قسمت
دوم
یاسین بیدار
انتشار
بخش اول این نوشته با واکنش های گوناگون رو برو گردید. عده ای
از دوستان طی ای میل ها به اداره سایت های زندگی ووطن از ان
استقبال نمودندو خواهان نشر عاجل بخش دوم ان شدند. بعضی
دوستان در ایمیل های شان نوشته اند که برای چنین اصلاحات نا
وقت شده است. عده ای از دوستان بشمول جریان " آینده" آنرا طی
نامه ای نکوهش نموده اند ایشان نوشته اند"... اگر این نوشته
ها را آگاهانه انجام میدهم خیانت میکنم و اگر نا اگاهانه انجام
میدهم اشتباه میکنم..."
از
فحوای کلام طوری بر می اید مثل انکه من کدام رازی را افشا
نموده ام که آگاهانه اش خیانت و نااگاهانه اش اشتباه است.
بعضی
دوستان دیگر هم طی نشست های پالتاکی آنرا نکوهش نموده و "خیانت
به ارمانها" تلقی نموده اند.
انتظار
من بخصوص از دودسته اخیر غیر از ان بود که از ایشان شنیدم.
ایشان شاید به این مساله کمترتوجه نموده اند که مسایلی که ما
درموردش حرف میزنیم دیگر جز اطلاعات عامه بشمار می رود و این
ما هستیم که از جریانات عقب مانده ایم. این ما هستیم که
به قول معروف
اندر
خم یک کوچه ایم در حالیکه هفت کوی عشق را دیگران زیر و رو کرده
اند.
من در
گذشته نیز به عرض رسانیده ام ومیخواهم یکبار دیگر به توجه
خواننده گان گرامی برسانم که هدف من راه اندازی گفتمان
اکادیمیک در قبال مسایل اندیشوی احزاب و جریانات سیاسی کشور
بخصوص نیرو های "چپ" کنونی کشور ما ست. شایدمن نیز در جمله
دیگرراه گم کرده هائی هستم که میخواهند تجارب و اندوخته های
ناچیز و ناقابل خود را با اندوخته های ارزشمند فکری و علمی
دیگران محک بزنند و از انطریق هم خود و هم دیگر رهروان راه
مبارزه رابا نتایج لازم در روشنائی مزید قرار دهند.
برخوردهای منفی با این نظرات به کنجکاوی من افزود و مرا
واداشت تا درب گفتگو را هرچه بازتر کنم و تعداد زیاد تر را
برای بحث و کنگاش دعوت نمایم. گرچه موضوع بخش دوم نوشته کاملا
چیزدیگری است اما لازم دیدم چند پاراگراف اضافی به ادامه
نوشته قبلی بنویسم.
چنانچه در بخش اول نوشته خدمت دوستان عزیز عرض نمودم از پخش
مانیفست اینک دقیقا یکصد شصت سال میگذرد. در این مدت, دنیا
بخصوص جهان سر مایه کاملا دگرگون شده است. حال وقتی میخواهیم
طرحها و اندیشه های ان سالها را در منصه اجرا قرار دهیم باید
انرا یکبار دیگربا د قت مورد مطالعه قرار دهیم و ببینیم که
کدام نکات ان در شرایط دگرگون شده کنونی قابل تطبیق می باشد.
وقتی
مانیفست را تحریر مینمودند, چنانچه نویسنده گان ان خود
نیزاذعان نموده اند, جامعه آلمان بدو اردوگاه بزرگ یعنی
پرولتاریا و بورژوازی منقسم شده بود. نظام سر مایه داری ساده
بود و شیوه تولید پیچیده گی امروز را نداشت برای مارکس دشوار
نبود که ارزش اضافی و یا استثمار را محاسبه کند. محاسبه سر
مایه بورژوا , مقدار کار کارگر و در نتیجه عاید بدست امده هم
برای کارفرما و هم برای کار گر به محاسبه پیچیده ضرورت نداشت
اما امروز محاسبه ارزش اضافی و استثمار در بسی موارد حتی نا
ممکن است. مثلا امروز ثروتمند ترین مرد روی زمین یعنی آقای بل
گیت مالک مایکروسافت که ثروتش سر به صد ملیارد دلار میزند و
این سر مایه را به یمن استعداد خود بدست اورده است وبه کمک
همین استعداد در پیشاپیش بزرگترین انقلابی قرار گرفته است که
بشریت تا حال دیده است. کی میتواند بگوید که دراین تراکم
سرمایه چه کسی استثمارشده ودر کجا استثمارشده است؟ او با کار
خود در سراسر دنیا هزاران ملیونر و صد ها ملیارد دلار تولید
نموده است. این را با مارکسیزم چگونه میتوانیم محاسبه نمائیم؟
از این
که بگذریم مالکین وبلاگ های یاهو وگوگل در فاصله یکنیم دهه پس
از آزاد شدن انترنت سر مایه های بیش ازده ملیارد دلار اندوخته
اند. بهمین ترتیب هنر مندان سینما ها , بازیگران فوتبال و دیگر
سپورت ها , هنر مندان رقص و آواز که همه شان ملیونر ها و حتی
ملیاردر ها هستند چی کسی را استثمار نموده اند. عاید 5 ساله
دیوید بیکام بازیکن فوتبال بر تانوی در تیم گالاکسی لاس انجلس
250 ملیون دلار تخمین شده است. اوفقط توپ را با پای خود می
زند. اینها را با مارکسیزم چگونه میتوان محاسبه نمود. اینها در
کجای نظام سر مایه قرار دارند؟ کی ها را استثمار نموده اند؟
ارزش اضافی را در این موارد چگونه محاسبه کنیم؟
از
اینها که بگذریم. در طی پنجاه سال اخیر نظام سر مایه با
استفاده از تکنولوژی پیشرفته و افزایش بی سابقه در تولید
کالاهای مصرفی توانسته است چنان " وفور نعمات مادی" بوجود
بیاوردکه نیاز های اولیه جوامع سر مایه داری را مرفوع نماید.
نان, لباس, مسکن, کار, تحصیل و حتی پول برای تفریح در دسترس
فرد فرد مردم در تمام این کشورها قرار داده میشود. این انکشاف
سبب شده است که طبقه پائین (پرولتاریا ) تقریبا از بین برود
واگر هم وجود داشته باشد طبقه نیست. اگر غلط نکرده باشم صرف
طبقه متوسط و بالا باقی مانده است.
این
حالت را در نظام کمونستی در بر قراری کمونیزم وعده میدادند.
یعنی زمانیکه قرار بود دولت از بین برود و تکنولوژی پیشرفته در
خدمت بشر قرار بگیرد و از انطریق "وفور نعمات مادی" بوجود
بیاید. حالا حرف بر سر این است که با مارکسیزم چگونه میتوان
این همه تغیرات را محاسبه نمود. حالا گورکن نظام سر
مایه در اروپا کی است.؟وتطبیق مارکسیزم دراینده چگونه خواهد
شد؟ طرح این سوال ها را نباید خیانت تلقی نمائیم.
بزرگترین خطای نظام سوسیالیستی دیروز که سبب انهدام ان شد این
بود که هر منتقد خود را بنام خائین یا سر بریدند و یا مانند
داکتر سخاروف به سایبریا تبعید کردند وبرای بقای خود به هزاران
سر گلوله اتمی تکیه زدند. اما وقتی نظام از بین رفت حتی یک
مرمی هم فیر نشد. در حالیکه برای بقای نظام نه به هزاران سر
گلوله اتمی بلکه به گوش فرا دادن به انتقادات ضرورت بود. امروز
باید از این تجارب گرانبها بهره بگیریم.
