یادی از مادر و نقلی از «حماسه مادر»

صالحه رشیدی

 بیست چهارم جواز متصادف به روز مادر درکشور ما افغانستان عزیز است .

از فاصله های دور به عنوان یک مادر و یک زن  افغان که درد شما را منحیث همجنس ، هموطن  احساس می کنم برای همه تان چه در خاک توده ها ومرز های وطن ویا بیرون از مرز های وطن زندگی دارید تبریک گفته عظمت وبزرگی شما را می ستایم ،   وبزرگمردانی را که به شما سرتعظیم تا زانو خم کرده احترام می کنم، حتا تیمور لنگ را که عاطفه  یک مادر حالت تو سعه طلبی ظلم وستمش  را دیگرگون ساخت با همه قدرت وتوانائئ در برابر مادری که در پی یا فتن پسرش از مرز های بسته با موانع به داد خواهی نزدش آمده بود قلبش را ندرید و سرش را نبرید  !   بلکه سر احترام وادب به معنی تسلیم شدن برایش خم کرد .

وقتی مطالبی را در رابطه به عظمت  مادرکه زن  است می خوانم به مادران افغانستانی به زن وطنم که در کوره های آتش جهالت می سوزند می اندیشم و به مادری می اندیشم که با فقر و فاقه ، خون جگر و مشکلات فراوان  فرزندش را پرورده ، و به مادری که در مرزعه ها با پا های ترکیده با پشتاره از خس وچوب بسوی خانه می رود اما با جسد فرزندنش مقابل مشوند  .

 و یا به آن مادران سوگوار و  جگر سوخته که فرزندانشان در عزیز آباد شیندند ( هرات ) بالا بلوک ( فراه ) و ولایت لغمان در زیر خاک نفس دادند .

ویا آن مادران که در غرب کابل بعد از شکنجه و عمل تجاوز سینه های شان را بریدند که از سینۀ یک مادر شیر خورده بودند .

و به یاد آن مادران می شوم که بنام کمونست ( پرچمی و خلقی ) مجاهد وطالب فرزندان خود را از دست داده اند حتا اکثر شان کفن نبردن وگور ندارند و یا آن مادران که بی خبر در پای تابوت گل پوش فرزندنش می نشیند .

ویا آن مادری که زن است به خاطر فعالیت اجتماعی در بخش های مختلف معلمی، داکتری ، وکالت،  نطاقی،  رشته های هنری،  خبر نگاری، کارمند نظامی و ملکی  ترور می شوند . واین جنایتکاران از چنگیز وتیمور لنگ کرده هم سنگین دل و خشن هستند که زن را مادر را که تربیه کننده بشریت است از بین میبرند، هست کننده خود را که امروز به اریکه قدرت رسیده اند از یک زن بدنیا آمده واز پستان یک زن شیر خورده و توسط یک زن پرورش شده اند ویا با یک زن ازدواج کرده تشکیل خانواده داده اند پاس و احترام ندارند !

  بپاس احترام و یادی از مادران وطن وتمام مادران جهان داستانی از نویسنده توانا و ریالیستیک روس ( ماکسیم گورگی ) را برای شما انتخاب کرده ام .

 

حماسه مادر

نویسنده - ماکسیم گورکئ

ترجمه – گامایون

 

زن را – مادر را ، همان یگانه نیروی جهان را که مرگ با خضوع وخشوع در برابرش تعظیم می کند، نیایش کنیم !

در اینجا از حقیقتی در باره آنکه چگونه خدمتگذار بوده ، تیمورلنگ آهنین ، بلای خونین زمین در برابر او سر تعظیم فرود آورد ، سخن خواهد رفت .

و اما شرح واقعه چنین است : روزی تیمورلنگ در جلگه زبیائئ « کان گل » که فرشی از گل سرخ و یاسمن همچو دیبای ختن زمینش را مفروش نموده بود در جلگه ای که شعرای سمرقند آن را « عشق گلها » نامیده اند واز آنجا مناره های لاجوردی وگنبدهای کبود مساجد این شهر بزرگ دیده می شد ، مجلس عیش وعشرت برپا نموده بود .

