س.ح.روغ (جلریز)
پیشکش به دوستم : س.ن.ر
27.01.08
«و
چنین رفت بودا»
مرغ
درجای
هیکل
نوا گر ا ست(1):
کای وای
ازچه بی جای آن جای پای
این جای نه آن جای پار
یک پاره - جای دیگر است؛
آن شگرف
آن ابهتِ مستور
آن ناکجایِ دور
آبادان:
مکان !
زبانِ مرغ همیدانست،بودا!
بجانِ من سلیمانست، بودا !
هزارداستانِ دلبرِمن، برمنبرِ لبِ خنگ
(9)
، خنیاگر است؛
مگراو نیست؟؟
اگر
او
نیست
پس این هبوط برچه ره ست ؟؟
ازچه اینچنین بی نقط
بی صدا
واپسین سطرِ یک اسطوره ست؟؟
چرا
در منحط این صحرا
براین سَبر آرام
(2)
، خطی برکشید
به هرجا که دندانِ خطا سرکشید
چو نشنیدند به نادان ازو پاسخی
کر است گفتند
- زفربهی فراست -
فروریختند :
که آیا، مگر، تواند صدا درکشید؟
چرا
درین کورسرایِ بی لامسه ها
درین کویرسرابِ پرکوسه ها
ورای او
انبازی به چشمِ آزِ کاسه ها نبازیده اند
ورا جز در خشم زارِ خونبارِ حادثه ها
نرقصیده اند؟
چرا
کارِ دستانِ هرپای و سر کنده ها را
بنده گریِ هر آزادی ستزنده ها را
چو ارژنگِ سَنَدِ سوگند
چون گدارِ سِندِ گندهارا
به آنندراجِ این مهارا
درج و قصیده اند؟
چرا
نپسندیده اند کاین ستایشگرِ بی دشنه
نه اورنگ
نه کنعان
یوسفِ به سیما بس خراشیدهء بی پا شنه
تقدیسِ پرسش ست و
تند یسِ پرستش نه ؟
آری، آری
چرا
درین بی مقال خوابِ حال نخابیده اند
خبر از جمال برازِ جلال نتا بیده اند ؟
آری آری
چرا نه نیوشیده اند
کاندرین شرور شوره زارِ بشرپیما
شورِ بودا
اما
نه از«غارت»
نه از«وحشت»
بل
ازشکستِ هیکل ست؛
هیکل است«آن- جا»(3)
، که مرغ را رهنمای خاطر است؛
·
هراسان، نیستی بدست، روحِ دشت
ز ناپایداریِِ دیدار بودا
از هستی انسان ست یا سدارتا
پاسداریِ پدیدار،ناپیدا؟
چون برفرازشد
سپنجِ با شیدن به ما آموخت ، بودا؛
چون در گداز شد
ز رنجِ فروپاشیدنِ
ما
سوخت بودا ؛
آنک، آنک، انسان
پیکرهء افراخته اندر کران آسمان
این«ابَر»(4)
این زِما پس تر؟ زِما پیش تر؟
نبوده اگر رسته و پیراستهء جاودان
پس کیست؟ کجاییست؟ که پیوسته یک مسافراست؟؟
·
و مرغ
برگشته از نفیرِ نی نوا، به هستنش
به تخته بندِ تنش
به پیکرش ، به میهنش :
«قابلِ بارِ امانت ها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد،تا صورتِ انسان شدیم»(5)
«بالابلندِ قامت»(6)،
تنِ اندازهء جان
شدیم
مغربِ طرازِ پایان ، سازمانِ زمان شدیم
شهردارِ شهرِدل ، مشرقِ اشرا قیان شدیم
کاین دلِ بی بدیل ،ازقندیلِ نور نه از سنخِ آجر است؛
·
و مرغ:
- کاینچنین گفتار بودا-
پیکرِمن ذره ذره شعله شد
شعله اما درپی غلغله شد
تا کنند فرهنگ ازفرهنگ جدا
این نفرینه« رهزنان راه خدا»(7)
درآن شبِ یلدا
ایدر خیلِ ایداء(8)
هرزه کاران ، شبح گردان
- که نا اهل بهشتند -
آتشی برضد آتش ، بهشتند
بترسیده
نپرسیده
به شوق ساق شاب«سرخ»(9)
من، پرسه گشتند
وانگاه
گاهم نه
نگاهم نه
شعله ام درخون سرشتند؛
در زمستانِ مرزبانشهرِ باستان :
هندوکش
خالِ هندوی سمرقند و بخارا را بکشتند!
