تئوريهاي معنا


 

نويسنده: سارا .م


    
    محور بحث فلسفه زبان )Philosophy of language( مسئله تئوريهاي معناداري )theories of meaning( است. در تئوريهاي معناداري معمولا دو کار صورت مي گيرد:
    1- يک عمل اين است که چگونه مي شود که بعضي از الفاظ معنادار مي شوند و بعضي از الفاظ بي معنا هستند؟ به عبارت ديگر چگونه الفاظ معنادار مي شوند؟ به عنوان مثال چرا صداي صحبت آدمي معنادار است ولي پاره اي از صداها مانند صداي لامپ و ... معنادار نيست؟ توضيحي که ضروري الذکر است اينکه کلمه “معنا” در دو معني به کار مي رود: الف معناي قراردادي معناي طبيعي.
    آنچه که در اينجا مورد نظر است معناي قراردادي الفاظ است نه معاني طبيعي؛ مثلا وقتي شما مي گوييد “ماشيني که با استارت زدن روشن نمي شود”، به معناي اين است “که باتري ماشين تمام شده است” يا “جواب سلام دادن” به معناي “گرم بودن روابط مي باشد”. يا آمدن ابر به معناي باريدن باران است.” در اين مثالها کلمه معنا تقريبا مرادف باعليت است. از اين رو اين معناي طبيعي يا علي در فلسفه زبان مورد اهتمام نيست، بلکه معنايي که در فلسفه زبان مورد توجه است معناي غير طبيعي و جاري در الفاظ يا قراردادي است که وضع شده است. مسئله ديگر که در معناداري الفاظ بايد مدنظر قرار گيرد اين است که بحث تئوري معناداري لزوما براي الفاظ مطرح نيست بلکه بعضا براي علائم هم مطرح مي شود؛ مثلا زباني که افراد گنگ استفاده مي کنند يک نوع انتقال معاني قراردادي است. يا کارهايي که به قصد خاصي انجام مي شود و به دنبال خودش معاني در پي دارد نيز در بحث تئوريهاي معناداري مطرح مي گردند. براي نمونه قتلي انجام مي شود و قاتلي مدرک جرمي از دوستش در صحنه جنايت باقي مي گذارد که اين نشان از اين دارد که دوستش را در مظان اتهام قرار دهد. درهر حال معناداري دو سوال عمده را پيش روي خود دارد يکي اينکه - باتوجه توضيحات بالا - چگونه الفاظ معنادار مي شوند؟ و چرا بعضي الفاظ معنادار نيستند؟ 2- سوال دوم اين است که اصلا خود معنا چگونه هويتي است؟ آيا معنا يک هويت متافيزيکي است؟ آيا داراي تحقق خارجي است؟ يا اينکه يک هويت متافيزيکي نيست و تنها يک هويت زباني دارد که وراي آن چيزي نهفته نيست؟ آيا ما مي توانيم معنا را منحل به رفتار کنيم؟ درباب تئوريهاي معناداري بعضي از تئوريها به سوال اول - “چگونه الفاظ معنادار مي شوند؟” مي پردازند، مثل تئوري گرايس )Grice( و بعضي از تئوريها، از جمله تئوري ديويد سون )David son( به مسئله دوم - معنا چگونه هويتي است؟ مي پردازد. البته برخي افراد مانند کواين)Quine( منکر معناداري مي شوند. لذا گاهي اوقات ديدگاه کواين را يک ديدگاه پراگماتيستي (عمل گرايانه )Pragmatic = مي گويند، بدين معنا که الفاظ معنا ندارند و فقط يک وسيله و ابزاري است که براي انجام کارها از آنها بهره مي بريم و اصلا چيزي به نام معنا وجود ندارد.