پانزده هزار چادر مدور مانند لوله به شکل نیم دایره در این جلگه گسترده وبرفراز هر یک از آنها صد ها پرچم رنگارنگ ابریشمین مانند گلها در اهتزاز بودند .

خرگاه تیمورلنگ مانند ملکه در میان زنان حرمسرا در وسط این چادرها قرار گرفته بود سرا پردۀ او مربع، طول وعرض آن صد گام و بلندی آن سه نیزه بود در مرکز سرا پرده دوازده ستون زرین به ضخامت بدن انسان وبربالای آن گنبدی آبی رنگ تعبیه شده بود .

تمام خرگاه از پرنیان راه راه سیاه وزرد وکبود است وپنج صد ریسمان سرخ رنگ آن را به زمین بسته اند تا به آسمان صعود نکند درچهار گوشه سراپرده چهار شاهباز سیمین نصب گردیده و شاهباز پنجم  - امیر تیمورگورگانی تیمور شکست ناپذیر – شاه شاهان در مرکز سراپرده بر روی تختی نشسته است .

جامه های گشاد از پرنیان آبی رنگ به رنگ آسمان پوشیده ودانه های مروارید درشت که تعداد شان از پنج هزار – آری از پنج هزار بیشتر نیست همچو ستاره گان جامه آسمانی رنگ او را زینت شده بود بر سر مخوف وسپید موی خود گذاشته و چون سر خود را تکان می دهد این چشم خونین نیز تکان می خورد وگویئ جهان را نظاره می کند .

سیمای تیمورلنگ به تیغه خنجر پهنی می ماند که در اثر هزاران بار غوطه خورده در میان خون از زنگ پوشیده شده  باشد دیده گانش تنگ وباریک ولی همه چیز رامی بینند وبرق چشمانش مانند فروغ سر زمرد گور محبوب

اعراب است که کفاره آن را تسراموت می نماند ومی گویند پرتوش بیماری صرع را درمان می کند پادشاه از یاقوت سراندیبی از سنگی به رنگ اب دوشیزه گان ماهرو گوشواره های به گوش دارند .

سیصد صراحی زرین شراب و تمام آن چه را که برای بزم پاد شاهان ضروری است در کف سراپرده بر روی فرش های بی مانند وبی نظیر نهاده اند خیناگران پشت سرتیمورقرار دارندودر کنار او هیچکس دیده نمی شود

خویشان وبستگان او شاهزاده گان و سپهسالاراندر زیر پای شبه صف نشسته اندوازهمه نزدیکتر شاعر دربارش سرمست از شراب ، شاعر کرمانی نشسته است . همان شاعر کرمانی که یک روز به ویران کننده  دنیا که از وی پرسیده بود : ای کرمانی ! اگر مرا می فروختند تو به چه قیمتی مرامی خریدی ؟

به گسترانده مرگ پاسخ داد :

به بیست وپنج دینار .

تیمور با تعجب فریاد زده بود :

این مبلغ که فقط ارزش کمربند من است ؟

و کرمانی جواب داده بود :

من هم فقط در اندیشه کمربند تو هستم تو خودت یک پول سیاه  هم ارزش نداری .

آری ، شاعر کرمانی با  شاه شاهان ، با مرد خشم و وحشت چنین سخن می گفت . بگذار آوازه افتخار شاعر یا راستی و دوست حقیقت در نظر ما همیشه از افتخار و آوازه شهرت تیمور فراتر باشد .

