداشتند و نقشۀ انگریزی را به پیش می بردند. (به اسناد روابط خارجی فدراتیف روسیه مراجعه کنید) افراد عبدالرحمن این کار را با وحشت به پیش بردند ولی خانوادۀ یحیی این عمل را با روباه منشی و حیله، تقلب و ریا به پیش بردند. هر دو عملیه از هر لحاظ ناقض حق طبیعی ساکنان سرزمین هایی است که «نواقل» به دست آوردند. پشتون های نواقل عامل این کار نبودند، چه بسا که برخی از آنان قربانی این توطئه باشند. عامل این کار نیز همان هایی اند که میکروب را در کرۀ مریخ می یابند ولی بن لادن را با ملا محمد عمر در کرۀ زمین گم کرده اند. برای این کار های یافتن و نیافتن، تمهیدات قدیمی در کار بوده است و هدفش افغانستان و آسیا و این منطقه و آن منطقه نیست. این طرح جهان شمول است و به وسیلۀ جنرالان نه، بلکه به وسیلۀ «سفید و سیاه پوشانِ» نرم نرم و نازک، ثروتمند و مرفه و در دفتر های زیبا و زیر عرق شامپاین طراحی شده است و جنرالان و عبدالرحمن و نادر و هاشم و سایرین سپس نقش بازی کرده اند و این قوم و آن قوم قربانی و «ماستی» بوده اند که بار «ملامت» را تا امروز می کشند در حالی که اگر منصفانه بنگریم، آنان نیز قربانیانی از نوع دیگر بوده اند. هزاره ها و اقوام دیگری را که عبدالرحمن «مکافات» داد، امروز سرخرو و سرفراز آزادگی و غیرت و همت اند و آنهایی که با نام و نشان و غرور و تکبر تن به نوکری و جنایت دادند، امروز بار ملامت و گناه جنایتی را می کشند که برای دیگران انجام داده اند. مختصر ماجرا چنین است.

عده ای فیلسوف، اصلاح طلب، روشنگران و روشن فکران در قرن هژده، کسانی در درون سازمان های مخفی اروپایی (فریماسون و سازمان های مذهبی وشوالیه ای)، مثل فرانسیس بیکن، برای تغییر روانِ انسان و ایجاد اخلاق جدیدی که انکشافات اقتصادی و بالا بردن ثروت را ضمانت کند بر افتادند. این اخلاق اخلاق بورژوازی بود و پرداختن با آن بحث دراز، مشکل، زحمت افزا، تخصص طلب و گسترده ای است و نه آن، که این مقاله جای آن نیست، بل، که کار یک آدم و دو آدم هم نیست. این نظریه ایست که اکنون پیروان بیشماری در جهان دارد و تحقیق و کنکاش در آن نه تنها ضروری است، بلکه مایه های اصلی توطئه های بانکداران و ثروت اندوزان را از آن جا باید ریشه گرفت. ولی آنچه منظور از بیان آن در این جا بود آن که همین نهضت، قواعد و ادبیاتی برای استعمار خلق کرد که در واقع زبان حقوقی و بازرگانی جهان امروز است. اگر قضیه ای به دادگاه های غربی و غرب زده، و مهمتر، دادگاه بین المللی بکشد، اولاً این دادگاه، دادگاه و بین المللی نیست بلکه دادخواهان بین البانکی در آنجا نشسته اند، ثانیاً قوانین، ادبیات و نظامی بر آن حاکم است که انسان در آن فقط شماره ای است، بدبختی و نابودی آحاد و هزار و صد هزار و ملیون و شاید ملیارد از این شماره ها هم، هیچ عاطفه ای را در آن ادبیات و اخلاق و قوانین برنمی انگیزاند. و قاضی و مجری آن ها اگر افراد با عاطفه و خیرخواه نیز باشند، دستور را به درستی انجام می دهند، ولی برای فاجعه های که بار می آورند، فقط اندک متأسف می شوند و یک وقت غذا را بدون میل صرف می کنند. آنان من و شما را و قوم و فرهنگ و نژاد و کشور ما را بر، حتی، یک مادۀ قانونی خویش برابری نمی دهند. بی موجب به آدرس موسسات بین المللی، و مخصوصاً «ملل متحد» !!!!!!!! و سرمنشی بیچاره و مظلومش، جلالتماب؟؟؟؟ بان کی مور ناله و زاری نفرستید که نامه ها را نمایندگان بانکداران می خوانند، نه بان کی مورِ مظلوم.

