نورالله وثوق در شهر باستانی هرات دیده به جهان گشودو تحصیلات ابتدایی، متوسطه و عالی خود را در آن شهر بپایان رساند.
وی از آغاز دوران متوسط با روز نامه محلی و مجله هرات همکاری های قلمی خود را آغاز ودر سال 1351 همراه با تعدادی ار دوستان شعر
"انجمن دوستداران سخن" را تاَسیس و بحیث اولین منشی آن انجمن رسالت فرهنگی خود را به نمایش گذاشت و در سال 1354 بر خلاف میل قلبی
به دانشکده علوم رفت و در سال 1356اولین شعر او به سبک "نو" برندۀ جایزه ممتاز ادبی به مناسبت "روز مادر" گردید.
درسال 1357 همزمان با ختم تحصیلات از سوی "اکسا" بجرم مخالفت با رژیم کودتا، دستگیر، شکنجه و زندانی گردید. پس از رهایی از زندان در سال 1364
" انجمن اسلامی شعرای مهاجر" را که ادامه همان انجمن" دوستداران سخن" بودبا جمعی از فرهیختگان ادب، تاَ سیس کرد.
وثوق در سال 1383 برندۀ جایزۀ ادبی با سرودن اولین شعرش به زبان هلندی درولایت
هلند شد.Zeeland
نمونۀ اشعار
به قربانیان فاجعه قرن:
ای تن برهنه گان فراسوی شیشه ها
هرگز کسی صدای شما را شنفته است؟
یااینکه شاعری به هواداری شما
چیزی برای مردم این شــهـر گفته است
یک مُِشتری غبار کدورت زروح تان
یکبار در تمامی یک عمر رُفته است؟
هر لحظه در تبسم تلخ مدام تان
بیزاری از تمامی مردم شگفته است
در بستر نگاه غم بیکران تان
دیدم که درد فاجعه رنگی نهفته است
ای خیل روسپی به فدای شما کسی
کو دور، از حوالی احساس خفته است
17-5-1380
من وتو از تبار
زندانیم
به زبان اشاره میدانیم
در دل ما بهار میروئید
تپش انتظار میروئید
خویش را مرد راه میخواندیم
خامُشی را گناه میخواندیم
گرچه یک عمر با وضو گشتیم
عاقبت مست رنگ وبو گشتیم
دیدی آخر که دست ما رو شد
قبلۀ ما هزار و یک سو شد
****
گاه اوج برو زماآمد
چه بلایی به روز ما آمد
دست ما دستیارۀ باد است
در مسیری که عشق بر باد است
روز اگر این و شب اگر آن بود
کاش دنیا همیشه زندان بود
سنگ پای بهار امیدیم
دشمن برگ و بار امیدیم
آبرو را زریشه برکندیم
چاله بر هر چه رهگذر کندیم
بوف کور هزار دستا نیم
نغمۀ مرگ عشق میخوانیم
****
هرچه تصویر اوج پستی بود
نقش موج دراز دستی بود
روی چشم شهید جادادیم
ودرین راه دست وپا دادیم
***
پر وبا ل نگاه نیرنگیم
وای بر ما که همد ل سنگیم
باغ بگشوده غنچۀ لب را
که هزاران درود مرشب را
...مازبازار روز بر گشتیم
باشب خیره همسفر گشتیم
در شب زار انتظاری بود
سخن ار فکر نو بهاری بود
***
صبح نــاز بهــار اگر اینست
به بهــاران هــزار نفرینست
سنبله 1374 هرات
گفتی که نوبهار تورا نورس آورد
کرباس کهنه را ببرد اطلس آورد
موجی که از کرانه ای اطلس بپای خواست
ترسم بجای گوهر تابان خس آورد
بادجنوب تاکه از این دست می وزد
یا بوف کور آرد و یا گرگس آورد
این دل زمیزبانی مهمان گرفته است
بنگر چه ها که بر سرم این ناکس آورد
دریایی از تگرگ بهر گوشه ریختند
توفان دمیده اند که آتش بس آورد
دستي فكنـده خرقهي شب را به دوش ما
آتـش زده بـه شهـرگ شريـان هوش ما
تبعيـدمـان بـه كـوچهي پاييـز كردهاند
تـا نشنـونـد نغمـهي فصـل خـروش ما
اي تـشنـگان عـاطفـه آتـش گرفتهايم
بـوي بهشـت خاطــره ميـداد نـوش ما
شـب را هميشه همدل و همدست بودهاند
دادنــد ازدروغ نــويـدي بــه گوش ما
ديـريـسـت درد يار شمـا تـازه ميشود
هـر لحظـه زخـم لالـه ز داغ فـروش ما
ديـوارهاي صوتي شب را شكستني است
پــرواز ناگهــاني بــانگ خمــوش مـا
هـر چنـد بي ستاره در اين ره نشستهايم
بايـد كــه آفتــاب برويـد ز دوش مــا
چــگونــه خـاطـر آيينـه را نـژنـد كنيـد
غبــار سايــهي همسـايه را پسنـد كنيـد
كســي حريـم وفـا را نميشود همـدســت
از ايـن ميانـه يكـي دست را بلنــد كنيــد
شعـاع زلــزله بيــداد مــيكنــد مــردم
عــلاج مشــكـل قــوم نيـازمنــد كنيـد
تمــام هستـي ميخـانه مـيرود از دســت
نشستـهايد و حـريفانه چون و چنـد كنيـد ؟
اميــر قافلـه پــا در ركـاب نيرنگ اسـت
دل بهـار بـه داغ شكـوفـهها ريـش اسـت
و دسـت غارت پاييز همچنـان پيش اسـت
بــه مـرز فتنـهي بيگانـه آشنا گشـتــم
نشـان نشانـه انگشت ذلـت خويـش اسـت
ببيـن بـه چهـرهي اين لالهها چه ميبينـي
تمـام هستـيشـان در هجوم تشويش است
اگر دروغ نگويـم بــه گوش ما عمري اسـت
صداصـداي همـان گرگ و بچهي ميش است