باری ، در ساعت بزم وشادی ویادآوری خاطرات غرورآمیز جنگ هاوپیروزی هاودرمیدان نواهای موسیقی وهمهمۀ بازی های ملی که در برابرسراپرده سلطان برپا بودو در آنجادلقک های بیشماربا لباس های رنگارنگ جست وخیز می کردند وپهلوانان به زور آزمایی مشغول بودند وبند بازان چنان در روی ریسمان ها کج وراست می شدند که گویی در اندام شان از استخوان اثری نیست و جنگاوران شمشیر می زدند ودرمهارت آدمکشی مسابقه می داند ونمایش فیل ها که از چند رآس ازآنان را به رنگ سبز و چند رآس آنرا به رنگ های سرخ ملون نموده وبرخی از آنان مدهش وبرخی مضحک شده بودند جریان داشت . در این هنگام شادی  ونشاط کسان تیمور که از ترس او واز غرور شهرت و افتخارات او ،از خستگی فتوعات واز نشۀ شراب و کومیس سرمست بودند دراین ساعت سرمستی وبی خودی نا گهان از میان همهمه و غوغای شادی همچون آذرخشی که آبر ها را بشگافد بانگ فریادی زنی بگوش فاتح سلطان بایزید رسید این صدا که مانندبانگ عقاب ماده با غرور آمیخته بود با روح آزرده او که از طرف مرگ تحقیر شده و با این جهت نسبت به مردم و زندگی خشن وبی رحم بود ، آشنایئ و خویشاوندی داشت .

او فرمان داد بدانند کیست که در آنجا با بانگی عاری از نشاط وخوشی فریاد می زند وبه او گفتند زنی سراپا در گرد وخاک وژنده پوش که دیوانه به نظر می رسد بد آنجا آمده و به زبان عربی سخن می گوید ومی طلبد که او را فرمانفرمای سه اقلیم جهان را ببیند .

پادشاه فرمان داد :

- او را بیاورید !

زنی پا برهنه ،ملبس به تکه و پاره های جامه ای که از باد وباران و آفتاببی رنگ شده ،در برابر او استاد بند از گیسوان سیاه خود گشوده بود تا سینه عریان خود را بپوشاند رخسار به رنگ مفرغ و چشمان درشت با نگاهی نافذ و آمرانه داشت .

-- دست تیره رنگش که به سوی تیمور دراز شده بود نمی لرزید .

- این تو هستی که بر سلطان بایزید فاتح شدی ؟

- آری ، من هستم ، من بر او و بر عده بسیار دیگری فاتح گردیدم و هنوز از فتح وظفر خسته نشده ام ، اما ، ای زن تو در باره خود چه می گویئ ؟

زن گفت :

- گوش بدار !تو هر چه کرد ه باشی فقط انسانی و من مادرم ، تو خادم مرگی ومن خادم زندگی . تو در برابر من مقصری و من آمده ام  تا از تو پرسان کنم  که تقصیر خود را جبران کنی .

به من گفته اند که تو شعار « قدرت در عدالت »  را رهنمای خود قرار دادی ، من با این گفته باور ندارم ولی تو باید نسبت به من عادل باشی زیرا من مادرهستم .

سلطان آنقدر زیرک و بافراست بود که بتواند نیروی این سخنان را از ورآ جسارت وتندی آنان احساس نماید و به این جهت گفت  :                        ای زن !- بنشین وشکایت خود باز گوی ، خواهم به سخنان  تو گوش دهم .

زن بدین سان که در میان دایره تنگ پادشاه برایش مناسب بود ،بروی فرش نشست وچنین گفت :

من از اعالی توابع سالرنو هستم ، سالرنو از شهر های ایتالیا وازاین جا آنفدر دوراست که تو حتی نمی دانی در کجا واقع شده ، پدر من ماهیگیر بود ،شوهرم نیز ماهیگیر و همچون مردی سعادتمند زیبا بود من او را از شربت سعادت سیراب کردم جز از آن پسری داشتم که زیباترین پسر روی زمین بود.....

جنگ اور سالخورده آهسته گفت :

مانند جهانگیر من .

زیبا ترین وعاقلترین پسران پسر منست !

شش بهار از عمرش گذشته بود که سراچی ها ، رهزنان دریایئ در سواحل ما پدیدار شدند آنها پدرم و شوهرم و گروه از کثیری را کشتند و پسرم رابه سرقت بردند اکنون چهارسال است که من در سراسر آفاق پسرم راجستجو می کنم حالا او در نزد توست ، من این را می دانم ، زیرا سپاهان بایزید راهزنان دریایئ را دستگیر کردند و تو بر سلطان غالب شدی  وهمه چیز را از چنگ اوبدر آوردی ،تو باید بدانی که پسرم کجاست و باید او را به من باز دهی .

