سه تئوری

مدلهاي تئوريك در جامعه شناسي سياسي

قسمت اول

نويسنده: تد  گوارتزل

مترجم: ك. ك

این نوشتار سه تئوری را در جامعه شناسی سیاسی مقایسه می کند:

 تئوری طبقه اجتماعی، تئوری نخبگان و تئوری پلورالیسم(تکثرگرایی)

 

تحلیل طبقه اجتماعی نخستین تلاش برای توضیح و تشریح زندگی سیاسی در چارچوب متغیرهای جامعه شناختی بوده است. از اینرو، منطقی است که ابتدا این مدل مورد بررسی قرار گیرد. این امر واقعاً درست است، زیرا دو مدل دیگر در مقابل مدل طبقه اجتماعی تا حدودی پیشرفته تر تلقی می گردند. کارل مارکس، نخستین تئوری پرداز مهم اجتماعی بود که تلاش و کار خود را عمدتاً بر اساس مدل طبقه استوار نمود. هرچند که بسیاری از عقاید و نظرات وی را می توان در نوشته های اخیر یافت.

این فرمول مارکسیستی از تحلیل طبقه است که نفوذ زیادی در جامعه شناسی سیاسی داشته و اینجا با آن سروکار داریم. کارل مارکس تنها به جامعه شناسی محدود نبود؛ در واقع بسیاری از کارهای وی بر روی درک تمامی دوره های تاریخ بشر متمرکز بوده است. از زمانی که وی به این نتیجه رسید که پویایی اساسی تاریخ را می توان در زندگی اقتصادی یافت لذا جامعترین کار وی در خصوص اقتصاد بوده است. اما هدف نهایی مارکس توسعه یک تئوری از تغییر اجتماعی بود و مدل تغییر اجتماعی، اساس همه کارهای وی بوده است. ما کار خود را با خلاصه کردن این تئوری که در پی می آید و به تلخیص معروف مارکس که خود در معرفی کارهای خود انجام داده نزدیک است، آغاز می کنیم.

مارکس استدلال کرده است که انسانها مستقل از اراده خود وارد روابط اجتماعی می شوند و اعتقادات و رفتارهایشان عمدتا توسط شرایط اجتماعی که خودشان آنها را پیدا می کنند، تعیین می شوند. مهمترین این شرایط همانهایی هستند که به طور مستقیم با تولید اقتصادی مرتبط بوده و این روابط تمایل به تعیین سایر جنبه های اعتقادات و رفتارهای اجتماعی دارند. تنها در یک جامعه بسیار ثروتمند و از نظر تکنولوژیکی پیشرفته، زن و مرد می توانند آزاد باشند. شرایط اقتصادی که روابط اجتماعی انسانها را تعیین می کند از هر دوره نسبت به دوره بعد متفاوت است. با این وجود، در تمام دوران تاریخ گذشته (به جز قبایل ماقبل تاریخ) یک دودستگی و جدایی میان ستمدیدگان و ستمگران وجود داشته است. در حالیکه ستمگران بهتر سازمان یافته و کارآمدتر شدند، سیستم اقتصادی را برای استثمار بیشتر تغییر دادند.آنها باید این کار را انجام می دادند. به گونه ای دیگر، آنها خودشان به وسیله افراد دیگری که این کار را انجام دادند، ویران شدند. این افزایش کارآمدی استثمار منبع پیشرفت است. این امر سبب افزایش تولید ثروت و بازدهی و تولید اقتصادی و پیشرفت مالی در علم و فرهنگ خواهد شد. با این وجود، یک جنبه منفی نیز وجود دارد. به دلیل اینکه سازمانهای غیر اقتصادی جامعه برای ایجاد تغییر سریع جهت هماهنگی در شرایط اقتصادی جدید ناکام مانده اند تنشهای اجتماعی افزایش می یابد.