بنا بر آن ادبیات و اخلاق، مفاهیمی چون ملت (نیشن)، ملت سازی، ملی و ملل متحد از بدعت هایی است که تنها مورد کاربرد آنها برای ایجاد آشوب و جنگ و نزاع دایمی است. این مفاهیم خود فرانکنشتانی هستند. در ملیت فرانکنشتاینی ممکن است مفاهیمی مثل کشور، فرهنگ، وطن، قومیت، مردم، نژاد، جامعه و دولت وجود داشته باشند، ولی این اسمایی بیش نیستند که اکثراً وسیلۀ استثمار و تقلب و جعل بوده، محصولات کاغذی و بی روحِ همان نهضت می باشند که اولاً باید همه را باطل دانست و سر از قبول آنان باز زد و ثانیاً علیه آن اقامۀ دعوا نمود.

همین گونه تمهیدات و طلسمات است که سیاست های سیاست بازان را ممکن می سازد. این طلسمات و تمهیدات است که هر اصلاحات، نهضت، انقلاب و تغییر را نا ممکن می گرداند. این تمهیدات را بدان جهت وضع نموده اند که دیموکراسی ای را نیز که تحمیل می کنند، ثمر ندهد و تحقق نیابد. زیرا آزادی و دموکراسی، حقوق بشر و صد ها نام فریبندۀ دیگر برای آن در فرهنگ بشرایجاد نشده اند که انسان را به سعادت برساند. در سفیدی های سطور قوانین نافذ شده با این تمهیدات، قوانین اصلی جای گرفته است و از آن جهت است که دیموکراسی ای را که در افغانستان پی ریختند دموکراسی شدنی نیست، سوسیالیست ها سوسیالیزمی را که خوب می شناختند و یقین داشتند نجات بخش انسان، نتوانستند  نجات بخش بسازند. انقلاب های جهان ما، از انقلاب کبیر فرانسه تا انقلاب ثور در افغانستان، به خاطری برای انسان سعادت به ارمغان نیاوردند که کسی از تمویل کنندگانِ آنها چنین هدفی را از اول نداشت. به معنی ساده تر، نظام های جدید بر جادۀ همان قوانین حقوقی و مدنی قدیم حرکت می نمایند و قوانین اساسی جدید، با موجودیت نظامات حقوقی قدیم، تنها زهرخندی در برابر عدالت اجتماعی و کرامت انسانی به شمار می روند و این «حقوقیات» باطل به خاطری کماکان نافذ و تعیین کننده اند که هدف اصلی قدرتمندان و قارون ها می باشد.

بی آن که وارد یک جادۀ دیگر از این بحث شوم و قضیۀ ملت فراموش شود، به اصل موضوعی می پردازم که به ملت فرانکنشتاینی مربوط است. جاده و جاده های دیگری در بحث استعمار و شگرد های قرن بیستمی آن هست که رسیدن به هریک «مثنوی هفت من کاغذ» خواهد شد. برای ایجاد تنها یک تصور باید بگویم که عمر استعمار در کرۀ زمین برابر با آغاز حیات مجدد پس از طوفان نوح (ع) است. از این جهت، مطالعه و تحقیق در این مضمون از هر قرنی که آغاز شود، سلسله اش به اولین دولت های عصر سومری ها و بابل بر می گردد. اصل پدیدۀ استعمار برخلاف تصور ما، غربی نه، بلکه شرقی و آسیایی است. پی گرفتن این موضوع، حتی مطالعۀ کهن ترین تاریخ های مدون و رجوع به آثار باستانی را ایجاب می کند. دانشمندان اکنون سرگرم بازنگری در یافته های باستانی مثل اهرام مصر و صد ها اهرام و آبدات و شهر های باستانی دیگر در سراسر جهان، از شرق دور تا امریکای مرکزی و جنوبی هستند که گفته می شود با اعتقادات مشترک انسان ها در اعصار مختلف رابطه ای تنگاتنگ دارد. دانشمندان حتی به فکر باز نوشتن تاریخ انسان می باشند و معتقدند آنچه ما به نام تاریخ هفت هشت هزار سالۀ بشر داریم، هرگز حقایق حیات انسان و زندگی در کرۀ زمین را بیان نمی کند و برخلاف اسراری را از نسلی به نسلی منتقل می کند که به قصد استثمار آدم ها از همان آغاز تاریخ بشر پس از هبوط آدم پی ریخته شده است. دانش ما به باور این دسته از محققان، ادبیاتی برای کودکان و بی مغزان است.