    1- نظريه هاي قصد گرايانه معنا:
    نظريه قصدگرايانه معنا که از سوي “پال گرايس” در مجموعه اي از مقالات که انتشار آن در اواخر دهه 1950 بود اين احتجاج را نموده است که رابطه نزديکي بين مقاصد )intentions( گوينده در اداي يک سخن با معناي آن سخن وجود دارد. گرايس در تنسيق اوليه خود از اين ديدگاه معناي مورد نظر گوينده را برحسب قصد او تحليل کرد؛ يعني قصد ايجاد اثري بر شنونده بدين وسيله که موجب شود شنونده قصد او [گوينده] را براي ايجاد همان اثر دريابد. از اين رو، براي مثال، در نظر گرايس اگر گوينده اي قصد کند به شنونده اي بگويد که باران مي بارد، در اظهار اين جمله که “باران مي بارد” معناي مورد نظر گوينده عبارت است از قصد او براي ايجاد باور شنونده به باريدن باران، بدين وسيله که موجب شود شنونده قصد او را براي ايجاد همان باور دريابد. گفتني است که تئوري گرايس در واقع شبيه تئوري اي است که فلاسفه اسلامي نيز آن را مطرح کرده اند. در نظر فلاسفه اسلامي معناداري به قصد متکلم منحل مي شود. مراد از منحل کردن معنا داري به قصد متکلم (گوينده) است که ما چه نيت هايي در بيان يک لفظ داريم. وقتي لفظي بيان مي شود فرد چه معنايي در مدنظر دارد که به مخاطب انتقال دهد. آن قصد و نيت و باوري که گوينده دارد سبب معناداري مي شود. ودر حقيقت تئوري گرايس هم معنا را به قصد متکلم باز مي گرداند. به تعبيرسوم براساس ديدگاه گرايس “برف سفيد است” يک گزاره معنادار است به دليل اينکه شخص X آن را با “نيت” ايجاد مفهومي خاص در مخاطب (شنونده) بيان کرده است. در واقع کار گرايس در تئوري مطرح شده از سويي او در باب معناداري، منحل کردن بحث معناداري به بحث روان شناسي است؛ زيرا “نيت”، “قصد” و باور اموري هستند که به حالتهاي رواني مربوط مي شود. گفتني است که گرايس در اثر بعدي خود جزئيات اين تبيين را تغيير داد، اما اصل کلي همچنان باقي ماند: معناعبارت است از قصد ايجاد اثري بر روي شنونده، بدين وسيله که گوينده موجب شود. شنونده قصد او را براي ايجاد آن اثر دريابد. گرايس اين تحليل از معنا را با تحيل اصول معيني که در مشارکت محاوره اي )converstional co - operation ( وجود دارد، درآميخت. در محاوره مردم اصول ضمني خاصي را مي پذيرند که گرايس آنها را “قواعد محاوره” )maxims of conversation( مي نامد؛ آنان مي پذيرند که اظهارات گوينده صادقانه و واقعي است (قاعده کيفيت) و اين اظهارات با اهداف قابل دسترس محاوره مرتبط است (قاعده ارتباط) و گوينده فصيح است (قاعده شيوه) و گوينده بيشتر و کمتر از آنچه براي اهداف محاوره لازم است سخن نمي گويد (قاعده کميت.)
    1-1: نقطه قوت نظريه گرايس: اهميت و نقطه قوت گرايس در اين است که بعضي اوقات کاربرد الفاظ توسط متکلم، ممکن است در مخاطب معنايي را ايجاد کند که مدنظر و مقصود متکلم نيست، لذا مهمترين راه براي شناخت معاني الفاظ اين است که بررسي شود که فرد الفاظ را به قصد اداي چه معنايي به کار مي برد و معناي مدنظر او از بيان الفاظ چيست؟ بسيار ديده شده است که در مکالمات متکلم به مخاطب مي گويد که “مقصود من آنچه شما دريافته ايد نيست.” اين جمله به اين معناست که مخاطب، قصد و نيت متکلم از ابراز و اظهار عبارت را نفهميده است، در واقع بيان مي کند که “اگر شما داريد الفاظ و عبارات من را مي شنويد، ببينيد من اين الفاظ را به چه معنايي به کار مي برم و با چه نيتي دارم اين بيانات را اظهار مي کنم و اگر شما به قصد من توجه کنيد، به منظور من متفطن خواهيد شد. همان طور که گفته شد. اين روش بحث کردن در باب معنا داري در سنت فلسفي اسلام نيز وجود دارد، در اصول و منطق که انديشمندان اسلامي نگاشته اند براي يک لفظ يک “مقام وضع” و يک “مقام استعمال” قائل مي شوند که در مقام استعمال گفته مي شود که لفظ به اين معنا استعمال مي شود و فرد اين الفاظ را در معناي خاصي به کار مي گيرد. و همين قصد و نيت متکلم بعضا آنقدر قوي مي شود که معناي جديدي به لفظ مي دهد، لذا مسئله “نقل” الفاظ و “وضع تعيني” و تعييني پيش مي آيد که همه اينها به مسئله استعمال الفاظ در مقام سخن گفتن بر مي گردد.
