نقدی بر"مفهوم روشنگری" نوشته آدورنو و هورک هایمر
آدورنو و هورک هایمر
آرش دکلان
عصر روشنگری یا عصر خرد که عموماً از سده هفده میلادی شروع شده و در سده هجده و
نوزده میلادی به اوج قدرت خود رسید، همواره با چالشهای بزرگی مواجه بوده است.
چالشهایی که در برابر تز روشنگری وجود داشته است نه فقط در قرن بیستم، که در واقع
از همان زمان پیدایش ایده روشنگری در مقابل آن مطرح بوده است. به عنوان مثال
میتوان ژان ژاک روسو را یکی از ناقدان اصلی جنبش روشنگری دانست که در همان عصر
آغازین روشنگری میزیسته است. بررسی انتقاداتی که در مقابل ایده روشنگری مطرح شده
است، بهتر از خود منادیان ایدههای روشنگرانه ماهیت این ایده و آموزه را برای ما
روشن میکند. البته در بحث حاضر، همانطوریکه خواهیم دید این بررسیها اکثراً به ما
نشان میدهند که روشنگری چه چیزی نیست.
در این متن سعی دارم به بررسی ایده هایی که آدورنو و هورک هایمر در کتاب خود با
عنوان "دیالکتیک روشنگری"[1] مطرح کرده اند بپردازم. نقدی که در اینجا مطرح میشود
تنها فصل اول این کتاب را که مراد فرهادپور ترجمه کرده و در فصلنامه ارغنون به چاپ
رسیده است[2]، مد نظر خواهد داشت.
از همان ابتدا این دو نویسنده با بیان اینکه "روشنگری، به مفهوم تفکر مترقی در عامی
ترین شکل آن، همواره کوشیده است تا آدمیان را از قید و بند ترس رها و حاکمیت و
سروری آنان را برقرار سازد." (ص. 211) سعی دارند تصویری از روشنگری به دست دهند.
سایر تصویر سازیهای آنان از روشنگری را در ادامه خواهیم دید. در ادامه و درست در
جمله بعد عبارت نیشداری را میخوانیم: "با این حال، کره خاک که اکنون به تمامی
روشن گشته است، از درخشش ظفرمندِ فاجعه تابناک است." این عبارت نیشدار را به وضوح
میتوان مطابق با رویدادهای زمان نگاشتن این سطور تفسیر کرد. سال [3]1947، در
سالهای بعد از جنگ جهانی دوم و در سالهای آغازین جنگ سرد، سالهایی که هنوز خاطره
فاجعه هیروشیما و ناکازاکی خیلی زنده و پررنگ است و هنوز به تاریخ نپیوسته است؛ این
جمله به وضوح تمام این فجایع را نتیجه برنامه روشنگری میداند. اما نکته جالب این
است که در تمام این متن حتی یک استدلال برای اینکه نشان دهد چگونه این فجایع نتیجه
برنامه روشنگری هستند، نمیبینیم. تمام آن چیزی که در این نوشته میخوانیم این است
که چون برنامهای به نام روشنگری در قرون قبل معرفی شده است، و چون اختراعاتی مانند
قطبنما، و صنعت چاپ و توپ از ثمرات تحقیقات علمی دوران روشنگری هستند، پس هر
فاجعهای که پس از این دوران رخ میدهد باید مسئولیت آن بر عهده تز و برنامه
روشنگری باشد. فقط به عنوان مثالی از ادعاهای بدون استدلال، میتوان گفته او را در
صفحه 213 نقل کرد. در ابتدا او به نقل قولی از بیکن میپردازد: " ... این معرفت نه
به سخنان مقبول و دلپسند و نغز و گهربار و نه به براهین و حجتهای پسندیده، بلکه
اساساً عبارت است از تأثیرگذاری و عمل، و کشف امور خاص و جزئیاتی که پیشتر نامکشوف
بودهاند، به منظور بهبود و تسهیل زندگی بشر." (ص.213 به نقل از بیکن) درست در
ادامه این عبارت، وی میافزاید: "قرار بر آن است که دیگر هیچ رمز و رازی در کار
نباشد— و این در عین حال به معنای نفی هرگونه میلی به کشف رمز و راز است." بیاییم
به این عبارت "نفی هرگونه میلی به کشف رمز و راز بپردازیم". ببینیم معنای آن چه
میتواند باشد. برای این کار در ابتدا ببینیم که "کشف رمز و راز" به چه معناست؟ این
عبارت به دو معنا میتواند باشد؛ یکی کشف امری است که در برابرمان رازآمیز جلوه
میکند، و دیگر به معنای کشف اسرار پشت یک امر رازآمیز است. آدورنو هورکهایمر
نمیتوانند روشنگری را متهم کنند که نسبت به کشف اسرار نهفته در پشت امور رازآمیز
بی میل است. روشنگری با کشف قانون جاذبه توسط نیوتن شروع شد. این کشف حاوی پی بردن
به اسرار نهفته در پشت امری رازآمیز؛ یعنی حرکت ماه و ستارگان در آسمان بود. حال،
اگر معنای اول را در نظر بگیریم، به این معنا که کشف اموری که رازآمیز به نظر
میرسند، یعنی تحقیق کردن و جستن به دنبال اموری که رازآمیز هستند، آنگاه دو مسئله
مطرح است. امور رازآمیز یعنی چه؟ یعنی اموری که از آنها سر در نمیآوریم؟ یعنی در
مواجهه با آنها تعجب میکنیم؟ یعنی دچار احساس شگفتی میشویم وقتی آنها را
میبینیم، و یا به هر صورتی با آنها مواجه میشویم؟ منظور آدورنو هورکهایمر این است
که روشنگری را چون چنین تحقیقاتی را منع میکند مقصر میشناسند؟ یعنی ما به جای کشف
رازهای طبیعیت باید بگردیم و ببینیم که از چه چیزی سر در نمیآوریم؟ این که نیازی
به جستجو ندارد. کافی است چشمان خود را باز کنیم تا بسیاری امور رازآمیز را ببینیم.
روشنگری هیچگاه وجود امور رازآمیز را نفی نکرده است، بلکه منظور روشنگری از نفی
امور رازآمیز؛ اگر تفسیر مؤلفان دیالکیتک روشنگری را از ماهیت روشنگری بپذیریم، این
بوده است که اگر به اندازه کافی تلاش کنیم میتوانیم از ین امور سر در آوریم. لذا
اعتراض آدورنو و هورکهایمر به این خواسته برنامه روشنگری مرا به یاد اعتراض
Keats
به نیوتن میاندازد. او میگفت که نیوتن با ارائه توضیحی علمی درباره رنگینکمان،
راه الهامات شاعرانه را سد کرده است.[4] برای پاسخ گفتن به اینگونه اعتراضات به
کتاب داوکینز که در یاداشت قبل به آن اشاره کردهام ارجاع میدهم. تنها و تنها در
صورتی میتوان ادعاهای آنان را دارای معنایی قابل بحث دانست که منظورشان از عبارت
فوق اشاره به اموری باشد که برای ما قابل دانستن نیستند. میتوان گفت که از نظر
روشنگری وجود اموری که غیرقابل دانستن باشند رد شده است، و اعتراض آدورنو و هورک
هایمر در واقع به این معناست که برخلاف تئوری روشنگری چنین اموری هم وجود دارند.