طبقاتی مانند فئودالها یا خرده بازرگانان یا صنعتگران که از نظر اقتصادی مفید نیستند به منظور دفاع از موضع مرفه خود با پیشرفت مبارزه می کنند. وقتی این تنشهای اجتماعی به اندازه کافی بحرانی گردد دوره ای از انقلاب اجتماعی رخ خواهد داد و جامعه به شکل بسیار جدید تغییر خواهد کرد. در این راستا، انتقال و گذار از جامعه فئودالی به جامعه سرمایه داری در فرانسه با انقلاب 1789 شکل گرفت. مارکس انتظار داشت که وقتی شرایط اقتصادی به اندازه کافی پیشرفت کرد یک دوره مشابه انقلابی وجود خواهد داشت و جوامع سرمایه داری به جوامع سوسیالیستی تبدیل خواهد شد.

تئوری مارکسیستی تفاوتهای اساسی با تئوریهای جامعه شناسی – مانند کارکردگرایی – دارد و برآن است نظم اجتماعی می تواند خودکفا باشد و بی نظمی می تواند نامطلوب و غیر معمول باشد.

تئوری مارکسیستی انتظار تنش و درگیری و تغییر به عنوان ضرورت برای پیشرفت بشر دارد. به ویژه نزاع میان طبقات اجتماعی از سوی مارکسیستها به عنوان منبع اساسی تحول اجتماعی تلقی می گردد. مارکس زندگی سیاسی را به عنوان انعکاسی از جدال طبقاتی می نگریست. وقتی که وی جدال سیاسی را تحلیل کرد هر یک از احزاب شرکت کننده و رهبران را به عنوان نمایندگان طبقات اجتماعی تلقی و رفتار آنان را به عنوان نتیجه منافع طبقاتی آنان توصیف کرد. در شکل اساسی خود، تئوری مارکسیستی مانند بسیاری از دکترینهای مذهبی، صراحت و اصالت خود را دارد. این تئوری می تواند به آسانی توسط مردمی که دانشمندان علوم اجتماعی نیستند درک شود. در واقع، مارکس، و دوست وی یعنی فریدریش انگلس مانیفست کمونیست را دقیقا برای رساندن آن به کارگران کارخانه ها نوشتند.این صراحت و وضوح اغلب از سوی دانشگاهیانی که نگران دشواریها و ظرافتهای جهان هستند و نسبت به تئوری که به نظر می رسد به خاطر «آسان گیری» مقصر شناخته می شود مورد استفاده واقع شده است. مارکس از بابت اعتراض های این دانشگاهیان نگران نبود. در واقع او احساس می کرد علاقه و تمایل آنان به جزئیات فخرفروشانه، اغلب به حقایق اساسی نامعلوم درباره جامعه کمک می کند. در حالیکه تفسیر و روایت مردمی از مارکسیست ممکن است آن را برای برخی از مردم که به دنبال پاسخ ساده به مجموعه ای از مشکلات هستند خوشایند سازد اما خود مارکس کاملا قادر بود به انجام تحلیل های خردمندانه از جزئیات شرایط دشواری که احساس می کرد این مسائل به دنبال آن می آیند، بپردازد. در واقع، بسیاری از نکاتی که بعدها منتقدان سیاسی در رد و ابطال روایت «مارکسیست عوامانه» مطرح کردند در بسیاری از کارهای مارکس پیش بینی شده بود.

به طور کلی مارکسیسم اغلب به سبب تاکید بسیار زیاد بر فاکتورهای اقتصادی و عدم تشخیص روابط پیچیده جهان مورد انتقاد بود. با این وجود، این مسئله، باریک بینی و ظرافتی که مارکس در تحلیل های خود از حوادث تاریخی ویژه ارائه داده بود را تشخیص نداد. هر تئوری که درباره واقعیات کلی گویی کند آن واقعیت را باید «ساده شده» تلقی کرد.