    2-1: نقطه ضعف ديدگاه گرايس: ديدگاه گرايس که معناداري را به قصد و باور متکلم ارجاع مي دهد از اين جهت که قصد متکلم را تبيين مي کند ارزشمند است؛ زيرا تکلم در بسياري موارد امري دو طرفه است لذا قصد متکلم در تفهيم و تفاهم داراي اهميتي سبز است. ولي به نظر مي رسد که نظريه گرايس از جهتي داراي اشکال است و آن اينکه گاهي الفاظ با قصد خاصي بيان مي شوند، اما معناي ديگري از اين عبارتها برداشت مي شود. به بيان ديگر به نظر مي رسد که الفاظ با قطع نظر از قصد و اراده متکلم پس از بيان شدن و يا همان مقام استعمال، در دل خود معنايي دارند اعم از اينکه متکلم قصد آن را داشته باشد يا خير. به تعبير اخري صرف نظر از اينکه متکلم چه قصد و نيتي از بيان لفظ دارد، همين که لفظ در حيطه گفتگو بيان شود و مورد استفاده قرار گيرد يک معنايي از آن فهميده مي شود. از اين رو به نظم مي رسد که معناداري الفاظ يک رتبه پايين تر از قصد و نيت است. يعني قبل از اينکه قصد و نيتي در کار باشد، از الفاظ في حد نفسه، معايني به ذهن متبادر مي شود لذا شايد صرف ارجاع معنا به قصد و نيت متکلم کار درستي نباشد.
    بگذاريد اين نقطه ضعف تئوري معناداري گرايس را با مثالي تشريح کنيم تا بهتر فهم شود. بطور مثال فردي مي گويد: “آزادي امري بسيار گران بها براي جامعه اسلامي است.”
    وقتي اين عبارت بيان مي شود افراد در فهم و دريافت آن دچار اختلاف مي شوند و هرکس از اين جمله معنايي را استنباط مي کند، صرف نظر اينکه متکلم بگويد “مقصود من معناي مفهوم استنباط شده توسط شما نبوده است و من نيت خاصي از اظهار اين گزاره و جمله داشته ام” مشکلي را حل نمي کند، بلکه با بيان گزاره، با قطع نظر از قصد متکلم، معنايي از آن انتزاع مي شود و بدينگونه است که الفاظ معناي خاص خود را واجد مي شوند.