همه خندیدند و امیران که همیشه خود را مدبر وبافراست می شمارند گفتند :

- این زن دیوانه است .

شهریاران و دوستان تیمور ، شاهزاده گان و سپهسالاران او ، این را گفتند و همگی خندیدند .

فقط کرمانی با نگاهی صایب وجدی و تیمور لنگ با حیرتی شگرف به آن زن می نگریستند .

شاعر کرمانی درحین مستی آهسته زمزمه کرد :

- این زن به سان هر مادری شیدا است .

و سلطانی که دشمن جهان بود گفت :

ای زن ! تو چگونه از این کشوری که من از آن بی خبرم از دریا ها  ، رودها ،  واز کوهسارها و جنگل های گذشته و به این جا آمدی ؟ چرا درنده گان و آدمیان که غالبا" از درنده ترین وخوش سبع ترند به تو آزاری نرساندند تو حتی سلاح هم که یگانه مدافع بی دفاعان است هرگز تالحظۀای که دست یارای نگهداشتن آن را دارد ،به کسی خیانت نمی کند همراه نداشته ای ،من باید همه چیز را بدانم واز همه چیز آگاه شوم تا به سخنان تو باور نمایم وحیرت از گذشت تو مانع آن بشود که بتوانم مکنونات تو را درک کنم .

زن را مادر را نیایش کنیم که مهرش مانع واراده ای را نمی شناسدوبا شیر پستان خود تمام جهانبان را پرورانده است، تمام زیبایئ های انسان زاییده پرتو افتاب وشیر مادر است و این است آنچه که ما را از عشق به زندگی سرشار می سازد .

 آن زن به تیمور لنگ چنین پاسخ داد : 

-  من فقط به یک دریا روبرو شدم جزایر وکرجی های ماهیگیران در دریا بسیار بود ، دریا هر کس را که در جستجوی دلبندی باشد با باد مساعد بدرقه می کند و اما برای کسی که در منار دریا به دنیا آمده باشد گذر از رود ها آسان است . کوه ها ؟ من متوجه کوه ها نشدم ......

کرمانی مست و شادمان گفت :

- کوه ها در پیش عاشقان سر فرود می آورند وبه هامون مبدل می گردند .

- در سر راه من جنگل هایئ وجود داشت . آری ،چینن بود ! نره گرازها و خرس ها و سیاه گوش های وحشی که سر شان به زیر به سوی زمین کشیده شده روبرو شدم دو بار پلنگ ها با چشمانی مانند چشمان تو به من نگاه کرد ولی هر درنده هم دل دارد ومن همان سان که با توصحبت می دارم با آنان سخن گفتم و درنده گان به سخن من باور می کردند که من مادر هستم و آه کشان از من دور می شدند آنها به من ترحم می کردندو به حالم افسوس می خوردند ! مگر تو نمی دانی که درنده گان هم بچه های خود را دوست دارند ودر پیکارزنده گی وآزادی آنها کمتر از آدمیان مهارت ندارند .

آن زن ، مانند کودکان ، زیرا هر مادری روحا" صد بار کودک است به گفتار خود چنین ادامه داد :

-       مردم ، مردم همیشه کودکان مادران خود هستند زیزا هر یک از آنان مادری دارد وهر یک از آنان فرزند مادری است ای پیر مرد حتا تو را هم زنی زایدۀ است وتو این را میدانی ،ای مرد سالخورده ، تو می توانی خدا را انکار کنی ولی نمی توانی منکر شوی که تو را زنی زایدۀ است .

شاعر کرمانی بی باک گفت :

ای زن ،چنین است ! همانگونه که از اجتماع گاوان نر گوساله زایدۀ نمی شود و بدون نور خورشید گلی در گلزارنمی شگفد  و بدون عشق سعادت و زن عشق وجود ندارد  ، بدون مادر هم نه شاعری به دنیا می آمد ونه قهرمانی پا به جهان می گذارد .

وآن زن گفت : - فرزندم را به من باز گردان زیرا من مادر هستم  و او را دوست دارم !