انتقادات معنی دار فراتر از بیان ساده پیچیدگی جهان بوده و تصریح می کند که کلی گویی مطرح بوسیله تئوریهای طبقاتی ناکافی هستند. جدی ترین انتقادات بوسیله نویسندگانی که با دیدگاه مارکس همسو هستند مطرح شده است. تئوری مارکسیست در قرن نوزدهم گسترش یافت و با شرایط اجتماعی آن زمان ارتباط برقرار کرد.

از آنجایی که مارکس احساس کرد که درک ما از شرایط آینده تنها بعد از آن که ما آن شرایط را تجربه کردیم حاصل می شود سعی نمود تا از پیش بینی دقیق آینده خودداری نماید.(این پیامد مفروض اوست که شرایط مادی تعیین کننده آراء و نظرات هستند.) با این وجود، تغییرات اجتماعی از زمان مارکس به سرعت ادامه یافت و بسیاری از مشکلات امروز، با تحلیل طبقه اجتماعی از مقاومت بخشی از حامیان سیاسی آن برای تغییر و اصلاح این مدل جهت مطابقت با تغییرات اخیر صورت گرفته است.

شاید برجسته ترین تغییرات از زمان مارکس، رشد تولیدات اقتصادی کشورهای سرمایه داری توسعه یافته باشد. مارکس این افزایش تولیدات را پیش بینی کرده بود اما توانایی این سرمایه داریها را برای استفاده از این ثروت جهت خرید (حق السکوت دادن) طبقات کارگر از طریق دادن دستمزد بیشتر، کمتر از حد برآورد کرده بود. مارکس همراه با بسیاری از اقتصاددانان هم عصر خود، تئوریهای خود را بر مدل سرمایه داری رقابتی مبتنی کرده بود و نقش شرکتهای انحصارگرا را به طور کامل برآورد نکرده بود. وی انتظار داشت که کشورهای سرمایه داری مجبور به رقابت با یکدیگر خواهند شد و در نهایت کارگران خود را در پایین ترین سطح از پرداخت دستمزد نگه خواهند داشت.

مارکس توسعه اقتصادهای کینزی و تاثیر سیاست دولتها در جهت تنظیم اقتصاد و اجتناب از بحرانها را پیش بینی نکرده بود. درک این مسئله که چرا مارکس از پیش بینی این مسائل ناکام ماند کار دشواری نیست. برای مثال، وی در آن زمان نوشت که قوانین حداکثر دستمزد وجود داشت نه قوانین حداقل دستمزد که امروز وجود دارد.

رشد طبقه متوسط پدیده دیگری است که نمی تواند به آسانی با تئوری مارکسیست کلاسیک تطابق کند. به طور کلی تئوری مارکسیستی در تطابق با طبقات متوسط یا لایه های اجتماعی ضعیف است. مارکس افول اقتصادی صنعتگران و خرده بازرگانان را که طبقه متوسط را در آغازین روزهای سرمایه داری ایجاد کرده بودند را متذکر شده بود و پیش بینی کرد هنگامی که نقش اقتصادی این گروهها تنزل یابد نقش سیاسی آنان نیز کاهش خواهد یافت. وی درک کرد که پیشرفت تکنولوژیکی که تحت تاثیر سرمایه داری ایجاد شده منجر به افزایش اختلاف و چند دستگی میان نیروهای کارگر غیر ماهر کارخانه ها و طبقه ای از سرمایه داران ثروتمند خواهد شد.تنها در معدودی از کارهای بعدی خود وی اشاره ای به تحولات جدید – رشد طبقه متوسط جدید – نمود. اعضای این طبقه هنوز بخشی از طبقه کارگر در صحنه اقتصادی هستند زیرا آنها زندگی خود را از طریق فروش نیروی کار خود می گذرانند اما سطح تحصیلات آنان به آنها اجازه می دهد تا دستمزد بیشتری را کسب و سبک زندگی میانه ای را بین طبقه کارگران یدی و طبقات بالاتر کسب نمایند.