انتظارما از بزرگان دیروزی مان این بود که باوقوف و دسترسی
کامل و کافی که به گوشه گوشه زوایای زندگی دیروز بخصوص گوشه
های دور مانده از انظار داشتند و بینش و تجربه کافی که
ماشالله در وجود خود گرد اورده اند میتوانستند هم دیروز را نقد
دقیق نمایند وراه گشای فردای ما نیز شوند. اما طوریکه دیده شد
در اثار و نوشته های شان بر خلاف توقع , بر رسی عمیق از دیروز
کمتر بچشم میخورد. بر رسی هائی هم اگر هست سیاسی و شخصی است.
در مورد چشم انداز اینده هیچ نظری ارائه ننموده اند. هر کدام
سعی به ان نموده است تا به گفته سعدی شیرازی " گلیم خویش بدر
میبرد زموج" و هیج کدام به فکر "رهانیدن غریق " نیست.
بنابر
ان سعی نمودیم دیده ها و شنیده های خود مان را سر هم بندی و
درحد عقل قاصر مان نتیجه گیری نمائیم. بالاخره حر کت را
نمیتوان متوقف ساخت. توقف مرگ است. به این آرزو که بتوانیم
نظریات بهتروعلمی تربشنویم با سیاه مشق های اصلاح ناشده خود
وارد عرصه شدیم.
دوکتور حسن اخلاق , فیلسوف جوان وطن ما, درکتاب ازمولانا تا
نیچه مینویسد " ما بیش از صد سال است که بجای طرح صحیح پرسش
و شناخت درست مساله , دنبال پاسخ رفته ایم و تفاوت نمی کرده
است که چه کسی با چه شرایط و صلاحیتهائی در صد د حل کدام مساله
بر اید"
تصادمات سیاسی و ایدیولوژیک میان گروه ها واحزاب سیاسی وطن ما
, در سی سال گذشته , که هموار کننده راه برای اشغال سه مرتبه
ای کشورتوسط اجانب گردید, که متاسفانه هنوز ادامه دارد, و در
نتیجه امروز کشور دربد ترین حالت بی سرنوشتی قرار گرفته است,
همه رابه بازنگری واداشته است. اماهیچ سازمان و هیچ شخصیت
سیاسی ما حاضر نیست خود را بخاطر اشتباهاتیکه مرتکب شده اند
انتقادنمایند. همه خود را حق بجانب فکر میکنند. و این بخاطری
است که در کشور ما رسم طوری بوده است که ما هر کدام همیشه خود
و موضع فکر و اندیشه خود را حقیقت مطلق پنداشته ایم. و به
دیگران کمتر وقعی قایل شده ایم.
وضع
وحال وطن ما به بیماری می ماند که با قطرات خون و سیروم زنده
است. نسج اجتماعی ان پاره پاره شده است. زیر بنای اقتصادی ان
از بین رفته و حاکمیت ملی و استقلال ملی آن بشکل سمبولیک توسط
افغانها تمثیل میشود. یعنی دار و ندار ما از دست رفته است. و
هنوز که هنوز است در افق نزدیک صلح و اعاده حاکمیت ملی و
استقلال ملی ما بچشم نمی خورد.
چنانچه درگذشته نیز خد مت خواننده گان گرامی بعرض رسانیده ام
ما نیاز جدی به به اصطلاح نظامی ها به محاکمه وضع داریم. یعنی
اوضاع کشور را افزون بر پس منظر سی ساله باید درچارچوب اوضاع
کنونی نیز مطالعه کنیم. ببینیم کجا بودیم و امروز کجا هستیم.
چی بودیم وامروز چی هستیم. چی میخواهیم و چی میتوانیم. مساله
اساسی سرنوشت افغانستان است و این را باید در ابعاد ملی,
منطقوی و جهانی مورد بر رسی قرار دهیم.
معضلات
منطقوی
معضلات
بجامانده از دوران جنگ سرد و حتی قبل از ان از دوران استعمار
که امپراطوری بر تانیه در منطقه حاکم بود کشور های منطقه برای
مدت بیش از 60 سال در حالت تشنج قرار داشته اند. مشکلات خط
دیورند مابین افغانستان و پاکستان . معضل کشمیر میان هند و
پاکستان. و این حقیقت که افغانستان تا سی سال قبل یک حکومت
سنتی قومی داشت و برای ما بعد ان کدام مقرره و یا قانون وجود
نداشت. اینکه اقوام و ملیت های کشور درنظام سیاسی ما چگونه سهم
بگیرندتا حال معلوم نیست. وامروز تمام این معضلات را امپراطوری
دیگری باید مطابق ذوق و منافع خود حل و فصل نماید.موقعیت
جغرافیائی افغانستان چنانچه در بخش اول نیز یاد اوری نموده ام
بزرگترین معضله ما در طی سه صد سال اخیر بوده است.
زمامداران پاکستانی هنوز با مفکوره موجودیت یک افغانستان
آزاد, آباد و مستقل آشتی ننموده اند. آنها بقای پاکستان را در
نارامی هند و الحاق افغانستان به پاکستان می بینند. آنها به
این باور اند که در ستراتیژی هند, پاکستان باید از بین برده
شود. زمامداران پاکستان حضور و نفوذ هند در افغانستان رابشکل
مبالغه آمیزآن مطرح میکنند. تا جائیکه از ظواهر پیداست
زمامداران پاکستان تا قبل از مداخله نظامی شوروی در افغانستان
خواهان تثبیت و برسمیت شناختن خط دیورند توسط افغانها بودند
اما پس از آن به چیزی کمتر از کانفدریشن با پاکستان راضی نمی
شوند.
زمامداران پاکستان بخصوص پرویز مشرف ( نظامی ها) خود را
پیوسته مدافع منافع پشتونها در افغانستان اعلان میکرد. و
پیوسته مساله اکثریت و اقلیت در میان ملیت های وطن ما رامطرح
مینمایند و اختلافات زبانی را دامن میزنند. این موضعگیری ها
پیام روشن دارد.
تلاش
های قبلی زمامداران پاکستان در وجود گروه های بنیاد گرای
مذهبی بخصوص طالب ها برای اشغال کامل افغانستان بجائی نرسید.
امروز با توسل به سیاست های کهنه تحمیل و ادامه جنگ بالای
افغانستان به یازده ولایت جنوبی و شرقی ما چشم دوخته اند.
مداخله از جانب ایران که بیشتر شکل مذهبی و فر هنگی دارد به
شکل گسترده کماکان ادامه دارد. طرح حوزه مشترک فرهنگی (فارسی
زبانان) که شامل ایران , افغانستان و تاجکستان میشود, آنطوریکه
ادعا میشود یک بر نامه صرفا فر هنگی زبانی نیست بلکه اهداف
معین ستراتیزیکی را دنبال میکند. این بر نامه بیشتر پاسخی است
در برابر بر نامه شرق میانه بزرگ که از جانب امریکا پیش کشیده
شده است.