اما این تز که اموری الیالابد رازآمیز و غیرقابل فهم وجود دارند، هرچند ادعایی
وجودشناختی است، اما نتایجی معرفتشناختی دارد. [بگذریم از این بحث که آیا
وجودشناسی و معرفت شناسی واقعاً آنطوریکه فلسفه سنتی ادعا میکند از هم مستقلند یا
نه]. سؤال معرفت شناسانه مهمی که مطرح است این است که با فرض پذیرش چنین مواردی چه
کسی و طبق چه معیاری خواهد دانست که چه اموری قابل دانستن نیستند و الیالابد یک
راز خواهند بود. اینها تمامی چالشهایی است که در مقابل هر رمانتیستی قرار دارد. اما
نویسندگان پرسیدن این سؤالها را از رمانتیستها هم ممنوع کردهاند. آنها میگویند:
همه اسطوره هایی که برای مقاومت در برابر روشنگری به خدمت گرفته میشوند، طی
فرآیند مقابله با آن به دلایل و براهین [عقلی] بدل میشوند، و به لطف همین واقعیت،
خواهناخواه، به اصل عقلانیت اسطورهزدا، که به خاطرش روشنگری را تقبیح میکنند،
گردن مینهند. روشنگری خودکامه و تامگرا (totalitarian)
است." (ص. 214)
بنابراین برای انتقاد به روشنگری نباید به دلایل عقلی متوسل شد، بلکه هرکسی
میتواند هرچه دلش خواست بگوید. اگر به وی انتقاد کنید که دلایلش برای ادعاهایش
چیست، به راحتی میتواند برای فرار از ارائه پاسخ، شما را به تامگرایی روشنگرانه
متهم کند.
اسطورهها به روشنگری بدل میشوند، و طبیعت به عینیت صرف. آدمیان بهای افزایش قدرت
خویش را با بیگانه شدن از چیزی میپردازند که قدرت خود را بر آن اعمال میکنند.
روشنگری با اشیاء چنان رفتار میکند که دیکتاتور با انسانها. او انسانها را تا آن
حد میشناسد که بتواند آنان را آلت دست قرار دهد. مردان علم اشیاء را تا آن حد
میشناسند که بتوانند خود سازنده آنها باشند. و بدین ترتیب است که توان بالقوه
اشیاء در خدمت اهداف آنان قرار میگیرد. (ص. 217)
در این بند او مقایسهای میان دیکتاتوری و روشنگری به عمل میآورد. مردان علم
تفاوتی با دیکتاتور ندارند. هردوی آنها سلطه گر هستند.
روشنگری چیزی نیست مگر شکل ریش های و افراطی ترس اسطورهای. درونماندگاری ناب
پوزیتیویسم، که در حکم محصول نهایی آن است، چیزی نیست جز نوعی، به اصطلاح، تابو یا
تحریم کلی (universal
taboo).
هیچ چیز نباید بیرون [از قلمرو عقل] بماند، زیرا نفس ایده وجود فضایی بیرونی، منشاء
اصلی ترس است. (ص. 224)
در این بند اولاً نویسندگان پوزیتیویسم را محصول نهایی روشنگری قلمداد میکنند و در
ثانی با تحریف تز پوزیتیویستی از فرم خبری یا گزارهای به فرم ایجابی، فضا را
کاملاً مخدوش جلوه دادهاند. پوزیتیویسم هیچگاه نگفته بوده است که نباید چیزی از
حوزه عقل بیرون بماند، بلکه گزاره پوزیتیویستی مربوطه یک گزاره خبری بوده و بیان
میدارد که در یک تحلیل دقیق چیزی از حوزه عقل خارج نخواهد ماند، [آن هم اگر این
تفسیر از پوزیتیویسم را بپذیریم]. پوزیتیویسم در واقع جهان را توصیف میکرد نه
اینکه طرز بودن جهان را به آن امر کند. اگر هم قرار باشد خصوصیت آمرانه یک طرز فکر؛
مثلاً پوزیتیویسم، نشان داده شود، این امر باید به یاری استدلال باشد نه اینکه
نویسنده هرچه دلش میخواهد را در قالب جملاتی پشت سر هم قطار کند.
نویسندگان در این نوشته هرچه میخواسته است دل تنگشان به روشنگری بد و بیراه گفته
اند و در نهایت بخش اول کتابشان را با این جملات به آخر رساندهاند:
امروزه، زمانی که خیال یوتوپیایی بیکن در مورد "فرمانروایی ما بر طبیعت از طریق
عمل" در مقیاسی جهانی و در سرار کره زمین تحقق یافته است، ماهیت آن بندگی و اسارتی
که او به طبیعت منقاد نگشته نسبت میداد، روشن و آشکار است. این ماهیت، چیزی جز خود
سلطه نبود. دانش و معرفت، که بیکن مطمئن بود رمز "فرمانروایی آدمی" در آن نهفته
است، اکنون میتواند در حکم نابودی و اضمحلال سلطه باشد. اما روشنگری در برابر چنین
امکانی، و در خدمت عصر حاضر، به فریب تام و تمام تودهها بدل میشود. (ص. 253)
به گفته مراد فرهادپور در نقدی که خود بر این کتاب نوشته و در همان شماره فصلنامه
ارغنون به چاپ رسیده است:[5]
مؤلفان دیالکتیک روشنگری این دیالکتیک را از دیدگاههای متفاوت بررسی و نقد کرده
اند... انتقال اصل سلطه بر طبیعت به عرصه زندگی اجتماعی که سلطه انسان بر انسان و
تبدیل جامعه به "طبیعت ثانوی" را به دنبال دارد؛ آشکار ساختن ماهیت اسطورهای عقل
مدرن و ماهیت عقلانی اسطوره ... . (ص. 258)
انتقاد به سلطه، تم و موضوع اصلی این نوشته است. آدورنو و هورک هایمر ادعا کردهاند
"آن نوع هماهنگی میان ذهن آدمی و ماهیت اشیاء که او[6] در ذهن داشت، مبین وصلتی
پدرسالارانه است" (ص. 212) اکنون ببینیم که ساختار این نوع انتقاد از چند نظر دارای
اشکالات اساسی میباشد. در وهله اول من به شدت مردد هستم که انتقاد به اصل سلطه
بتواند منطقی باشد. خود آدورنو و هورکهایمر هم حداقل بر قلم و کاغذی که با استفاده
از آنها افکار خود را ثبت کردهاند، تسلط داشتهاند. به محض اینکه تسلط را در یک
حوزه کوچک پذیرفتیم، نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که کارکردهای آن مقید به آن
محدوده باقی بماند. به گفته فرهادپور "انتقال اصل سلطه بر طبیعت به عرصه زندگی
اجتماعی و تبدیل جامعه به "طبیعت ثانوی"" یکی از موضوعات انتقاد نویسندگان دیالکتیک
روشنگری است. پرسش اصلی که باید از نویسندگان پرسید این است که آنان چگونه و با چه
معیاری طبیعت را از جامعه انسانی متمایز میکنند. مگر جامعه انسانی خود بخشی از
طبیعت نیست؟ یکی از زوایای موضوعات انتقاد آدورنو و هورکهایمر، اگر آن را به درستی
فهمیده باشم، تبدیل شدن ابزارهای پیشرفت و ترقی انسان به موانع دست و پا گیر، و یا
تبدیل شدن ابزار قدرت برای سلطه بر طبیعت به ابزاری برای انقیاد انسان است. بر این
اساس آنها نظام سرمایهداری را که انسان را به انقیاد کشیده است، با به کار بردن
عبارات نیشداری مورد نقد قرار میدهند. در کنار این امر آنها به روشنگری از این نظر
هم انتقاد میکنند که امر فردی را نادیده گرفته و در تلاش برای قانونمند کردن امور
جزیی را فدای امور کلی میکند. به نظر میرسد که آنها خود در همین دام [اگر به واقع
این یک دام باشد] گرفتار آمدهاند. آنها به سادگی از انقیاد انسان حرف میزنند، در
حالی که در فرآیند سلطه، انسانی که به انقیاد میکشد، همان انسانی نیست که به
انقیاد کشیده میشود. لذا به طور کلی صحبت کردن از به انقیاد کشیده شدن انسان
نادیده گرفتن تمایز انقیادگر و به انقیاد کشیده شده است.