نقش طبقات میانی در زندگی سیاسی به وسیله فاکتورهای اقتصادی به آسانی تشریح نگردید. در حالیکه اغلب چنین فرض می شد که این طبقات یک نقش میانی را بازی می کنند و به دنبال مصالحه و سازش میان طبقات بالاتر و پرولتاریا هستند اما ضرورتاً اینگونه نبوده است. تغییرات اجتماعی بیشتر ممکن است نقش طبقه متوسط را تضعیف و جایگاه آنان را با طبقات کارگر یدی بیشتر همسنگ و برابر سازد. افزایش کارگران تحصیل کرده دانشگاهی در آمریکا در بسیاری از حوزه ها یک جنبش کارگری در میان کارمندان اداری برانگیخته است. بسیاری از کارمندان اداری دریافته اند که علیرغم آموزش تخصصی که فراگرفته اند اما تنها برای بوروکراسیهای غیر شخصی و بزرگ که جایگاه اقتصادی آنان تنها می تواند بوسیله اقدامات متحد بهبود یابد، کار می کنند. با این وجود، آن الگوی طبقه کارگری که این کارمندان اداری آن را مفروض می گیرند وضعیت انقلابی نیست که مارکس به آن امیدوار بود و آن را پیش بینی کرده بود بلکه یک نزاع طبقاتی است که مرتب و قانونی شده و بخشی از سیستم اجتماعی موجود را ایجاد نموده بود.

به جای آن که این درگیریها از طریق رویارویی های عمده حل و فصل شوند، اما سازماندهی شده و به عنوان بخشی از روند عادی حوادث پذیرفته شده اند. منظور از تعامل با آنها تحولاتی است که به ثبات بیشتر نظم اجتماعی بیش از آن چیزی که گروه مسلط به آسانی اراده خود را به ضعفا تحمیل می کند، کمک می کند. درگیریها در این شیوه به عنوان آخرین راه حل نیستند اما نه این که آنها منجر به آشوبهای انقلابی نشوند. البته مارکس از احتمال وقوع درگیریها در این مسیر آگاه بود اما احساس می کرد که چنین راه حلی نمی تواند موقتی باشد. امروزه، تئوریسین های مارکسیست سنتی مانند مارکوزه، در حال دست و پنجه نرم کردن با این احتمال هستند که جوامع صنعتی پیشرفته قادر به کنترل کامل درگیریها هستند که مارکس فکر می کرد منجر به تغییر انقلاب خواهد شد. افزایش شدید نابرابری بین المللی تغییر تاریخی دیگری است که نیازمند تغییر و اصلاح تئوری مارکسیست کلاسیک است. نابرابری کنونی جهان اغلب میان کشورهاست تا میان طبقات اجتماعی در همان کشورها. در حالی که مارکس توجه زیادی به این موضوع نکرد اما بوسیله برخی نویسندگان لیبرال مانند هابسون مورد مطالعه قرار گرفت و یافته های آنان بوسیله لنین و سایرین در تئوری مارکسیست به ثبت رسید.

 نخبگان و توده ها

تئوری نخبه در جامعه شناسی سیاسی در پاسخ مستقیم به مارکسیسم مترقی بود. نخستین نظریه پردازان نخبه، محافظه کارانی بودند که نه تنها مخالف سوسیالیسم بلکه مخالف لیبرال دموکراسی آنگونه که از سوی هر جنبشی که تلاش می کرد تا به توده مردم نفوذ بزرگتری در امور سیاسی دهد، بود. آنها استدلال می کردند که نخبگان اجتناب ناپذیر و ضروری بودند و هر انقلابی که مدعی پایان دادن به نخبگان را داشت در نهایت به جایگزینی یک نخبه با دیگری می انجامید. نظریه پردازان نخبه از دو خط اساسی استدلال استفاده کردند: نخست، آنها استدلال می کردند که جنبه های مسلم ماهیت بشر، نخبگان را اجتناب ناپذیر می سازد. دوم آنکه، نخبگان برای هر سازمان اجتماعی به منظور انجام اقدامات موثر، ضروری هستند.