آنچه
بیشتر مایه اندیشه است ریزرف هائی است که این دو کشور همسایه
در طی سه دهه در افغانستان برای خود دست و پا نموده اند. این
ریزرف ها را هم میتوان دروجود احزاب و ساز مانها ئی دید که که
در همین دو کشور تاسیس و با پول این دو کشورتا حال فعالیت
مینمایند و عملا و علنا درموضع دفاع ازمواضع انکشورها قرار
دارند.فزون بر ان تخمه گذاری های شان در میان مردم عوام نیز
فراوان است که با این امکانات گسترده میتوانند برای سالها
حکومات افغانستان را بی ثبات و جلو تطبیق بر نامه ها را
بگیرند.
گره
دیگری که بالای این گره ها انداخته میشود طرح شرق میانه بزرگ
از جانب امریکاست.
بر
نامه شرق میانه بزرگ به گفته زبگنیو برژنسکی در کتاب " شطرنج
بزرگ" و کتاب "چانس دوم"
شامل
25 کشور و 400 ملیون نفوس میشود. که از کریمیا در بحیره سیاه
و بخش های از جنوب روسیه گرفته تا ایالت سینکیانگ چین در شرق.
در جنوب تا بحر هند . در سمت غرب تا بحیره احمر وبطرف شمال تا
مدیترانه شرقی را در بر میگیرد . به گفته برژنسکی این
کشور ها از لحاظ اتنیکی و مذهبی نا متجانس اند وعملاهیچکدام
شان دارای ثبات سیاسی نمی باشند. این منطقه بزرگ که در داخل
خود در نتیجه نفرت های قومی و مذهبی پارچه پارچه اند در حلقه
ای از همسایه های نیرومند و رقیب هم قرار گرفته اند که احتمالا
به میدان جنگ های شدید مذهبی و اتنیکی مبدل خواهند شد. چنین
اوضاعی باعث ان میشود که در راه جذب دولت های تازه تشکیل شده
آسیای میانه درجامعه بین المللی دشواری هائی ایجاد شود. افزون
بر ان میتواند تاثیرات منفی برحضور برتر امریکا در تامین
امنیت منطقه خلیج وارد نماید.
بهر حال, اوضاع نارام این منطقه بزرگ ایالات متحده امریکاو
جامعه بین اللمللی را با چالشی رو برو خواهند نمود که بحران
سالهای اخیر یوگوسلاویای سابق را تحت الشعاع قرار خواهد داد.
بخش
دیگر این معضله چالشی است که بنیاد گرائی مذهبی به اهمیت
امریکا در منطقه متوجه خواهد نمود."
در
این منطقه حل معضله کردستان , معضله شرق میانه(
فلسطین-اسرائیل), حل و فصل معضله افغانستان, حل و فصل معضله
کشمیر, تبت, چیچین..وغیره شامل میباشد.برژنسکی این منطقه را
بالکان یوروایسیا( بالکان اروپا-آسیا) نام گذاری نموده است و
راه حلی هم که پیشنهاد میکند همانا بالکانایزیشن است.
بالکانایزیشن بمعنی قطعه قطعه کردن و کوچک سازی کشورهای بزرگ
است. یعنی تجزیه و تقسیم کشور های بزرگ به کشور های کوچکتر که
اداره و رهبری ان به اسانی صورت گرفته بتواند. همانطوری که از
یوگوسلاویای سابق 6 کشور جداگانه ساختند و هر کدام را بخود
وصل نمودند.
در
جمله 25 کشور که در بالا گفته شد بی ثبات ترین و آسیب پذیر
ترین آن افغانستان و منطقه جنوب و جنوب غرب اسیا ست. تداوم جنگ
, حضور خیلی ها گسترده نظامی , اقتصادی و سیاسی بنیاد گرائی
اسلامی در سطوح مختلف و تشدید کشش های قومی , کشت , تولید و
قاچاق مواد مخدره که عواید سر شارآن میتواند بر نامه های جنگ
طلبانه وبی ثبات کننده را برای سالهای سال به پیش
ببرد.....وغیره. ما آسیب پذیر ترین کشور هستیم. از ان که
بگذریم حضور گسترده نظامی, اقتصادی سیاسی و فرهنگی ایالات
متحده امریکا و عمیق شدن ریشه های آن در جامعه مامایه خطر جدی
است.
بسیار
جالب است که آگهی های استخدام برای سی آی ای از طریق تلویزیون
آریانا خیلی ها به راحتی و روز ده ها بار صورت میگیرد.برای
مردم فقیر و در مانده که حاضر اند بخاطر بدست اوردن لقمه نان
برای خانواده های شان به عملیات انتحاری برای القاعده و طالب
ها تن بدهند , پذیرفتن عضویت در سی آی ای خیلی ها افتخار آمیز
خواهد بود. و این چیزی است که نتایج آن یک دهه بعد بمشاهده
خواهد رسید. آنوقت سر نوشت کشور های منطقه نیزروشن خواهد شد.
بنابران افغانستان برای مدت های طولانی نمیتواند ثبات و
استقلال سیاسی گذشته خود را باز یابد. حتی شاید برای همیشه.
جنگ, ظاهرا ختم خواهد شد اما حکومات و حاکمان دست نگر امریکا
و وابسته به کشور های همسایه برای مدت های طولانی سیاست
افغانستان را تحت شعاع و اثر خود قرار خواهند داد. ناپلیون
زمانی گفته بود " سیاست کشور ها را جغرافیه ان تعین میکند."
گلوبالیزم
با
سقوط اتحاد شوروی جهان وارد مرحله ای شده است که در ان ایالات
متحده امریکا بحیث نیرو مند ترین کشور از لحاظ اقتصادی , سیاسی
, تکنولوژیکی و فر هنگی در پیشاپیش تمام ملتها قرارگرفته است.
یعنی رهبر جهان یا گلوب شده است.
گلوبالیزم معنی رهبری جهان از مرکز واحد را افاده میکند.
گلوبالیزم در واقع پهن شدن و جهانی شدن سلطه بلا شرط
امپراطوری جدیدی بنام ایالات متحده امریکا ست. امپراطوری
هائیکه در طی دو هزارسال بر گوشه وکنار جهان حکم رانده اند
بزور شمشیر قلمرو خود را توسعه داده اند و بزور شمشیر از
انسانهای برده شده و از منابع مفت شان بهره میگرفتند.
امپراطوری ایالات متحده امریکا یگانه امپراطوری است که به گفته
برژنسکی " نه بزور شمشیر بلکه بزور اقتصاد,
سیاست,تکنولوژی(فن آوری) و فر هنگ خود میخواهدبر مردم دنیا
چیره شود."
اینکه
امریکا چگونه بر جهان مسلط خواهد شد ,با زور شمشیر و یا با
زور اقتصاد و فرهنگ, قابل بحث است. اما طوریکه از ظواهر
پیداست و از بوق وکرنای که دربقدرت رسیدن باراک اوبا ما بکار
گرفته شد برمی اید که یک دولت مافوق دیگر دولت ها ( سوپر دولت)
در حال جابجا شدن است.
البته
چالش های معینی از جانب روسیه و یا چین واتحاد مشترک شان
(پیمان شانگهای) در برابر ایالات متحده امریکا مطرح خواهد شد.
اما از انجائیکه این کشورها پشرفت های سالهای اخیر شان مدیون
فن آوری های امریکاست, در موقعیتی قرار ندارند که بتوانند
معضله جدی برای امریکا خلق نمایند.
به این
سبب ایالات متحده امریکا بصورت طبعی در راس جهان (گلوب) قرار
میگیرد. وبرای انکه این دنیای بزرگ را مطابق ذوق خود اداره
نماید جغرافیه انرا دستکاری خواهد کرد. شلاق گلوبالیزم ملت
هارادر حالت دفاعی قرارخواهد داد.
