آليس در سرزمين فلاسفه
عليرضا سميعى
«معرفت دوام حيرت است»
منصور حلاج
از آليس در سرزمين عجايب درباره طول قدش پرسيدند؛ او كف دست
خود را روى سرش گذاشت و گفت: «اينقدر». آليس در واقع هيچ سنجه
اندازه گيرى بيرون از خود نمى شناخت، يا در دست نداشت؛ پس همه
را با خويش مى سنجيد. در ابتدا به نظر مى رسد ما ـ لابد به
خاطر پاره كردن چند پيراهن بيشتر ـ تنها در مسائل بى اهميت،
مانند انتخاب طعم غذا و رنگ خودمدار هستيم. اما آدمى به سرعت
در نقد هنرى پاى ذوق شخصى را وسط مى كشد و چنانچه دقت شود اين
شائبه نيرو خواهد گرفت كه هنگام فلسفيدن يا آزمايشات علمى نيز
خودسنج مى نمايد. كپرنيك، نيوتن و انيشتين. فقط وقتى با
انسان هاى عصر خود مقايسه شوند، عاقل به نظر مى رسند. در غير
اين صورت هركدام در قياس با ديگرى به طور هولناك غيرمعمولى
هستند. ويتگنشتاين، گادامر و كارين در كنار هم ناآرامند و اگر
قضاوت را به كوهن بسپاريم، توضيح خواهد داد كه عالمان تنها بر
سر قراردادهاى خودمانى توافق دارند. در واقع آنها به غير از
اين كه روحيه آليس را به نوعى خودمدارى گروهى بكاهند كارى
ندارند. اگر كلاه فوكو را قاضى كنيم، او تا جايى پيش مى رود كه
اين خودمدارى را به گردن قدرت مى اندازد و همين طور تا آخر.
سوفسطائيان حقيقت را تابع شخص مى دانستند. حال رفته رفته به
اين نتيجه رسيده ايم كه درك، تابع انسان (كلى و انتزاعى) است.
وقتى مى خواهم به آليس شرح دهم كه چگونه حقيقت، ادراك مطابق با
واقع نيست، بلكه به جاى آن ادراك مطابق با مشهودات است گونه
هايم سرخ مى شود. بعضى متألهين، شكاكان و دشمنان عقل مى پرسند
كه اگر روش عقلانى به مثابه راهى كه به درستى راه مى برد
واقعيت دارد، پس چرا باهوش ترين انسان ها ـ كه بزرگ ترين
فلاسفه هستند ـ تا اين پايه اختلاف نظر دارند
شايد هنگام مطالعه بزرگان فلسفه متوجه نشويم، ولى هيچ كدام در
عصر خود بدون مخالفان انبوه نبوده اند. تحسين، مربوط به
نسل هاى بعد و آن هم در جمع هاى بخصوص مى شود. مگر نه اين كه
امروز مى دانيم دلايل گاليله واقعاً كم جان بود و ما تنها با
نوعى زياده روى در حق شناسى و بى انصافى نسبت به كليسا به آن
مى نگريستيم. هركس مى تواند با مطالعه نسبتاً دقيق تاريخ علم
اين موضوع عذاب آور را دريابد. ما امروز، اينجا در ايران با دو
سبك مختلف در انديشيدن روبه رو هستيم. طرفداران فلسفه اروپاى
متصل و در سمت ديگر هواداران فلسفه تحليلى. در يك طرف
آلمانى ها و فرانسوى ها كلى باف، شاعرمسلك و مشتاق تاريخ اند.