 ماهیت بشر و نخبگان

نظریه پردازان نخبه اغلب بر توانایی های ذاتی به عنوان منبع نخبگان تاکید می کنند. همه انسانها برابر خلق نشده اند: برخی قویتر، باهوشتر، هنرمند و غیره هستند. آنهایی که دارای توانایی های مسلمی هستند کمابیش نخبگانی مانند استاد بزرگ شطرنج، یا پیانیست یک کنسرت می شوند. البته همه توانایی ها به ثروت اقتصادی یا قدرت سیاسی منجر نمی شود. با این وجود، مردمی که اکثر این توانایی های ویژه را دارند جامعه به آنان پاداش داده و نخبه سیاسی می شوند. در برخی جوامع، داشتن استعداد و آمادگی فساد، ممکن است پیش شرط ورود به گروه نخبگان باشد. توانایی ها به طور منظم توزیع شده اند. در این راستا هیچ تفاوت روشنی میان مردمی که به جهت توانایی داده شده در راس قرار دارند و مردمی که در ذیل قرار می گیرند، نیست. ویلفردو پاره تو، که یک تئوری پرداز نخبه بوده این فرض را مطرح ساخت که توانایی ها به صورت یک منحنی آرام توزیع شده اند درست مانند توزیع ثروت.

با این وجود، او در کارهای خود پیرامون نخبگان، جوامع را به دو گروه تقسیم نمود: نخبه و توده.

این مسئله بوسیله تحلیل های وی از توانایی قابل توضیح و تفسیر نیست. مشکلات دیگری بر پایه اختلاف در توانایی ها در این تحلیل وجود دارند. اندازه گیری توانایی ها دشوار است و حتی وقتی که چند مقیاس وجود دارند، نشان دادن این که کدامیک با توانایی بیشتر باید در راس قرار گیرد، دشوار است.

تقریبا تمامی گروههای نژادی، قومی یا جنسی از جایگاه نخبگان غایب هستند. اگر کسی فرض کند که عضویت در گروه نخبه به وسیله توانایی تعیین می شود، اما فرد دیگری می تواند این موضوع را از طریق این استدلال که گروههای کنارگذاشته شده به طور ذاتی نازل و پست هستند، توضیح دهد. حتی اگر هیچ گروهی وجود نداشته باشد که کنار گذاشته نشده باشند باز هم انتقاد از نخبه برای اشاره به مواردی که افراد با صلاحیت بالا از جایگاه نخبگان کنار گذاشته شده اند، در حالیکه افراد کمتر توانا و با لیاقت با سابقه و ارتباطات اجتماعی و ضعیف جایگاه خود را حفظ کرده اند، آسان است.

بنابراین تئوری نخبگان به فاکتورهای دیگری جز توانایی ها برای توضیح ضرورت نخبگان روی آورده است. اختلافات شخصیتی می تواند برای توضیح این که چرا برخی افراد نخبه هستند و دیگران نیستند بکار رود. نظریه پردازان محافظه کار به طور کلی، تلویحی یا صریح فرض می کنند که ماهیت بشر ثابت شده و قابل تغییر نیست. این فرض آنها را قادر می سازد استدلال کنند که نهادهای اجتماعی موجود که امیدوارند آنها را حفظ نمایند به علت آن که رفتار فطری بشر را منعکس می کنند نمی توانند اصلاح شوند و بهبود یابند. این استدلال اغلب با پایه های غیر عقلانی رفتار بشری همراه است. البته متفکران رادیکال مانند مارکس برخی عناصر غیرعقلانی در رفتار بسیاری از انسانها را که از رهبران سیاسی و سیاستهایی که جزو منافع آنان نبود اما حمایت کردند را تشخیص داده بود.