یکی از جمله اعتراضاتی که آدورنو و هورک هایمر به برنامه روشنگری دارند این است که
روشنگری ادعا میکرده است که در راه ارائه توصیف و توضیحی علمی از انسان است. تا
جایی که من فهمیدم فرهادپور هم در نقدی که بر همان ترجمه خود نگاشته است، با این
نظر نویسندگان دیالکتیک روشنگری موافق است. به هرحال چه فرهادپور با این دیدگاه
نویسندگان موافق باشد و چه نباشد، جای تردید نیست که خود نویسندگان با دیدگاه خود
موافق هستند. نقدی که در اینجا بر این نظر وارد میکنم، تنها در صورتی متوجه
فرهادپور هم خواهد بود که واقعاً وی را درست فهمیده باشم و او حقیقتاً با این
دیدگاه نویسندگان دیالکتیک روشنگری موافق باشد.
اینکه روشنگری سعی داشته است توضیحی علمی درباره ساختار جهان ارائه کند، آیا به
واقع میتواند مورد انتقاد قرار گیرد؟ آیا چنین انتقادی به چه معنا خواهد بود؟ آیا
این انتقاد به این معنا خواهد بود که روشنگری نباید در راه ارائه توصیفی علمی از
جهان تلاش کند؟ آیا به این معناست که نباید توصیفی علمی از جهان ارائه کرد؟ ولی اگر
چنانکه آدورنو و هورکهایمر ادعا کردهاند، روشنگری را صرفاً به این دلیل که در راه
ارائه توصیفی علمی از جهان و تمام آنچه در آن است توتالیتر بخوانیم، دیدگاه مخالف
آن که ارائه توصیف علمی را منع میکند، به همان اندازه توتالیتر نیست؟ آیا اعتراض
به تلاش برای ارائه توصیفی علمی از جهان به این معناست که نباید برای همه چیز توصیف
علمی ارائه کرد؟ به نظر میرسد که تنها راه برای فرار از توتالیتاریسمی که این
نویسندگان از آن حرف میزنند پذیرش حدی از توصیف علمی است. اما اینجاست که سؤال
اساسی مطرح میشود. در صورتیکه بپذیریم برای توتالیتر نبودن باید این را پذیرفت که
نباید همه چیز را در یک قالب (اینجا در قالب علمی) توصیف کرد و حتی نباید این خواست
را مطرح کرد، آنگاه این پرسش مطرح میشود که این حد را چه کسی و چگونه تعیین
میکند؟ آیا این حد از قبل قابل تعیین است؟ آیا در صورتیکه این حد به طریقی از قبل
تعیین گردد، چهارچوبی فکری که در درون آن این حد متعین میگردد، خود توتالیتر نیست؛
چهارچوبی که حد تفسیر علمی راجع به جهان و هر آنچه در آن هست را به طور قطع و یقین
تعیین میکند؟
لذا به نظر میرسد که برای گریز از توتالیتر بودن (به آن معنایی که آدورنو و
هورکهایمر از این واژه مد نظر دارند) هر راهی را برگزینیم، از توتالیتاریسم گریزی
نیست. در چنین شرایطی آیا این انتقاد به روشنگری که، این ایده توتالیتر است، در
واقع یک بیان لجبازانه و اظهاراتی مأیوسانه از شرایط و فضای اروپا و بخصوص وضعیت
آلمان دو تکه شده بعد از جنگ دوم جهانی نیست؟ اما بزرگترین انتقاد وارد به این
رویکرد امری است که در انتهای این بحث مورد بررسی قرار خواد گرفت.
در قسمت دیگری از این نوشته نویسندگان اظهار میدارند که:
اصل موضوعه بیکن در مورد وجوب یا ضوروت وجودِ علم واحد عام (una
scientia universalis)،
صرفنظر از تعداد حوزههای تحقیق، همانقدر با امور تخصیصناپذیر خصومت میورزد که
معیار عام (mathesis
universalis)
لایبنیتس با [پدیدۀ] انفصال. (ص. 215).
فرهادپور بر پانویسی که بر واژه "تخصیصناپذیر" بر متن افزوده است بیان میدارد:
امور تخصیصناپذیر (the
unasignables)
پدیدهها یا اموری هستند که نمیتوان آنها را به منزله مصادیق و موارد خاص مفاهیم
کلی تعریف و در یک نظام تجریدی عام ادغام کرد. دستهبندی و طبقهبندی و تخصیص این
امور غالباً ناممکن است. به همین دلیل متفکران روشنگری و علمگرایان همواره با
سوءظن و خصومت به آنها نگریستهاند، زیرا این امور، آرامش و یکدستی و کلیت نظامهای
"علمی" و "عینی" آنان را بر هم میزنند. ریاضیدانان نیز هیچگاه از وجود توابع
منفصل خوشنود نبودهاند، و در واقع پدیدههای گسسته غالباً به تبیین ریاضی تن در
نمیدهند. ریاضیات نیز، در مقام الگوی اصلی مافیزیک (افلاطون) و اسطوره (فیثاغورث)،
امور خاص و فردی و غیر اینهمان را در پای مفاهیم و تصاویر کلی و انتزاعی قربانی
میکند—قربانی کردن اصل حاکم بر هرگونه تفکری است که از سلطه نشأت میگیرد.—م. (ص.
215، پانویس دوم).