در آن سو انگليسى ها و تيول فلسفى ايشان جزءپرداز، وسواسى و
دلباخته تكنولوژى. اختلاف نظر كسانى كه در اين دو سبك متفاوت
مى انديشند به تازگى در ايران ابعاد تازه اى گرفته است. زيرا
تحليل ها دامنه فعاليت خود را با به راه انداختن چند آكادمى در
سطح دكترا گسترده كرده اند. اين سردرگمى كه انسان چگونه بايد
به ادامه فعاليت فلسفى بپردازد يك امر جهانى است. گفته مى شود
هابرماس سرگرم آشتى ميان هر دو روش است. ولى اگر از جنبه ديگرى
بنگريم او را در حال قهر از هر دو گرايش مى يابيم. از همه بدتر
انتقاد فلاسفه از فلاسفه است. چنانچه آليس بپرسد كه در چه رشته
فلسفى مشغول به تحصيل شود به دردسر مى افتيم. زيرا درست زمانى
كه آثار يك نفر را براى مطالعه برمى گزينيم با توده اى از
انتقاد روبه رو مى شويم. اشكالى كه به اين انتقادها مى توان
گرفت اين است كه نمى گويند چرا به نظر شخص
x
جمله «چنين است كه
P»
درست مى آيد بلكه فقط به مقايسه نظر ديگرى با عقيده خويش بسنده
مى كنند يا تلاش دارند بفهمند در مباحث او چه تناقضى يافت
مى شود تا بدان واسطه وى را طرد كنند. حال آن كه آدميزاد سر تا
پا نقيض است. آيا همين كه انسان به عنوان يك «جزئى» مى خواهد
از جهان يعنى يك «كلى» سردربياورد تناقض آميز نيست
«كريپكى» سؤال تأمل برانگيزى را طرح مى كند. او مى گويد من
ادعا مى كنم آسمان قهوه اى است و اگر كسى اعتراض كند، به او
خواهم گفت: كافى نيست با من در قهوه اى بودن آسمان مخالف
باشيد؛ بلكه بايد در ضمن نشان دهيد چرا من دائم در توهم
قهوه اى بودن آسمان هستم. اين سؤال «كريپكى» مى تواند از
مقاله اش خارج شده و به تمام تاريخ نقد فلسفى پست شود. حال
دوباره تاريخ انديشه معاصر را مرور مى كنيم.
در اواسط قرن بيستم متفكران انگليسى مسلك در حلقه وين شروع به
فعاليت تازه فلسفى ـ منطقى براساس رياضى و فيزيك كردند. ايشان
تمام فلاسفه تاريخ، خاصه آلمان و در آن دوره بيشتر هگل و
هايدگر را متهم به كلى بافى كردند. شاهد آنها در غلط بودن روش
پيشينيان اين بود كه نه تنها به سؤالات اوليه پاسخى درخور داده
نشده بلكه انسان ميان انبوهى از نظريه هاى فلسفى گير افتاده
است. آنها دقيق و خوشبين بودند. گمان مى كردند همين روزها منطق
يكه اى كه واقعاً راه برنده به سوى واقع باشد به دست مى آيد.
يا همين دور و برها يك خط جادويى وجود دارد كه مرز علم و
غيرعلم را روشن مى كند و يا به زودى راز رابطه واژه ها و چيزها
در يكى از مقاله هاى وسواسى شان برملا مى گردد.
اما بعد از نيم قرن تلاش دوباره از نو سؤالات، بى جواب
مانده اند و تفكر تحليلى به شكل حيرت آورى شاخه شاخه شده است.
به گونه اى كه قريب به
۶۰۰
رشته فقط در منطق وجود دارد. تو خود بخوان حديث مفصل از اين
مجمل.
راست اين است كه نوابغ زيادى قبلاً سؤال ما را پيش كشيده اند.
چگونه است كه جهان براى هركس آنگونه است
ماركس همه چيز را در گرو طبقه اجتماعى و اقتصاد مى دانست.
فرويد به ناخودآگاه رأى داد و فوكو به دستگاه حقيقت ساز اشاره
كرد. اين سؤال خواسته ياناخواسته حجم قابل توجهى از مطالعات را
به وجود آورد و هنوز نيز در كار است. اما در اين مرحله
هيچ كدام به آليس كمك نمى كند. ما نمى دانيم در ميان خيل
شنل پوشان، شنل حقيقت پيچيده بر قامت كدام مرد است.
نه، نسل ما هنوز آنقدر بى تجربه ـ و البته خودكم بين ـ هست كه
نتواند با روش بازجويانه شنل اصلى را تشخيص دهد. پس براى كوشش
مجدد به جاى توضيح اين كه چرا يك نفر آنگونه مى انديشد، توصيف
مى كنيم كه به هر حال همواره كسان آنگونه«ها» مى انديشند.
شايد بتوانيم نتايجى از اين دست استنتاج كنيم تا وضع ما را
روشن نمايد: 1- حقيقت وجود ندارد
۲-
حقيقت وجود دارد اما قابل دسترس نيست
۳-
حقيقت ذومراتب است
۴-
حقيقت تنها نزد گروه خاصى يافت مى شود
۵-
حقيقت را انسان ها مى سازند. ممكن است بتوانيم گزاره هاى ديگرى
را نيز اضافه كنيم اما مشكل اينجاست كه براى آزمودن هر كدام از
آنها بايد كارى فلسفى انجام دهيم.