آدمی را سرسرا
سنگ خارا را، «قندِ بنگاله»(10)
بشکستند!
سرِ بودا؟؟ سرِ آذر؟؟
سرِ هر سرِ، چون سرِ پیغمبر(ص)
است؛
(11)
·
عجیبه فصلی
غریبه نسلی :
جای خالی بودا دل آزار باشد!
به ماچی؟؟
گریبان شد، گرنهان
بامیان شد، بی میان
شدن، صرف هرآشفته بازارباشد!!
به ما چی؟؟؟
زیندست که بیسری کرد دست
کس
ندانست کاین چه سربرسرِ غمگستر است؟؟
·
وان یکی کهتر
ولی هشیارتربود
دلی شوریده داشت ، دلدارتربود
یکی هشدار سرکرد:
سر بودا نشایست که بر دار برکرد !
سر بودا، ز بُست و نای و از اونای(12)
ما ست!
عشق بودا، همان عرفان مولانای ما ست!
عشق بودا ز نیروی نیروانه است
وین اهداء(13)
این نزیهت
- درین ویران ویرانه پرست -
نه ازما
نزهمه
بیگانه است !
چه ننگینه ، چه چُند ش
که آن چندین ، گفتندش :
نه !!
توازکمترانی
تو بیماری ، نه هشیاری
تونه میدانی :
یکپای نابجا برایستادهء بیستون ست ، این گدا !
قربانی سرگشادهء «هانتینگتون»(14)
ست ، این ابادا
(15)!
نه از کانِ کلده ست
که بر ارکانِ ما کلدار برکرد !
دیده باشی؟؟ خون بودا لکه دار دامنِ«نصیرِبابر»(16)است؛
·
و مرغ سراغ داد :
شعلهء بودا، اما، دورسرش پیچید
شرارش پایبستش در نوردید-
و چنین، گفتار بودا:
مبادا !
نه من از آتش
زشعله
گله دارم
من خود از آتش ،از آذر تبارم
نه من نفور از آتشِ نوبهارم:
سازِ من ز فیروزکوه
فروزگاهِ من ،
ازاین سو
ازهمین زمین دادگستر است؛
مبادا!
نه که اینان از برای من، آتش افروختند
نی !
اینان من را فروختند
فروخت گاهِ من
درآنسو
در آن چارسو
درآن «خرگاهِ خاکستر»(17)
است؛
·
ازغبارِ پردیس بودا
ترسان
یک مغاک
خوفناک
آمد پدید
وندرون آن مغاک
رقصان
بلای سایه های بس پلید
این بلا ، این سایه های لابلا ، از زهدان هاجر است؟؟؟
و من نالان
- چنین گفتار بودا -
دران کربلای سایه های سهمنا ک
«اژدهای خودی»(18)
در آتشم ریختم
در گریبان نقب بستم
از نقش خودم ، از سایه ام ، بگریختم
سایهء برین من
سهم آخرین من
ازحضور حاضر است!
·
اینک، اینک ، اما
پدرودِ بودا
بر شما بادا!
دیر شد ، اما
سفر طولانی و دلگیر شد ، اما:
گرد، گردِ این دشت، گردم من!
شِگردِ یکی برگشت، گردم من!
سیرپاییدم زی دیربدی
نسپرم دیگر سنگین سپر
به جذبهء دیبای سردی
به دستِ دلسای دلسردی
همی برنگردم،جزبه دی
برگردم:
به آن سرپناه
به آن نا پگاه
به آن لوح نبودا
به آن هرگز،
بدانجا که نبود آنجا هنوز تمکین ادا
برگردم:
برآستان سجودم
به آن نارسته مزرع نیستان جودم
من آن برگ بهارستانم
کزفرازِ شاخه ها در ریشه ها بینم
نه
که من خشکم
نه که من
فرو لغزیده بر زمینِ بی نم
آن قطره سرشکم
نی
من استارهء نستاندنی از نگارستان وجودم
نه بودا اوفتاده ست ، بی دست وپا
اینجا
بی دست و پای
پایا
پیام و پیام- بر است!