ولی قضیۀ ملت های فرانکنشتاینی، بدعت تازه ای به حساب کل تاریخ بشر شمرده می شود. من از آغاز ماجرا به سرعت رد می شوم که اگر با تفصیل اندکی هم که از این سلسله آموخته ام آغاز کنم، به مطلب مورد نظر نخواهیم رسید. خوانندگان عزیز حتماً چیزی در مورد جنگ های صلیبی شنیده اند. جنگ هایی که به منظور تسخیر بیت المقدس میان مسیحیان و مسلمانان در مدتی قریب به سه صد سال ادامه یافت. این جنگ ها در قرن دوازدهم میلادی (چهارم هجری) آغاز شد. هدف اصلی جنگ که در هردو سو فقط ثروت و قدرت بود، زیر عناوین مقدسی مخفی شده بود که برای مسیحیان تصرف مجدد زادگاه مسیح و «معبد سلیمان» در اورشلیم و برای مسلمانان دفاع از بیت المقدس و دین اسلام عنوان گردیده بود.

اگر بزرگترین قطعۀ خشکه در روی زمین را، که شامل بر اعظم آسیا و اروپا و قارۀ افریقا است مد نظر بگیریم و از شمالی ترین نقطه در شرق (ولادی وستوک در قلمرو فعلی روسیه) تا جنوبی ترین نقطه در غرب (سواحل صحرای غربی در جنوب مراکش) خط مستقیم فرضی ای رسم نموده، سپس از جنوبی ترین نقطه در شرق (سواحل جنوبی ویتنام) به شمالی ترین نقطه در غرب (سواحل شمال غربی ایالت برتانی فرانسه) خط مستقیم فرضی دیگری رسم کنیم، این دو خط در بیت المقدس یکدیگر را قطع می کنند. بیت المقدس از زمان های باستان مرکز انتقالات ثروت به شمول الماس افریقا و مال التجاره از شرق چین تا جنوب و غرب افریقا به شمار می رفت و هنوز هم این مرکز همان مرکز است. امپراتوری روم در سال های اخیر در این سرزمین مستقر بود. چنانکه می دانیم این سرزمین تاریخی مردمی است که اکنون فلسطینی و اسرائیلی گفته می شوند. مناظرات پایان ناپذیری در مورد این که این سرزمین مال اعراب است یا اسرائیلیان، صد ها سال است دوام دارد و به جایی نرسیده است. حتی عده ای در مورد این که هردو مردم، فلسطنینی و اسرائیلی، در قدیم قوم واحدی بوده اند نیز صحبت می کنند. ولی برخلاف آن چه عنوان و اعلام و تظاهر می شود، سالها برای تصرف این قطعۀ خشکی جدال شده است و خون های بیشمار ریخته شده است و چنانکه می بینیم تا کنون همان آش است و همان کاسه. قضیۀ اعراب و اسرائیل نسل های زیادی را در دو سوی این نزاع به خود مشغول داشته است و آین چنین که هویداست، تمام دورۀ حیات من و شما را نیز در بر گرفت. بدی قضیه در این است که سرنوشت بیت المقدس با حیات تمام مردم در روی کرۀ زمین بازی می کند و صف های سیاست بین المللی در دو سوی این خط قرار دارند.

سیطرۀ اسلام بر آسیا و افریقا در قرن سوم هجری (دهم میلادی)، عصر عباسیان، درخشانترین دورۀ اسلامی باید به حساب آید. با به پایان رسیدن عصر عباسیان، در واقع عصر عظمت اسلام نیز پایان یافت. تفاوت میان مسلمانی در آن عصر و مسلمانی در عصر ما تفاوت میان دین و کفر است. صرف نظر از این که مسلمانان در این عصر به درخشان ترین اکتشافات علمی و مدنی دست یافته بودند، قلمرو خلافت و سرزمین های تابعه تقریباً نیمی از جهان آن روز را در بر می گرفت و مسلمانان در اوج این دوره دست بالایی در بازرگانی نیز بهم رسانیده بودند و کاروان هایی تا ٤٠٠٠ شتر از یک سوی این قلمرو به سوی دیگر در آمد شد بود و ثروت و صنعت را از شهری به شهری و از دیاری به دیاری می بردند. معنی این انکشاف آن بود که مسلمانان بازرگانی را  با مرکزیت آن در اورشلیم از چنگ اروپائیان مسیحی مذهب بدر آورده بودند. بازرگانان مسلمانان از جهتی برای بازرگان اروپایی خطر شده بودند که آنان بازرگانی را نیز با معرفت اسلامی انجام می دادند و از معاملات خویش مفاد عادلانه ای می گرفتند. این کاری بود که بازرگانانی اروپا را ورشکست می کرد. آنان دست یابی مجدد به مرکز بازرگانی جهان و راه های کاروان رو نیاز حیاتی داشتند.