آنچه
در لحظه کنونی در برابر افغانها قرار دارد چند معضله اساسی
است : 1) تشکیل ملت واحد و تشکیل دولت ملی 2) بر پائی حکومت
قانون 3) حفظ دموکراسی 4)تامین عدالت اجتماعی5)مهار کردن
بنیاد گرائی .
1)
تشکیل دولت ملی
در
چنین حالات ملت ها معمولا در غلاف نشنلیزم خود فرو می روند و
حصار محکمی از ارزش های ملی در اطراف خود بنا میکنند. موریس
دوورژه در کتابیکه در بخش اول این نوشته یاد اور شدیم در این
مورد می نویسد " ملت هنگامی نقش اساسی در تضاد های سیاسی
بازی میکند که موجودیت ان به خطر افتیده باشد. این وضع در زمان
جنگ و یا در صورت احتمال جنگ مصداق می یابد. این وضع همچنین در
کشور هائیکه استقلال ملی خود رابدست می اورند و یا انرا جدیدا
بدست اورده اند نیز صدق میکند. در این فرضیه اخیر ملی گرائی
معنی انقلابی خود را باز می یابد. در این شرایط استثنائی ,
توافق عمومی موجب معلق گذاشتن تضاد های داخلی و گسترش نوعی
تضاد با سایر ملل به موجب فرایندی که برای همه گروه های
اجتماعی مشترک است میشود . هر اجتماعی در برابر دشمنی که بر او
ستم و یا اورا تهدید میکند طبعا بسوی تحکیم همگانی و تقویت
پرخاشگری خارجی خود پیش میرود".
آنچه
میتواند برای نجات افغانستان ممد واقع شود خلق یک رنسانس ملی,
یک نهضت انقلابی فکری است : یعنی یک جوشش نوونیرومند ملی که
تمام ملیت ها و اقوام کشور را در بر بگیرد.درغیران این خطر
وجود دارد که حتی افغانستانی باقی نخواهد ماند. بیم آن میرود
که این تلاش های سیاسی به فردا نخواهند رسید. مساله برسر
دمیدن روح تازه در کالبد سرد شده مردم افغانستان و آوردن
ریفورم در طرزدید و تفکر مردم بخصوص روشنفکران ماست.
امروز
وقت ان رسیده تا همه دست بدست هم داده چنین جریانی را راه
اندازی نمائیم. هدف ان استکه مردم اقفانستان در مقیاس جغرافیه
واحد باید به این حقیقت تن بدهند که همه باشنده های این
جغرافیه دارای سر نوشت واحد اند و اینکه یکی بدون دیگری نا
مکمل است ویکی بدون دیگری تراژیدی خواهد بود. شاید هرکدام دید
جداگانه ای را بیان نمایند امازما ن ان فرا رسیده است که برای
خلق امید واحد و هویت واحد دست بدست هم بدهیم. حرف بر سر نجات
کشور از بحران است .وقتی خدای نا خواسته افغانستان از روی اتلس
حذف شود دیگر هیچ ایدیولوژی ما را نجات داده نخواهد توانست.
تا
جائیکه اسناد در دست است در کشور ما از دوران مشروطه خواهان
تاحال ناسیونالیزم به دو شکل مطرح گردیده است. اول طرح هائیکه
در آغاز قرن بیستم در نوشته های محمود طرزی در سراج الاخبار
انعکاس یافت که در ان ناسیونالیزم د روجود ملیت پشتون مطرح
وخلاصه میشد و تمام جغرافیه کشور را در بر نمی گرفت .آنچه
امروز مطمع نظر ماست ملت افغان به مفهوم سراسری ان است که از
ارتفاغات پامیر تا همواری های بکوا, از کوه با با تا کوه
هندوکش, از کوه شمشاد تا کوه تیربند ترکستان, از مزار سخی تا
خوست و سته کانداو , از هرات تا میمنه از شرق تا غرب و از شمال
تا جنوب کشور را در بر میگیرد. هدف حفظ ودفاع از واحد
جغرافیائی بنام افغانستان است که ما از اجداد مان بمیراث گرفته
ایم و دین وطنپرستانه ماست که آنرا دست نخورده به آینده گان
بسپاریم.
2)بر
پائی حکومت قانون در نوشته های گذشته توجه خواننده گان
را به این نکته جلب نموده ام که افغانستان دارد وارد مرحله رشد
بورژوازی یا سر مایه داری میشود. قانونیت, مصونیت و دموکراسی
پایه های اساسی یا تکیه گاه های اصلی این نظام را می سازند که
بدون ان نظام سرمایه بوجود امده نمی تواند.
هیچ
سرمایه دار نمی تواند در یک جامعه بی قانون ولاقید سرمایه
گذاری نماید. سر مایه دار فقط در پناه قانون میتواند پول خود
را سر مایه گذاری کند. از جانب دیگر فقط در تطبیق قانون است که
میتوان از منافع اقشار و طبقات زحمتکش و پائینی جامعه دفاع
نمود. به گفته موریس دوورژه این همان سکه دورویه و یا تجسم دو
چهره ژانوس در دولت است . " تصویر ژانوس , خدای دو چهره ای
مظهر حقیقت دولت است. زیرا ژرفترین واقعیات را بیان میکند.
دولت و به صورت گسترده تر قدرت سازمان یافته در جامعه, همیشه و
در همه جا, در عین حال که ابزار تسلط بر خی طبقات بر طبقات
دیگر است....... وسیله ای هم است برای تامین نوعی نظم اجتماعی
و نوعی همگونگی افراد در اجتماع, در جهت مصلحت عام."
3)
حفظ دموکراسی از دموکراسی نیز باید به تمام قوت
دفاع نمود. نباید اجازه داد که این دست اورد مردم به هیچ قیمتی
صدمه ببیند. آزادی اندیشه و بیان بزرگترین دست اورد مردم است.
4)
مهار بنیاد گرائی حالا وقتی به عقب نگاه میکنیم و
تجارب سه دهه سپری شده را از نظر میگذرانیم در می یابیم که
مقابله با بنیاد گرائی مذهبی ازمو ضع
مارکسیزم تلاش بی حاصل است. بنیادگرائی را نمیتوان با
چنین ایده ها مهار نمود و یا حتی با ان به مبارزه برخاست. هدف
از مبارزه با بنیادگرائی دشمنی با دین نیست. بلکه درگام نخست
دفاع از دست اورد های دموکراتیک منجمله آزادی زن و ازادی های
اندیشه و بیان وغیره و دموکراسی در مجموع است که بنیادگرائی
انرا میخواهد خفه کند. وقتی یک خبر نگار را بجرم تکثیر نوشته
ایکه انهم توسط کس دیگری صورت گرفته به اعدام محکوم نمایند و
یا خبر نگار دیگری را بجرم چاپ قران به اشدمجازات یعنی اعدام
محکوم نمایند در چنین حالت دموکراسی پای گرفته نمی تواند.
افزون بر ان که بر گشت عام و تام بنیاد گرائی بقدرت را نیز
نمیتوان از نظر دور انداخت.
موثر
ترین و ازموده ترین وسیله ایکه میتوان در این زمینه مورد
استفاده قرار داد سیکولاریزم است. سیکولاریزم
بمعنی جدائی دین از دولت و یا غیر ایدیولوژیک کردن دولت است.