    در مثال مذکور برداشتهاي مختلفي مي شود از آن گزاره - “آزادي امري بسيار گران بها براي جامعه اسلامي است” - داشت: 1- مثلا يکي مي گويد متلکم طرفدار آزادي به معناي بي بند و باري است. 2- ديگري مي گويد متکلم قائل به آزادي بيان است 3- متکلم طرفدار حقوق بشر است و ... پس وقتي گزاره بيان مي شود عملا معاني خاص با قطع نظر از اراده و قصد متکلم، از آن به ذهن متبادر مي شود. همچنين به نظر مي رسد از باب اينکه گفتگو و مکالمه امري دوسويه است، بايد علاوه بر نيتها و باورهاي متکلم، نيتها و باورهاي مخاطب را نيز بررسي کنيم و آن را به عوامل روان شناسي، معرفتي، جامعه شناسي، تاريخي و.. ارجاع دهيم، لازم است نيات مخاطب را علاوه بر نيات و باورهاي متکلم مدنظر قرارداده و مورد بررسي قرار دهيم. به تعبير سوم افقهاي فکري و عقيدتي طرفين مکالمه را به يکديگر نزديک کنيم تا اينکه با يکديگري همزباني پيدا نمايند . گفتني است در اينکه معناداري به نيت بر مي گردد سخني نيست اما نيات و باورها را بايد دو سويه در نظر گرفت. اما با اين چاره بازهم به نظر مي رسد مشکل حل نخواهد شد؟ زيرا بسياي از اوقات الفاظ معناي خود را در اجتماع پيدا مي کنند و به تعبير اصوليون، وضعها، وضع تعيني است، از سويي ديگر معلوم نيست که هميشه گفتار شما دو سويه باشد. گاهي اوقات شما با افراد مختلفي صحبت مي کنيد و لازمه آن اين است که يک هم افقي جمعي وجود داشته باشد، در غير اين صورت در فهم سخن يکديگر دچار مشکل خواهيد شد. در واقع ما در اينجا معنا را از مقوله فهم بررسي مي کنيم. وقتي که گفته مي شود “از معناي چيزي باخبرشدم” يعني آنکه “آن را فهميدم”. لذا گاهي اوقات اگرچه اين نيات و باورها، نيات و باورهاي شماست ولي اجتماع، فرهنگ، موقعيت اجتماعي و ... است که به باورهاي شما رنگ و شکل مي بخشد. باتوجه به اين مسائل به اين نتيجه مي رسيم که نيات و باورهاي مخاطب و متکلم در يک زندگي جمعي شکل مي گيرد و در بسياري از مواقع، معناداري الفاظ ناشي از قواعدي است که در يک جامعه زباني مورد پذيرش قرار مي گيرد. به تعبير ديگر، وضع الفاظ يک وضع تعيني و برخاسته از نوع زندگي اجتماعي فرد در يک طبقه است. مثلا فرض کنيد کلمه “جزيره” در يک سنت و جامعه زباني خاص معنايي خنده دار را به ذهن بياورد و وقتي که شما اين کلمه را به کار ببريد، فردي که در آن سنت خاص بوده، با شنيدن اين کلمه بخندد. نتيجه اي که از اين مثال مي خواهم بگيرم اين است که تناسب معناداري الفاظ به تبادلات اجتماعي و ويژگيهاي جامعه و .. سبب مي شود که فرد يک معنا را لحاظ کند. لذا وقتي شما وارد بحث معناداي و قصد و نيات و اينکه بايد افق فکري يکسان باشد، مي شويد عملا به جايي رسيد که زمينه براي شکاکيت فراهم مي سازد، چون افق ديد هيچکس با افق ديگري يکسان نيست و هر فردي افق فکري خاص خود را دارد. هر فردي با ويژگي هاي خاص خود و در شرايط اجتماعي خاص خود زندگي مي کند و در سنت خاصي پرورش يافته است و با شرايط خاصي روبرو شده که افراد ديگر با آن رو به رو نشده اند لذا معناي الفاظ براي افراد مختلف فرق مي کند. اين بحث گرايس زمينه را فراهم مي کند که ما براساس اينکه معاني الفاظ، معاني وابسته و برخاسته از نيات متکلم، مخاطب و اجتماع آن هم نه به معناي يک کل بلکه به معناي سنتها، آداب و رسوم خاصي که در اجتماع وجود دارد و نه حتي به عنوان روابط اجتماعي بلکه به عنوان افراد خاصي به خاطر اينکه هر فردي در طول زندگي خود ارتباطات خاصي دارد که با ديگران فرق دارد، عملا به اين نتيجه مي رسيم که نمي توان واقعا يک هم افقي يکسان را داشته باشيم. اين نتيجه زمينه را براي تئوري کواين فراهم مي کند. گفتني است که مشاجره فراواني در باره جزئيات تحليل گرايس از معنا در گرفته است، اما اين انديشه اساسي که پيوند نزديکي ميان معنا و قصد وجود دارد پذيرفته شده است. جان سرل از جمله فيلسوفاني است که به حمايت از نظريه گرايس در باب تئوري معناداري برخاسته است و تقريري از نظريه گرايس ارائه نموده است. به اعتقاد جان سرل، گرايس بين آن بخش از معنا که باز نمايي )representing( و روشهاي ضمن گفتاري معين سر و کار دارد و آن بخش از معنا که با انتقال اين بازنمايي ها به شنونده مرتبط است خلط مي کند. در يک کلام گرايس بين انتقال و بازنمايي خلط مي کند. به هر تقدير ترکيب قصدگرايانه از معنا با اصول عقلاني مشارکت محاوره اي در تحليل فلسفي چون افعال گفتاري غيرمستقيم و کاربردهاي مجازي زبان نظير استعاره ها، بي اندازه ثمربخش است.