عامل واقعی جنگ های صلیبی و دوام آن با صدها رنگ و عنوان دیگر، همین تسلط بازرگانی بود، مثل آن که امروز است، ولی این جنگ ها پیروزی نهایی برای هیچ سو به بار نیاورد. جنگ های صلیبی تمام شد و غضب کلیسا با تفتیش عقاید مذهبی نازل شد و سپس رنسانس آمد. این رنسانس بود که شیوۀ عمل غرب را تغییر داد. آنان را از ما شرقیان بیدار تر ساخت. وقتی بیدار شدند، به مطالعه پرداختند. یکباره جهان را سیاح و واعظ و میسیونر و تاجر و خیرخواه غربی گرفت. آنان در طی مدتی تا به اقتدار رسیدن صفوی ها در فارس، قریه به قریه، قوم به قوم، فرهنگ به فرهنگ و مذهب به مذهب جهان اسلام را با دقت آموختند و با دانستن این خواص، عالمانه به جان ما افتادند. این را در همین جا بگذاریم که چند بند دیگر ادامه می یابد.

بیایید بپردازیم به این که در ادامه جنگ های صلیبی، علاوه بر آن که پادشاهان و امرای متحد لشکر و سامان جنگ را آماده کرده به کارزار می فرستادند، یک اتحاد شوالیه ای نیز که متشکل از نجبای اروپایی بود با نام «شوالیه های معبدKnight Templar-» نیز واحد رزمیِ خاصی را در جنگ های عمده در پیشاپیش لشکرها وارد می نمود که سواران بی نظیری بودند و در شجاعت و تکاوری بی همتا. آنان در جنگ ها با اسبان سراپا زره و سلاح در پیشاپیش لشکر قرار می گرفتند و هنگام حمله، چهارنعل بر صفوف دشمن می تاختند و با شهامتی بی نظیر صف حریف را پاره می نمودند. خواصی که از این شوالیه ها، تشکیلات سازمانی و قطعات رزمی آنان در تاریخ ثبت شده است، آنان را افرادی شبیه عیاران سیستان و فرقۀ اساسین یا حشاشین معرفی می کند. این سازمان پس از اولین فتوحات مسیحیان و اشغال بیت المقدس در سال ١١١٩ میلادی توسط دو تن از اشراف فرانسوی تأسیس شده است. تشکیل این سازمان در ابتدا به منظور حمایت و محافظت زایران مسیحی بیت المقدس بود که پس از فتح آن در اولین جنگ صلیبی برای زیارت بدانجا روی آوردند. این زایران در مسیر راه بارها مورد تاراج و قتال قرار گرفته و گاهی هم بیش از صد زایر در این رویداد ها به قتل رسیده اند. سازمان در ابتدا با ٩ نفر تشکیل شد ولی سپس با کسب شهرت بزرگتر شد، پادشاه اشغالگر به آنان در درون مسجد اقصی پایگاه داد و از سراسر اروپا کمک های مالی داوطلبانه دریافت می داشتند، خانواده های اشراف و امرای اروپایی نیز جوانان فناور خویش را برای کسب نام و شهرت و برخی بنا به اعتقاد و ایمان به خدمت این سازمان که هویت مقدسی یافته و آوازه اش به همه جا پیچیده بود و دیگر «جنگاوران مستمند مسیح» به شمار نمی رفتند بلکه ثروت آنان از حساب بیرون شده بود. می گویند اولین نظام انتقال پول و حواله را آنان به راه انداحتند. پاپ اینوسنت دوم نیز در سال ١١٣٩ آنان را مافوق قوانین تمام کشور های تابع  قرار داد. در تاریخ آمده است که در سال ١١٧٧ پنجصد تن از آنان در جنگی علیه صلاح الدین ایوبی شرکت داشتند و یکی از عوامل اصلی شکست صلاح الدین در آن جنگ نیز همین ها بوده اند. برای آگاهی از قصۀ تاریخ معاصر، پرداختن به داستان تاریخی این شوالیه های معبد، که امروز گستردگی اش سراسر جهان را در نوردیده است اهمیت به سزایی دارد و پی گرفتن قضیۀ ملت های مصنوعی که من فرانکنشتاینی لقب داده ام، ما را لاجرم به ماجرای آنان کشیدنی است. ولی در حال حاضر، سر این رشته را اگر از پیش از انقلاب کبیر را زیر عنوان دیگری، «پول چیست؟ پول یا انسان؟» با اهل نظر در میان گذاشته ام که در سایت آریایی قابل دسترسی است.