·
آری ، آری همگنان ، اینچنین رفتست بودا !
نه اهرمن ، نه یهودا
نهفته اندر نهفتست بودا !
آن عزلت نشینِ پیر
آن اسیر
پدرود ما گفتست، بودا؛
خامشی را هم توانستن ربودن
ابلیس
نیز ازین اندر شگفتست ، بودا !
ذبیح حیله های«421»(19)
سررشتهء کلافِ سر درهوای فسادِ فدا !
طعنه زد برهوت
زین « دِسلاف» بد سودای پُر بربادِ ردا!
نعره سزد سکوت
زین اِسلاف بی پروای فریادِ ناخدا !
ندا ، ندا ، ندا
که ندا ، این جبروتِ تلخ را بر دل خنجر است!
·
و چنین گفت مرغ:
که ای همپروازِ پروازان !
من را برلبا ن
جاری بسا مِ
(20)
رامِ(21)
بودا ست !
پیغامِ عشقِ ساری ،
آرامِ سامِ
(22)
بودا ست !
از پدرودِ بودا سخت اثیرم ، من
اما این من
ازگداختِ بودا ، اخیرم من !
چنین گفت و جان فرسود، مرغ
بعشق جانان ، پربگشود ، مرغ
آن پرِتاریک
درون ، اندر مغاک
وان پرِ روشن
به روزن، تابناک
پربازکرد و اینچنین بشگفت مرغ :
پدرودِ بودا ، نپنداری گفت آخر است!
پدرودِ بودا ، مرغ را بال و پر است!
·
وانهمه
همه
همه
همهمهء
کبوترِ میهمان
هم
واهمهء
بال بستنِ «همای لامکان پروا ز»(23)
،
پرپر زنانِ پرستوی مهاجر است!
·
و
بودا؟
ترک حضر کرده ست ،بودا
و
مرغ؟
آهنگ سفر کرده ست ،مرغ
و اینک
- دیگر -
نه مرغ
نه بودا
من
و
تو:
ما
برجا
تن های تنها .
اگر
گفتیم
من وتو ، ما
اسطورهء هرسطریم :
سروشِ«لبریختهء»(24)
بودا،خروشِ دلبند ما
نوای نگسیختهء مرغ ، نیوشِ رد رهنما
گفتن:
بشارتست
و سکوت:
انگا شتِ یک اشارت
سکوت، انگشتِ انگشتر است
زرتشت ز بودا ، بودا ز زرتشت سخنگستر است
سخن ورزیدن و سخن بگزیدن، ز امرِ داور(ج)
است؛(25)
وگر
نگفتیم
بجای تو، بجای من
آنک باقی همان کفریم
همان سردابهء سردِ برپا !
آن سترون
که ندانستهء لبریختن و لب بربستنِ بودا ست:
آن ، نه آبستنِ فردا ست
آن صریرِ سماجتِ با خود درجنگ
آن شریرِ بی سترسازِ شرارِ سنگ
آن
نه کس
نه بیکس
که آن، نا کس است
ونا کس بربر است !
ونا کس کافر(26)
است!!
·
پی نویس ها :
1) به نقل از شعر معروف اکادیمیسین سلیمان لایق
«غروب بامیان».
صورت کامل این بند چنین است:
«مرغی به پای هیکل بودا
نواگر است
گویی ز اندرون نهادش
پیامبر است
کین زورق سپهر
این کشتی حیات
بر موجهای غارت و وحشت شناور است»
بنابر فقد تندیس بودا، درین بند تغییر وارد کرده ام.
مواجههء مرغ و بودا که درین بند ازسرودهء س.لایق آمده،
درسرودهء حاضر، در گفتگوی مرغ و بودا بسط داده شده است ؛
ردیف « ر– است» نیز، به پیروی ازهمین بند سرودهء س.لایق ، در
سرودهء حاضر پیگیری شده است.
2) «سبر آرام»؛ سَبر، در لغت به معنای اصل و
قدیم از هر چیزی. آرام ، در لغت به معنای دندانه های
سنگی که در صحرا ، به منظور رهیابی ،
نشانی می گذاشته اند.
(دهخدا).
«سبر آرام» درینجا به معنای نشانی های قدیمی.
3) «آن- جا» به معادل
DASEIN
از مارتین هایدگر.
4) «ابَرانسان» به معادل
Übermensch
از نیچه.
