تنهایی فطری و تنهایی در دنیا

موریس بلانشو / برگردان: سمیرا .ر

وقتی تنها هستم این من نیستم که آن‌جاست واین تو نیستی که من ازش دور می‌مانم و نه از دیگران و نه از دنیا. من همان نیستم که این احساسِ تنهایی به او دست می‌دهد. این احساسِ حد و مرزهایم، این ملالِ خود بودنم. وقتی تنها هستم جایی نیستم. این مسئله به معنایِ یک حالتِ روانشناختی نشان‌دهنده‌ی از بین رفتن، محوشدگی از آن حقِ آزمودن آنچه بر من می‌رود این نیست که خود نباشم. بلکه این است که در «پشتِ من» چیزی هست که من را از این که مالِ خودم باشم،پنهان می کند.

وقتی «من هستم»، در سطحِ دنیا، همان‌جایی که اشیا و موجودات هم هستند، هستی عمیقاً پنهان شده است. (همان‌ط‌ور که هیدگر دعوت‌مان می‌کند که با آن از فکر پذیرایی کنیم) این پنهان‌کاری می‌تواند بدل به کار، نگاتیو شود. «من هستم» (در دنیا ) تا حدی به معنایِ من هستم باشد، فقط اگر بتوانم خودم را از هستی جدا کنم : هستی را نفی می کنیم – یا برای روشن‌کردنِ موضوع به‌وسیله‌ی یک موردِ خاص، نفی می‌کنیم، طبیعت را تغییر می دهیم – و در این نفی (نگاتیو) که کار است و زمان است، موجودات تکامل پیدا می‌کنند و انسان‌ها در ازای «من هستم» قد علم می‌کنند. آن‌چه مرا به من تبدیل می کند این تصمیم ِبودن است جدای از هستی، بودن ِ بدون ِ وجود، بودن همانی که هیچ چیز به هستی مدیون نیست، که قدرت ِ آن در نفی ِ بودن است، کاملا تغییر « ماهیت داده»، کاملا جدا شده یعنی مطلقا مطلق.

این قدرت که به وسیله‌ی آن من خود را با نفیِ هستی تأیید می‌کنم، جز در اجتماعِ همه، در جنبشِ همگانیِ کار و کارِ زمان، واقعیت ندارد. «من هستم» مثلِ تصمیمِ بودنِ بدونِ وجود حقیقت ندارد مگر این‌که چون این تصمیمِ من است از طرفِ همه. و این تصمیم در جنبشی که به ممکن بدل می‌شود و در آن‌چه او را به واقعیت بدل می‌کند تکامل می‌یابد: این واقعیت همیشه تاریخی است، این دنیاست که همیشه (ظرفِ) تحققِ دنیاست.

بنابراین این تصمیم که مرا بدل به موجودی خارج از هستی می‌کند، که ردِ بودنم را با مرکز نهادنِ این نقطه با تک‌صاعقه‌ای، جایی که «من هستم» را روشن می‌کند. پیش می‌آید که این امکا ِ آمرانه یا آزادبودنِ از وجود، جداشده از وجود، هم‌چنین بدل به جداییِ موجودات شود. مطلقِ «من هستم» که می‌خواهد در خود، بدونِ دیگران به اثبات برسد. جایی است که ما به‌طورِ کلی تنهایی می نامیم (در سطحِ دنیا).شاید به وسیله‌ی نخوت از حاکمیتی تنها، فرهنگِ تفاوت‌ها لحظه از ذهنیت که شدتِ دیالکتیکی را در هم می‌شکند و به وسیله‌ی آن به واقعیت بدل می‌شود، باشد. و اینکه تنهاییِ «منهستم» نیستی‌یی را که در آن رسوخ می‌کند، کشف می‌کند منِ تنها خود را جدا شده می‌بیند، اما نه قادر به باز شناختنِ موقعیتِ قدرتش در این جدایی است و نه قادر به ساختنِ ابزاری از آن برای فعالیت و کار، بیان و واقعیتی که هر اجتماعِ خارجی را می سازد.

بدونِ شک، این تجربه‌ی اخیر همانی است که ما به‌طورِ کلی آن را به سستیِ هراس مرتبط می‌دانیم بنابراین انسان از خودش هم‌چون (چیزی) جداشده، غایب از هستی، آگاهی پیدا می‌کند. از این مسئله که نبودنش را از جوهره‌اش می‌گیرد، مطلع می‌شود. هر چقدر هم اسفناک باشد (ولی) آن لحظه، اصل را Essentielle را می‌رباید.