بمعنی نفی دین و یا مقابله با ان نیست به گفته دوست عزیز من
فرید سیاوش"
سـکولارسیم خروج دین از متن زندگی و واقعیت زندگی نبوده، بلکه
ورود واقعیت زندگی دردین است"
بزرگترین تجربه دوران جنگ سرد این است که حکومت ها بخصوص سیا
ست خارجی باید غیر ایدیولوزیک شود. ایدیولوزی ها دوستان
ودشمنان از قبل تعین شده دارند. در حالیکه ملت ها دوستان و
دشمنان دایمی ندارند فقط منافع دایمی دارند. ایدیولوژی ها برای
کشور ها دوستان دایمی و دشمنان دایمی می سازند و این بر خلاف
اندیشه های زیست با همی است.
5)
تامین عدالت اجتماعی سیاست بازار ازاد در کشوریکه
بنیاد صنعتی ندارد و بنیاد زراعتی ان هم خیلی ها ضعیف است باعث
میشود که سر مایه از حد تجارت فراتر رفته نتواند. در چنین
حالتی فقط دولت است که میتواند خود را به اقشار و لایه های
پائینی جامعه برساند. طرح های اقتصادی مطالعه عمیقتر و
اختصاصیتر نیاز دارد. حضور دولت در تطبیق و کنترول بر نامه
بازار ازاد , تعین اولویت ها و تدوین یک خط دقیق بر ناموی
دارای اهمیت اساسی و بنیادی است.
قسمت
اول
مقدمه
اخیرا شاهد نوعی تحرک در میان حلقات "چپ" افغانی بوده ایم.
در این ارتباط پیشرفت و گشایش مزید درراه همسوئی و وحدت میان
حزب متحد ملی افغانستان و نهضت فراگیرمیهنی برای دموکراسی رخ
دادکه مایه خرسندی حلقات ترقی پسند کشور گردید.
کمی آنطرف تر, نشست ها میان حلقه چپ مارکسیستی "آینده"و بعضی
حلقات دیگر صورت پذیرفته و یک فراخوان نیز برای همبستگی با
ایشان پخش شده است.
در این راستا همچنان تلاش دیگری تحت عنوان " اعاده حزب
دموکراتیک خلق افغانستان" راه افتیده است که خبرآنرا در سایت
ها خواندیم.
در همین استقامت ازمدتی به اینسو عده ای هم از روی " خیر
اندیشی" کمیسیونی را از چهره ها و شخصیت های مستقل و متفاوت
بدون مشوره و اطلاع ایشان خود سرانه تعین و لست طولانی آنرا
در سایت ها به نشر سپرده اند و هدف آنرا تجلیل از سالروز تولد
مرحوم ببرک کارمل رئیس جمهورسابق افغانستان و منشی اول ح د خ ا
اعلام نموده اند.
بهر
حال, نقطه عطف درتلاش های چند مورد اخیر که از نام "چپ افغانی"
و ظاهرا بخاطر "چپ افغانی" صورت گرفته است و یا صورت"میگیرد"
این است که همه در طرح ها و نوشته های شان, افغانستان سی سال
قبل را در نظر دارند و تجربه سه دهه سپری شده در آن از نظر
افتیده است. در این ارتباط در اسناد گروه مارکسیستی "آینده"
بخصوص در نوشته ای تحت عنوان " نکاتی چند پیرامون
وحدت,ائتلافها, اتحاد ها..." آمده است.
"باز
مانده های چپ دیروزی به چند دسته تقسیم شده اند . یکی سازمانها
وگروههای مترقی که در شمار نهضت آینده افغانستان به حیث ممثل
سیاسی اندیشه ای آرمانها و خواستهای زحمتکشان افغانستان قرار
دارد و در خط تداوم اماجهای آغازین جنبش چپ انقلابی کشور و به
ویژه آرمانهای آغازین حزب دموکراتیک خلق افغانستان گام بر
میدارد. و دیگرگروهایکه به منافع خلق افغانستان پشت پا زده اند
و مصروف معامله گریهای سیاسی برای رهیابی به حاکمیت اند و
هستند تعداد انبوهی از مبارزاندیروز که راه خود را تا هنوز
انتخاب نکرده اند و درانتظار بسر میبرند."
در
این نوشته همچنان امده است " ارزیابی ما ازمسیر رویداد ها
و جریانهای اجتماعی براین پایه علمی استوار است که جامعه ما یک
جامعه طبقاتی است و الزامااحزاب, ساز مانها, نیروها و گرایشهای
گوناگون متنوع و متضاد در جامعه وجود دارد که هر کدام بخشی از
نیرو های اجتماعی را نمایندگی میکند به همین لحاظ مبارزه علیه
ارتجاع , استبداد, ستم, بیعدالتی , استثمار, استعمار و سایر
مظالم اجتماعی....."
برگشت به آغاز گاه های جنبش چپ کنونی افغانستان که هنوز طنین
صدای شمشیر نبرد دیروز آن گوش ها را می آزارد و غبار ناشی ازآن
نبرد هنوزدر هواست قبل از انکه پاسخی باشد به سوالی، ده ها
سوال لا جواب دیگر را خلق میکند. جنبش چپ دیروزی ما در واقع
50 سال قبل وارد عرصه مبارزه شد وپس از 14 سال حکومت ساقط و
متلاشی گردید. امروز وقتی بدون در نظر داشت تجارب گرانبهای
تیوریک و عملی از عمر 50 ساله, بخصوص دوران حاکمیت آن, یکبار
دیگر به آن روی می آوریم بنظر من جفای بس بزرگی بحال خود و
بخصوص بحال نسل های فردای کشور روامیداریم که آگاهانه و شاید
هم از روی بی خبری در این راه گام خواهند گذاشت.
چنانچه در نوشته های قبلی نیز به توجه خواننده گان گرامی
رسانیده ام تمایل من همیشه این بوده است تا در مورد تدوین یک
الترناتیف معقول ومنطقی که بتواند جاگزین" چپ" دیروز شود باید
با راه اندازی کار های علمی و تحقیقاتی و نه تبلیغاتی به تبادل
نظر بپردازیم, وبا استد لال منطقی موانعی را که فرا راه همسوئی
و هم صف شدن نیرو های "چپ" و "دموکرات" قرار دارد تشخیص و
سپس آنرا رفع نمائیم. و ببینیم که راستی دلیل به حاشیه کشیدن
نیروی چپ وطن ما در چی نهفته است. در نوشته فوق جریان آینده
دراین ارتباط امده است. " .....در کنار سایر عوامل نا پختگی
سیاسی , نبود یک ریز ساختار منسجم معتقد به جهان بینی علمی
دوران ما در درون بزرگ ساختار حزب وطن, مهاجرت ناگزیری
کادر های دست اول جنبش وموضعگیری غیر اصولی عده از رهبران دست
اول حزب وطن ( حزب دموکراتیک خلق افغانستان) زمینه های عینی به
حاشیه ماندن چپ افغانی اند."
گرچه نمیدانم هدف نویسنده چه است زیرا با تشکیل حزب وطن
ازآماجگاه های اولی حزب د خ ا عملا فاصله گرفته شد, اینقدر
میتوانم بگویم که دشواری اصلی ما در واقع نبود درک واقعبینانه
ما از دیروز و امروز است.