    براي مثال در يک فعل گفتاري غيرمستقيم، گوينده برحسب طبع خويش معنايي بيش از آنچه بالفعل مي گويد، در نظر دارد. براي ارائه مثالي ساده ، گوينده اي که بر سر ميز مي گويد “آيا ممکن است نمک را به من دهيد؟.” صرفا از توانايي شنونده براي انتقال نمک مي پرسد، بلکه از شنونده درخواست مي کند که نمک را به او دهد. حال معما اين است که چگونه است گويندگان و شنوندگان اين گونه آسان با يکديگر ارتباط برقرار مي کنند در حالي که تفاوت عميقي بين معناي مورد نظر گوينده و آنچه بالفعل مي گويد، وجود دارد؟ در مورد استعاره، سوال مشابهي مطرح مي شود. چگونه گوينده چنين آسان معناي استعاره مورد نظر خود را منتقل مي سازد، درحالي که معناي دقيق جمله اظهار شده بيانگر آن معناي استعاري نيست؟ به مدد ابزاري که گرايس به نظريه افعال گفتاري اعطا کرد پيشرفت زيادي در باب اين مسائل و مسائل ديگر حاصل شده است.
    2- تئوري کواين در باب معناداري (تئوري عدم قطعيت:)
    همان طور که پيشتر گفته شد کواين در باب معناداري الفاظ، ديدگاه عمل گرايانه يا پراگماتيستي را مورد پذيرش خود قرار مي دهد. در اين نظريه دو اصطلاح بسيار مهم وجود دارد که عبارتند از 1- فرازبان )metalanguage( 2- زبان موضوعي )object language( او براي بيان نظريه خود از مثالي مدد مي گيرد. کواين بيان مي کند: شما فرض کنيد که فردي وارد يک سياره مثلا مريخ مي شود و مي بيند که از جلوي انسانهاي مريخي که يک خرگوش رد شد و آنها گفتند “gavegai”، وقتي فرد اين لفظ را مي شنود، مي خواهد اين لفظ را بفهمد.
    همان طور که مي دانيد براي فهميدن يک لفظ چند چيز ضروري است 1- الفاظ مربوط به تصديق و تکذيب را بدانيم 2- جملات داشته باشيم، يعني مثلا بدانيم جمله داريم، جملات با هم فرق دارند، جملات مشابه داريم و ... 3- قواعدي براي تبديل جملات بزرگ به کوچک و فهم معناي آنها و ترکيب دوباره آنها در رسيدن به معناي جمله اصلي داشته باشيم. (قواعدي براي به دست آوردن جملات مرکب) 4- اصلي به نام اصل تسامح يا نيک خواهي را بپذيريم. اين اصل مي گويد که وقتي يک زبان موضوعي مورد بررسي قرار گيرد مثلا فردي فارسي زبان مي خواهد زبان انگليسي را ياد بگيرد، اين فرد فرض مي کند که افراد زبان مقابل داراي نيات و افکاري مثل من هستند مثلا همانطوري که من معتقدم “اجتماع نقيضين محال است” آنان هم، اين اعتقاد را دارند. به طور خلاصه اين اصل بيان مي دارد همان باورها، نيات و ادراکاتي هستند که فرد در فرازبان دارد. حال به مثال خرگوش که در بالا بيان کرديم برگرديم. اينکه مريخي ها مي گويند “Gavegai” به چه معناست؟ شقوق احتمال را بررسي مي کنيم: اين “Gavegai” مي تواند يک جمله باشد، مي تواند يک کلمه نيز باشد. اگر کلمه باشد معناي آن مي تواند يکي از موارد زير باشد:
    الف) خرگوش ب) يک خرگوش سفيد ج) يک شيء سفيد د) حجم يک خرگوش هـ) يک دونده ز) يک شي و ...