پس از جنگ های صلیبی سازمان شوالیه های معبد از سوی مراکز مذهبی و دربار های اروپایی به خصوص پادشاه فرانسه، به ارتکاب شعایر و مراسم شیطانی متهم و رهبران آن از شهر های مختلف اروپایی دستگیر و سوزانده واعدام شدند. تعدادی از این رهبران با گنجینه های سرشاری سوار کشتی از اروپا فرار کردند. آنان که ثروت بی حد و حصری با خود حمل می کردند، مدتها مخفی بودند. فلم دو گانۀ هالیود به نام «گنجینۀ ملی» National Treasure با شرکت نیکولاس کیگ ستارۀ معروف هالیود در مورد همین کشتی و گنج است که گویا سر از امریکا بدر می کند. با گذشت زمان، عده ای از آن رهبران و بازماندگانشان سازمان خویش را با اسم و رسم جداگانه ای به راه انداختند که گفته می شود سازمان معروف و پر قدرت فریماسون مجموعه ای از این سازمان ها را در خود دارد که معروفترین آن (Stone and Bone) نام دارد که جورج بوش و اکثر رهبران برجستۀ امریکایی نیز عضو آن هستند. فریماسونر ها که در اروپا فعال بودند، سپس با فتوحاتی که اروپائیان به سایر خشکه های عالم به هم رسانیدند، به کشورهای سایر قاره ها، به شمول هند، پاکستان، ایران و افغانستان نیز سرایت کرد. این سازمان ظاهراً متشکل از اصلاح طلبانی بود که برای اصلاح جوامع فعالیت می کردند و افراد برجسته ای از اعضای آن بودند. اگر بخواهید با عده ای از این افراد آشنا شوید، بیشتر اسامی شخصیت های برجستۀ تاریخ و فرهنگ اروپایی در میان اعضای این سازمان یافت می شود. رهبران برجستۀ انقلاب کبیر فرانسه و اکثر نهضت های اروپایی از اعضای این سازمان بوده اند و تقریباً تمام رهبران سیاسی امریکایی از بدو آزادی ایالات متحده تا کنون عضو این سازمان و شعبات متعدد آن هستند. بدون آن که در این ادعا نامه نامی از کسی ببرم، خاطر نشان می کنم که اکثر تحولات قرن های اخیر در قارۀ آسیا نیز به وسیلۀ اعضای محلی یعنی آسیایی آن صورت گرفته و یکی از امیران معروف افغانستان نیز یکی از اعضای آن سازمان بوده است.

از دیگر نتایج بسیار عمیق جنگهای صلیبی که در اروپا پدید آمد، به روایت ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدن، آن بود که اروپا پیش از رنسانس از حیث علم و صنعت هشت صد سال از آسیا عقب بود. انکیزیسیون (تفتیش عقاید) نیز این فاصله را عمیقتر می ساخت، زیرا کلیسا عقایدی غیر از آن چه از سوی آنان تعلیم داده می شد را بدعت و مستوجب جزا می دانستند و کتب علوم غیر دینی را می سوختاندند که آثار فلاسفۀ یونانی و رومی شامل آن بود. کلیسا، هنر، کسب آرامش و اخلاص به وسیلۀ هنر را نیز بدعت  شمرده مجازات سوختاندن را در مورد مرتکبان به اجرا در می آورد.

