کافکا بدون ترس

 میشل زرافا - ترجمه؛ شاپور بهیان

 در نوشته های کافکاست که به معنایی جامعه شناختی در عام ترین و نزدیک ترین مفهوم آن برمی خوریم. رمان های او با ساختار بنیادی جامعه و نیز با تغییر اجتماعی از آغاز قرن بیستم تاکنون سروکار دارند؛ اگر این فرض ر ا بپذیریم که در تمدن غربی هنوز انقلاب اجتماعی به راستی رادیکالی رخ نداده است.

 کافکا در همان زمانی می نوشت که جویس و کمی بعد ویرجینیا وولف و بروخ و موزیل می نوشتند. اما او به برداشت آنها از شخصیت معترض بود و در نهایت آن را محکوم می کرد- یعنی به این تلاش بی حد که به عنوان مثال در جست وجو... و در اولیس صورت می گیرد تا با قدرت بخشیدن به آگاهی، برای انسان رستگاری فراهم شود. کارمند بانک رمان محاکمه از نظر پایگاه اجتماعی و هوش و ذکاوت به لئوپلد بلوم در اولیس و به کوئنتین کامپسون در خشم و هیاهو شبیه است. اما کارمند برخلاف کواتین ساعت خود را نمی شکند تا زمان تعریف شده اجتماعی را نابود کند. او زمان اجتماعی را که در اصل زمان خود جامعه است، می پذیرد. آدم مرده یی بیش نیستی اگر زمان ساعت خود را با زمان ساعت قاضی ها و هیات منصفه و وکلای مدافعت تنظیم نکنی.

وقتی خود جامعه از دست رفته است، وقتی دیگر نمی توانی خود را در این جامعه بازشناسی، وقتی جامعه افراد را چونان واحدهای اجتماعی ناشناسی می بیند که به زور به صورت یک کل ناشناخته درآمده اند، جست وجوی زمانی که گم شده است (در جست وجوی زمان های از دست رفته) عمل بیهوده یی است. شخصیت های اصلی داستان های دهه
۱۹۲۰ همگی بر مدار دوایری حرکت می کردند. اما از آنجا که این سفرها برای بلوم و ددالوس حلقوی است- یعنی هر چه بیشتر به گرد شهر می چرخیدند، بیشتر به خود باز می گشتند، کا سفر خود را در یک نظام اجتماعی کور انجام می دهد و با منطقی بی چون و چرا به خود می گوید اگر نتواند ببیند نابود خواهد شد، مگر اینکه خود اجازه دهد کورش کنند. قهرمان کافکا اسطوره شاه یونان قدیم را معکوس می کند؛اسطوره یی که فروید را اینچنین شیفته خود کرده بود. ادیپ خود را کور می کند تا از تله یی که خدایان او را در آن انداخته بودند خلاصی یابد؛ آن سان که بعد شهر او را به رسمیت می شناسد. کا برعکس می خواهد آدمیان او را به رسمیت بشناسند و به همه جای جامعه نظر می اندازد تا اینکه جامعه چشم بر او فرو می بندد و خود را از دست مزاحمی که می خواهد به او نزدیک شود خلاص می کند همچون ادیپ که به خدایان نزدیک شد و آنها او را از هستی محروم کردند. شاه یونانی و کارمند بانک پراگ به خاطر داشتن همین چشم فوق العاده است که می توانند ببینند سرکوب در کجا و رهایی در کجاست.

آثار کافکا شباهت هایی به هملت و برادران کارامازوف دارند. آنها ساختار صلب وضع انسانی- متافیزیکی، روانشناختی و اجتماعی- را در خود دارند. در تهیه مقدمات عروسی در دهکده عبارتی هست که به نظر اساس دیدگاه او را درباره جامعه نشان می دهد. راوی در منتهای پریشان خاطری درمی یابد «من» او در قالب یک سوم شخص شکل گرفته است؛ در یک «آدم». بنابراین قهرمانان امریکا و محاکمه و قصر به این نتیجه می رسند که باید بار دیگر این «آدم» را شخص کنند، در غیر این صورت فقط مرگ در انتظار آنهاست. قهرمان مسخ با تبدیل خود به یک حشره- شیء بر مرگ پیشدستی می کند. درونمایه اصلی رمان های کافکا نشان دادن شیوه یی نیست که طی آن جهان مدرن از انسانیت سلب شخصیت می کند، بلکه بیشتر فرضیه یی است که با نتایج منفی، چنان که در یک آزمایش، تایید می شود- سفر قهرمان به سوی فراموشی.