اما مارکس فکر می کرد که در نهایت این غیر معقول بودن، مغلوب خواهد شد و انسانها یاد می گیرند که معقولانه رفتار نمایند.

پاره تو یک تئوری مفصل و دقیقی از رفتار اجتماعی مبتنی بر این فرض توسعه داد که بیشتر رفتارها از «مانده یا بقایا»ی غیر عقلانی عمیق درون روح انسان تعیین می شوند. این بقایا، اصول اساسی هستند که شالوده اندیشه و رفتار غیر منطقی را تشکیل می دهند. پاره تو هیچ تلاشی برای توضیح اینکه چگونه این بقایا ایجاد می شوند نکرد. زیرا وی معتقد بود که آنها با غریزه تغییر ناپذیر انسان هماهنگی و تطابق دارند. با این وجود، پاره تو، از تئوری بقایای خود برای توضیح عناصر مشترک طولانی در اعتقادات غیر منطقی(ریشه ها) استفاده کرد. این دو بقایا که در مرکز تئوری نخبگان پاره تو قرار دارند عبارتند از: «غریزه برای ترکیب» و «استمرار گروه». این دو با هم تفاوت دارند. بقایا، اشاره به تمایل برای کشف یا ایجاد روابط میان موضوعات و عقاید دارد. این امر شامل روابط مشابه یا مخالف، دلیل و تاثیر، روابط سحرآمیز، روابط منطقی، شباهتها، و سایر مدلهای روابط عقلانی است.

«استمرار گروه» تمایل به مقاومت در برابر تغییر در ترکیبات را دارد. این امر شامل ثبات و اعتقادات سنتی می شود که اساس غیر عقلانی نظم اجتماعی هستند. تغییر و ثبات بستگی به نفوذ نسبی این دو طبقه از بقایا دارند. افرادی که تحت نفوذ غریزه برای ترکیب قرار می گیرند می توانند به عنوان افراد بی باک، با هوش، هوشیار، یا مدیر شناخته شوند (روباه در تمثیل ماکیاول). افرادی که غریزه استمرار گروه را به نمایش می گذارند محکم، خونسرد، محافظه کار، اخلاقی یا سنت گرا (شیرها) هستند.

معمولا، حکومت نخبه تحت تسلط افراد با «غریزه برای ترکیب» و توده ها تحت تسلط «غریزه استمرار گروه» قرار می گیرند. از آنجا که توده ها بعید است که ابتکار عمل کافی برای به چالش کشیدن حاکمیت نخبگان داشته باشند بنابراین، وضعیت ثبات همین است. اگر نخبگان و توده ها بوسیله بقایای استمرار گروه مسلط شوند، جامعه دچار رکود خواهد شد. در آن صورت توده از طریق زور حکمرانی خواهد کرد زیرا فاقد هوش و استعداد مورد نیاز برای حکمرانی از طریق ابزارهای ظریف است. به عبارت دیگر غریزه ترکیب در میان توده ها منجر به بی ثباتی خواهد شد بویژه اگر نخبه به انسان دوستی تنزل کند و در استفاده از قوه قهریه برای ایجاد نظم ناکام بماند.

برای نخبگان این امر مهم است که تا حد معینی در برابر تحرک اجتماعی توده ها آزاد عمل نمایند چرا که در میان توده ها افرادی با درجه بالایی از غریزه ترکیب متولد می شوند که قادرند به راس هرم ارتقاء یابند. امروزه این روند «به عضویت پذیرفتن» نامیده می شود. اگر این چرخش نخبگان با شکست مواجه شود احتمال وقوع انقلاب وجود دارد به طوری که این نخبه شور و نشاط خود را از دست می دهد و بوسیله گروهی جایگزین می گردد که از ورود آنان جلوگیری شده بود.

 

ادامه دارد ...