در اواخر قرن پانزده میلادی رنسانس ایتالیا اتفاق افتاد که به مقابله با کلیسا پرداخت و انقلاب فکری و هنری را  در اروپا پدید آورد. این انقلاب فکری سانسور عقاید به وسیلۀ کلیسا را درهم شکست و پای دانش شرق و تراجم و تصانیف آثار فلاسفه یونانی از طریق علمای اسلامی به شهر های اروپایی باز شد. مارتین لوتر و رفورم او که نیابت کلیسا را برای بخشایش خدا نادرست، رابطۀ بنده و خدا را رابطۀ مستقیم و بی واسطه می شمرد، و برخلاف پاپ و دستگاهش، به عرفان عقیده و اعتنا داشت. یکی از تغییراتِ بسیار مهم و کمتر شناخته شده در پس آمد رنسانس، تغییر اخلاق سیاسی بود که بهترین نمونۀ آن را از کتاب «شهریار» نیکولو ماکیاولی  (١٥١٦ م) می توان یافت. هرچند ماکیاولی اثرش را برای حکمرانان خانوادۀ مدیسی، فرمانروای فلورانس نوشته بود، لاکن به زودی توصیه های وی سرمشق سیاست جهان شد. در شرح حالش می خوانید که او دولتی را ترجیح می داد که با زور اداره شود تا قانون. ماکیاولی در کتابش برقراری دولت پایداررا بهترین عمل نیک توصیف کرد و نوشت اقداماتی که کشور را حفظ کند، حتی اگر ظالمانه باشد، عادلانه است ولی تأکید داشت شهریار نباید منفور باشد و می گفت امیر باید برای حفظ دولت شیوه ای را در پیش گیرد که خودش تشخیص می دهد نه آن که یگران می خواهند. او در میان دو حالت، که بهتر است شهریار محبوب باشد یا رعایا از او بترسند، می پنداشت در صورتی که هردو یکجا ممکن نباشد، بهتر است رعایا از شهریار بترسند تا او را دوست داشته باشند. به فرمانروایان توصیه می کرد برای ادارۀ رعایا از هیچ حیله ای دریغ نورزند و پابندی به اخلاق و ایمان را ضعف سیاستمدار بر می شمرد و می گفت، برای یک شهریار مفید است که مهربان، با ایمان، انسان، راستگو و مذهبی باشد، ولی لازم نیست این صفات را داشته باشد، بلکه او باید تنها نشان بدهد این صفات را دارد. به قول ماکیاولی داشتن این صفات برای شهریار ممکن نیست زیرا او در حالاتی قرار می گیرد که باید  تنها به فکر دولتش باشد. این وجیزۀ معروف که برای رسیدن به هدف از هر وسیله ای استفاده کنید، از اوست. ماکیاولی مشغول بودن امرا در جنگ با دشمن را بهترین وسیلۀ ادارۀ داخلی می داند. به عقیدۀ او اگر جنگ نباشد، شهروندان عادی به قدرت می رسند. او داشتن اردوی با دسپلین دایمی را بر جنگجویان مزدور ترجیح می دهد و می گوید سربازان مزدور برای پول می جنگند و ترسو و بی وفا هستند. او شهریار را در مورد استفاده از کمک نظامی خارجی برحذر می دارد و دلیل می آورد که سربازان خارجی متحد بوده، رهبران لایق دارند و چنین نیرویی اگر بخواهد بر علیه او قرار خواهد گرفت. او سخاوت زیاد را برای امیر مضر می شمارد و می گوید در این صورت مردم قدر سخای او را نمی دانند و بیشتر می طلبند. علاوه بر آن، سخاوت شهریار را برای خزانه مضر می دانست. می نویسد، شهریار بهتر است خسیس جلوه کند تا به خاطر بیشتر سخی بودن مورد نفرت قرار گیرد.

صحبت از شوالیه های معبد یا به تعبیر اولیۀ خودشان، سپاهیان مستمند مسیح، و فریماسون به میان آمد که در قرن هژده اورپا را آمادۀ دگرگونی سیاسی و اخلاقی می ساخت. و هم گفتیم آنان اصلاح طلبانی بودند که در عناوین تعلیمات بسیار منظم و تشکیلات پیچیده  و بسیار مخفی آنان جامعۀ لیبرال مد نظر بود. لاکن در اول می سال ١٧٧٦ دسته ای در درون این سازمان رسوخ کرد، که با کارآیی خارق العاده ای، در مدت کوتاه رهبری آن را در دست گرفت. کارآیی آنان اول پول قارونی بود و دوم شیوۀ تشکیلاتی آنان مثل تشکیلات فرقه ای بود و کاملاً از فرقۀ روشنیه به رهبری «پیر روشان» اقتباس شده است که شیوه ای بسیار سخت گیر، اسرار آمیز و پیچیده می باشد و پیمانی با خون دارد. این دسته، که با شگفتی، امروز اکثر رهبران واقعی جهان امروز را تشکیل می دهد، به اهداف اولیه سازمان، که عقلایی و طرفدار اصلاحات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی بود اعتقاد نداشت و برخلاف با نیات دیگری که طرفدار آشوب و بی نظمی است عرض وجود کرده است. آغاز گر این نفوذ در درون فریماسون، یک استاد دانشگاه آلمانی است که الزاماً رهبر و صاحب اصلی حرکت نمی باشد. هرچند پرداختن به این مسایل کار این مقاله نیست، ولی تا مقداری که لازم به تذکر است بدان می پردازیم، زیرا اصل تحقیق در این مورد در اثر جداگانه در جریان می باشد. با تمهیدات و اهتمام  همین سازمان و سازمان درون آن، بود که پس از آن دیگر کمترحادثه ای درجهان تصادفی و به ابتکار عناصر محلی صورت می پذیرد و از انقلاب کبیر فرانسه تا امروز، حوادث بزرگ و عمدۀ جهان به وسیلۀ شبکه های پیچیدۀ همین سازمان طراحی و عملی شده است. شرح مجملی نیز از عملیات تنها یک گروه از این افراد در کتابی با نام «کمیته ٣٠٠» منتشر شده است که به فارسی نیز ترجمه شده و به صورت مسلسل در نشریۀ اندیشه نو - تورنتو به گردانندگی آقایان ربانی بغلانی (پروانه اندراب) و داکتر متین ثنا نیکپی و مدیریت مسئول محترم سلطانعلی شنبلی منتشر می شود. نام اصلی کمیتۀ ٣٠٠ «بیلدربرگر گروپ» است. یکی از مغز های مهم گردانندۀ آن هنری کیسینجر معروف است، افراد مهم سیاسی و اقتصادی از سراسر جهان در آن دعوت می شوند و لست اعضای آن هر سال فرق دارد. این گروپ سالی یکبار در هوتل و یا باشگاه های عالیشان و با ترتیبات کاملاً مخفی و تدابیر شدید امنیتی و استتاری، بی صدا و خبر صورت می گیرد.