این انتقاد به روشنگری از فهم درستی از این مکتب فکری –اگر بتوان آن را به راستی یک
مکتب فکری قلمداد کرد، نشأت نمیگیرد. به عنوان مثال شاید درست باشد که در ریاضیات
نسبت به توابع گسسته نوعی اکراه وجود دارد – که در صحت آن هم محل تردید است، لااقل
تا جایی که من میدانم بحث و بررسی در مورد توابع گسسته در ریاضیات و سیستمهای
منفصل ذرات در فیزیک یک بحث فراگیر است. اصولاً در فیزیک مواجهه با سیستمهای منفصل
ذرات بسیار راحتتر است تا یک توزیع پیوسته. ما همیشه در یک توزیع پیوسته از ذرات
با انتگرالگیری برروی بینهایت نقطه منفصل مادی مسایل را حل میکنیم. منظور
فرهادپور را از اینکه "پدیدههای گسسته غالباً به تبیین ریاضی تن در نمیدهند" نیز
درک نمیکنم. اگر منظور وی برخورد با استثنائات باشد، علم هیچگاه از مواجهه با
استثنائات فرار نکرده و همواره در تلاش بوده است تا آنها را هم تحت شمول قوانین
عامتری قرار دهد. اصولاً پیشرفت علمی به این معنا مفهوم مییابد. یک تئوری علمی
داریم؛ مثلاً تئوری فیزیک نیوتنی، این تئوری از توضیح برخی از دیددهها؛ مثلاً حرکت
حضیضی عطارد، ناتوان است. این حرکت عطارد، که در واقع خارج از مسیر پیشبینی شده
توسط قوانین فیزیک نیوتنی است، مدتها خواب آرام از فیزیکدانان ربوده بود، تا اینکه
تئوری نسبیت اینشتین آن را توضیح داد. آیا این عمل از "سلطه نشأت میگیرد"؟ آیا ما
باید برای اینکه اثبات کنیم سلطهگر نیستیم از قرار دادن پدیدههایی که مهر استثناء
را بر خود دارند تحت شمول قوانین عامتر بپرهیزیم؟ در نهایت من نمیفهمم منظور
آدورنو، هورکهایمر و فرهادپور از اینکه "ریاضیات نیز، در مقام الگوی اصلی مافیزیک
(افلاطون) و اسطوره (فیثاغورث)، امور خاص و فردی و غیر اینهمان را در پای مفاهیم و
تصاویر کلی و انتزاعی قربانی میکند"[7] چیست؟ آیا اینکه ما همواره در تلاش هستیم
توصیفی یکدست از جهان پیرامون ارائه کنیم، به این معنی است که ما داریم موارد جزئی
را پای تصاویر و مفاهیم عام و کلی قربانی میکنیم؟ فرض کنیم که چنین تعبیری را
بتوان پذیرفت. در اینصورت مشکل چیست؟ و راه حل کدام است؟ این امری است که آدورنو و
هورکهایمر پاسخی برای آن فراهم نکردهاند. اصولاً من تاکنون هیچ نقدی را نخواندهام
که در مقابل مشکلاتی که ارائه میکند –اگر به واقع چیزهایی را که بیان میکند بتوان
به عنوان مشکلات روشنگری پذیرفت – راه حلی هم ارائه کرده باشد.[8]
مسلم است که در هر تلاشی برای ارایه یک تفسیر واحد درباره تمام جهان یک سری از
موراد بیرون از حوزه تعاریف و توصیفهای ما باقی میمانند، اما راه حل این مسئله این
نیست که ما از چنین تلاشی دست بکشیم. راه حل تلاش بیشتر برای ارائه تئوریها عامتر
و عامتر است. هرگونه نقدی که این تلاش را ممنوع اعلان میدارد در واقع دشمن علم
است. چرا که علم تنها به این طریق امکان پیشرفت دارد. البته نویسندگان و حتی مترجم
میتوانند به سادگی بگویند که "فرض کنیم که با علم دشمن باشیم، این دشمنی چه عیبی
دارد؟" بله این یک پرسش اساسی است. که اکنون به آن پاسخ خواهم داد.
اگر بپذیریم هدف از یک نقد ایجاد تغییری در جامعه است، آنگاه باید دید که آیا نقدی
که دشمنی با علم را هدف خود قرار میدهد میتواند نقدی موفق باشد یا نه؟ نقدی که
دشمنی با علم را هدف خود قرار میدهد، در بهترین حالت قادر خواهد بود که جامعهای
ایجاد کند که در آن علم از رواج میافتد. اما جوامع و انسانهایی هستند که علم را
دوست داشته و در راه ترویج آن میکوشند. این جوامع بابت منافعی از از نتایج
تکنولوژیکی ترویج علم کسب میکند شانس دوام و بقای بیشتری دارند. آنها بهتر و بیشتر
و به نحو مؤثرتری میتوانند عقاید خود را رواج دهند. در این میان کسانی که دشمنی با
علم را ترویج میکنند در این میدان رقابت خواهند باخت. یعنی ایجاد جامعهای که
دشمنی با علم را ترویج میکند غیرممکن است.
میدانم که با این نحوه تحلیل با چه اتنقادی مواجه خواهم شد. تحلیل من سلطهگرانه
است، همان امری که آدورنو، هورکهایمر و فرهادپور به آن انتقاد میکنند. اقرار
میکنم که چنین است؛ تحلیل من سلطهگرانه است. اما مسئله اصلی این است که هدف هر
نقدی سطلهگری است. هر نقدی میخواهد فضا را تغییر دهد؛ یعنی باید آنقدر قدرتمند
باشد که بتواند دیگران را قانع کند که گفتههایش را بپذیرند. لذا نقدی که سلطهگری
را نفی میکند به همان اندازه سلطهگرانه است، که خود ایده سلطهگر. نقدی که ایده
مسلط را به چالش میکشد، در صورت موفقیت به همان اندازه بر جامعه سلطه خواهد داشت.
بر فرض مثال اگر هم ایجاد جامعهای که دشمنی با علم را ترویج میکند، یا ایجاد
جامعهای که ساختار علمی را تلطیف میکند، یا هر نوع نقدی که منجر به ظهور پدیده
x
در جامعه میشود، باید در فضای گفتمان پذرفه شود؛ یعنی باید بر اذهان سلطه یابد. پس
خود نقد اساساً و ماهیتاً خواست سلطه است. نقدی که چنین نباشد نقدی است که هیچگاه
نوشته و بیان نشده است. لذا ساختار نقدی که مفهوم روشنگری به پیش میکشد اساساً
خودمتناقض است؛ یعنی بیمعناست. نقدی که خود به محض بیان شدن، ایدهای را که بیان
میکند، نقض میکند. این چنین نقدی در صورتی معنا میداشت که هیچگاه بیان نمیشد؛
اما نقدی که بیان نشود دیگر نقد نیست. لذا تمام صفحاتی که آدورنو و هورکهایمر تلاش
کردهاند تا بنویسند، تهی و باد هواست. یعنی چیزی را بیان نمیکند.