این گذار رادیکال از شخصی به غیرشخصی (و برعکس) نشانه مرگ تمدن و مرگ انسانیت است. بین اولیس و محاکمه تفاوتی هست مثل تفاوت میان اطاعت ساختگی و تسلیم ناخودآگاه. به عوض درونمایه اسطوره یی و سمبلیک مکانیزاسیون که جویس و بروخ و موزیل از آن استفاده می کنند تا جامعه مدرن را ترسیم کنند، کافکا خود ماشین را در گروه محکومین وارد می کند؛ انسان در حالت گمنامی مهلکی زندگی می کند که به طور نظام مند بر او داغ می زند. بلوم- اولیس و ددالوس- تلماخوس در پایان یک تک گویی عمیق، خود را در مسیری کشف می کنند که طی آن جوهر آن یعنی فرهنگ از جهان واقعی بیرون کشیده می شود. کمی بعد دلقک روشنایی های شهر از بین پیچ و مهره های ماشین سالم بیرون می آید تا قدم در جاده هایی بگذارد که همیشه او را به جایی دیگر رهنمون می شوند. انسان کافکا فقط می تواند چیزی شود که از آن اجتناب می کرد؛ ماشینی برای زنده ماندن.

لوکاچ به روشنی معنای انحلال این جزء انسانی را در کل اجتماعی درک کرد. او توماس مان را بر کافکا ترجیح داد چون در کوه جادو بحران ارزش ها حداقل به صورت یک سوال باز باقی می ماند در حالی که در محاکمه خود امکان چنین بحرانی محو می شود. اما لنین ممکن بود کارمند بانک پراگ را بر کاستورپ و جدال لفظی اش بر سر «پیشرفت گرایی» و «انقلاب» ترجیح دهد چون او می توانست ببیند تمدن چگونه در این اثر کافکا انسان معاصر را به یک شیء تبدیل کرده است و کلمه «ارزش» را از هرگونه معنایی تهی کرده است.

کافکا هم اسطوره یی دارد درست همان طور که رمبو اسطوره یی داشت. داستان های کافکا ظاهراً تصویرهای برجسته نمایی از جهانی است گرفتار بوروکراسی، جهانی اردوگاه مدار هزارتومانند که از اتاق های انتظار و راهروهایی ساخته شده است که سرانجام به مقر پلیس و اتاق شکنجه ختم می شود. این اسطوره این نکته را نادیده می گیرد که قهرمان کافکا سرسختانه می خواهد فردیت و عقل خود را حفظ کند و بدین گونه فردیت و عقل را فی نفسه تایید می کنند. اگر در پایان محاکمه و قصر شمایل این نیروهای ناشناخته و پوچ و همه جا حاضر را می بینیم که تاریخ معاصر را پر کرده اند با این حال محتوای این داستان ها را طلبی ساخته است که توتالیتاریسم سیاسی تحقق آن را تقریباً ناممکن ساخته است. این طلب هر قدر هم تراژیک یا مضحک باشد، در جهانی شکل می گیرد که کافکا آن را به چشم دیده بود همان طور که بروخ و موزیل آن را دیده بودند. این جهان آزاد اما بخش بندی شده، آشوبناک اما بسیار سازمان یافته، بی هیچ زمینه مشترکی بین نیات «من» و قوانین سوم شخص مفرد بی تعینی است که دولت نشانه اش است. کافکا در پی نیچه لیبرالیسم را به محاکمه می کشد. از طرفی آزادی ظاهری فرد را می بینیم و از طرف دیگر ساختار کلیت را. مفهوم امر پوچ آن طور که در آثار کافکا آمده است به قدرت مطلق عقلانیتی که دولت بر فرد اعمال می کند متعلق نیست، بلکه به فقدان ارتباط میان آنها مربوط است. هر کسی ممکن است بر درهای قدرت اداری بکوبد. اما در پس این درها کارمندانی هستند که به زبانی کلی و قانونی حرف می زنند طوری که جواب هایی که به فرد جست وجوگر می دهند بستگی دارد به نوع موقعیت او و ربطی به پرونده فردی اش ندارد. اشتباه فرد این است که باور می کند بین دلیل او و منطق نمایندگان قدرت سازگاری وجود دارد. چیزی که کافکا مثل موزیل می دید سازمانی اجتماعی بود که در آن بوروکراسی که اساساً به عنوان ابزاری برای فراهم کردن آزادی در لوای حکومت قانون درک می شد، تبدیل به سازمانی می شود که برای خود هویتی مستقل و دلیل وجودی خاص خود دارد. رمان های کافکا بیشتر از آنکه پوچی هولناک وضعیت انسانی را نشان دهند، ساده تر و بی رحمانه تر مقام جدید شخص را نشان می دهند که هر شهروند دوبلین و برلین به محض آنکه سر و کارش با ارگانی دولتی می افتد آن را درمی یابد. در یک کشور توتالیتر یک روز صبح پلیس سر می رسد و تو را بازداشت می کند و به زندان می اندازد. بعد مقدمات انجام محاکمه فراهم می شود. در دولت لیبرال نکته اصلی این است که عدالت راه خود را می رود. کاری که کا می کند منحرف ساختن این راه با درگیر کردن خود در انجام یک ضدتحقیق است. دو مرد در پایان محاکمه می آیند تا کا را بکشند. آنها او را به دلیل میل مفرطش به دانستن اینکه چه اتفاقی دارد می افتد از سر راه برمی دارند؛ میلی که نجات او را از لحاظ اجتماعی ناممکن می سازد. او نمونه یی مهلک پیش می نهد؛ آدم هرگز نباید با دولت تماس بگیرد، مگر اینکه خود دولت اشاره کند. درست است که دولت امری پوچ است، اما این پوچی به نظر نمی رسد معنای هولناکی که منتقدان برایش قائلند داشته باشد. پوچی آن بستگی دارد به این واقعیت که به عوض آنکه منظم باشد- آن طور که کا خیال می کرد، دچار آشوب و بی نظمی است. وقتی مساح سرانجام تصمیم می گیرد به ارباب قدرت تلفن کند صدای ناهنجار دیوانه واری می شنود که او را تکان می دهد.