5) این بیت از ابوالمعانی بیدل است.
6) به نقل از شاعر و نویسندهء توانا عزیزالله ایما
در سرودهء« شهادت بودا».
7) دارا شکوه گورگانی قشریون و بنیادگرایان را« جاهلان
و راهزنان راه خدا» می نامد.نک.داریوش شایگان
.آیین هندو و عرفان اسلامی. تهران1382.ص11.
8) ایداء در لغت به معنای بسیارشدن اشتران-
ودیگرمالها- و عاجز گردانیدن صاحب خود از محافظت و
تیمار.
دهخدا. !!!!!
9) اشاره است به نام های بت های بامیان در دورهء
اسلامی:«خنگ بت» و«سرخ بت».
10) تعبیریست از گفتهء حافظ « زین قند پارسی که به
بنگاله می رود».
11) اشاره است به آیهء شریفهء « انی بشرا مثلکم».
12) اشاره است به بارهء«بُست» درجنوبغرب افغانستان
و درهء«اونی» که دریای کابل ازان سرچشمه میگیرد.
13) اهداء درلغت به معنای آرام دادن. دهخدا.
14) منظورسامویل هانتینگتون، نظریه پرداز امریکایی
نظریهء«برخورد تمدن ها» است. مطابق به مطبوعات
فرو ریختاندن تندیس های بامیان ترتیب داده شد،
تا وجهی برای توجیه نظریهء وی قرار گیرد.
15) ابا دا در لغت به معنای خدا نیست کناد.
دهخدا.
16) منظور نصیرالله بابر پاکستانی است. وی از
طراحان اصلی نقشهءآتش بر افروزی 40 سال اخیر در
افغانستان ، و نقشهء تبدیل کردن افغانستان به
«مستعمرهء» پاکستان است. مفهوم «مستعمره» درین رابطه از
دکتورعیدالصمد حامد
است در نوشتهء «مصیبت افغانستان...». نصیرالله بابر گویا
طراح نقشهء منفجر ساختن تندیس های بودا بوده است.
17) سروده ایست با همین عنوان از استاد بزرگ واصف
باختری.
18) اشاره است به اثر معروف مرحوم سید بهاءالدین مجروح«اژدهای
خودی».
19) عدد«421» درینجا ، یک عدد ترکیبی است: 400 اشاره است به
چارسده، مسقط و پرورشگاه تروریزم اسلامیستی؛ و 21 اشاره است به
عنوان کتاب سامویل هانتینگتون« جنگ تمدن ها ، نو سازی سیاست
جهانی در قرن بیست و یک».
20) بسام در لغت به معنای لبخند. دهخدا.
21) رام در لغت پارسی به معنای خوش، منقاد،
شهر. درلغت سانسکریت نام جای، نام شاه هند، نام
خدای هندوان . در لغت عبری و کتاب مقدس
نیز ذکر است. دهخدا.
بیدل
می آورد:
«ازمعنی دعای بت و برهمن مپرس - این رام رام نیست،همان الله
الله است». دیوان چاپ کابل، ص287.
مولوی
می آورد:
« ای بسا هندو و ترک همزبان – ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان همدلی خود دیگر است – همدلی از همزبانی خوشتر است»
«هر
کسی را سیرتی بنهاده ایم- هر کسی را اصطلاحی داده ایم
هندیان را اصطلاح هند مدح - سند یان را اصطلاح سند مدح
ما برون را ننگریم و قال را - ما درون را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود - گرچه گفت و لفظ نا خاضع بود
دردرون کعبه رسم قبله نیست- چه غم ارغواص را پاچیله نیست
ملت عاشق ازهمه دینها جداست- عاشقان را ملت ومذهب خداست»
22) سام در لغت پارسی به معنای آتش؛ ملتهب . در
سانسکریت به معنای حدیث خوش. دهخدا.
23)
«همای لا مکان پرواز»از بیدل است.
24)
«لبریخته»از یدالله رویایی است . وی مینویسد «
...از سر من آنچه سر رفته، بر لب ها ریخته است...
لبریخته ها همهء آن ندیده هاییست که لب ها دیده اند...»
نک. هما سیار. ازحاشیه تا متن – دربارهء «لبریخته ها» -
، نشر باران 1996.