سلطهگری ماهیت زندگی است. هر ایدهای که بیان میکنیم، هرکاری که میکنیم دارای
ماهیتی سلطهگرانه است. خو آدورنو و هورکهایمر بر فضای زندگی شخصی خود، بر روابط
خود با دیگران، بر رفتارهای خود، بر قلمی که با آن این متون را نوشتهاند، بر
افکاری که آنها را بیان اشتهاند، بر میزی که بر روی آن غذا میخوردند، و بر بسیاری
از چیزهای دیگر سلطه داشتهاند. آنها فرزندانِ پدران و مادرانی هستند که زبان خود
را سلطهگرانه بر فرزندان خود تحمیل کردهاند و آنها و نسل آنها هم چنین کرده و
میکنند. تمام فضای زندگی بشری آکنده است از خواست سلطه. اگر سلطه را از بشر بگیریم
باید او را حذف کنیم. کاری که هیتلر هم داشت آن را انجام میداد. خیلی دوست دارم
بدانم که چه تفاوتی بین آرای هیتلر و اینگونه نقد بر ساختار اجتماعی وجود دارد.
تنها یک مسئله میماند و آن این است که آیا این امر که ما بر قلمی که با آن
مینویسیم یا زبان فرزندانمان تسلط داریم، ایده سلطه را مشروع میکند؛ سلطه یک سری
از انسانها یا جوامع بر انسانها یا جوامع دیگر را؟ آیا نقد آدورنو و هورکهایمر در
واقع انتقادی به سلطه بر انسانهای دیگر نیست؟ اولاً که آنها بین دانشمند و دیکتاتور
فرقی قایل نیستند. قبلاً گفتههای آنان را در این مورد نقل کردم. در ثانی فرض کنیم
که منظورشان دقیقاً نقد سلطه انسان بر انسان بوده باشد؛ توجه داشته باشیم که آنها
سلطهگری انسان بر طبیعت را هم به نقد کشیدهاند که بر طبق ساختار همان انتقادی که
قبلاً مطرح کردیم، خود متناقض است. اگر انتقاد به سلطهگری انسان بر طبیعت را خود
متناقض بدانیم، یعنی در نتیجه سلطه انسان بر طبیعت را به ناچار به عنوان تنها شرط
زندگی بپذیریم، آنگاه این پرسش پیش میآید که نقد سلطهگری انسان بر انسان از چه
منشائی مایه میگیرد. به اعتقاد من ریشه این نوع انتقاد برمیگردد به ذاتگرایی. ما
باید انسان را ذاتاً و ماهیتاً جدای از طبیعت بدانیم که اولاً دو حوزه انسانی و
طبیعی را از هم جدا کرده و در ثانی در این دو حوزه به دو قانون جداگانه قایل باشیم.
این نوع ذاتگرایی خود باطل و غیر قابل قبول است. اینکه چرا ذاتگرایی را باطل
میدانیم، به طور مفصل در مقاله جداگانهای بررسی خواهم کرد. اما به طور خلاصه باید
بگویم که ذاتگرایی اشکالی معرفتشناختی دارد. وقتی که ادعا میکنیم که امور و
پدیدهها دارای ماهیت و ذاتی هستند، در ضمن ادعا میکنیم که نوعی از برررسی
پدیدهها بر سایر انحای بررسی، برتری ماهوی داشته و در نتیجه باقی راههای شناخت
اساساً باطل هستند. این امر خود به خود موجد اتوریته هم هست که علاوه بر ایراد
معرفتشناختی مبنی بر اینکه این اتوریته معرفت خود را از کجا آورده است، که برای
رفع آن باید به انواع تئوریهای دینی و شبه دینی متوسل شد، با توجه به دیدگاه آدورنو
و هورکهایمر سلطهگرانه هم هست. لذا نمیتوان ادعا کرد که انسان تفاوتی ماهوی با
دیگر بخشهای طبیعت دارد. لذا این سؤال پیش میآید که چرا و به چه طریقی باید جلوی
سلطه انسان بر انسانهای دیگر را گرفت؟ برای پاسخ گفتن به این پرسش باید این امر را
مورد موشکافی دقیق قرار داد که چرا به سلطه انسان بر انسانهای دیگر نقد وارد است؟
آیا این امر به دلیل شرافت و کرامت انسانی است، یا تحلیلی دیگر هم میتوان ارائه
کرد؟ اینکه انسان دارای کرامتی خاص است که باید همواره مدنظر قرار گیرد، از دل ایده
روشنگری بیرون آمد. نمود بارز آن در اعلامیه استقلال آمریکا آمده است. این اعلامیه
این امر را که تمام انسانها برابر و مسای هستند را اصلی بدیهی قلمداد کرده است.
اینکه باید شرافت و کرامت انسانی احترام گذاشت، ایدهای روشنگرانه است. اما از آنجا
که تمام تلاش روشنگری ارائه توصیفی علمی و خردورزانه است، باید دید که آیا میتوان
توصیفی علمی از کرامت انسانی ارائه کرد یا نه. برای این امر باید به نتایج چنین
باوری توجه کنیم؟ جامعهای که کرامت و شرافت انسانی را اصل خود قرار میدهد،
جامعهای است که به بیشترین حد ممکن به صورت مشارکتی اداره میشود. این جامعه تا حد
ممکن از بیشترین امکانات، انرژی و استعدادهای تمام اعضای خود به عنوان افراد، سود
میجوید. این چنین جامعهای شانس بقای بیشتری دارد. به همین دلیل است که میبینیم
کشورهای قدرتمند جهان به جز یک استثناء؛ چین، که در بردوام ماندن آن در سالهای در
پیش رو بسیار تردید دارم، همه ساختاری دموکراتیک دارند. این چنین کشورهایی بر جهان
مسلط شدهاند چون از تمام قدرت و انرژی بیشترین تعداد اعضای خود استفاده کردهاند.
اینکه این کشورها مسلط هستند چون قدرت بیشتری دارند، اصلاً به علت تسلط آنها پاسخی
نمیدهد. این چنین پاسخی مانند این است که بگوییم فلانی در اتاق عمل بیهوش شد، چون
ماده بیهوش کننده به او تزریق شده است. برای پاسخ دادن به سؤال مزبور باید بدانیم
که ریشه قدرت این کشورهای مسلط در چیست؟ ریشه قدرت آنها به نظر میرسد که برخورداری
از قدرت تکنولوژیکی باشد که به یاری علم برای آنها فراهم گشته است. اما از آنجا که
رواج تفکر علمی، و سرمایهگذاری بر روی تکنولوژی در یک جامعه بخشی از ساختار فرهنگی
آن است، به نظر میرسد یک گونه خاص از ساختار فرهنگی توانسته است برگونههای دیگر
تسلط یابد. برای یک نمونه میتوان به فیلم
Apocalypto
به کارگردانیMel
Gibson
اشاره کرد که در آن یک ساختار فرهنگی صرفاً به این دلیل نابود میشود که از قبل
تمامی افرادی را که میتوانستند در برابر هجوم احتمالی بیگانگان بایستند، قربانی یک
توهم محض کرده است. اما مسئله به همینجا ختم نمیشود. برای اینکه بدانیم چرا در
تمدن ما سلطه کماکان نقشی مهم ایفا میکند، تا جایی که به یک معنا میتوان تمدن
انسانی را تمدنی سلطهگرانه خواند، باید به بررسی تاریخی ریشه سلطه در نسل بشر
پرداخت.
