بیرنگ بر هیروغلیف زمان

 

او از شعر آغاز شد و به شعر منتهی گردید. وقتی که کهکشان شیری با شیرۀ آواز و غزل جاری بود، بیرنگ، کهکشان غصه وآسمان مراثی را تا دالان های مشکوک بر نعش عاشقان شعر وشعور ترنم می کرد.

با رویا های شیرین می خواست کبوتران سپیدبال آزادی را ارزن بدهد تا آزادی به خود بیاید که برباد رفته است. مرگ، حادثه ای نبود که در تلاطم سینۀ بیرنگش اتفاق بیفتد، بل اتفاقی بود که در سینۀ ساکتش آتشفشان زیستن را می افروخت. بیرنگ مرگ را ذره ذره می نوشید تا مرگیدن را از سر زمین وجد و وجدان بر دارد. مرگ بالذات از نبود آگاهی و عاطفه بر می خیزد ولی بیرنگ آن غم بزرگیست که عاطفه و آگاهی را به نحو دیگر بر هیروغلیف زمان حک کرده است.بیرنگ، زنجیرۀ تابناک واژه های محکوم نیست، بیرنگ تابناکی واژه های سرگردان است.

های، بیرنگ، مرغابیان پگاهی بر برگه های آبی کاریز ها بیادت زمزمه می ریزند تا تلالوی زلال و صداقت بیرنگی را به چراغ های نیلوفری معرفی نمایند.

های بیرنگ، آدمهای بزرگ لورکا وار می آیند و هدایت وار ناپدید می گردند؛ سلام جاودانه ات را از طریق گلهای ابریشم به گوش های فراموش شده ای گلهای تبعیدی خواهم گفت که بیرنگ هدایت وار نفس کشید و هدایت سان به ابدیت پیوست.

سروده ای از بیرنگ :

  

   تـنـد یس سنگها ( بودای سنگ )

 

ای سـنگ! ای شـکوه  مقـد س، تـــرا درود

ای بـیشـــه ی بهــشـت خــدایی ترا  ســلام

ای ســنگ! ای  تـجـسـم روح لـطـیـــف گل

در آ سـمان ســتـاره و در بیـکــران خـــــدا

ای شـاهـکار د سـت بشــر درطی قــــرون

آن ســالهـای ســبـز خــدا  یـاد شـان بـخــیر

صد  پادشـاه  ز روی  ارادت  هـمی نهـــاد

یاد آن زمانـه ایکه به وصـف تـوعـنصـری

باران  دانــه  دانـه  به نـاز و  نــوازشــــــی

یک فـــوج  ا ز کــرانه وحــشت فــرارسـید

آ مـد گــروه جاهـــل  ا وباش وبی خــــــبـر

عـمـرت به  ســر رسـیـد ایا نـقـش بـیـنظـیر

زین کارجاهــلانه شـد اسلام در شـگـفـــت

کاری که کرد لشکر جهل و جــنون جـنگ

هــرگــز کسی بچـشـم حـقـــارت تــرا ندید

ای طالـب، ای کـتــاب جـنــایت بنـــام تــو

رفت آنچه رفت برسرت ای سایه ی صبور

این کــورازکجاست خودش؟ باکدام چــــشم؟

در خــانه امـان خــدایـی  پنـــاه  بـجـــــــو

آخــر خــدای بشـکندش  د ست وپا و سـر

غــــیر از خــطاو ظـلـم شـقـاوت طمع مدار

ظـلمت گـران به  چاه  عـقـوبت فـــروفـگـن

سـوزد کسی که سـوخـتت ای معـجـز بشــر

آن  قـامت تنــاور بالـنــده  ســـر نـگــــــون

ای سـنگ! در عـزای تو من گریه سر کـنم

در ماتمی تـو گــریـه کـنــد  تابه  رسـتخـیز

از سـبزه  و ستـاره  واز ســـاحل کـبــــود

بودا به نـقـش سـنگ، در آغـوش تو غنود

هر صبـحــدم نسیم   نقـاب   تو مـی کشـود

آوای  چـنگ و بربط و نای تو می  شـنود

خـورشـید وکـوه دره شکـوه تو مـی سـتـود

آن روزها کـه قدرت وقـدرتو مـی  فــزود

درپـیشـگاه شـوکـت و جاهـت سـر سـجود

شــعـرو تـرانه وغـــزل  ناب مــی ســرود

گرد وغـبـار روز شــــبان  تـو مـی زد ود

با تــوپ وبا طــیاره  و با گــرز و باعـمود

تـنـد یـسه  را شـکسـت وبخاکش فــرونمود

در انــفــجار  آتـــش   و  در بـارگـاه  دود

بودایـی  و مـسـیحی ومـوسـایـی و هـنــــود

چـنگـیز خود نکـرد و سـکند ر نکـرده  بود

ترسـا وگـبـر و هـرمزی  و مـومن و یـهود

بـودا چه گفـته بـود؟ خود آیا چه کـرده بود؟

از جـور بـی نهـایـت و از ظـلـم بـی حــدود

ویـران   کــــــند  نــگاره و آثار  ویــاد بود

از قلـب پـرشــقاوت  و ازدیـده ی  حــــسـود

او را  که زد  به  سیـنه ی  تـو تیرش آزمود

ازخصم بـی فـراسـت و از احــمق عـنـود

ای  مـالـک  سپـیده  دم ، ای خـالـق  ودود

در کوره گاه  خـشـم  خدا، دیـر یا کـه زود

این بـخـتک حــقیر و فــرومـایه سـرفـرود

در  زیـر آســمـان  خـــدا  مـثـل  تـو  نبـود

آمـویـه و فـرات  وهـریـوا  و زنــده   رود