---- در برابر زن تعظیم کنیم – او موسی و محمد (ص) وعیسی (ع) پیامبر را زایدۀ است .

در برابر آن کسی که بدون احساس خستگی بزرگان را برای ما به جهان می آورد تعظیم کنیم ! ارسطو پسر اوست ، فردوسی و سعدی که اشعارش چون انگبین شرین است وعمرخیام که رباعیاتش به شراب آلوده به زهر می ماند ، اسکندر و هومر نا بینا همگی فرزندان او هستند همه شیر او را نوشیده اند و آنگاه که قد شان از بوته لاله بلندتر نبود او دست یک یک آنان را گرفته به جهان راهبریش کرده است تمام فخرومباهات جهان از آن مادران است .

آنگاه ویران کننده سپید موی شهرها ، ببر لنگ تیمور گورگان به دریای اندیشه فرو رفت و زمان درازی خاموش ماند و درپایان خطاب به حظار گفت : من تانگری کولی تیمور ! من بنده خدا ، تیمور می گویم آنچه را  که لازم می شمارم ، من زند گی می کنم  و اکنون سالیان دراز است که زمین زیر پای من می نالد وسی سال است که من با دست خود خرمن مرگ را نابود می کنم – تا انتقام پسرم جهانگیر را بستانم که مرگ خورشید دلم را خاموش کرد ، به خاطر شهریار ها و شهر ها با من پیکار کردند ولی هیچکس هیچگاه به خاطر انسان با من به نبرد بر نخواست و انسان در نظر من ارزشی نداشت و من نمی دانستم  او کیست وچرا در سر راه من قرار می گیرد من تیمور لنگ وقتی با سلطان بایزید پیروز شدم  به او گفتم : « ای بایزید بدین سان  که دیده می شود ممالک ومردم در نظر خدا هیچ اند و او آنها را به کف قدرت افرادی نظیر ما می سپارد که تو یک چشم داری و من پایم لنگ است » هنگامی که او را درغل و زنجیر به نزد من آوردند و او در زیر سنگینی زنجیر ها خم شده بود من به او چنین گفتم من در حالی که به او در دوران مصیبت و بدبختی اش می نگریستم چنین گفتم و احساس کردم  که زندگی همچون گیاه شوکران که در ویرانه ها می روید تلخ است .

-- من بندۀ خدا تیمور می گویم آنچه لازم می شمارم اکنون زنی که امثال او بی شماراند در برابرمن نشسته است و این زن حسی را که من از آن بی خبر بودم در روح من بیدار کرد این زن با من همچون برابر و همپای خود سخن می راند واز من تقاضا نمی کند بلکه می طلبد ومن می بینم من می فهمیدم چرا این زن تا این قدر نیرومند است – او دوست دارد وعشق به او یاری کرد تا دریابد که فرزندش اخگر زندگی است وشاید از این اخگر قرن ها شعله ها زبانه بکشد مگر تمام پیامبران کودک و تمام قهرمانان ناتوان ضعیف نبوده اند ، آه ، ای جهانگیر نور دیدگان من شاید مقدر بود که تو زمین را گرم کنی وبزر سعادت در آن بیافشانی – من زمین را به خوبی با خون آبیاری کردم وزمین بارور نشده است .

- بلای جان ملل باز زمان درازی در بحر تفکر غوطه ور شد و بالاخره گفت : من بنده خدا تیمور می گویم آنچه را که لازم می شمارم هم اکنون سیصد نفر سواره به اطراف و اکناف ملک من روانه شوند و فرزند این زن را بیابند و این زن در این جا انتظار خواهد کشید ومن نیز با او منتظر خواهم ماند وهر کس فرزند او را بر ترک زین اسپ خود بنشاند و باز گرداند خوشبخت خواهد شد این را تیمور می گوید : چنین نیست ای زن ؟

زن گیسوان سیاهش را از رخسار خود به کنار زد و به او تبسم نمود وسر را به علامه تصدیق فرود آورد .

چنین است ای پادشاه !

آنگاه آن پیرمرد مهیب به پا بر خاست و خاموش در برابر آن زن تعظیم کرد .