برای این امر باید از تئوری تکامل داروین بهره گرفت. میدانیم که قانونی که بر
طبیعت حاکم است، قانون جنگل است[9]. در این جنگل هرآنکس که قدرت کافی برای تاب
آوردن شرایط سخت محیط زندگی را داشته باشد، دوام آورده و نسل خود را گسترش میدهد و
هرآنکس که نتواند نابود خواهد شد. این شرایط خودبهخود منجر به شکلگیری فرهنگی شده
است که مفهوم سلطه در آن نقشی اساسی ایفا میکند. هرگونه انتقاد ریشهای به ساختار
فرهنگی سلطه در جامعه بشری این امر را نادیده میگیرد که بشر هم یک جانور است که
بعد از سالیان دراز از دل ساختار تکاملی در آمده است. هرگونه عبارتپردازی که بشر
را اشرف مخلوقات و یا او را ذاتاً متفاوت از بقیه جانداران قلمداد کند، یک تفکر
ذاتگرایانه و لذا مردود است. ما انسانها نسل آن انساننماهایی هستیم که در نزاع بر
روی برکه آب، که شرط بقا و حیات بود، استخوان را به عنوان ابزار به کار برده و رئیس
گروه رقیب را از پای درآوردند[10]. ما با سلطه به دنیا آمدهایم. آنهایی را که
اجدادمان از برکه راندند یا نابود شدند یا مقهور فرهنگی شدند که این اجدادمان
برساختند؛ فرهنگ سلطه. ما فرزندان سلطه هستیم. اما مسئله در نوع و میزان سلطه است.
واضح است که در جنگ جهانی دوم دو طرف درگیر؛ متحدین و متفقین، هر دو به دنبال سلطه
بودند.
جنگ[11] براساس تصمیمگیری سیاستمداران فرهیختهای پایان یافت که معتقد بودند
قتلعام چندصدهزار غیرنظامی برای جلوگیری از ادامه جنگ و کشته شدن چند میلیون نفر
دیگر، تصمیمی عقلانی است. بنیاد عقلانیت نهفته در این تصمیم نیز یک محاسبه ساده
ریاضی بود؛ زیرا چه کسی میتواند منکر این واقعیت بدیهی شود که سه میلیون بیشتر از
سیصدهزار است. (ص. 257)
این سطور را فرهادپور در ابتدای نقد خود بر دیالکتیک روشنگری نگاشته است. او این
عبارت خود را در پارگراف بعد به این صورت ادامه میدهد:
اما از دید مؤلفان دیالکتیک روشنگری، هورکهایمر و آدورنو، این تصمیم نه یک حادثه
تأسفبار، بلکه تجلی بارز تناقضات عقل ابزاری و نتیجه منطقی بیستوپنج قرن پیشرفت در
مسیر تمدن و تکنولوژی بود. این واقعیت تاریخی که پیروزی بر توحش هیتلری فقط با
استفاده از روشها و ابزارهای همین توحش ممکن گشته است، نظر والتر بنیامین، یکی از
قربانیان نازیسم، را تأیید کرد که "همه اسناد و مدارک تمدن، در عین حال، اسناد و
مدارک توحشاند." (ص. 257)
ودرست در ادامه میافزاید:
اگر به یاد آوریم که عکس این گزاره نیز به لحاظ تاریخی درست است – یا به عبارت
دیگر، توحش هیتلری نیز قدرت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خود را با استفاده از
ابزارها و روشهای عقلانی تثبیت میکرد – آنگاه معنای حقیقی "دیالکتیک روشنگری"
آشکار خواهد شد.
باید در این مورد که آیا واقعاً دو طرف درگیر را باید، به قول معروف، با یک چوب زد،
به بحث بپردازیم. آیا واقعاً در منازعه بین دو طرف درگیر، با مسلم گرفتن این امر که
هر دو طرف درگیر به دنبال تحکیم سلطه خود بودهاند، هر دو از ابزارها و روشهای
یکسانی استفاده کردهاند؟ جنگ جهانی دوم را چه کسی و به چه قصدی شروع کرد؟ کنشهای
هیتلر به چه قصدی بودند؟ آیا او به دنبال کسب منافع بود، یا به دنبال متحقق کردن یک
ایده نژادپرستانه؟ آیا کسی که به دنبال کسب منافع مادی باشد، کنشهای غیرمنطقی و حتی
گاهاً ضد اقتصادی هیتلر را تأیید خواهد کرد؟ مسئله اصلی در نقد ارائه شده در
دیالکتیک روشنگری و نیز شرح فرهادپور بر آن، این است هر دو دچار نوعی سطحینگری
هستند. برای اینکه اگر اندکی در واقعیات عمیق شویم اصلاً آن نوع شباهتی که دیالکتیک
روشنگری بین هیتلر و جناح مقابل میبیند و میخواهد هر دو را با هم و یکجا و مطابق
با یک معیار به نقد بکشد، رخت بر بسته و به لحاظی حتی میتوان گفت که نوشتن
دیالکتیک روشنگری از همان ابتدا بیمعنا میبود. مسئله اصلی در دریافتی است که
نگارندگان این اثر از مفهوم توتالیتاریسم دارند. آنها روشنگری را به این دلیل که
ناقدان آنها باید تن به استدلال عقلانی بدهند توتالیتر میخوانند. آنها روشنگری را
به این دلیل توتالیتر میخوانند که ارائه تفسیری یکدست و واحد از جهان و هرآنچه در
آن است را هدف خود قرار داده است. آنها روشنگری را توتالیتر میخوانند که میخواهد
از انسان هم تفسیری علمی ارائه کند. به نظر آنها هرکس که در راستای درکی علمی از
انسان باشد یک توتالیتر است. آنها دانشمندان را به این دلیل که تا زمانی که نتوانند
چیزی را بسازند، فکر نمیکنند که آن را به درستی میشناسند به اندازه یک حاکم مستبد
سلطهگر میخوانند. به نظر آنها دانشمند با اشیاء همان رفتاری را دارد که دیکتاتور
مستبد با انسانها. چنین رهیافت سطحینگرانهای، البته به همان نتیجهای ختم میشود
که آنان دوست دارند. بعد شروع میکنند به انتقاد کردن به آن تصویری که خود ارائه
کردهاند.