ایجاد ملت های فرانکنشتاینی در دو قارۀ آسیا و افریقا نیز کار اساتیدی است که با همکاری نیروهای استعماری اروپایی در آغاز و اشتراک امریکا در قرن بیستم و بیست و یکم صورت پذیرفت. این روند تا یازده سپتمبر در سمتی روان بود و از آن تاریخ به این سو در سمت متمایز دیگری در حرکت است. آغاز ملت سازی فرانکنشتاینی در آسیا، اروپا و افریقا با عقب نشینی ستراتیژیک استعمارگران از آسیا و افریقا آغاز شد. استعمار انگلیس و یاران اروپایی اش از هر کشوری که بیرون رفتند، موارد متعدد و بالقوۀ آشوب و اختلاف را با ظرافت و دقت پی ریختند. مثل آن که دهقانی قلبه کند، بذری بپاشد و سپس به آبیاری پرداخته، منتظر سیر طبیعی بنشیند تا بذرش بِرویَد و ثمر دهد، بذرهای آنان نیز به موقع و به نوبت به ثمر دهی آغاز کردند.

ملت هایی را که آنان در قرن بیستم ساختند، از دو کوریا، دو ویتنام، کشورهای دیگر هندوچین، پاکستان، افغانستان، هند پس از تجزیه، ایران پس از قاجاری ها، ارامنه، کردها، ترک ها، و اعراب، همه در سرحداتی قرار داده شده اند که هیچگاه اختلافات شان قابل رفع نباشد. فلسطین با اسرائیلی ها و یکایک کشورهای شرق میانه، خلیج فارس و اکثر کشور های اروپایی از این قبیل اختلافاتِ بسیار عمده با یکدیگر دارند و اقوام ساکن سرزمین های تاریخی پس از حوادث، جنگ ها و توطئه های تازه تر اکنون در ترکیب ملت های فرانکنشتاینی دیگری قرار دارند. (ملت های اروپای شرقی و مخصوصاً یوگوسلاویا و چکوسلواکیای قدیم)

اختلافات در این کشورها مسایل دینی – مذهبی، فرقه ای، زبان، قوم و نژاد و سایر موارد مشابه را در بر می گیرد. در هند هم اکنون جدایی طلبان آسامی فعالند، کشمیر از سالهای سال بدینسو می سوزد، پنجاب و مسایل آن به قیمت جان اندیرا گاندی تمام شد. پاکستان نیمی از خاک سند و پنجابِ هند را از غرب جزو کشورش می داند و مناطق پشتون نشین که تا سال ١٨٨٠ جزو قلمرو افغانستان بود، در شرق شامل قلمرو نامشروع آن کشور بی تاریخ است. مناطق بلوچ ها در ایران، افغانستان و پاکستان هرچند ظاهراً خاموش است ولی قرار بر آنست تا نزاع بیافریند.

و شگفت آور این که آنچه در گذشته با حیله و ریا و تمهید و توطئه، فشار، زور و جبر یا تقلب و نیرنگ بر سرزمین های مستعمره تحمیل شده بود، امروز مشروع و حق غاصبان شمرده می شود و این همه را قوانین و نظامات حقوقی بین المللی ای ممکن می سازد که سه چهار قرن پیش با عین همین حیله ها و تمهیدات به وسیلۀ اجداد غاصبان طرح و مرعی الاجرا شده است.