    اگر “Gavegai” يک جمله باشد نيز معناي آن مي تواند يکي از گزاره هاي ذيل باشد:
    الف) يک خرگوش رد شد ب) يک خرگوش سفيد رد شد ج) چه خرگوش زيبايي و ...
    کواين مي گويد: تمام اين گزاره ها براي معناي “Gavegai” محتمل است، اما فردي که آن را از مريخيها مي شنود از باب اينکه فکر مي کند مريخيها هم مثل او فکر مي کنند، با خود مي گويد که آنها مي گويند “اين يک خرگوش است.” درست آزمون و خطا را انجام مي دهد و الفاظ تصديق و تکذيب را نيز داراست، اما کلمه ديگري را تکرار خواهند کرد که فرد در برابر آن کلمه نيز همين ويژگيها را دارد، يعني دوباره مي تواند براي کلمه دوم معناي مختلفي را محتمل بداند. و لذا بحث “عدم قطعيت ترجمه” مطرح مي شود؛ کواين مي گويد که شما مي توانيد معاني مختلفي را داشته باشيد که همه آنها يک کار و عمل را انجام بدهند. لذا “معنا” وجود ندارد و مسئله مهم همان “ کارکرد “لفظ است؛ يعني اينکه شما لفظي را به کار مي بريد و اين لفظ مي تواند معاني مختلفي داشته باشد و همه اين معاني مختلف يک کارکرد دارند. براي نمونه در مثال گذشته - خرگوش - هر معنايي که براي “Gavegai” محتمل باشد، در واقع مهم است که يک خرگوش در عالم واقع رد شد. در واقع کواين مي خواهد بگويد که در اين الفاظي که ما داريم معنا اهميت ندارد بلکه مهم کارکردي است که آن لفظ براي ما دارد. بدين وسيله کواين نتيجه مي گيرد که “معنا قطعيتي ندارد.”
    1-2: اشکال نظريه کواين: اشکالي که به نظريه کواين گرفته شده، اين است که بر فرض سخن کواين در مورد فرا زبان و زبان موضوعي صحيح باشد و بگوييم که در اين دو زبان معنا قطعيتي ندارد ولي آيا مي توان اين سخن را در مورد زباني که در آن قرار داريم - مثلا زبان فارسي - بزنيم و اين قاعده را صادق بدانيم! کواين پاسخ مي دهد که شکاکيت از خانه آغاز مي شود و مي گويد که، بچه چگونه حرف زدن را مي آموزد؟ مثلا از شما در مورد گچ تحريري که در دست شماست سوال مي کند و مي گويد که “اين چيست؟” و شما در پاسخ او مي گوييد: “گچ تحريري است”. اينکه مي گوييد، “ گچ” واقعا مقصود از “گچ” چيست؟ آيا منظور اين است که اين گچ است؛ اين يک شيء سفيد است؛ اين يک شي مستطيل شکل است و ... حالا واقعا بچه کدام معنا را در مي يابد؟! و کدام معنا مورد نظر است؟ ممکن است هريک از معاني مذکور را دريابد.
    منابع:
    1- اکبري، رضا، فلسفه مقدماتي(2)، جزوه درسي فلسفه، دانشگاه امام صادق(ع)، نيمسال دوم، سال تحصيلي 83-82، ص 50-42
    2- گروه مولفان، نگرشهاي نوين در فلسفه؛ فلسفه تحليلي، سرل، جان آر، مترجم محمد سعيدي مهر، ص 243-241
    3- نک به، هاک، سوزان، فلسفه منطق، مترجم سيدمحمد علي حجتي، انتشارات طه، ص 73-66
    4- تاليا فرو، چارلز، فلسفه دين در قرن بيستم، مترجم همايون همتي، ص 68-65
    5- هيک، جان، فلسفه دين، مترجم بهرام راد، ص 68