این نظم فریبکار و ناهنجار ویژگی- سمبل- کل جامعه است. این چیزی است که قهرمانان جویس و جیمی هرف روزنامه نگار در منهتن ترانسفر می فهمند و می خواهند از آن بگریزند. آنها نمی خواهند مثل چهره های اصلی رمان های امریکایی دهه
۲۰ باشند؛رمان هایی که اهمیتی جامعه شناختی دارند. ببیت از سینکر لویس و استود لوینگان از جیمز فارل. ببیت با پی بردن به اینکه آنچه او تصور می کرد زندگی فردی خودش است تحت سلطه یک ماشین اجتماعی شکل گرفته است، به پایان کار خود می رسد. حال آنکه استود لوینگان به سمت سینمایی می رود که به او یاد داده است خود را در «تصویرها» ببیند.

اما کافکا خواننده جویس را صرفاً وانمی دارد واقعیت را به عنوان امری ببیند که فرآیند «اجتماعی شدن» را در امر پوچ از سر گذرانده است. آثار او را می توان به زمان ما نزدیک تر دید تا آثار دوره «بحران ارزش ها». رمان های او که تقریباً تا
۱۹۴۵ ناشناخته بود، دچار همان سرنوشتی شدند که اسطوره ها به آن دچار می شوند- موضوع تفسیر واقع شدند. ایده امر پوچ به واسطه کافکا معلوم شد تصویری از روابط اجتماعی و روابط میان افراد و اقتدار را ترسیم می کند- به طور خلاصه تصویری است از موقعیت فرد که گمنامی و فقدان مسوولیت و اتوماسیون آن را شکل داده است. اما به نظر می رسد رمان با این شکل واره به عنوان نقطه عزیمت، در دو جهت کاملاً متفاوت پوییده است. رمان نویسانی که راه اول را انتخاب کرده اند، جامعه توتالیتری را نشان می دهند که افراد را همگی به یک قالب ریخته است و پیوسته نسبت به آنها سوءظن دارد و در حال محکوم کردن آنهاست. آنهایی که جهت دیگر را پیش گرفته اند به نظر دقیق تر و واقع گراترند. آنها شخصیت های خود را در مسیری قرار دادند که کافکا تعیین کرده بود، اما نگذاشتند این راه به مرگ ختم شود. بیننده، مولوی افلاک نما، زندگی اجتماعی را به صورت یک بازی شطرنج نشان می دهد که با این حال مهره های آن تحت کنترل از راه دور اقتداری که در کل کور است، قرار ندارند؛ اگرچه این مهره های بازی جایگزین شدنی اند یا تقریباً چنین اند، اما در رمان ها می توان شخصیتی اصلی را دید که نشان می دهد در زندگی امر مهم گیر نیفتادن است (رب گری یه)، که زندگی فقط جالب است، چون ترکیب های بی شماری از همین عناصر ممکن است(بکت) یا در نهایت زندگی کردن به معنی جست وجو برای یافتن «دیگری» است که هرچند ممکن است ظاهرش را دید اما شخصیت اش را نمی توان درک کرد. (ناتالی ساروت) چیزی که از این رمان ها می آموزیم این است که جامعه هرگز خوب یا بد نیست. مساله این است- مساله یی که خواننده را به مساله یی ارجاع می دهد که لوکاچ طرح کرد- که آیا جامعه و آدم ها واقعی اند یا جعلیاتی پوچ و قراردادی اند؟