در این راستا قبلا نیز طرح هائی را به توجه خواننده گان
گرامی رسانیده ام.فکر میکنم وقت آن فرا رسیده است تا یکی دیگر
از مسایل اساسی کلیدی وگرهی جنبش چپ در کشور های عقب مانده
منجمله افغانستان را که درتحت فضای پس از جنگ جهانی دوم و با
الهام از جنبش های چپ کمونستی جهانی راه اندازی شده بود مورد
مطالعه قرار دهیم و ببینیم که چرا انرژی هزاران انسان
ترقیخواه و وطنپرست در سراسر جهان ضایع گردید.خونهای فراوان
ریخته شد اما متاسفانه همه بجای آب به سراب رسیدند.
جریانات
"چپ" دیروزی که به اصطلاح انوقت به آن احزاب"طراز نوین"
میگفتتند احزاب و جریانات ترقیخواه و وطنپرستی بودند که فکر
میکردند با بهره گیری از مارکسیزم-لیننیزم که در انوقت جاذبه
روشنفکرانه ایجادنموده بودمیتوانند برای نجات مردم شان از فقر
و بد بختی استفاده نمایند.
برخورد
طبقاتی با پدیده های سیاسی و اجتماعی در واقع بیان جنبه
مارکسیستی ایده های شان بود و اصل قرار دادن این فرضیه که
امپیریالیزم آخرین مرحله رشد سر مایه داری است و پس از ان
بصورت طبیعی جایش را سوسیالیزم میگیرد , جنبه لیننیستی(
سوویتیستی) نظریات شانرا بیان مینمود.
درک ازطبقات اجتماعی و تضاد های سیاسی بمثابه محصول نابرابری
های اجتماعی و جبری بودن وطبیعی بودن مبارزه طبقاتی توسط
دانشمندان مختلف پیش از قرن نزدهم مطرح و مورد بحث قرار داده
شده بود, اما فور مول بندی آن بشکل امروزی بواسطه مارکس و
انگلس صورت گرفت و در کار مشترک شان " مانیفست کمونست" در سال
1848 بحیث یک سند تاریخی پیش کشیده شد که تا امروزجریانات چپی
از ان بحیث تکیه گاه فکری استفاده مینمایند.
در
پیشگفتار چاپ آلمانی مانیفست که بقلم فریدریک انگلس برشته
تحریردرامده است چنین میخوانیم" با انکه " مانیفست" اثر
مشترک ماست, ولی خویشتن را موظف میدانم متذکر شوم که آن اصل
اساسی که هسته اصلی کتاب را تشکیل میدهد به مارکس تعلق دارد.
آن
اصل این است: در هر یک از اعصار تاریخ شیوه مسلط تولید و
مبادله اقتصادی و ان نظام اجتماعی که ناگزیر از این شیوه ناشی
میگردد زیر بنای است که بر روی ان تاریخ سیاسی ان عصر و تاریخ
تکامل فکری آن بنا شده و تنها بوسیله آن زیربنا میتوان این
تاریخ را توجیه نمود و بنا بر این سراسرتاریخ بشریت ( از زمان
تجزیه شدن جامعه طایفه ای اولیه که زمین در ان مالکیت اشتراکی
بود) تاریخ مبارزه طبقاتی و پیکار بین طبقات استثمارگر و
استثمار زده, طبقات حاکم و محکوم بوده است. تاریخ این مبارزه
طبقاتی, ضمن تکامل خود اکنون به مرحله ای رسیده است که در ان
طبقه استثمار زده و محکوم یعنی پرولتاریا نمیتواند از سلطه
طبقه استثمارگر و حاکم , یعنی بورژوازی رهائی یابد مگر انکه در
عین حال و برای همیشه جامعه را از هر گونه استثمار و ستم
وتقسیمات طبقاتی و مبارزه طبقاتی نجات بخشد."
درهمین پیشگفتارهمچنان امده است " .. ولی دوران ما, یعنی
دوران بورژوازی, دارای خصلت مشخصه است که تضاد طبقاتی را ساده
کرده است. سراسر جامعه بیش از پیش به دو اردوگاه بزرگ و متخاصم
, به دو طبقه بزرگ که مستقیما در برابر یکدیگر ایستاده اند
منقسم می شود, بورژوازی و پرولتاریا"
نسخه مارکس برای نجات پرولتاریا از استثمار توسل به انقلاب
پرولتری, سر نگونی نظام بورژوازی و بر پائی دیکتاتوری
پرولتاریاست که راه را بسوی سوسیالیزم و آخرالامر بسوی کمونیزم
بازنماید.
از گفته های بالا چند مساله اساسی استنباط می شود :
-
اینکه عامل اصلی تعارضات سیاسی و عامل اثر گذار بر سیاست در
سراسر تاریخ همانا مبارزه طبقاتی است.
-
اینکه وسیله رسیدن به هدف یعنی تامین عدالت اجتماعی سر نگونی
طبقه حاکم و بر پا داشتن دیکتاتوری پرولتاریاست.
-
اینکه روبنای سیاسی انعکاسی از زیر بنای تولیدی است که باتغییر
زیر بنا دستخوش تغییر میشود.
-
اینکه مبارزه طبقاتی به انقلاب منجر میشودوهمراه با ان جامعه
به مرحله متکامل تری گام میگذارد.... وغیره.
طبقات
و مبارزه طبقاتی
چنانچه
گفته شد وقتی مانیفست را تدوین میکردند کشور المان به سرحد رشد
بورژوازی گام گذاشته بود و کشور بدو اردوگاه مشخص بورژوازی و
پرولتاریا منقسم شده بود و روشنفکران نقش تنویر کننده, بسیج
کننده و متشکل کننده پرولتاریا را بازی مینمودند. اما یک قرن
و اندی بعد وقتی مساله تطبیق این تیوری در کشور های عقب مانده
ای که هنوز به سطح رشد بورژوازی نرسیده اند وحد و مرز طبقه و
یا طبقات روشن و معلوم نیست , مطرح گردید, دشواری های فراوان
تیوریکی و پراتیکی را همراه داشت. و این دشواری قبل از همه
ازاین حقیقت ناشی میشد که در هیچ کجای مانیفست گفته نشده که
شخصی ویا اشخاصی میتوانند مبارزه طبقه کارگر(پرولتاریا) را در
نبود(غیاب)طبقه کارگر به شکل نیابتی بر ضد بورژوازی که وجود
خارجی ندارد به پیش ببرند. و یا از نام زحمتکشان که بمشکل
میتوان انرا طبقه خواند مبارزه متشکل را برعلیه طبقه فوقانی که
نه تعریف و نه حدود ان معلوم است راه اندازی نمایند.
پنجاه
سال قبل مبارزه دموکراتیک خلق باهمین ابهام آغاز یافت, و از
همان ابتدا مساله تعین و تشخیص طبقه تحت ستم که قرار بود
پرولتاریا باشد و یا زحمتکشان که حدود ان وسیعتراست اختلاف نظر
جدی بروزنمود.
در
جریان مبارزه قبل و بعد از تصرف قدرت تا امروز تجربه نشان داد
که آنچه واقعا به سیاست و سیاستگذاری های کشورما اثر عمیق
داشته و دارد دین اسلام, مسایل قومی, موقعیت جغرافیائی کشور و
همچشمی های بین المللی بوده است نه تضاد های طبقاتی به مفهوم
مارکسیستی ان. به گفته بعضی نویسنده ها ما نفرین جغرافیه
بوده ایم.
تاریخ 300 سال اخیر کشور ما ( افغانستان معاصر) تاریخ جنگ
هاست. امااین جنگ ها یا لشکر کشی ها به کشور های دیگر بوده است
و یا میان نخبگان اقوام, شهزاده ها, خان ها.... که تضاد های
طبقاتی به معنی خاص در میان شان یاوجود نداشت و یا بسیار کم
بود.