براى انجام عمل فلسفى مى بايست پيشاپيش آن را
آموخت. جهت آموختن نيز مجبور خواهيم شد يكى از
آنها را انتخاب نماييم. واضح است كه براى انتخاب
بايد پيشاپيش حدس بزنيم كه كداميك شانس نيل به
حقيقت را دارند. اين همان كارى است كه هنوز از
آليس و ما برنمى آيد. راه ديگرى كه به نظر مى آيد
انتخاب تصادفى و حركت چشم بسته است. اما ما ميل
نداريم قدرت فاعليت خويش را انكار كنيم. بنابراين
مجبور هستيم يك تصميم عملى بگيريم. هرچند پس از
چشم پوشى از «توضيح» و جايگزينى «توصيف» به اندازه
كافى به غرور خود صدمه زده ايم اما گويى راهى به
جز ترك فلسفه باقى نمى ماند. زيرا رسيدن به حقيقت
غيرممكن مى نمايد. چه اگر ممكن بود، ديگران رسيده
بودند. اگر فلسفه براى رسيدن به حقيقت تعبيه شده،
در حالى كه به آن دست نيازيده است، احتمالاً كارى
بيهوده باشد، اما اين راه هم چندان عملى نيست. چه،
نشان دادن حقيقت همچون وظيفه فلسفه، و آنگاه
نماياندن ناكامى آن يك دردسر فلسفى است. ضمن آن كه
بايد ابتدا بدانيم حقيقت چيست و يا لااقل بتوانيم
آن را به قيد تعريف درآوريم تا سپس بتوانيم عجز
همگان را ثابت كنيم. همه اين اعمال رفتارهايى
فلسفى هستند. از اين رو ترك فلسفه - در صورتى كه
بخواهيم آن را با دليل انجام دهيم - كارى فلسفى
خواهد بود. اين همان دامى است كه فلسفه براى
ويتگنشتاين پهن كرده بود. او درست زمانى كه تصميم
گرفت با دلايل كافى فلسفه را ترك كند به دام آن
گرفتار آمد. فلسفه تشت رسوايى و ناتوانى انسان را
به زمين مى اندازد. نمى توان هيچ گزاره اى را
انتخاب كرد، نمى توان دست به عملى تصادفى زد و نمى
توان آن را ترك نمود. اين مثلث ناتوانى سبب مى شود
كه تصميم بگيريم بار ديگر تلاش خود را آغاز كنيم.
سقراط دانش را يادآورى واقعيت از دنياى پيشين مى
دانست. من نيز سعى مى كنم به سرچشمه بازگردم. دائو
ده جينگ گفته بود: سرآغاز هر چيزى.
مادر همه چيز است. پس من به جايى خواهم رفت كه
تازه چنين فلسفه به بار نشست: آتن، سقراط، افلاطون
و ارسطو. بدين ترتيب خواهم توانست در مورد «حقيقت»
حدس هايى بزنم و هركدام از آنها را بيازمايم. پس
قضايا را به صورت ارسطويى مى نويسم تا بتوانم به
شكلى سقراطى درباره آنها قضاوت كنم: الف) حقيقت،
هيچ چيز، است، ب) حقيقت خارج از دسترس، است، ج)
حقيقت، ذومراتب، است، د) حقيقت، نزد گروه خاصى،
است،
۵)
حقيقت، ساخته انسان، است. مى دانيم كه سقراط فلسفه
را دوستارى دانش مى دانست و نه به چنگ آوردن آن.
حال به گزاره ها نگاه كنيم: قضايا از دو بخش موضوع
(حقيقت) و محمول و نسبت (...
است) تشكيل شده است. طبيعى است كه قسمت دوم متكثر
و قسمت اول ثابت باشد. از اين رو مجبور خواهيم بود
براى بركنارى از دعاوى تاريخ تفكر به بخش ثابت نظر
كرده تلاش نماييم آن را به قدر طاقت بشرى خويش
بفهميم. زيرا طرفين در چيستى يكديگر اثر مى
گذارند. نمى دانيم حقيقت چيست. تنها مى دانيم كه
يك امر مجهول است كه همچون غايت مورد درخواست
متفكرين محسوب مى شود. پس دو صفت مجهول بودن و
غايت بودن حداقل چيزهايى است كه ما در دست داريم.
صفت مجهول بودن را نمى توان از آن گرفت زيرا در آن
صورت تمام تلاش فلسفى بى معنا خواهد بود اما صفت
غايت بودن را مى توان تغيير داد. زيرا به سبب
محدوديت انسان اين تنها كارى است كه به واسطه آن
مى توانيم تلاش خود را ادامه دهيم. پس صفت دوم را
به دو صورت تقرير مى كنيم. اول به همان صورت غايت
و دوم به صورت راه يا مسيرى كه جز پيمودن چيز
ديگرى نيست. اگر حقيقت را به صورت مجهولى غايتى
بپنداريم بخش دوم قضايا (نبودن، ذومراتب بودن.