تفاوت هیتلر با جبهه مخالفش در این بود که کنشهای هیتلر را ایدئولوژی وی مبنی بر
برتری نژادی ژرمنها تعیین میکرد، اما کنشهای رقیبانش را [با فرض اینکه گفتههای
دیالکتیک روشنگری را تماماً بپذیریم] منافعی در راستای سلطه. لذا هیتلر نمیتوانست
مصالحه کند، او بهترین فرماندهانش را به راحتی به جوخه اعدام سپرد و همین امر در
نهایت او را از پای در آورد. اما طرف مقابل اهل مباحثه و بررسی بود. او اگر
میدانست که منافعش در سازش با هیتلر است، حتماً با او سازش میکرد، چنانکه به
مصالحه با شوروی سابق تن در داد. این هیتلر بود که به دلیل ایدئولوگ بودن
سازشناپذیر بود. نازیسم و اصولاً هر نوع نظام توتالیتر به این دلیل ناپسند نیست که
به دنبال سلطه است، سلطهگری امری عادی و طبیعی است؛ لااقل تاکنون چنین بوده است،
مسئله این است که دریافت یک فرد یا نظام از مفهوم سلطه چیست، و اینکه یک نظام چه
چیزی را میخواهد. نظامی که خواستار سلطه اقتصادی است، این را میداند که مردم باید
قدرت خرید داشته باشند، تا بتواند پیشرفت کند. اما یک نظام ایدئولوگ میخواهد که
مردم همواره به او وابسته باشند. این امر یک شوخی نیست و تفاوت بین دو نظامی که یکی
به دنبال سلطه اقتصادی و دیگری به دنبال سلطه ایدئولوژیک است، آنچنان زیاد است که
وقتی از یک نظام ایدئولوگ به یک نظام اقتصاد محور کوچ میکنید، احساس میکنید که
درهای بهشت به روی شما باز شده است. من نمیتوانم سلطه را به طور کلی نفی کنم، و
فکر میکنم به محض اینکه نتوانیم وجود و حتی لزوم سلطه را در یک حوزه از زندگی نفی
کنیم، برای نفی کردن آن در حوزههای دیگر فقط دو راه داریم. یا باید حوزههای مختلف
را دارای تفاوت ذاتی بدانیم، یا اینکه باید آنها را با بحث و استدلال و قرارداد از
هم جدا کرده و نوع و میزان و نحوه اعمال سلطه را در حوزههای متفاوت از طریق بحث و
نیز آزمون و خطا، در زمان طولانی، مشخص کنیم. این بحث و آزمون و خطا در جهان امروز
در دل نظامهایی در حال انجام است که به زعم آدورنو و هورکهایمر به همان اندازه نظام
فاشیستی هیتلر توتالیتر هستند. اما تفاوت آنها با نظام فاشیستی هیتلر این است که
هیچکدام از آنها اتحاد بقیه دنیا را برعلیه خود برنینگیختهاند، کاری که هیتلر و
اخیراً صدام انجام دادهاند.
اما حال باید دید آیا این گفته که متفقین برای خاتمه دادن به جنگ از همان ابزارهای
توحش هیتلری استفاده کردهاند، و یا اینکه هیتلر نیز سلطه خود را به یاری ابزارها و
روشهای عقلانی تحکیم کرده است، تا چه اندازه صحت دارد. بیاییم ابتدا ماجرای خاتمه
دادن به جنگ را در نظر بگیریم. فرض کنیم که کسی نمیخواست به جنگ خاتمه دهد. فرض
کنیم که هر دو طرف درگیر میخواستند به جنگ ادامه دهند. حال انتقاد دیالکتیک
روشنگری چه فرمی مییافت. مسلماً نه مؤلفان دیالکتیک روشنگری و نه فرهادپور حرفی
برای گفتن نداشتند جز اینکه جنگ را توحش بدانند. در اینکه جنگ نوعی توحش است،
کمترین شکی وجود ندارد. حال این توحش در حال روی دادن است؛ گروهی از انسانها در حال
کشتن یکدیگر هستند. یکی از طرفین آخرین بمب خود را به این قصد پرتاب کرده است که
برتری نهایی خود را ثابت کرده و طرف مقابل را از ادامه جنگ بازدارد. گیریم که برای
منافع خودش. اما در این شکی نیست که خاتمه این جنگ در مدتی نه چندان دراز به نفع هر
دو طرف تمام شده است. اکنون انتقاد ما به چه چیزی است، به جنگ، یا آخرین بمب
انداخته شده، یا به قصد و نیتی که در پس پرده پرتاب کردن آخرین بمب بوده است. اگر
آخرین بمب، و خطرناکترین آنها، تنها به عنوان یکی از موارد مبادله آتش در جنگ بر
سر مردمان بیگناه میریخت، و بر حسب اتفاق جنگ پایان مییافت، آن وقت چه انتقادی
میتوانست وجود داشته باشد جز محکوم کردن جنگ؟ حال افزودن این نیت چه چیزی را تغیر
میدهد که توجه مؤلفان دیالکتیک روشنگری و فرهادپور را به خود جلب کرده است؟ لااقل
تنها امری که میتوان گفت این است که طرفین درگیر جنگ بودند و میبایست مدتها به
مبادله آتش میپرداختند، در این شرایط عقلانیترین تصمیم، تصمیمی بود که گرفته شد،
حتی اگر خود من یکی از این قربانیان جنگ میبودم. من نمیدانم در این شرایط راه حلی
که مؤلفان دیالکتیک روشنگری پیشنهاد میکنند، چیست؟ ادامه جنگ و کشتن تعداد بیشتری
از مردمان بیگناه در جاهای دیگر؟ در این شرایط هر تصمیمی که بگیرید جنایتکارید،
بهتر آن است که تلفات اقتصادی و جانی کمتری وارد کنید. نمیدانم چرا باید به این
تصمیمگیری انتقاد کرد؟ راه سوم چیست؟ لذا من اصلاً با این نظر که طرف مقابل هیتلر
از همان ابزارها و روشها استفاده کرده باشد موافق نیستم. از دو طرفی که از همان
ابزارها و روشها استفاده میکنند، چرا باید یکی از میدان به در شود. حتماً ابزارها
یا روشهای طرف مغلوب ایرادی داشته است. به خصوص اینکه آلمان بعد از جنگ از لحاظ
فرهنگی کاملاً به دامان فرهنگ طرف مقابل خود در دوران جنگ افتاد – گیریم که این
اتفاق برای نصف آلمان با تأخیررخ داده باشد--. در مقابل، این ایده که هیتلر هم از
ابزارها و روشهای طرف مقابل استفاده کرده باشد، تردیدهای بیشماری وجود دارد. شرحی
که هانا آرنت بر توتالیتاریسم نوشته است به خوبی گویای این امر است. او کلمات
افرادی مانند هیتلر و همتایانش را در نظام کمونیستی شوروی، به خوبی تفسیر کرده و
نشان میدهد که آنها به هیچ وجهی از پیشرفت علم و تکنولوژی چیزی نمیفهمند و حتی آن
را نمیخواهند، قصد آنها چیزی بیش از سلطه ایدئولوژیک بر جامعه بشری نیست. اصولاً
پیشرفت علم با توتالیتاریسم هیتلری و کلاً با نظامهای قرون وسطایی همخوانی ندارد.
علم، حاصل بحث و گفتگوی آزاد در یک جامعه باز و آزاد است، فضایی که در کشورهای
توتالیتر فراهم نبوده و نیست. نظامهای توتالیتر همگی بر اساس نوعی ذاتانگاری
استوار هستند.