اگر ما افغان ها از حقایقی که هروز با سرعتی باور نکردنی آشکار می شوند خبر نداریم و یا آنقدر در بازی های بچگانه مصروف هستیم که حقایق بزرگان را نمی بینیم، حرفی جداست، ولی اگر بخواهیم تحقیق کنیم و بدانیم چرا در عرصۀ بیش از سه قرن ملت نشدیم، اگر می خواهیم بدانیم چرا هیچ مشکلی از مشکلات اساسی ما با «پادشاه گردشی» های بی شمارحل نگردید، اگر بخواهیم بدانیم چرا ما در افغانستان با مشکل شوونیزم مواجه هستیم و اگر می خواهیم بدانیم چرا هزاره ها را امیر عبدالرحمن قتل عام نمود، آنها را به پاکستان و ایران کوچاند و سرزمین شان را به ساکنانی جدید داد و زنان و اطفال شان را کنیز و غلام ساخت و سالها از ساکنان اصلی وطن مانند کافران حربی باج و خراج گرفت و دیگران بر جای پای او قدم نهادند و  خانوادۀ نادری و هر رژیم دست نشانده ای می خواهد با ماجرای کوچی و همسایه جنگی آن ها را ضعیف سازد و اکنون صحبت از فباله های آنان در کوهسار باب می شود؛ اگر می خواهید بدانید چرا عبدالرحمن علاوه بر هزاره ها، که زخم اصلی بادار پروری او را متحمل شدند، بر اقوام معیین پشتون، تاجک، ازبک و ترکمن نیز ستم های فراوان روا داشت و آنان را سرکوب و ضعیف نمود، اگر می خواهید بدانید چرا روس ها مجبور شدند در افغانستان لشکر پیاده کنند و چه چیز آنان را به افغانستان کشاند ، اگر می خواهید بدانید چرا در افغانستان مسایلی مثل زبان و مذهب و ناقل و ساکن داریم، و مهمتر از همه اگر می خواهید بدانید چرا طالبان هر روز قویتر می شوند و پاکستان هر روز زیر بار ملامت جهان «آزاد» فرو تر می رود و اگر می خواهید بدانید چرا در پاکستان ایجنسی های آزاد و بی قانون وجود دارد که همه بدبختی های جهان ظاهراً از آنجا سرچشمه می گیرد  و اگر بالاخره می خواهید بدانید چرا اخیراً لحن کرزی تعرضی شده و به پاکستان اولتیماتوم می دهد و بعید نیست جنگ تمام عیاری در بگیرد که پاکستان و بسیاری کشور های دیگر در چشم به هم زدنی مثل کشور های اروپای شرقی چون آب خوردن تجزیه شوند؛ لطفاً از کوفتن به سر و کلۀ یکدیگر و نمایش بدماش و بچۀ فلم دادن دست بردارید، برای نجات انسان مظلوم افغانستان، پاکستان و ایران، و ملل بد نصیب عرب، که از آش نفت نچشیدند ولی از دود آن کور شدند، به جای جستجوی دشمن از میان برداران خویش، او را از بیرون و از پشت هفت کوه سیاه و هفت دریا بیابید. مسئول بدبختی های هر روزه در این حوزه، نه کار دولت پاکستان است؛ که آن حمیت و جنسیت را ندارد، نه کار پشتونها و طالبان و تروریست هاست، این کار کار کسانی است که بن لادن و ملا عمر را که سوار خر در دشت می چرند نیافته اند. این کار کسانی است که حکمتیار را نتوانسته اند شکم سیر سازند. این کار کسانی است که با جنگجویان در افغانستان و پاکستان «چشم پُتکانی» دارند. این کار کسانی است که با آمدن نیروی ابر قدرتی شان در افغانستان محصول تریاک چند صد در صد افزایش یافت. این کار کسانی است که اتباع کشور دیگری را در مقامات دولتی کشور بیچاره ای منصوب می نمایند. این کار کار پشتون و هزاره و تاجک و ازبک و پاکستانی و عرب نیست. هم چنانکه امروز یهودان جفای سیاست صهیونیزم را بر گردۀ خویش تحمل می کند و پرچم اسرائیل را به آتش می کشند، شوونیزم پشتون را با دست و دماغ افراد مستقیماً اجیر خویش بر فرق تمام اقوام افغانستان، از پشتون تا سیکها و هندوان می کوبند. همین کسان نیز هزاره ای را در مرکز افغانستان دیده ندارد، زیرا وجود این قوم استثنایی با وجود اهانت و تحقیر بزرگی که از دست انگلیس به وسیلۀ نوکر حلقه بگوش استعمار امیر عبدالرحمن کشیدند، برای استعمار بارها گران تمام شده است. حتی این مزه را آنان در سی سال اخیر نیز چشیدند.

«شیشه بشکستن نباشد افتخار سنگ سخت * * * سنگ اگر مرد است جای شیشه سندان بشکند»

در بخش بعدی، به اسناد و مدارکی خواهیم پرداخت که برای ادعا های فوق ارائه خواهند شد. اسنادی که نشان خواهند داد چرا قرار است پشتونهای آن سوی سرحد با پشتون های این سو یکجا شوند. این قدم دیگری در راه ملت سازی فرانکنشتانینی خواهد بود. (یار زنده، صحبت باقی)

ساحه ای که عبدالرحمن به انگلیس فروخت به رنگ آبی در داخل خاک فعلی پاکستان نشان داده شده است