این سان درخشان میروی  

 

ای شهرعشق ای نســـترن  آیینه پاشان  میروی

درنیمه شب با زمزمه این سان درخشان میروی

اینگونه کـــــــردی ُمبتلا  ای آتش ِ بــی انتـــــها

بعد از حضور پُر جَلا  انگشت به دندان میروی

با قهـــقه ها کشتی مــرا با غصه ها  آراســـــتی

با دست ِشمــع با پای گـُل  تا زیر باران میروی

هرگـز نمی خواهی لبت  زنجـــیر ِ  لبخندم شود

با بوسه هــای مختصر مست و چراغان میروی

یکشب اگر در گـــوش تو  افسانه گــون آوا  کنم

پسـتان کبود با خنده هـا   گیســو پریشان میروی

یک روز اگر آتشــــکده  پاســبان خود را بنگرد

صـد روز دیگــر با شعـف  آشـفته پنهان میروی

هـر شب اگـــر دوتا غـــزل  آویزۀ گـــوشت کنم

عُـریان تر ازلیلـی ترین  تاچشمه ساران میروی

چشمان تو اشرافه گون  دستـهای مستـت  نیشکر

اندیشـه را آتـش کشــان   تا نو بهــــاران میروی

ای شعله وش از یک حریق آتشفشان ها ساختی

از گریه لبخـــند بافـتی  با غصه  خندان میروی

 

اسفندیار

دسمبر 2008