موریس
دوورژه جامعه شناس معروف فرانسوی با دید انتقادی از نظریات
مارکس در کتاب معروف خود " اصول علم سیاست" مینویسد. "
تجزیه و تحلیل مارکسیستی از دودیدگاه انتقاد پذیر است. یکی
اینکه نقش مبارزه طبقات در تشکیل تضاد های سیاسی به صورت
اغراق امیزی ارزش گذاری شده. دگر انکه از طبقات اجتماعی تعریفی
داده شده که بی اندازه محدود کننده است. البته در همه ادوار,
عناصر شکل دهنده مبارزه طبقاتی یافت میشود ولی اساسی بودن , بر
تر بودن و قطعی بودن مبارزه طبقات گاهی محل ایراد است "
از نظر دورژه
انچه در سراسر تاریخ بشر به سیاست ها و سیاست گذاری ها اثر
داشته است بر خورد طبقات به مفهوم مارکسیستی ان خیلی ها به
ندرت بنظر میرسد اما مسایل دیگری از قبیل, عناصر زیستی, روانی,
افزایش جمعیت, موقعیت جغرافیائی,عناصر اجتماعی- اقتصادی
وفرهنگی بمراتب بر جسته تر می باشد.
روشن است که پیش از قرن نزدهم توده های مردم در بیشتر مواقع
بیرون از دایره سیاست و فعالیت های سیاسی قرار داشتند.
استثمار میشدند اما نه وسایل ذهنی درک استثمارخود و تصور امکان
رهائی خود را داشتند و نه وسایل مادی مبارزه با آنرا. مبارزات
سیاسی در میان گروهی محدود از نخبگان جریان داشت که اختلاف
طبقاتی آنها بسیار اندک بود. دسته های رقیبی که برای بدست
اوردن قدرت جدال میکنند لزوما بر پایه طبقات مبتنی نیستند.
رقابتها میان ملیتهای مختلف یا میان خاندانهای سلطنتی,
تعارضهای مسلکی یا مذهبی, زد وخورد های میان طوایف و رقابتهای
شخصی از مبارزه طبقات مهمتر اند. این گونه کشمکشها به مبارزه
طبقاتی بستگی بسیار کمی دارند.
دیکتاتوری
پرولتاریا
بهمین
ترتیب مساله دیکتاتوری پرولتاریا پیوسته مورد انتقاد بوده
است. سوسیال دموکراتها و احزاب لبرال اروپا در قرن نزده هم با
تکیه بر ارجحیت پارلمانتاریزم و توسل به اصول دموکراسی استدلال
مینمودند که دموکراسی بورژوازی خود دست آوردمهم بشراست چه
ضرورت است که آنرا با دیکتاتوری تعویض کنیم. میتوانیم خواست
های اصلاحی و عدالت پسندانه را از طریق مبارزات مسالمت امیز و
دموکراتیک بدست اوریم.
در
قرن بیستم بخصوص بعد از جنگ جهانی دوم که بخشی از احزاب
کمونستی اروپای غربی تحت نام "کمونیزم اروپائی-
یوروکمونیزم" و عده ای هم بنام "سبزها" با ارایش
جدید از لحاظ بر نامه وارد عرصه شدند. این احزاب با انتقاد
شدید ازاتحاد شوروی ازآن فاصله گرفتند. در جمله انتقادات شان
یکی هم مساله دیکتاتوری پرولتاریا است که انرایکبار دیگر از
ریشه رد نمودند.
کمونیزم اروپائی اساسا روی دو پایه استوار بود:
1- تن
دادن به تغیرات فاحشی که طی یک قرن پس از انتشار مانیفست در
اروپا رخ داده بود. در این تغیرات میتوان از تعمیق , گسترش و
نهادینه شدن مزید دموکراسی, بوجود امدن جریانات و نهاد های غیر
طبقاتی چون فیمینیزم, همجنس گرائی وغیره نام برد.
2-
واکنش به کمو نیزم اورتودوکس اتحاد شوروی و جریانات داخل
انکشور اعم از سر کوب دگر اندیشان , رکود اقتصادی
توتالیتاریزم وغیره. آنچه پروسه شکل گیری کمونیزم اروپائی را
تسریع نمود حوادث سال 1968چکوسلواکیا بود که بنام "بهار
پراگ" یاد میشود.
سانتیاگو کاریلو رهبر سابق حزب کمونست هسپانیا درکتاب
مشهورخود بنام " یورو کمونیزم ودولت" می نویسد که با تمرین
دموکراسی برای دو قرن, امروز حتی حرف دیکتاتوری را هم کسی
دراروپا گفته نمیتواند. به این ترتیب نظریه بردیکتاتوری
پرولتاریا بمثابه نوعی دولت طبقه کارگرکه توسط مارکس مطرح
گردیده بود در اروپای غربی اصلا مورد توجه قرار نگرفت.
اما
با تاسف با اشاعه تیوری دیکتاتوری پرولتاریا , و تاکید روی ان
بحیث یک اصل زرین مارکسیستی, در مرحله پس از جنگ جهانی دوم ,
در بسی کشور های مثل افغانستان , کمپوچیا وغیره در عدم حضور
طبقه بمفهوم دقیق کلمه و در نبود ریشه در میان مردم ,
دیکتاتوری های فردی خون آشام مثل حفیظ الله امین , پالپوت
وغیره روی صحنه ظهور نمودند که به نحوی جاگزین رژیم های ملی
ودموکرات این کشور ها شده بودند . این دیکتاتورها ظاهرا با
تکیه برمارکسیزم بحیث سند برائت, دود از دمار مردم خود کشیدند,
وصدمات فراوان مادی و معنوی, جبران ناپذیر, به مردم و کشور خود
واردنمودند.
بهمین ترتیب مارکس به این باور است که زیر بنای تولیدی تعین
کننده روبنای سیاسی است. اما مواردی پیش امده است که تطبیق
این تیوری را به دشواری مواجه می سازد.
در
دهه 1930 قرن گذشته درحالیکه زیربنای تولیدی اروپا سر مایه
داری بود دیده شد که درزیر فشار نیرو های چپ که رژیم های اروپا
و امریکای شمالی را مورد تهدید قرار میداد تنها در آلمان نظام
سیاسی به فاشیزم گرائید.در حالیکه زیر بنای تولیدی ان کماکان
مثل گذشته باقی ماند.
بهمین
ترتیب رو بنای سیاسی (رژیم) که در دوران ستالین در شوروی
رویکار آمد و صدمه جبران ناپذیر به سوسیالیزم واردنمود در حالی
بود که زیر بنای تولیدی کشوربا رژیم ماقبل و ما بعد آن فرقی
نداشت. رژیم ستالین (ستالینیزم) با رژیم ماقبل خود ( حکومت
لینن) و رژیم مابعد خود (حکومت خروسچف) فرق کلی داشت در حالیکه
در زیر بنای تولیدی آن هیچ تغیری رو نما نگردیده بود.
هم
در آلمان هم در شوروی مسئولیت این دوران را بدوش انحطاط شخصیت(
کیش شخصیت) رهبران آنوقت, هتلر و ستالین می اندازند.
