بودشناسی هستی اجتماعی از دید لوکاچ
مهدی. ع
مهمترین ثمرهی تفکر فلسفی لوکاچ کتاب "بودشناسی هستی اجتماعی" است
(در این متن بودشناسی برگردان فارسی واژهی انتولوژی است). لوکاچ در این کتاب به
طرح موضوع "بودشناسی" از دیدگاه خود میپردازد و از این دیدگاه موضوع بودشناسی
موجود یا هستندهی واقعی است. لوکاچ عقیده دارد که وظیفهی هر اندیشمندی که در
حوزهی بودشناسی میپژوهد، این است که هستی- یعنی آنچه هست- را بررسی کند و در این
بررسی اجزای گوناگون و همبستگیهای مختلف درون موجود را زمینهی پژوهش قرار دهد.
اساسیترین مقولههای بودشناسی از دید لوکاچ این دو مقوله اند: کلیت- واسطگی
لوکاچ
بودِ هر چیز را درهم تنیدهای بههم پیچیده (کمپلکس) از اجزا و عناصری میداند که
هستههای تشکیل دهندهی کلیت اند و مقولهی واسطگی عاملیست که این عناصر و اجزا را
که همواره در درجهی دوم اهمیت قرار دارند، به هم مربوط میکند. لوکاچ معتقد است،
هنگامی که ما کلیت بود را در مقام کلیت بررسی میکنیم، باید به همبستگیها و
همکنشیهای بیشماری هم که بین بیشمار عنصر بود وجود دارد، بپردازیم. نمونهای که
لوکاچ به آن میپردازد، ارگانیسم، یعنی موجود زنده و انداممند، است. او معتقد است
که مفهوم
"زندگی" آنگونه که در موجود زنده
وجود دارد، یک کلیت است. در واقع کلیت این ارگانیسم واپسین نیروی تعیین کنندهی
جریانها و فعالیتهای منفرد آن موجود را در بر دارد و نشان میدهد.
برای لوکاچ انسان هم، به معنای زیستشناسانهاش، یک کلیت است. ولی
انسان را نمیتوان بدون در نظر گرفتن جنبهی اجتماعی و خصلت اجتماعی هستیاش، تجزیه
و تحلیل کرد. از این دید، انسان کلیتی متشکل از بیشمار کلیت دیگر است. این کلیتها
دارای مراتب وجودی گوناگون اند. لوکاچ بر این باور است که هرچه یک چیز یا یک موضوع
دارای مرتبهی بالاتری از کلیت باشد، آگاهی انسانی نسبت به آن، هم از لحاظ گستردگی
و هم از لحاظ ژرفا، با درجهی بیشتری از شیئیت آن چیز یا موضوعیت آن موضوع
روبهروست. و در این مورد میگوید: "شناخت بشری از واقعیت عینی و پدیدههای آن
همواره نسبیست، چون عالیترین شناسایی بشر، تنها میتواند حدی از شناسایی نسبی با
درجهی بالایی از تقریب باشد."
به عقیدهی لوکاچ شناخت هر تعداد صفت و خصلت در یک پدیده یا موضوع
هرگز نافی وجود صفتها و خصلتهای دیگر در آن پدیده یا موضوع نیست. بنابراین در هر
پدیده یا موضوع مهمترین پژوهش، بررسی همبستگیهای وجودی است. به همین دلیل است که
مفهوم "همبستگیهای وجودی"
برای لوکاچ اهمیت اساسی دارد. از نظر او مقولات نیز
تنها شکلهای هستی و نمودهای کلی وجود اند. همچنین "خود هستی نیز جریانی تاریخیست،
و هستی یا بود به معنای مطلق آن و فارغ از ابعاد زمان و مکان اصلاً یافت نمیشود،
زیرا بود و وجود در واقع گونهای تثبیت بسیار نسبی معین از کمپلکسهایی است که درون
یک جریان تاریخی جاری است."
از سوی دیگر، برای لوکاچ، پیدایش انسان زمینهی بودشناسی نوینی را
نشان میدهد که با پیدایش جامعه همبسته است و از آن ناشی شده و طبق یک همبستگی
دیالکتیکی آن را هستی بخشیده است. به همین دلیل است که لوکاچ میکوشد تا در حوزهی
بودشناسی، هستی اجتماعی انسان را بشناسد و مطالعه کند.
بودشناسی لوکاچ بر بنیاد روش دیالکتیکی نهاده شده است. از نظر او
واقعیت دارای یگانگی متحول و درهمپیچی پیچیدهتر شونده یا تکامل یابنده است، و
تمام پدیدههای آن- چه ناانداممند، چه انداممند- در پی و هماهنگ با رشته
پیوندهای علت و معلولی و کنشی- واکنشی، و ایجاد درهمپیچیها یا کمپلکسهای معین،
با تأثیرهای متقابل و بده-بستانهای مداوم در درون کمپلکسها، و تأثیر متقابل این
کمپلکسها بر هم، روی میدهند و انجام میگیرند، و یگانگی آنها که لوکاچ همچون هگل
آن را همانبودی مینامد، از طریق به یگانگی رسیدن یگانگی و پادیگانگی صورت میگیرد
و به انجام میرسد؛ یا به قول هگل از راه "همانبودی ِ همانبودی و ناهمانبودی".
برای لوکاچ هر کلیتی در کلیت خود در بر گیرندهی بیشمار واسطهاست.
از اینجاست که دومین مقولهی مهم اندیشهی بودشناسانهی لوکاچ- یعنی مقولهی
واسطگی- مطرح میشود. به بیان دیگر، هر کلیتی دارای بیشمار همبستگی درونی، یعنی
بیشمار اثرگذاری و اثرپذیری درونی متقابل کنشی- واکنشی، در بین بیشمار کلیت
کوچکتریست که آن کلیت بزرگتر را تشکیل میدهند.
برای لوکاچ مقولات "کلیت" و "واسطگی" مقولاتی مجرد و ذهنی نیستند،
بلکه بازتاب دهندهی واقعیت عینی اند. دقیقترین تعریفی که لوکاچ از این دو مقولهی
بنیادی تفکر خود ارائه میدهد، چنین است:
"بینش
علمی مفهوم کلیت، در درجهی اول به این معناست که وحدت مشخص تضادهای همکنشی (یعنی
تضادهایی که در هم تأثیر متقابل کنشی- واکنشی
دو جانبه دارند) را در نظر بگیریم. در درجهی دوم نسبیت، یعنی نسبی بودن منظم هر
کلیتی را در جریان آن، چه به سوی بالا، چه به سوی پایین، در نظر بگیریم. یعنی در
نظر بگیریم که تمام کلیتها از کلیتهای تابعشان ساخته و تشکیل شدهاند، و نیز
این را در نظر بگیریم که هر کلیتی، در عین حال، زیر تسلط کلیتهای دیگریست که از
آنها سرچشمه گرفته و دارای خصلت کمپلکسهای دیگر اند. در درجهی سوم در نظر بگیریم
که هر کلیتی دارای نسبیت تاریخی است، یعنی اینکه خصلت کلیت آن دارای ویژگیهای
تغییر پذیری، انحلال پذیری و محدودیت به یک مرحلهی تعیین کننده و مشخص تاریخی است."
با این تعریف لوکاچ، مفهوم "واسطگی" هم روشنتر میشود. واسطگی
عملکرد دیالکتیکی بیشمار کلیت تابع یا جزئیست که در ساختمان یک کلیت معین یافت
میشوند، و فعالیت و جریان هستی هر کلیتی، از طریق این واسطههای بیشمار گوناگون
تعیین و تبیین میگردد.
|