با همه این احوال مهمترین نقدی که به دیالکتیک روشنگری و تمامی منتقدین خردگرایی و
روشنگری وارد است، این است که آنها بیماریهای تمدن بشری را که روشنگری هم وارث آنها
بوده به گردن روشنگری میاندازند. اینکه رادیو و ماشین چاپ علاوه بر انتشار اخبار
بر اذهان مردم هم تسلط یافتهاند را نمیتوان تقصیر روشنگری دانست. اصولاً نمیتوان
فجایع رخ داده در اجتماع بشری را به گردن ابزار یا سازندگان ابزار انداخت. برای
تحقیق در این مورد، باید توجه داشت که آیا انگیزههای به کار بردن ابزاری مانند
رادیو، و صنعت چاپ برای تسلط بر اذهان و به کار بردن سلاح برای نابودی انسانها بر
همان اندیشهها و ایدههای ماقبل روشنگری استوار نبوده است که به دلیل ساختار به
شدت پیچیده اجتماع بشری، همچنان پس از عصر روشنگری دوام آوردهاند. شاید بتوان گفت
که روشنگری نتوانسته است تمام بیماریهای بشری را درمان کند، اما نمیتوان آن را
مقصر مصایبی که بر بشر وارد آمده است دانست. در مورد فاجعهای مانند جنگ جهانی دوم
نیز باید توجه داشت که آیا انگیزههای به راه انداختن جنگ کاملاً بر همان
اندیشههای اسطورهای که روشنگری ندای مبارزه با آنها را سر میداد، استوار نبوده
است. یکی از نقاط ضعف بسیاری از ایدههای منتقدانه نسبت به روشنگری این است که بین
ابزار و انگیزه تمایز قایل نمیشوند. به علاوه اگر روشنگری را به این دلیل که
نتوانسته است بیماریهای بشری را درمان کند نیز مقصر بدانیم، فقط به این دلیل که قول
داده بود این کار را انجام دهد، باید متوجه این امر باشیم که این انتقاد به هر
ایدهای که میخواهد هر مشکلی را حل کند نیز میتواند وارد باشد. لذا این ایراد
وارد بر روشنگری که نتوانسته است تمامی مشکلاتی را که وعده حل کردن آنها را داده
بود، حل نکرده است، تنها بر روشنگری وارد نیست. عموماً تمامی راه حلهایی که برای حل
مشکلات ارائه میشوند دچار این مشکل هستند و هرچقدر سیستمی که قرار است مشکل آن حل
گردد پیچیدهتر باشد، امکان مواجهه با این نوع اشکالات افزایش مییابد. دلیل این
امر نیز این است که حل کردن مشکلات زمانبر است و سیستمها هم ساختاری دینامیک
دارند. در طول زمانی که برای حل مشکل یک سیستم پیچیده تلاش میکنید، نوع سیستم،
مشکلات آن و نیز راههای تحقیق در مورد راه حلهای این مشکلات، همه و همه تغییرات
شگرف و بنیادینی میکنند. به این دلیل است که روشنگری هم از عهده حل تمام مشکلات
برنیامده است. نباید روشنگری را به این دلیل مقصر دانست. چیزی که باید در میان مورد
مؤاخذه و بازخواست قرار گیرد، اگر قرار باشد چیزی را مورد مؤاخذه و بازخواست قرار
دهیم، خود انسان است، نه ایدههای انسانها. انتقاد به روشنگری و فراموش کردن نقش
انسان، آن هم در نوشتههای افرادی مانند هورکهایمر و آدورنو که برای انسان نقشی بیش
از یک ماشین و حتی یک حیوان صرف، قایل هستند، تناقضی بنیادین است. آنها به این
ترتیب حتی؛ به تعبیری، انسان را به یک ایده کاهش دادهاند.
=========++++++++============++++++===========
[1] -
T. W.
Adorno and M. Horkheimer, Dialectic of Enlightenment, Continuum Publishing
Company, New York, 1955.
[2] - تئودور آدرونو و ماکس هورکهایمر، مفهوم روشنگری، ترجمه مراد فرهادپور.
فصلنامه فلسفی، ادبی، فرهنگی ارغنون، سال سوم، شماره 11و 12، پاییز و زمستان 1375.
صص 255-211. ترجمه ایشان تنها شامل فصل اول کتاب دیالکتیک روشنگری است که در
یادداشت فوق به آن ارجاع داده شده است.
[3] - سال نخستین انتشار این کتاب در آمستردام.
[4] -
John Keats
شاعر رمانتیک انگلیسی که در فاصله سالهای 1795 تا 1821 میزیست. او به نیوتن اعتراض
کرده بود که با توضیح دادن منشاء رنگهای رنگینکمان راه الهامات شاعرانه را سد کرده
است. ریچارد داوکینز در کتاب زیر به او و تمامی افرادی که اینگونه نظریات رمانتیک
را عرضه می-کنند پاسخ گفته است:
-
Richard Dawkins, Unweaving the Rainbow: Science,
Delusion and the Appetite for Wonder. London: Penguin. 1998.
[5] - مردا فرهادپور، درباره مضامین و ساختار دیالکتیک روشنگری، فصلنامه فلسفی،
ادبی، فرهنگی ارغنون، سال سوم، شماره 11و 12، پاییز و زمستان 1375. صص 290-257.
[6] - ضمیر "او" در این متن اشاره به بیکن دارد.
[7] - این جمله را فرهادپور در پانویس مزبور آورده است، اما آنطوریکه من این متن را
فهمیدهام، آدورنو و هورکهایمر نیز با آن موافق هستند. رجوع کنید به آخرین بند
ارجاع داده شده از خود نویسندگان در متن اصلی.
[8] - به عنوان یک نمونه از متونی که به ازای بررسی مشکلات روشنگری راه حلی هم
ارائه کرده است میتوانید به مراجع زیر رجوع کنید. اما مسئله این است که نویسنده
این متون با روشنگری مشکل اساسی و بنیادینی ندارد، بلکه تنها سعی کرده است تفسیری
جدید از تئوری روشنگری به دست دهد. هرچند من با تمامی مسایل و موارد مطرح شده توسط
نویسنده این متون موافق نیستم، اما رویکرد انتقادی او را معقول مییابم:
-
Nicholas Maxwell, The Enlightenment, Popper and
Einstein,
From Knowledge to Wisdom
(Blackwell,
1984),
What’s Wrong With Science?
(Bran’s
Head Books, 1976),
Is Science
Neurotic? (Imperial College Press, December
2004),
The Comprehensibility of the
Universe (Oxford University Press, 1998, pbk.
2003),
The Human World in the Physical
Universe (Rowman and Littlefield, 2001).
میتوانید برای آشنایی با این نویسنده به وبسایت او هم مراجعه کنید:
www.nick-maxwell.demon.co.uk
[9] - توجه داشته باشیم که این گزاره یک گزاره خبری است و نه ایجابی یا تکلیفی. من
نگفتهام که قانون حاکم بر طبیعت باید قانون جنگل باشد، من گفتهام که اینچنین هست.
دنیایی که دو دولت اسراییل و فلسطین با هم میجنگند و به راحتی انسانهای بیگناه را
قربانی میکنند، تنها با قانون جنگل اداره میشود. البته همانطوریکه خواهید دید من
به این دنیا اعتراض اساسیای ندارم. من این دنیا را با تمام جنگل بودنش به همان
صورتی که هست پذیرفتهام. اما این امر مانع از آن نمیشود که قانون جنگل بر جهان
حاکم باشد.
[10] - ارجاع میدهم به دقایق آغازین فیلم اودیسه فضایی ساخته استنلی کوبریک.
[11] - منظور جنگ جهانی دوم است.
|