موریس دوورژه درکتابی که در فوق نام برده شد نقش " وضع روانی"
شخصیت ها را در سیاستگذاری موثر میداند. وی به این باور است که
عقده های روانی در بسا حالات راه خود را بسوی اقتصاد, سیاست ,
هنر وغیره باز مینمایدو میتواند درسیاست و سیاستگذاری ها اثر
گذار باشد. وی طور مثال می نویسد که سزار, ناپلیون,
هتلر,ستالین, موسولینی وفرانکو آدم های قد کوتاه بودند.
مثال
دیگر از این دست انقلاب ایران است که در ان در زیر بنای تولیدی
کشورتغیر رو نما نگردید اما رو بنا دستخوش تغیرانقلابی شد. در
این انقلاب مسایل ارزشی مطرح گردید. روحانیون واقشار متوسط
وپائینی جامعه بیشتر از فشارسیاسی رژیم شاهی به ستوه امده
بودند. در این انقلاب مسایل اقتصادی ومناسبات تولیدی مورد توجه
قرار نگرفت. آنچه مایه تحریک و تشویق مردم به قیام گردید
نزدیکی و وابستگی رژیم به امریکا و اشاعه لجام گسیخته فر هنگ
غربی بود که مردم انرا مخالف سنن, عنعنات و ارزش های دینی و
اجتماعی خود تلقی مینمودند. همین انگیزه ها سبب روی اوردن مردم
به انقلاب شد , و نظامیکه در نتیجه انقلاب روی کار امد به آن
"نظام ارزشی" نام گذاشتند . این نظام نوعی نظام ناسیونالیستی
است که در زیر چتر مذهب شیعه عمل می نماید. در حالیکه زیربنای
تولیدی کماکان دست نخورده باقی است. این انقلاب را نمیتوان با
سنجه ها ومعیار های مارکسیستی اندازه گیری نمود.
باید
به توجه خواننده گان محترم برسانم که هدف من ازاین نوشته کشیدن
خط بطلان بالای مارکسیزم نیست. چنین ادعائی وجود ندارد. باید
اذعان نمایم که مارکسیزم فی نفسه غلط نیست. بسیاری مسایل در
همان دورانیکه مارکس زندگی میکرد قابل تطبیق بود و شاید هم
دراینده زمینه تطبیق بعضی تیوری ها فراهم شود. هدف من مبارزه
علیه درک و بر خورد دگم با مارکسیزم است. باید راه ها, وسایل و
شیوه های درست تطبیق آنرا جستجو نمود و مهمترازهمه انرا با سنن
, عنعنات, باور های مردم عیار و از هاضمه فکری شان عبور داد.
بالاخره هدف نهائی انسان زحمتکش و زندگی پویای اوست.
در
مورد لیننیزم و مفکوره امپیریالیزم بمثابه بالاترین مرحله سر
مایه داری در نوشته ای تحت عنوان "حزب متحد ملی افغانستان و
سازمانهای مماثل" , از نشرات سایت انترنتی مهر, به تفصیل
نوشته ام که تکرار انرادر اینجا لازم نمی بینم. فقط همین قدر
میگویم که عدم صحت این تیوری در عمل به اثبات رسید.
نتیجه
حالا
وقتی به گذشته نگاه میکنیم بیاد می اوریم که 7 ثور در تحت یک
فضای مشکوک رخ داد. تغییر سیاسی در حالی بوقوع پیوست که جنگ
قبلا آغازشده بود. جنگی که اساس آنرا سه عنصر عمده تشکیل
میداد. دین اسلام , برنامه های نظامی پاکستان و اهداف جنگ سرد.
همین جنگ است که تا حال بشکل دیگر و نام دیگر ادامه دارد و این
جنگ را نمیتوانیم جنگ طبقاتی بنامیم.
حاکمیت انقلابی در واقع جنگ را تشدید نمود. اول بر نامه های
اصلاحی آن یعنی اصلاحات ارضی و مبارزه با بیسوادی با واکنش رو
حانیون رو برو گردید و بخصوص اصلاحات ارضی که شیوه استملاک
زمین را در آن غیراسلامی تشخیص وعلیه آن اعلان جهاد نمودند.
و این در واقع تصادم مارکسیزم با دین بود که تجربه ای است
گرانبها.
افزون بر ان وارد آمدن تغییر در موضع گیری های دولت جدید به
نفع کشور های سوسیالیستی و در راس اتحاد شوروی, بریدن از غرب (
کشور های امپیر یالیستی) و اعلان جنگ علیه آن با شعار مرگ بر
امپیر یالیزم که باور به آن از حد شعار بمراتب فراتر میرفت چون
خصلت بر ناموی داشت.
اینهمه, موقف افغانستان را بحیث یک کشور غیرمنسلک تضعیف و
سیاست خارجی ان را نا متوازن می ساخت. به این سبب درمحراق توجه
جهان غرب قرار گرفت وهمه باهر آنچه در اختیار داشتند برای سر
نگونی ان بکار گرفتند. بعد ها حضور نظامی شوروی حکم پاشیدن
روغن روی آتش را داشت.این تجربه گرانبهای دیگر است که یک کشور
فقیر و محتاج نمیتواند ونباید پای خود رادر یک جنگ بزرگ بین
المللی داخل نماید.
مساله بسیار با اهمیت دیگر این است که دیروز هرچه در این
ارتباط مطرح میگردید یک ضریب بسیار نیرو مند در کنار خود داشت
و آن اتحاد شوروی بود, که تطبیق ابن بر نامه ها را ضمانت
میکرد. امروز اتحاد شوروی دیگر وجود ندارد. چه کسی و چگونه
خواهد توانست بر نامه های مارکسیستی رادر کشور جنگ زده و
محتاجی مثل افغانستان تطبیق نماید.؟
دیروز، احزاب بفکر انقلاب بودند. یعنی تصرف قدرت با قیام مردم(
به استثنای یکی دومورد مثل چین, کوبا وغیره دیگردر همه جا
کودتا ها رابحیث انقلاب پذیرفتند) و سپس تطبیق بر نامه های
اصلاحی؛ امروز، احزاب فقط در داخل نظام میتوانندفعالیت کنند و
نه بر ضدان. کسی (حد اقل برای آینده قابل پیش بینی) حق ملغی
کردن قانون اساسی را ندارد.
دیروزبنیاد گرائی اسلامی قوت و ساحه مانور و فعالیت امروز را
نداشت و احزاب با اندیشه های چپ مارکسیستی توانستند دست به
فعالیت بزنند و تا سر حد تصرف قدرت پبش بروند اما امروز یک حزب
با بر نامه مارکسیستی حتی از فضای افغانستان هم گذشته نخواهد
توانست. و....
امروز وقتی از راه اندازی جنبش فراگیر ترقیخواه حرف میزنیم و
آغاز کار مانرا با آغازگاه های جنبش چپ دیروز گره می زنیم در
واقع خود را فریب میدهیم. ما حق نداریم از روی این همه تجارب
گرانبها که به قیمت خون هزاران انسان بیگناه بدست آمده است بی
تفاوت بگذریم.
باید
بخاطر بسپاریم که امروز بصورت قطع دیروزنیست. ما از
دیروزعملا خیلی ها فاصله گرفته ایم. امروز بکلی آغاز نو است.
وابسته ساختن جریانات سیاسی امروز به خاستگاه های فکری دیروز
ویا به شخصیت های دیروز بمعنی نفی و از بین بردن آن است. ما
اگرطرز دید خود ودیدگاه های جریانات سیاسی مربوطه خود را
نونسازیم، محکوم به از بین رفتن هستیم.
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
آنقدر بشکست که هیچ باقی نماند
ادامه دارد
|