بیدل
،سه سده پیش، ازین چیز ها بسیارگفته است : « صدای ساغر
الفت جنون - کیفیتست اینجا
لب او تا بحرف آمد، من از خود چون سخن رفتم»
25)
اشاره است به آیهء شریفهء« فبشر عباد الذین یستمعون
القول فیتبعون احسنه. اولیک الذین هدیهم الله و اولیک هم
اولوالالباب».
26)
بربر و کافر نام دو قوم است درحاشیهء
شرق و جنوب افریقا.
کافر
یعنی کسی که در خارج از حوزهء جهان اسلام قرار دارد. در
سنت اسلامی مفهوم «کافر» به معنای غیر مسلمان
منظورمیشود، دربرابر مفهوم یونانی «بربر» به معنای
غیر یونانی .
سنایی
میگوید: « شرط کافرچیست، اندرکفر ایمان داشتن»؛
مولوی
میگوید:
« ده چراغ ار حاضر آید در مکان - هر
یکی باشد به صورت غیرآن
فرق نتوان کرد نور هر یکی - چون
به نورش روی آری بی شکی
در معانی قسمت و اعداد نیست - در
معانی تجزیه و افراد نیست »
کفر
در لغت به معنای سیاهی و تاریکی شب؛ به معنای زمین
دور دست از مردم.
در اصطلاح دینی ، مطابق به عشماوی، به معنای پوشاندن
و پنهان کردن . مطابق به دهخدا به معنای خلاف ایمان
نزد هر طایفه یی؛ از دینی به جز اسلام پیروی
کردن.
پس کفر اساسا به معنای مسلم گرفتن حوزهء دیگرادیان وپیروان
آنان است در برون از حوزهء جهان اسلام. منظور ازین
مفهوم، بیشتر یک مرزگذاری است ، تا قضاوت دربارهء
دیگر ادیان.
دین مقدس اسلام این حد را میگذارد و مرز های جهان اسلام را
برای مومنان مرز های امن و امان اعلام میکند و
هشدار میدهد که آنانی که درداخل این مرزها قرار ندارند، دچار
عقوبت بی امنی هستند،هم از نظرمادی،وهم ازنظر معنوی .همین
مفهوم درسورهء شریفهء«کافرون» بسط داده میشود وبه این
نتیجه گیری اساسی میرسد که « لکم دینکم و لی الدین».
یعنی شما را دین تان، و ما را دین ما.
پسمفهوم کفراصلا ازمبانی اصولی تساهل دینی دراسلام است.
و اما بعدا در جریان توسعهء امپراطوری اسلامی، ونیز درتمادی
انحطاط سیاسی درجهان اسلام ، که به مدل اساسی استبدادسیاسی
در جهان اسلام یعنی سلطنت ظل اللهی انجامید، مفهوم
کفر ازین زمینه اصلی مفهومی آن بیگانه شد و به
یک ابزار سر کوب در داخل و توسعه طلبی در
خارج از حوزهء اسلامی مبدل ساخته شد وتفسیر قشری از
مفهوم کفر بوجود آمد که به خشونت دینی هدایت کرد.
این بحث از همان سده های اولی اسلامی ، مناقشه یی عظیم بر
انگیخت. خاصتا از نظر رابطهء مفهوم کفر با استبداد سیاسی
نظام های ظل اللهی بحث های گسترده عنوان شد. نظام الملک
،در سیاستنامه، دین را از نظر مصلحت بقای نظام مطرح کرد
واین اصل معروف را وضع کرد که« ملک با کفر با قی میماند، و
اما با ظلم نی». نظام الملک درینجا ظلم را به معادل
استبداد مطرح میکند .ازهمین رو در تکوین بعدی سنت
اسلامی، مفهوم «جهاد» کار برد داخلی هم پیدا کرد و
برای مقابله با ظلم در داخل امپراطوری
اسلامی،عنوان شد. نک. عشماوی.ص106.
ایدیولوژی های اسلامیستی معاصر که با رغبت خاطر تفسیر خشونت
آمیز از مفهوم کفر را عنوان میکنند، با این کار خود نه تنها
دقیقا نشان میدهند که ادامهء مستقیم آن فکر استبدادی هستند که
انحطاط در جهان اسلام را باعث شده است، بلکه برای انواع
گوناگون نظریات «اسلام-هراسی»
کنونی مادهء فکر و دلیلِ مدعا فراهم می آورند و باعث شده اند
که « اسلام-هراسان» خود را در افکار عامهء جهانی بر حق نشان
بدهند .