این‌که من چیزی نباشم، قطعاً این را می‌وید که «من خود را در درونِ نیستی حفظ می‌کنم». این موضوع نگران‌کننده و هراس‌آور است. اما این را هم می‌گوید، این واقعیتِ شگفت را که نیستی قدرتِ من است، این‌که من می‌توانم نباشم: از این‌جا آزادی، تسلط و آینده برا ِ انسان، سر می‌رسد.

من همانی هستم که نیست، همان که جدایی افکنده، جدا شده و هم‌چنین، چون گفته می‌شود، همان که وجودش به چالش کشیده شده است. انسان‌ها با قدرتِ نبودن‌شان خود را به اثبات می‌رسانند، واردِ عمل می‌شوند، حرف می‌زنند، می‌فهمند. همیشه به‌غیر از آن‌هایی که نیستند و از بودن با یک مبارزه‌طلبی، یک خطر، یک نزاع که تا سر حدِ مرگ می‌رود فرار می‌کنند که همان تاریخ است. این همان چیزی است که هگل نشان داده است: «با مرگ زندگیِ روح آغاز می‌شود». وقتی مرگ بدل به قدرت شود، انسان می‌آغازد و این شروع می‌گوید که برایِ اینکه جهانی باشد، برایِ این‌که موجودات باشند، باید که هستی از بین برود. این عبارت یعنی چه؟

وقتی هستی از بین برود، وقتی نیستی بدل به قدرت می‌شود، انسان کاملاً تاریخی است. اما وقتی هستی از بین برود. آیا هستی از بین می‌رود ؟ وقتی هستی از بین برود به این معناست که این نبود، اصلاً به وجود مدیون نیست. یا این‌که این موجود نیست که در عمقِ غیابِ بودن است. آن‌چه که هنوز موجود است، کی وجود ندارد ؟ کی هستی از بین می‌رود ؟ هستی هنوز وجود ندارد مگر این‌که کاملا پنهان شده باشد. برای آن کسی که به این نبود نزدیک می‌شود، حضور در «تنهایی فطری» این‌گونه است. آن‌چه که به دیدارش نائل می‌شود، این هستی‌یی است که غیابِ وجود، حضورش را نمایان کرده است، نه هستیِ پنهان شده، اما هستی به مثابه چیزی پنهان‌شده، خودِ کتمان است.

بدونِ شک این‌جا، ما یک قدم بیش‌تر به طرفِ آن‌چه که در جستجویش بودیم برداشتیم. در آرامشِ زندگیِ عادی کتمان خود را پنهان می‌کند. در عمل، عملِ واقعی، همان که کارِ تاریخ است. کتمان تمایل دارد که به منفی بدل شود (منفی وظیفه‌ی ماست و این وظیفه، وظیفه‌ی واقعیت است). اما در آن‌چه که ما «تنهایی فطری» می‌نامیم، کتمان تمایل به ظهور دارد. وقتی موجودات از بین می‌روند، هستی، همچون عمقِ کتمان که در آن، نبود، روی می‌دهد، پدیدار می‌شود وقتی کتمان پدیدار شود، بدل به ظهور شده، باعث می‌شود «همه چیز ناپدید شود» اما از «همه آن‌چه که نا-پدید شده» هنوز یک ظهور می‌سازد. بنابراین باعث می‌شود که ظهور نقطه‌ی حرکتش را در «هرآن‌چه که ناپدید شده» داشته باشد. «هرآن‌چه که ناپدید شده» پدیدار می‌شود، آن‌چه را که ما ظهور می‌نامیم همین است: «هرآن‌چه که محو شده» بدل به رشته‌ای از ظهورش می‌شود و ظهور دقیقاً همان چیزی را می گوید که وقتی همه‌چیز محو شده بود، هنوز یک چیز هست : از آن‌جایی که همه از بین می‌روند، نبود باعثِ پدیدار شدنِ جوهره‌ی هستی می‌شود یعنی هنوز در همان‌جایی که از بین می‌رود، بودن هست. بودن به منزله‌ی پنهان‌شدگی.

 

از کتاب L’espace littéraire