..)
معنادار و طبيعى جلوه مى كنند. چون حتى براى نفى
حقيقت نيز مى بايست آن را به صورت غايت بدانيم. با
اين وصف قسمت دوم قضايا يا معنا دارند ولى قرن ها
تلاش فلسفى بى معنا خواهد بود. چه، همان گونه كه
گفته آمد هنوز به توافق محصلى دست نيافته ايم. ولى
در صورت دوم يعنى «راه» بودن، قسمت دوم قضايا يا
غيرطبيعى هستند؛ چرا كه ديگر غايتى نيست كه بتوان
آن را پذيرفت يا نه. اما در مقابل در اين حالت قرن
ها تلاش فلسفى معنا مى يابند. زيرا تمام آنها
مسيرهايى هستند كه رفته شده و رفته خواهند شد.
گيريم كه در ذات خود بلامقصد باشند. در چنين
شرايطى اينگونه نخواهد بود كه يك فيلسوف يا يك روش
فلسفى متعهد رسيدن به حقيقت باشد؛ طورى كه ما كارى
نداشته باشيم جز اين كه با عجله خود را به آن شخص
يا روش برسانيم تا هرچه زودتر در كنف حمايت آن به
حقيقت برسيم بلكه هر فيلسوف يا روشى به ما مى
آموزد چگونه بهتر بينديشيم. يعنى گفتار فلسفى از
آن رو مهم خواهد بود كه ابزارى براى جا انداختن
«رفتار فلسفى» محسوب مى شود. شايد به همين سبب
سقراط خود را اهل ديالكتيك مى ناميد و افلاطون
رساله ها را در قالب گفت وگو مى ريخت. در رساله
هاى (افلاطونى) رفتار فلسفى «آزمودن، شانه خالى
كردن از جواب هاى تودستى و دوباره پرسيدن» چه به
لحاظ صورت انتخابى (از جانب افلاطون) و چه به لحاظ
آنچه گفته مى شود بر گفتار فلسفى ترجيح دارد.
سقراط، بارها جواب نهايى را نمى دهد و در ميانه
دادگاه مى گويد: زندگى بدون آزمودن ارزش زيستن
ندارد. آدرس به جاى آن كه بگويد «بدون فهميدن».
زيرا اين كار فلسفى است كه ارزش ذاتى دارد و نه
حرف فلسفى اين همان رازى است كه باعث شد كانت
بگويد: ما فلسفه نمى خوانيم تا بدانيم فلاسفه چه
مى گويند بلكه مطالعه فلسفى براى يافتن راه و طرز
تفكر است. آدرس ميراث افلاطون آزمودن يعنى به
هماوردى طلبيدن انديشه ها بود. چندان مهم نيست كه
ذيل چه روشى قرار مى گيريم بلكه مهم به كار بستن
درست شيوه خويش است. حال كه انديشيدن در خلأ ممكن
نيست. پس مى بايست به گونه اى انديشيد كه در تقابل
و تعاملى جدى با ساير روش ها و انديشه ورزان
باشيم؛ چرا كه اگر قبول كنيم كه رفتار فلسفى
ارجحيت دارد آنگاه كل نظام فلسفى از فلاسفه،
منتقدان ايشان و حتى نهادها، منظومه اى فكرى را
تشكيل مى دهند كه هركدام مانند يك سياره (با
موافقت ها و مخالفت ها) در يك هماهنگى (نه الزاماً
دوستانه) با ديگران در درون آن جاى گرفته اند. كار
فلسفه حركت منظومه به سمت خاصى نيست بلكه نفس
حركت، پويايى افراد را تضمين مى كند.
حال آليس كه مى بيند نيازى نيست روش دوران كودكى
اش را كنار بگذارد، بلكه بايد آن را به صورت جدى
پى بگيرد، با خيالى آسوده و كمى فروتنى به خواب مى
رود تا صبح روز بعد شروع به مطالعه «فلسفه» كند.
تا به اصطلاح دانشجويان فلسفه ببيند كدام فيلسوف
او را صدا مى زند. در اين ساعت از شب فقط صداى
دكارت از اتاق تأمل دوم مى آيد كه زمزمه مى كند:
«ذهن من حيرت پسند است و هنوز نمى تواند رنج ماندن
در مرزهاى دقيق حقيقت را تحمل كند».
|
|