عشماوی
ادعا های قشریون و اسلامیستها و افراطیون بنیادگرا دربارهء
تفسیر خشک اندیشانه ازمفهوم کفر و مفهوم کافر ، را با صراحت رد
میکند. نک. اسلامگرایی یا اسلام . ترجمهء امیر رضایی .
تهران1382، ص 62 به بعد.
تا جاییکه به رابطه و مقایسهء میان دین مقدس اسلام و
بودا گری بر میگردد، دین مقدس اسلام، یک دین است؛ درحالیکه
بودا گری یک دین نیست، بلکه یک مشرب است. بودا گری یک سلک است
. ازینرو به وجود آوردن یک مقابله درمیان این دو، و قرار دادن
دین مقدس اسلام در مقابل بودا گری، در واقع به معنای کوچک
ساختن و استخفاف دین مقدس اسلام است .
علامه عبدالحی حبیبی در بحث «ریشه های تاریخی فرهنگ
افغانی»/ شل مقالی، ج 8،ص 37/ می آورد که پیش از حلول دین مقدس
اسلام در سر زمین ما فرهنگهای زرتشتی و یونانی و
بودایی حضور داشته اند. حلول خود دین مقدس اسلام
،وسپس- از طریق نهضت ترجمه درسده های اولی اسلامی- ورود اندیشه
های یونانی و مسیحی و کلیمی در حوزهء ما
یک « فرهنگ چند کانونی» بوجود آورد/ نک عرفان هند
وایرانی در نخستین سده های اسلامی.محمد کریمی زنجانی اصل؛
تهران 1382 /.
دین مقدس اسلام این تنوع را منظور کرد:«کذ لک یضرب الله
الحق و الباطل فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس
فیمکث فی الارض»/الرعد- آیهء17/
ازهمین رو بود که تندیس های بودا در جریان دورهء پس از حلول
اسلام در سرزمین ما ، طی 1300 سال اخیر تحمل شده بودند.
این تنوع چند فرهنگی در سنت اسلامی دوباره سازی شد و
به تاسیس « توحید اشراقی» - معادل «توحید
استعلایی»و«توحید تنزیهی»ازهانری کاربن-
انجامید . درجریان مباحثات تند، توحید اشراقی در برابر«توحید
عددی» برجسته شد ومامون الرشید فرمانی در تایید
توحید اشراقی و رد توحید عددی صادرکرد.
در تاسیس توحید اشراقی خاصتا مشرب بودا تاثیرگذاشت.
و« توحید اشراقی » منبع اساسی تاسیس عرفان خراسانی قرار
گرفت که سیما های اصلی آن سنایی و عطار و
عبدالله انصاری و جامی و مولانا جلالالدین بلخی
هستند.
عرفان خراسانی
پس از سدهء نهم به هند مهاجرت کرد. این مهاجرتها درعرصهء
زبان به تاسیس زبان اردو انجامید. درعرصهء
موسیقی به تاسیس موسیقی کلاسیک هند و
موسیقی غزل انجامیدوموسیقی را با تصوف پیوند داد وطریقت
نقشبندی و « قوالی خوانی» بوجود آمد. درعرصهء
دینی «دین الهی» از امتزاج ادیان اسلام،
هندوگری، بوداگری ، مسیحیت بوجود آمد. مجموع
این آمیزشها بهعرصهء ادبیات منعکس شد و به تاسیس
سبک هندی انجامید که ابولمعانی بیدل نمایندهء
اصلی آن است.
این توضیحات فشرده نشان میدهند که اقدام طالبان در تخریب تندیس
های بودا نه تنها توجیه دینی ندارد ، بلکه نشان دهندهء نا فهمی
عمیق دربارهء تکوین سنت اسلامی و
خاصتا عرفان اسلامی است .
عرفان اسلامی از مفهوم کفر و کافر فراتر میرود و به مفهوم
فراگیر«انسان عشق ورز» می پیوندد:
عطار
میگوید : « نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان - که اینجا کفر
و ایمان در نگنجد»؛
مولوی
میگوید « بد نماند چون اشارت کرد دوست - کفر ایمان شد، چو
کفر از بهر اوست»؛
·
|